eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
37 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب كه فرا مى رسد، ابن ملجم به سوى خانه عشق خود حركت مى كند، درِ خانه را مى زند: ــ كيستى و چه مى خواهى؟ ــ منم، ابن ملجم! قُطام در را مى گشايد و او را در آغوش مى گيرد و بعد او را به داخل خانه دعوت مى كند. ابن ملجم به چهره عروس رؤياهاى خود نگاه مى كند، و بار ديگر خود را در بهشت آرزوها مى يابد. او حرف هاى عاشقانه را آغاز مى كند... سپس تمام ماجراى سفر خود را براى قُطام تعريف مى كند. او به قُطام خبر مى دهد كه در مكّه با دو نفر ديگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همين ماه، على(ع) و معاويه و عمروعاص كشته شوند. اكنون ديگر وقت شام است، قُطام بهترين غذاها را براى ابن ملجم مى آورد و او شام مفصّلى مى خورد. بعد از شام، كنيز قُطام براى ابن ملجم لباس هاى نو مى آورد و او را براى به حمّام رفتن راهنمايى مى كند. ساعتى بعد ابن ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قُطام است، در باز مى شود، قُطام با لباسى بدن نما وارد مى شود، عقل از سر ابن ملجم مى پرد، در وجودش آتش شهوت شعله مى كشد... ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 خواهرم خجسته به .تماشا ايستاده بود .محبوب، بيا برويم تماشا .من نمي آيم، تو برو - چرا، خيلي تماشا دارد؟ - .حالش را ندارم. مي خواهم بروم شمع روشن كنم - !وا! مگر چند دفعه شمع روشن مي كنند؟ اين دفعه سوم است كه براي خانم جان شمع روشن مي كني - .به تو مربوط نيست. براي سلامتي خانم جان كه نيست. براي سلامتي داداش است ... تازه اين دفعه دوم است - .به من چه! مي خواهي برو، مي خواهي نرو - خودش دوان دوان به ته باغ رفت. من مي خواستم و رفتم. دم ظهر بود و بايد زود بر مي گشتم. نمي دانستم به چه بهانه نزديك دكان توقّف كنم. تا از پيبچ كوچه پيچيدم، قلبم چنان تند مي زد كه تمام بدنم را تكان مي داد. بيرون دكان ايستاده بود. من هم يك لحظه ايستادم. اگر جلويم را بگيرد چه مي شود؟ ... آبرويم در محله مي رفت. ولي او اين كار را نكرد. به محض ديدن من چرخيد و وارد دكان شد. در يك لحظه ديدم كه چيزي از دستش افتاد. آن قدر آهسته كه فقط من آن را ديدم. فكر مي كردم تمام بازارچه چشم شده به آن نگاه مي كند. يك تكّه كاغذ سفيد. آهسته نزديك شدم و در حين راه رفتن پاي راستم را روي آن گذاشتم. انگار از كف پايم آتش به قلبم كشيده مي شد. يك سكّه در دستم بود. آن را انداختم و به سرعت به بهانه بر داشتن سّكه خم شدم. سكّه را با كاغذ برداشتم. چشمم ديگر هيج جا را نمي ديد. هيج جا به جز آن چشم هاي خيالي را كه به من خيره شده بودند و فرياد مي زدند. چه برداشتي؟ چه برداشتي؟ وقتي به خانه برگشتم، جرئت نمي كردم به چشم كسي نگاه كنم. آن روزها چه قدر زندگي ما شلوغ بود! در خانه مادرم پسر زاييده بود و در بيرون از خانه ايران خود را در آغوش رضاخان انداخته بود و من در آرزوي يك شاگرد نجار بودم. ايران خيلي زودتر از من موفق شده بود. خيلي زودتر و خيلي راحت تر. انگار .دنيا زيرو رو مي شد شب شش، ختنه سوران، حمام رفتن، همه اين ها برو بيايي و حكايتي داشت ديدني و شنيدني. شبي كه در گوش بچه اذان مي خواندند، آقا مي آمد. با آداب و تشريفات تمام، پس از پذيرايي و شيريني و شربت، پدرم قنداق بچه را به دست او داد. در گوش راستش اذان و در گوش چپ اقامه خواندند. اسم مذهبي او مهدي بود چون پدرم خيلي انتظارش را كشيده بود. ولي منوچهر صدايش مي كردند. در پشت قرآن همان شب نامش به همراه تاريخ تولد ثبت شد ولي من اين چيزها را نمي فهميدم. گيج بودم. ديوانه بودم. فقط از اين خوشحال بودم كه همه از من غافل هستند. خدا حفظت كند منوچهر جان. روي حوض تخت زده بودند. خواننده آورده بودند. ساز و مطرب رو حوضي و رقّاص ضربي آمده بود. تمام فاميل از عمو و عمه و خاله و دايي گرفته تا بچه ها و عروس ها و دامادهايشان شام مهمان ما . سور زايمان و ختنه سوران منوچهر بود. واقعاً بودند پدرم هفت شبانه روز جشن گرفته بود. كجا بروم؟ نامه را كجا بخوانم؟ تا اين لحظه به فكرم نرسيده بود كه آيا او هم سواد دارد يا نه! پس سواد دارد. خدا را شكر. مكتب هم رفته. تمام بدنم مي لرزيد، از ترس، از هيجان از كنجكاوي. كجا بروم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 روی تخته سنگ نشست، باد خنکی میوزید که کمی از گرمای وجودش رو کم میکرد، چشمش به ساختمون بلند چند طبقه ای که وسط شهر بود افتاد، عین فاطمه دستش رو بالا برد و با انگشت شست و سبابه ارتفاع اون ساختمون رو اندازه گرفت، هنوزم خیلی کوچیک بود. فاطمه همیشه این کار رو میکرد و بعدش به سهیل میگفت: ببین این ساختمون که بلندترین ساختمون شهر ماست از این بالا چقدر کوچیکه؟ بین دو تا انگشتمون هم جا میگیره. از این بالا که نگاه کنی، همه چیز دنیا کوچیکه، جز یک چیز ... فقط خداست که این بالا هم همون قدر بزرگ و لا یتناهیه. بعدش هم بوسه فاطمه به دستهای سهیل بهش می فهموند که دیگه همه دلخوری ها تموم شده و اون وقت بود که فاطمه سرش رو روی پای سهیل میگذاشت و منتظر نوازشش میشد. با هم به شهر نگاه میکردند و عین روز اول عاشق عاشق میشدند. سهیل لبخندی زد و به دست خودش نگاه کرد، چقدر این دست دلتنگ بوسه فاطمست و چقدر بی تاب نوازش سرش. آره از این بالا همه چیز کوچیکه، جز همون خدا. چقدر خدای فاطمه بزرگه. خوش به حالش ... لحظه ای به خدای فاطمه فکر کرد، اما می ترسید، هیچ وقت توی زندگی به خدا فکر نکرده بود، فقط مواقعی که بدجوری توی منگنه قرار میگرفت و دستش از همه چیز کوتاه میشد، از خدا کمک می خواست. شاید حالام وقتش باشه خدا رو صدا بزنه، آخه بدجوری توی منگنه قرار گرفته... اونم حالا که صبر فاطمه باعث شده بود تصمیم بگیره دیگه با هیچ زنی رابطه نداشته باشه... اما حضور شیدا باعث شد فاطمه جور دیگه ای فکر کنه فقط چند جمله گفت: خدایا تو که اینجا بزرگیت بیشتر تو چشم میاد، بزرگیتو به منم نشون بده و کمکم کن به فاطمه ثابت کنم من به قولم وفا کردم، کمک کن که باورش بشه. حداقل تو که میدونی من توی این دو سال هیچ کار به قول فاطمه حرامی انجام ندادم، همش حلال بود، حلالی که خودت تعریفش کردی. همون حلالش هم دیگه تموم شده بود.خودت شر شیدا رو از زندگیم کم کن... خودت اطمینان فاطمه رو بهم برگردون... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه اى که صداى زخم خورده حسین را از میانه میدان مى شنوى . خوبى رمز ))لا حول و لا قوة الا بالله (( به همین است . تو مى توانى از لحن و آهنگ کلام حسین ، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابى . با شنیدن آهنگ کلام حسین مى توانى ببینى که اکنون حسین چه مى کند. اسب را به سمت لشکر دشمن پیش مى راند، یا شمشیر را دور سرش مى گرداند و به سپاه دشمن حمله مى برد یا ضربه هاى شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع مى کند، یا سپر به تیرهاى رعدآساى دشمن مى ساید، یا در محاصره نامردانه سیاه دلان چرخ مى خورد، یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب فرومى افتد... آرى ، لحن این احول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است . تو ناگهان از زمین کنده مى شوى و به سمت صدا پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، ذوالجناح را مى بینى که بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد و با هجمه هاى خویش ، محاصره دشمن را بازتر مى کند. چه باید بکنى ؟ حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است اما دل ، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر حسین است و فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین ؟ اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى . کاش حسین چیزى بگوید و به کلام و حجتى تکلیف را روشنى ببخشد. این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند: ))دریاب این کودك را!(( و تو چشم مى گردانى و کودکى را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوى حسین مى دود و پیوسته عمو را صدا مى زند. تو جان گرفته از فرمان حسین ، تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى . عبدالله صداى تو را مى شنود و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد. وقتى تو از پشت ، پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ، گمان مى کنى که به چنگش آورده اى و از رفتن و گریختن بازش داشته اى . اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده اى که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى تو مى گریزد و خود را به امام مى رساند. در میان حلقه دشمن ، جاى تو نیست . این را دل تو و نگاه حسین هر دو مى گویند. پس ناگزیرى که در چند قدمى بایستى و ببینى که ابجر بن کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد و ببینى که عبدالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند مى کند و بشنوى این کلام کودکانه عبدالله را که : تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك ! و ببینى که شمشیر، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك عبدالله عبور مى کند، آنچنانکه دست و بازو به پوست ، معلق مى ماند. و بشنوى نواى ))وا اماه (( عبدالله را که از اعماق جگر فریاد مى کشد و مادر را به یارى مى طلبد. و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش مى دهد: صبور باش عزیز دلم ! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهى یافت و... و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر عمو و برادر زاده به هم دوخته مى شود. حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است . ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند. آنچه اکنون براى تو مانده ، پیکر غرق به خون عبدالله است و جاى پاى خون آلوده حسین.... حسین تلاش مى کند که از جایگاه تو و خیمه ها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بکشاند. اما کدام جنگ ؟ جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصیحت مى کند و از عواقب کار، برحذرشان مى دارد. و به روشنى مى بینى که ضارب و مضروب خویش را انتخاب مى کند. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷