eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 :از جا بلند شد و رو به پنجره ايستاد و گفت خوب، مي گويد يادگار شوهرم است. اين ها را براي حفظ آبروي تو دادم. لازم بود سر عقد به زنت يك چيزي - .... بدهم :باز مكث كرد و افزود .اگر دوستشان داري پولش را به مادرم مي دهم. قسطي مي دهم - :از هرچه طلا و جواهر بود نفرت پيدا كردم. گفتم .نه رحيم. ببر بده. من از تو هيچ چيز نمي خواهم. من كه براي طلا و جواهر زن تو نشدم - :دوباره روي طاقچه نشست و دست هاي مرا گرفت .... محبوبه، من شرمنده تو - :دست روي دهانش گذاشتم. دنيا براي من همان گوشه كوچك اتاق بود. گفتم .نه، نگو رحيم. اين حرف ها را نزن. فداي سرت - :كف دستم را بوسيد و گفت من اين دست هاي كوچك را غرق النگوي طلا مي كنم. به اين گوش هاي ظريف گوشواره الماس مي كنم. به اين گردن سپيد سينه ريز مي بندم. حالا مي بيني محبوبه. يك روز، روزي كه پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز جان بكنم، اين كار را مي كنم. اگر نكردم! حالا مي بيني. بگذار امسال بگذرد. بگذار اين دكان سر و ساماني بگيرد .... مي روم توي نظام، محبوب جان، هر كار كه تو دوست .داري مي كنم .... از ذوق قند توي دلم آب مي كردند. از شوق به گردنش آويختم. گور پدر دست بند. گور پدر گوشواره انگار همه دنيا چشم در آورده بودند و مرا نگاه مي كردند. از كنار كوچه مي رفتم و پيچه را روي صورتم انداخته بودم. بچه ها بعضي كثيف و بعضي تر و تميز تك و توك توي كوچه ولو بودند. زندگي جريان عادي خود را داشت، رفت و آمد گاریها، درشكه ها، فروشندگان دوره گرد و زن هاي خانه دار كه براي خريد مي رفتند، رفت و آمد مردم عامي، كسبه گرفتار كارهاي روزانه، سر و كله زدن با مشتري يا شاگرد دكان. بعضي نيز سينه آفتاب نشسته و از فرط بيكاري شپش از يقه لباس خود مي گرفتند. و من، دختر بصيرالملك، پاي پياده، تك و تنها، سبد به دست، به دكان بقالي و قصابي و سبزي فروشي مي رفتم. نمي خواستم دردم را به رحيم بگويم كه غصه بخورد. دلم مي خواست :برايش همسر كاملي باشم. مي گفتم سلام آقا، سبزي پلو داريد؟ - :سبزي فروش با تعجب به من نگاه مي كرد و با لحني جاهل مآبانه مي گفت !پس اينا علفه؟ - عجب لات بي سر و پايي است. اين چه طرز حرف زدن است. شيطان مي گويد برگردم و بروم. اما ناهار نداريم. اگر از اين جا نخرم از كي بايد بخرم؟ سبزي فروش محله است. هميشه با او سر و كار خواهم داشت. از قصاب دو كيلو :گوشت مي خواستم. مي پرسيد مهمان داري آبجي؟ - نه، مهمان نداشتم. من بودم و رحيم. ولي از آن جا كه در خانه پدرم كمتر از دو سه كيلو گوشت روزانه خريده نمي شد، از آن جا كه حاج علي هميشه به دستور مادرم به اندازه دو سه نفر هم غذا اضافه درست مي كرد، من خجالت مي كشيدم كمتر از اين مقدار گوشت بخواهم. هنوزاز چارك و سير عار داشتم. مي خواستم بگويم به تو چه من مهمان دارم يا نه! تو بهتر مي داني يا مادرم؟ تو واردتر هستي يا حاج علي؟ ولي مثل اين كه يارو زياد هم بد نمي گفت. ما كه !دو نفر بيشتر نيستيم :مي گفتم .خوب، يك كيلو - :نگاهي با تعجب به سراپاي من مي انداخت و گوشت را به دستم مي داد و با خودش غر مي زد .خودش هم نمي داند چه مي خواهد - باز با خشم مي آمدم و باز جلوي خود را مي گرفتم. زن هاي ديگر مي آمدند و سر دو سير و نيم گوشت و يك كيلو سبزي دو ساعت با قصاب و سبزي فروش كلنجار مي رفتند. گوشت خوب مي خواستند. سبزي بدون گل مي خواستند كه تازه باشد. گوشت من هميشه پر از آشغال و نپز بود. سبزي پر از گل بود. رحيم وقتي گوشت را مي ديد ناچار آن را مي برد تا پس بدهد و يا به قول من گوشت خوب تهيه كند. با اين همه كم كم عادت مي كردم. ولي گاهي غم سقوط از زندگي راحت در خانه پدري به دلم نيش مي زد. ولي فقط گاهي، گاهي كه رحيم نبود. گاهي كه .كارهاي خانه به من فشار مي آورد. گاهي كه خيلي تنها بودم 🌻🌻🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود اما هنوز هم شک و دو دلی بدی توی وجود فاطمه بود که آیا سهیل بهش دروغ گفته بود که دیگه با هیچ زنی رابطه نداره؟ ... اما مطمئن نبود و دوست نداشت برای چیزی که مطمئن نیست سهیل رو توبیخ کنه. فرداش سها با دیدن شیدا فدایی زاده توی کارگاه چشماش رو ریز کرد و به فکر فرو رفت. رو به آقای اصغری کرد و گفت: این خانوم رو میشناسید. آقای اصغری که روی صندلیش نشسته بود نیم خیز شد و گفت: کی رو میگید؟ خانم فدایی زاده؟ -بله همونو میگم. -آره میشناسمش، اون و برادرش یک کارگاه صنایع دستی دارند و مثل ما تو کار تابلو فرشن. -خب؟ اینجا چیکار میکنن -برادرش با آقای خانی دوستن؟ گاه گاهی میان اینجا، قراره با همکاری هم نمایشگاه بزنیم، شما مگه خبر ندارید؟ -همون نمایشگاه تابلو فرشی که توی جلسه یک ماه قبل صحبتش شده بود؟ -آره همون -یعنی مسئول کارگاه چشمه خانم فدایی زادست؟ ، لولو خورخوره که نیست- چرا انقدر با تعجب سوال میپرسید، بله خانم فدایی سها اخمی کرد و گفت: از کجا میدونید نیست؟ بعد هم مشغول کارش شد، آقای اصغری از بالای عینکش نگاهی به سها انداخت و متعجب نگاش کرد، اما چیزی نگفت و مشغول کارش شد. سها دیگه چیزی نگفت، اما حالا کاملا می تونست دلیل ناراحتی دیروز فاطمه رو درک کنه، چون دقیقا توی تولد ریحانه هم فاطمه با دیدن شیدا حسابی بهم ریخته بود.خدا رو شکر میکرد که فاطمه امروز نیست، وگرنه با دیدن این دختره بازم قاطی میکنه، گرچه دیگه کاملا مطمئن شده بود که سهیل و خانم فدایی زاده سر و سری با هم دارند که فاطمه اینقدر بهش حساسیت داره، با خودش گفت: ای سهیل نامرد... بعد هم از جاش بلند شد و به بهونه ای الکی از اتاق رفت بیرون تا سر از کارشون در بیاره، البته تمام تلاشش رو کرد که با شیدا رو به رو نشه، چون شیدا هم سها رو میشناخت و توی تولد دیده بودتش. نمیدونست شیدا از اینکه فاطمه توی این کارگاه کار میکنه خبر داره یا نه، با خودش گفت: آقای اصغری که گفت شیدا و داداشش خیلی وقته که با آقای خانی آشنان، پس اومدنشون اینجا ربطی به فاطمه نمی تونه داشته باشه، بعدش هم مطمئنا اونی که پا شده اومده تولد ریحانه، اگر میدونست من و فاطمه اینجاییم میومد و یک سری میزد، احتمالا خبر نداره، خدا رو شکر فاطمه یک هفته مرخصی گرفته و توی مدت نمایشگاه اینجا نیست. بعد هم نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که خودش چجوری از زیر کار در بره که آقای اصغری با یک پوشه بزرگ اومد پیشش و مسئولیت سها رو توی نمایشگاهی که از پس فردا باز میشد توضیح داد، سها هم ناراحت به آقای اصغری گفت: نمیشه من توی این نمایشگاه نباشم؟ -نباشید؟! شما مسئول روابط عمومی اید، شما نباشید کی باشه؟ -خوب شما که هستید -ربطی نداره، من وظایف خودم رو دارم ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷