eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 ناگهان خاطرات گذشته همچون موجي از گرما به صورتم خورد و سرخ شدم. به اصرار وادارش كردم كه آن خط .خوش را بالاي طاقچه به ديوار بكوبد يك روز بعدازظهر مادرش باز به خانه ما آمد. من او را با احترام طرف بالاي كرسي نشاندم. رحيم چندان اعتنايي به او نكرد و من آن را به حساب پس گرفتن النگو و گوشواره اي كه سر عقد به من داده بود، گذاشتم. اصرار كردم شام بماند، بدون تعارف ماند. مرتب پر حرفي مي كرد و مي خنديد. دندان هاي سفيد و محكمي داشت. اگر رد پاي زمان را از چهره او پاك مي كردند، همان بيني و لب و دهان رحيم بر جاي مي ماند. ولي چشم ها ريز و نافذ و مرموز بودند. ديگر گول قربان صدقه هايش را نمي خوردم. ديگر به او اعتماد نداشتم. انگار نه انگار كه گوشواره ها را از .گوش من بيرون كشيده بود. با نهايت شهامت به چشم هايم خيره شده بود و از زمين و زمان حرف مي زد برايم تعريف كرد كه چه گونه دو فرزند بزرگ ترش كه قبل از رحيم به دنيا آمده بودند، از بيماري هاي مختلف مرده اند. هر دو هم پسر، كه چه طور رحيم همه چيز اوست. قوت زانوي او، نور چشمش و چه قدر آرزوي دامادي او .را داشته است. من به احترام مادر شوهرم روبه روي رحيم كه تا خرخره زير كرسي فرو رفته بود، نشسته بودم :رحيم غرغر كرد ننه چه قدر حرف مي زني! تخم مرغ به چانه ات بسته اي؟ آن شب هر سه زير كرسي خوابيديم و باز من دلم گرفت. صبح، مثل هميشه رحيم زودتر از من بيدار شد و بساط .ناشتايي را كنار اتاق برپا كرد. دلم مي خواست از جا بلند بشوم و كمكش كنم. ولي خسته بودم و تنبلي كردم :موقعي كه پاي سماور نشستم تا براي همه چاي بريزم، چشمان مادرش برقي زد و به رحيم گفت رحيم، مگر مرغت مي خواهد تخم طلايش را بگذارد؟ - :معناي حرف او را نفهميدم و پرسيدم چي گفتيد خانم؟ - رحيم با بي اعتنايي در حالي كه يك آرنج را روي زانو نهاده و چاي را در نعلبكي ريخته فوت مي كرد، حالتي كه من :از آن بدم مي آمد، گفت .هيچي، مي پرسد تو حامله هستي يا نه. نخير، حامله نيست :مادرش پشت چشمي نازك كرد و گفت آخر وقتي ديدم محبوبه جان صبح بلند نشد چاي درست كند، پيش خودم گفتم حتما خبرهايي هست. محبوبه - .جان، رحيم خيلي خاطرت را مي خواهد ها! توي خانه خودمان دست به سياه و سفيد نمي زد از غيظ آتش گرفتم. توقع شنيدن اين حرف ها را نداشتم. در خانه پدري كسي از گل بالا تر به من نگفته بود. چه :برسد به نيش و كنايه. با ملايمت و ادب گفتم .خوب خانم، من هم در خانه خودمان دست به سياه و سفيد نمي زدم - :به قهقهه خنديد و به لحن طنزآلود گفت .خوب، همين است كه لوس شده اي ديگر، مادر جون - بغض گلويم را گرفت. آهسته استكان چاي خود را بر زمين نهادم و نشستم. دلم مي خواست جواب دندان شكني به او بدهم ولي بلد نبودم. شرم و حيا و احترام به بزرگ تر مانع مي شد. ملاحظه اي كه نسبت به رحيم داشتم مانع شد. من اين طور بار آمده بودم. نمي توانستم چشم خود را ببندم و دهانم را باز كنم. آن هم سر هيچ و پوچ، آن هم از روي حسادت. مثل اين زني كه مادر شوهر من بود. دلم مي خواست رحيم از من حمايت كند. بايد اين كار را مي كرد. من كه نمي توانستم و نبايد به مادر او بي احترامي كنم ولي او مثل اين كه اصلا متوجه نبود كه من چه قدر ناراحت و :دلگير شده ام. ولي مادرش خوب فهميد و گفت واي الهي بميرم مادر، چرا تو چيزي نمي خوري؟ زن، تو پس فردا مي خواهي بزايي. زن بايد بخورد تا جان داشته - .باشد .نيش خود را زده بود و حالا آثار جرم را پاك مي كرد .ميل ندارم - او با اشتهاي كامل صبحانه خورد. رحيم هم دست كمي از او نداشت. ناگهان نسبت به هر دوي آن ها احساس خشم و كينه كردم. احساس مي كردم در اقليت واقع شده ام. تنها گير افتاده ام. دلم مي خواست حرفي بزنم. اعتراضي بكنم. از اتاق بيرون بروم و در را به هم بكوبم. به رحيم بگويم جلوي زبان مادرش را بگيرد. به مادرش بگويم خفه شود. :ولي حيا مانع مي شد. هميشه به گوشم كرده بودند « . تو خانم باش » 🎗🎗🎗🎗 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 -متاسفم خانم احمدی، این به ما ابلاغ شده- چی؟ -مگه الکیه؟ کی این دستور رو داده؟ -از هیئت رئیسه رسیده. مرضیه متعجب به حکمی که توی دستش بود نگاهی انداخت، باورش نمیشد حکم اخراجش توی دستشه، اونم بعد از ده سال کار کردن توی این شرکت و جون کندن. به خانم سهرابی گفت: من کجا میتونم شکایت کنم؟ -برید پیش آقای خسروی مرضیه با عصبانیت رفت پیش آقای خسروی و دلیل این کارشون رو پرسید، آقای خسروی هم کلافه از تصمیمات یکهویی این خانم رئیس تازه از راه رسیده حوالش کرد به سمت خانم فدایی زاده. مرضیه اجازه خواست و وارد اتاق شیدا شد و گفت: -خانم فدایی زاده من میخوام بدونم چرا من رو اخراج کردید؟ شیدا لبخندی زد و گفت: ما باید تعدیل نیرو داشته باشیم، اوضاع شرکت خیلی هم خوب نیست مرضیه توی دلش گفت: تو از کجا میدونی وقتی هیچ کاری توی این شرکت انجام نمی دی. پول داشته باش و پادشاهی کن شیدا که سکوت مرضیه رو دید گفت: البته ما بعضی از نیروها رو اخراج میکنیم، کسانی که علاقه ای به همکاری با ما ندارند. -فکر میکنم قبلا در موردش باهاتون حرف زده بودم- متوجه منظورتون نمیشم مرضیه که دوزاریش افتاده بود گفت: اما منم بهتون گفتم که مسائل شخصی دیگران به من ربطی نداره. -خیلی خوب مسئله ای نیست، میتونید تشریف ببرید -یعنی به همین راحتی؟ شما همچین حقی ندارید یعنی همه کاراش انجام شده، بنابراین لطفا زودتر- اون برگه ای که توی دستت میبینی چیزیه به اسم حکم، وسایلتون رو جمع کنید و تشریف ببرید. مرضیه که توی دو راهی بدی گیر افتاده بود، مستاصل گفت: اما خانم فدایی زاده، من برای کارم خیلی زحمت کشیدم، خواهش میکنم با من این کار رو نکنین -به هر حال انتخاب با شماست. سکوتی برقرار شد تا اینکه شیدا گفت: خب؟ -چی می خواید بدونی؟ -همه زندگی دختر خالتون، البته با این تضمین که هیچ وقت به کسی نگین که من همچین چیزی رو ازتون خواستم. -اون وقت همه چی درست میشه؟ البته، شما بر میگردید سر کارتون، به عالوه حقوق بالا مرضیه که چاره دیگه ای نداشت شروع کرد و از سیر تا پیاز زندگی فاطمه رو برای شیدا تعریف کرد، شیدا هم موشکافانه به حرفهای مرضیه گوش داد و از اینکه تونسته اطلاعات خوبی به دست بیاره خوشحال بود. مهمترین چیزی که فهمیده بود این بود که محسن خانی که دوست برادرش بود، قبلا عاشق و شیفته فاطمه بود!!! با گرفتن این اطلاعات شیدا در پوست خودش نمی گنجید. حالا دیگه کم کم باید شروع میکرد... **** -من حال رانندگی ندارم، میشه منو تا خونه برسونی؟ -نوکر بابات غلوم سیاه، نخیر، خودم کار و زندگی دارم. -حیف شد می خواستم یک چیزایی بهت بگم که مطمئنم خیلی برات مهمه. -هیچ چیز مهمی پیش تو نیست، برو خونت بچه. شیدا که عصبانی شده بود نفسی کشید و گفت: محض اطلاعت اگر بخوام می تونم دستور بدم همین الان با تیپا از این پروژه پرتت کنن بیرون سهیل که داشت برگه های توی پوشش رو جابه جا میکرد، با خونسردی گفت: هر لحظه برای هر اتفاق غیر منتظره ای آماده ام. پس هر غلطی می خوای بکن. بعد هم پوشش رو بست و روشو کرد به سمت شیدا و با لبخند حاکی از اعتماد به نفسی گفت: یک بار بهت گفتم، این دفعه آخره که میگم. منو تو اینجا همکاریم پس پاتو از گلیمت درازتر نکن، والا بد میبینی. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷