#بامدادخمار🪴
#قسمتصددوم
🌿﷽🌿
باز اول تابستان شد. خورشيد بر همه چيز پرتو افكند و
بوي چوب خشك را بلند كرد. بوي چوب توام با رنگ در
و
پنجره به هوا برخاست. باز رحيم بوي چوب مي دهد. باز
بوي سرخاب حالم را به هم مي زند. باز مادرشوهرم قرمه
سبزي پخت. از بوي آن هم بدم مي آيد. باز خسته هستم.
باز كسل هستم. باز حالم از بساط صبحانه به هم مي خورد.
.مي روم كنار پنجره كه به خاطر گرماي تابستان باز
گذاشته ايم. حصيرها آويزان هستند. حصيرها
بوي خاك مي دهند. نفس مي كشم. نفس عميق. مي روم
كنار حوض و استفراغ مي كنم. دلم انار مي خواهد. رحيم
مي
خندد. مادرشوهرم مي گويد مبارك است ان شاالله. انگار
آسمان با تمام سنگيني بر سرم سقوط مي كند. آه خدا نكند.
!ديدي! باز حامله هستم
به دايه نمي گويم. نمي خواهم درد پدر و مادرم را سنگين
تر كنم. دردم براي خودم كافي است. رحيم جسورتر شده.
حالا خوب مي داند دست و پا بسته اسيرش هستم. آخ! پس
دعاي خير پدرم چه طور شد؟ من كه دست و پا بسته در
بند اين ديو اسير مانده ام. هر روز شريرتر مي شد. صبح
ها سركار نمي رفت. ظهرها ناهار به خانه نمي آمد. شب
ها
.دهانش بوي مشروب مي داد. مي ترسيدم عاقبت ترياكي
هم بشود
رحيم ظهر كجا بودي؟ -
!كجا بودم؟ دنبال بدبختي. سركار. باغ دلگشا كه نرفته بودم
!تو كه ظهرها توي دكان نمي ماندي -
يادت رفته؟ پس آن وقت ها كي به سراغم مي آمدي؟ يك
بعدازظهر نبود؟ از وقتي تو زنم شدي ظهرها پايم را -
.از دكان بريدي
.پس چرا صبح ها تا لنگ ظهر مي خوابي؟ خوب، زود
بلند شو برو به كارت برس. عوضش ظهرها بيا خانه -
بيايم كه چي؟ تو را تماشا كنم كه يا عق مي زني يا مثل
عنق منكسره بق كرده اي؟ -
.خوب، حامله هستم. حال ندارم -
.حامله نبودنت را هم ديديم ... با هفت من عسل هم نمي
شود خوردت -
.تو سير شده اي -
!مي زنم توي دهانت ها! آن قدر سر به سر من نگذار. آقا
بالا سر من شده -
وقتي تنها مي شدم گريه مي كردم. محبوب ديدي چه به سر
خودت آوردي؟ ديدي چه غلطي كردي؟ ذره اي رحم و
.مروت در دل رحيم نيست. اصلا انصاف ندارد. مردانگي
ندارد
.تازه يك ماهم تمام شده بود. از صبح زود بقچه حمامم را
بسته بودم
:مادرشوهرم پرسيد
كجا؟ -
.مي روم حمام. بيا پسرم. مي خواهم او را هم ببرم -
.نخير، نمي شود
:دست بچه را كشيد و او را در آغوش گرفت
.الماس با خودم حمام مي آيد. پدرش غدقن كرده كه با تو
بيايد -
بي حال از استفراغ صبح، از استصال، از سختي
حاملگي و فشارهاي روحي به راه افتادم و از منزل خارج
شدم. ديگر
از حمام رفتن با بقچه زير بغل، از خريد كردن، از رد
شدن از كوچه هاي تنگ و سر و كله زدن با اين و آن عار
نداشتم. عادت كرده بودم. كم كم در لجن زاري فرو مي
رفتم كه نامش زناشويي بود. از هر دري وارد مي شدم،
باز
رحيم درست نمي شد. دلم مي خواست ترقي كند. پيشرفت
كند و براي خودش كسي شود. او دلش نمي خواست.
.زجرم مي داد. عذاب مي كشيدم. اين بود زندگي زناشويي
من
مي رفتم و غرق در تخيل بودم. با وجود حال نزاري كه
داشتم، هواي بخار گرفته حمام شلوغ را تحمل كردم.
سربينه
آمدم و نشستم. لباس پوشيدم. لچك چلوار سفيد بر سر كردم
تا آب موهايم را بگيرد. بعد، ناگهان حالم دوباره به
هم خورد. ديگر نمي توانستم خودداري كنم. به يكي از
كارگرهاي حمام كه روي لنگ چادري به سر افكنده و رد
مي
:شد اشاره كردم. متوجه حالم شد. برايم لگني آورد تا
استفراغ كنم. بعد خنديد و گفت
مبارك است انشاالله. ويار داري؟
.سرم را به علامت مثبت تكان دادم. خنديد
..... !اين شادي شيريني هم دارد ها -
:با دلي گرفته گفتم
.اين كه براي من شادي نيست. عزاست -
چرا؟ خدا نكند. با شوهرت نمي سازي؟ -
ناگهان اشكم سرازير شد. كسي را يافته بودم كه درد دل
كنم. لازم نبود از او احتياط كنم. زيرا مادرشوهرم نبود.
لازم
نبود به دروغ در برابرش بخندم چون دايه ام نبود. چون به
گوش خانم جانم نمي رسيد. چون او نمي دانست تا غصه
بخورد. ديگر ملاحظه اي در كار نبود. اين زن كه مرا
نمي شناخت، چه خوب غم و اندوه را تشخيص داده بود!
چه طور
با يك جمله همه چيز را حلاجي كرد! با او مي شد درد دل
كرد. مي توانستم پيش او سفره دل را بگشايم و اميدوار
.باشم كه صبح فردا بلوا به پا نخواهد شد. اشك امانم نمي
داد
اذيتت مي كند؟
.سر تكان دادم
كتكت مي زند؟ -
.آره -
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتصددوم🪴
🌿﷽🌿
+++
پرستار رو به فاطمه کرد و گفت: خانم شاه حسینی؟
-بله
-بفرمایید، اینم جواب آزمایشتون، تبریک میگم
فاطمه نگاهی به برگه آزمایش انداخت... خون خونش
رو میخورد، انگار تمام تنش داغ شده بود، لبش رو گاز
گرفت
...حدسش درست بود ... عصبانی برگه رو مچاله کرد
توی کیفش و دست ریحانه رو گرفت و از آزمایشگاه
خارج
شد.
به ریحانه قول داده بود ببرتش پارک، برای همین به
سمت پارک حرکت کردند، ریحانه با دیدن تاب و
سرسره
دست مادرش رو رها کرد و به سمتشون دوید، فاطمه هم
نیمکتی انتخاب کرد و نشست، دوباره برگه رو از کیفش
بیرون آورد و نگاه کرد، نوشته بود دو هفته، یعنی هنوز
جون نگرفته بود ... خدا رو شکر ... شاید میشد کاری
کرد...
احساس میکرد به هیچ وجه انرژی به دنیا آوردن یک
بچه دیگه رو نداره ... اما باید حتما به سهیل میگفت ..
اونم حق
داشت بدونه ... مطمئنا اونم راضی نمیشه با این اوضاع
و احوال این بچه به دنیا بیاد...
اوضاع روحی فاطمه خیلی خوب نبود، سهیل هم این رو
میدونست، پس مشکلی نبود...
خسته ریحانه رو صدا زد و گفت: مامان جون زود می
خوایم بریم ها...
ساعت ۵ بود که سهیل از سر کار برگشت، بوی گل
نرگس مستش کرده بود:
-دارم خواب میبینم یا این حقیقته؟
فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد و با اینکه صورتش
رنگ و رو رفته بود، لبخند خوشگلی زد که توی دل
سهیل قند
آب شد، همیشه عاشق لبخندهاش بود، فاطمه گفت: چی
حقیقته؟
سهیل نگاهی به پیراهن گل گلی فاطمه انداخت و گفت:
-این بوی گلی که میاد از پیراهن توئه؟
فاطمه خنده صدا داری کرد و گفت:دیوونه شدی؟ من و
ریحانه واسه تو گل خریدیم.
سهیل چشماش رو گرد کرد و گفت: بیا یکی بزن تو
گوش من ببینم خوابم یا بیدار ... فاطمه خودتی؟!
-واقعا که خیلی بی مزه ای ... من هیچ وقت واسه تو گل
نخریدم؟
-آخرین بار یادمه چند ماه پیش بود که اونم من واست
خریدم
بعد هم با چشماش دنبال گل گشت و روی میز، یک
گلدون سفید و زیبا دید که توش یک عالمه گل نرگس
بود، با
هیجان به سمتش رفت، گلها رو از گلدون در آورد و با
تمام وجودش بو کردو گفت: آخیشت... از این گلها بوی
زندگی میاد!!!
بعد هم در حالی که به سمت ریحانه میرفت گفت: فدای
دختر یکی یه دونم بشم ... چطوری وروجک؟
ریحانه که خودش رو برای باباش لوس میکرد گفت: بابا
این گلها رو من برات خریدم ها
سهیل هم که ریحانه رو بغل کرده بود گفت: خوش سلیقه
ای ها، به بابات رفتی.
سهیل و ریحانه با هم بازی میکردند و فاطمه هم با
حسرت نگاهشون میکرد ... یاد علی افتاد ... چقدر با
سهیل کشتی
میگرفت ... چقدر خنده هاش شیرین بود ... هر وقت
کشتی میگرفتند علی تمام تلاشش رو میکرد، گاهی وقتها
سهیل
واقعا خسته میشد و به نفس نفس می افتاد و تسلیم میشد
... زورش زیاد شده بود ... اگر میموند ... حتما پسر بی
نظیری میشد...
قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد، سعی کرد به
الان زندگیش فکر کنه، نه گذشته ای که دیگه تموم شده،
به
خدا، به سهیل، به ریحانه و به خودش قول داده بود تمام
تلاشش رو بکنه ... قبل از اینکه کسی بفهمه اشکاش رو
پاک
کرد و میز غذا رو چید و طوری که صداش از صدای
خندهای ریحانه بلندتر بشه داد زد: غذا حاضره...
ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با
تزئین زیبایی روی میز چیده شده بود به وجد اومدن و
دستهاشون رو به هم کوبیدن، سهیل فورا به سمت اتاق
رفت و مشغول عوض کردن لباسش شد و دائم مسخره
بازی
در میاورد که نخورین تا من بیام، ریحانه که از خنده
غش کرده بود با خنده داد میزد: بابا بیا ... بابا بیا...
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷