eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
42 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 :گلين خانم گفت .خب، به گوشت چسبيده. با چسب كه نچسبوندن. كمرتو بلند نكن. گفتم آروم بتمرگ. كمرتو بلند نكن - .درد امانم را بريد. مثل گاو نعره اي زدم :گلين خانم گفت !خب، تموم شد. انقدر كولي بازي نداشت - .پر در دستش غرقه به خون بود. خوابيدم :يك نفر صدايم مي كرد پاشو. پاشو. نميخاي بري خونت؟ - .ظاهرا رقيه و گلين خانم ناهار خورده و قليانشان را كشيده بودند و چاي نوشيده بودند. بلند شدم. بي حال بودم چيزي مي خوري بيارم؟ نه. مي خواهم بروم خانه. ساعت چند است؟ - .دو ساعت بعدازظهر. اگه ولت كرده بودم تا شب مي خوابيدي :با صدايي كشيده و بي حال گفتم .آخ ... دير شده - از جا برخاستم و نشستم. انگار مثل بچه ها قنداق شده بودم. به محض اين كه نشستم، لخته خون از بدنم خارج شد. از قنداق بودن خودم خوشحال شدم. به زحمت از يقه پيراهنم كيسه اي را كه پول را در آن نهاده بودم و در درشكه به گردنم آويخته بودم بيرون كشيدم و سي تومان به گلين خانم دادم. چشمش به بقيه پول ها افتاد و پولي را كه به او .داده بودم پس زد .نه جونم. كمه - .ولي تو گفتي سي چهل تومان - شومام باهاس سي تومنو بدي؟ يه روز لنگ كار تو شدم. صب كي حالا كي؟ زناي ديگه ميان اين جا. كارشون - .فوري تموم ميشه و بلند ميشن ميرن خونه. تو خيلي ناز نازي هستي :بي حال تر و شادمان تر از آن بودم كه جر و بحث كنم. پرسيدم حالا شما مطمئن هستي كه كار تموم شده؟ به، دس شوما درد نكنه. شانس آوردي يه مات بيشتر نبود. چيزي كه نبود. يه لخته خون. پس نديدي من چيكارا - !مي كنم :ده تومان ديگر را از من گرفت و پرسيد درشكه ميخاي؟ - .بله - چادر سرش كرد و با كمك او و رقيه تا سر كوچه آمديم. برايم درشكه گرفت. با هر حركت درشكه يك مشت خون از بدنم خارج مي شد. تا نزديك حمام محله خودمان برسيم، داشتم از حال مي رفتم. ترس رقيه را گرفته بود. آهسته :پانزده تومان كف دستش گذاشتم. گفت .خانوم جون من همين جا پياده مي شوم - :مكثي كرد و پرسيد حالتان خوب است؟ - .نترس. حالم خيلي هم خوب است. برو به سلامت - پياده شد. از دست و دلبازي من تعجب مي كرد. ذوق زده شده بود. نمي دانست اين كمك او چه قدر براي من .گرانبها بوده است. وارد حمام شد و در حال رفتن با ترديد به عقب برگشت و مرا برانداز كرد كرايه درشكه چي را دادم و گفتم مرا تا نزديك خانه برساند. ديگر جان نداشتم. دردي كه در شكم شروع شده بود .كه كم كم اوج مي گرفت .همين جا نگه دار - 🌳🌳🌳🌳 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 +++ فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کلافگی خودش رو نمیدونست، احساس میکرد اون بچه رو از همین حالا که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ... اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو رو به راه کنه، مطمئن بود ... اما اگر زنده میموند ... دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ... آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند شد: الله اکبر، الله اکبر... نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و خواست وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد: مسجد حسین بن علی)ع( لبخندی زد و وارد وضو خونه شد... +++ نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود، وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها هم خوانی میکرد: کربلا عشقت منو دیوونه کرد... سهیل همیشه از این حال و هوای پسرش تعجب میکرد، این فقط مختص اون عاشورا نبود، هر سال سهیل رو مجبور میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم میدونست چرا... آروم گفت: مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی با صاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من ساله خیلی بیشتر می فهمیدی... اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی ...علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره، بهت قول میدم من به جات برم کربلا و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم... سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش ...میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷