eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 دلم براي پسرم مي سوخت. نگاهش كه مي كردم، دلم مالش مي رفت. قلبم از فكر بي مادر شدن او فشرده مي شد. بغض گلويم را مي گرفت. شايد بيست بار او را در آغوش كشيدم و بوسيدم. دست هايش را. موهايش را. آن صورت .گرد و تپل را كه از خاك بازي پوستش خشك شده بود پرسيدم الماس جان، ديگر دست به خاك نزني ها! .... ببين چه قدر دست و صورتت خشكه زده؟ يك وقت خداي نكرده - كچلي مي گيري. الماس جان، ديگر با آب حوض بازي نكني ها! آب را به دست و صورتت نزن مادر، آب حوض .كثيف شده لجن بسته. يك وقت خداي نكرده تراخم مي گيري .انگار به او وصيت مي كردم :مادرشوهرم به طعنه گفت !آره ننه، هر روز از آب شاهي برايت يك سطل آب مي خرم كه با آن طهارت بگيري - منتظر بود كه مثل ترقه از جا بروم. ولي من از كلاهي كه مي رفتم بر سر او و پسرش بگذارم، شادامان تر از آن بودم كه خشمگين شوم. به علاوه راستي كه حرف با مزه اي زده بود. غش غش خنديدم. من هم جفت خود او شده بودم. :هنوز پسرم بيدار بود و داشت بازي مي كرد كه رويم را به رحيم كردم و گفتم رحيم جان، من خوابم مي آيد. نمي آيي برويم بخوابيم؟ - :مشغول نوشتن خط بود. بي توجه جواب داد .خوب، تو برو بخواب - بي تو؟ - :سر بلند كرد و به چشمانم كه خمار كرده بودم نگريست و گفت !تو كه حالت از من به هم مي خورد - :دندان هايش را با لبخندي وقيح به نمايش گذاشت. من هم به زحمت لبخند زدم .خوب، ويار همين است ديگر. آدم امروز از يك چيز بدش مي آيد و فردايش همان را مي خواهد - :مادرشوهرم با اشمئزاز سر تكان داد و بچه را با خشونت بغل زد و در حالي كه از اتاق بيرون مي رفت گفت .قباحت دارد به خدا! اين زن اصلا شرم و حيا سرش نمي شود بقچه حمام را بستم. يك دست لباس اضافه برداشتم. مقداري تكه پارچه يك چادر اضافه و هر چه پول كه در خانه داشتيم. حدود شصت هفتاد توماني مي شد. دايه تازه آمده و ماهيانه را آورده بود. بقيه آن هم از پس انداز خودم بود. مدت ها بود كه رحيم ديگر پولي براي خرجي به من نمي داد. گه گاه سري هم به صندوق من مي زد و پول هاي مرا برمي داشت. اگر اين كار را نمي كرد، من بايد خيلي بيش از اين پول ها پول مي داشتم. پول را در بقچه ام پنهان :كردم. چادر به سر افكندم و به راه افتادم. مادرشوهرم مطابق معمول بر سر راهم سبز شد كجا؟ - .بر حسب دستور رحيم و بعد از آن دعوا و مرافعه كذايي، من بايد براي خروجم از منزل به او توضيح مي دادم .مي روم حمام - :با تعجب دست به دندان گزيد !ا ، چه طور؟! تو كه سه روز پيش حمام بودي - :خنده جلفي كردم و با وقاحت پاسخ دادم !چه طورش را ديگر بايد از رحيم بپرسيد. تقصير من كه نيست - :يكه خورد و كنار رفت .خيلي بي حيا شده اي محبوبه - .مثل پرنده اي از قفس بيرون پريدم .با او حرف زدي؟ بيا برويم - .صبر كن يك مشتري دارم. بايد راه بيندازم - :عجله داشتم. گفتم .ولش كن. من پولش را مي دهم نه، نمي شود. از اعيان است. اگر نروم به سراغش، يك كارگر ديگر مي گيرد. فقط چركش مانده. مي گيرم و مي - .آيم در حمام به انتظار نشستم. خوشحال بودم كه مي روم تا از شر بچه او خلاص شوم. رويم را بسته بودم. ولي تنم مي لرزيد. از آن مي ترسيدم كه كسي سر برسد و مرا بشناسد. حمامي ها مي رفتند و مي آمدند و چپ چپ نگاهم مي كردند. عاقبت رقيه آمد. پيراهن چيت كهنه و وصله داري به تن داشت و چادر مربوطش را به دور خود پيچيده بود. :گفت .زود باش برويم. دير شده - .درشكه مي گيريم - از كوچه پسكوچه ها گذشتيم. به جنوب شهر نزديك مي شديم. خانه ها فقيرانه، محقر و به يكديگر فشرده تر مي شدند. اغلب مردم سر و وضع نامناسبي داشتند. با لهجه مخصوص صحبت مي كردند. برخي از جوان ها پاشنه ها را خوابانده، دست ها را از بدن دور نگه داشته، با پاهايي گشاده از يكديگر راه مي رفتند. زانوهايشان خميده بود و هنگام راه رفتن انگار كه پا بر فنر مي نهند، بدن خود را حركت مي دادند. برخي ديگر كت ها را به دوش افكنده دستمالي در دست داشتند. به تدريج كه به جنوب تهران نزديك تر مي شديم، رفتار و عادات مردم تغيير مي كرد. .همه چيز براي من نامانوس بود و با اين همه با اشتياق مي رفتم بدنم يخ كرده بود. به دستور رقيه درشكه بر سر كوچه اي ايستاد. پياده شديم. نفسم تنگي مي كرد. مي لرزيدم. :نفس عميقي كشيدم. رقيه پرسيد .مي ترسي؟ اگر پشيمان شده اي برگرديم :انگار خود او نيز مي ترسيد. گفتم .نه، نه. تو جلو برو - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سهیل با یک لیوان آب وارد شد و به سمت فاطمه گرفت. فاطمه آب رو نوشید و تشکر کرد، سهیل مضطرب نگاهش میکرد که فاطمه گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دل درد داشتم عزیزم! -یه دل درد وقتی بچه ای توی دلته یعنی خیلی چیز، از کی دل درد گرفتی؟ -از دیروز فاطمه با شرمندگی نگاهش کرد و آروم گفت: یک کم- خون ریزی که نداشتی؟ سهیل که ترسیده بود با صورتی رنگ پریده گفت: از کی؟ -نگران نباش سهیل چیزیم نیست -میگم از کی؟ از امروز؟ فاطمه که میترسید حقیقت رو بگه چیزی نگفت، سهیل عصبانی نگاهش کرد و گفت: با توام، از کی خون ریزی داشتی و به من نگفتی؟ فاطمه چند لحظه مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت: از دیروز ... دیشب میخواستم بهت بگم اما خیلی خسته بودی، بعدش هم خون ریزی قطع شده بود، امروز دوباره شروع شد...سهیل عصبانی از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت و گفت: -لباست رو عوض کن میریم دکتر که عقل ناقصت رو نشون بدیم ببینیم میتونن کاری واسش کنن یا نه، پاشو فاطمه که میدونست سهیل خیلی عصبانیه چیزی نگفت، مطمئن بود اگر اتفاقی افتاده باشه دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد نمیدونست باید دعا کنه بچه چیزیش نشده باشه یا اینکه ...بعد از علی چطور اون همه تلاشی رو که برای تربیتش کرده بود میتونست تکرار کنه ... نه ... خسته تر از این بود که بخواد بچه ای تربیت کنه، همین ریحانه برای هفت پشتش کافی بود و دلش هم نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیاره و بسپارتش به دست دنیا که هر جور خواست تربیت شه ... کاری که می خواد خوب انجام نشه، بهتره هیچ وقت شروع نشه ... با این وجود عصبانیت سهیل مجبور به اطاعتش کرده بود از جاش بلند شد و پشت سر سهیل از اتاق خارج شد. +++ توی بیمارستان منتظر نشسته بودند تا نوبتشون برسه، سهیل سکوت کرده بود و دست به سینه نشسته بود وبا اخم به رو به رو نگاه میکرد، فاطمه که دل دردش آزارش میداد گاه گاهی به سهیل نگاه میکرد و میخواست چیزی بگه اما حالت صورت سهیل مانع حرف زدنش میشد، آخر طاقت نیاورد و آروم صداش کرد: -سهیل سهیل برگشت و نگاه غضبناکی بهش انداخت فاطمه گفت: میذاری حرف بزنم؟ نگاه همراه با سکوت سهیل بهش فهموند که ادامه بده -من که از قصد نمی خواستم این جوری بشه ... باور کن دیشب که میخواستم بهت بگم خون ریزی قطع شد، تو هم که خیلی خسته بودی و میدونستم گفتنش به تو هیچ فایده ای جز نگران کردنت نداره... سهیل سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و چیزی نگفت... فاطمه که فرصت رو مناسب دید دوباره گفت: در ضمن مگه قرارمون نبود بچه تربیت کنیم نه اینکه فقط به دنیا بیاریم؟ ... مگه قرار نبود تمام زندگیمون رو بذاریم برای تربیت بچه ها؟ مگه وقتی ازدواج کردیم، به هم دیگه قول ندادیم تا زمانی که آمادگی تربیت کردن یک بچه رو نداشتیم بچه دار نشیم ... خوب چرا داری میزنی زیرش؟ من الان آمادگی تربیت کردن یک بچه رو ندارم سهیل سرش رو برگردوند و با خونسردی گفت: تو یک بچه دیگه داری، بخوای یا نخوای باید در خودت این آمادگی رو ایجاد کنی، پس فکر نکنم مشکلی باشه -اما... صدای منشی بلند شد: خانم شاه حسینی سهیل بلند شد و فاطمه با حالت زار نگاهی به منشی کرد و پشت سر سهیل بلند شد و هر دو وارد اتاق شدند، بعد از سلام کردن و گفتن مشکلشون، خانم دکتر رو به فاطمه کرد و گفت: بچه چندمتونه؟ -سوم- -خوبه، دل درد دارید؟ با اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت: نه زیاد ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷