eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.3هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 دلم براي همه شان تنگ شده بود. براي ديدنشان دلم ضعف مي رفت. براي نزهت و بچه هايش. براي پيانو زدن .خجسته. براي منوچهر كه هنوز منظره دست و پا زدن و خنده هاي شادش در باغ عمو جان جلوي چشمم بود .ديگر چه دايه جان - ديگر اين كه پسرخاله ات حميد خان ترياكي شده. شب و روز پاي بساط منقلو هر چه گيرش مي آيد، توي حلقه - .وافور و دود مي كند به هوا .خود را كمي جلوتر كشيد راستي برايت نگفتم؟ - چي را نگفتي؟ - كه منصور آقا زن گرفت؟ - .زن كه خيلي وقت است گرفته. پسردار شدنش را هم برايم گفتي - :با بي حوصلگي سرش را به عقب برد نه بابا. آن زنش را نمي گويم. يك زن ديگر گرفته. سر دختر گيتي آرا هوو آورده. اسمش اشرف السادات است. - .پدرش آدم محترمي بوده، اداره جاتي بوده، ولي مرحوم شده :دهانم از حيرت باز ماند راست مي گويي دايه جان؟ - .اوهوه .... دو سه ماهي مي شود. يادم رفته بود برايت بگويم - :با حيرت گفتم از منصور بعيد است! حالا زنش چه كار مي كند؟ - بيچاره منصور. خودش كه نخواسته، نيمتاج به زور وادارش كرده. به منصور آقا گفته الب و بالله بايد زن بگيري. - هرچه منصور گفته والله به پير و پيغمبر من زن نمي خواهم، گفته نه نمي شود. بايد زن بگيري. من دلم مي خواهد تمام وقتم را به نماز و روزه بگذرانم و عبادت كنم. نمي توانم براي شما زن درست و حسابي باشم - بيچاره نه كه آبله رو است! اين طور گفته تا خودش هم زياد سبك نشده باشد. آخر سرهم خودش دست و آستين بالا زده و اشرف خانم را پيدا كرده و براي منصور آقا گرفته. يك دختر قد كوتاه سفيد تپل موپول. نيمتاج خانم شد خانم بزرگ و اشرف هم شد خانم كوچيك. آن اوايل هيچ كس اشرف را به حساب نمي آورد. خانم بالا و خانم پايين نيمتاج خانم بود. ولي از بخت بد او زد و دختره حامله شد. بين خودمان بماندها ! .... دختره از آن ناتوها از آب در آمده. مي گويند آبش با خانم بزرگ توي يك جوي نمي رود. گفته چرا نيمتاج خانم بايد همه كاره و كيا بيا باشد؟ من به اين خوشگلي و آن وقت او سوگلي باشد؟! خلاصه روزگار را براي آقا منصور بيچاره سياه كرده. هرچه مي گويد من كه از اول با تو شرط هايم را كرده بودم، مي گويد من اين حرف ها سرم نمي شود. من يكي نيمتاج هم يكي. زندگي را به كام شوهرش زهر كرده. حالا هم كه نزديك به سه ماهش است. منصور خان مرتب به نيمتاج خانم مي .گويد تقصير توست كه اين بلا را به روزگار من آوردي خوب، نيمتاج چه مي گويد؟ - هيچ، لام تا كام حرف نمي زند. آن قدر خانم است كه نگو. همين خانمي اوست كه زبان منصور آقا را بسته است. فقط يك دفعه به خانم جان شما درد دل كرده و گفته اند كه من شرمنده منصور هستم. اين تكه را من برايش .گرفتم پس منصور هم عاقبت به خيرتر از من نبود. اي پسر عموي بيچاره! دلم خنك شد. سبك شدم. نمي دانستم چرا ته .دلم قند آب مي كنند. 👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 +++ -بیا، این هم آدرس کارگاهش، بعد از اون افتضاحی که به بار آورده بود، خیلی شیک انداختنش بیرون... -باشه، پس من رفتم، ماشینتو که میتونم ببرم؟ -سهیل خرابکاری نکنی ها، نری رو در روش وایستی و بالائی سرش بیاری -باشه، فعلا ... در حال رانندگی بود که با خودش کمی فکر کرد، گرچه دلش میخواست بزنه شیدا رو له کنه .... اما .... لحظه ای به فکر فرو رفت، ذهنش بهش میگفت چه دلیلی داره که بری اونجا؟ ... از اونجا رفتن چی به دست میاری؟! ... شیدا نشونه ای از گذشته نکبت بارته که بابتش تاوانهای بزرگی دادی ... و شاید تازه داری احساس میکنی خدا بالاخره توبت رو پذیرفته ... دیدن و حرف زدن با اون یعنی تایید گذشته ای که عهد کردی برای همیشه از زندگیت پاکش کنی... دیگه به جلوی در کارگاه رسیده بود، ماشین رو پارک کرد، اما پیاده نشد، دو دل بود ... یک دلش می گفت پیاده شو و یکی میگفت نه ... به در کارگاه چشم دوخته بود ... یاد فاطمه افتاد، یاد علی، یاد ریحانه، یاد نذرش، یاد کمکهایی که خدا بهش کرده بود ... یاد ... ماشین رو روشن کرد و رفت ... و برای همیشه شیدا رو از خاطرش پاک کرد... گاهی وقتها وقتی چیزی برای زندگی خطرناکه باید نادیدشون گرفت ... حتی تلاش برای حذفشون هم بی فایده ست ...کافیه فقط تصور کنی از اول هم نبودند... وقتی سهیل و فاطمه توی جاده بر میگشتند، هر دو مشغول فکر کردن بودند، سهیل به زندگیش فکر میکرد، زندگی ای که با فراز و نشیب زیادی همراه بود، اما همه چیز قابل حل به نظر میرسید، چون همیشه یک پناهگاه امن داشت، هرچقدر فاطمه از دستش ناراحت میشد و یا هر چقدر شرمنده میشد، اما میدونست باز هم خونه اش امن ترین پناهگاهیه که هیچ کس حتی خود فاطمه ذره ای بهش بی احترامی نخواهند کرد ... دلش برای سهند میسوخت، کاش میتونست به اون هم بفهمونه زن زندگی کسیه که شوهرش مهمترین آدم زندگیش باشه نه کسی مثل مژگان که همه چیز با اولویت تر از سهند بود ... اما این کوه صبر، این کوه عشق چقدر بعد از مرگ علی شکسته شده بود ... لاغر تر و بی رنگ و روتر شده بود، کمتر میخندید، کمتر شوخی میکرد و تمام مدت توی فکر بود ... رو به زیبایی جاده کرد و با خدا درد و دل کرد: خدایا... سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد ... خدایا ...باز هم مثل همیشه ناتوانم و محتاج کمکت ... و من به کمک شما امیدوارم ... کمکم کن دوباره فاطمه رو به زندگی برگردونم از طرفی فاطمه به روزی فکر کرد که برای اولین بار داشتند از شهر و دیارشون کوچ میکردند، اون روز با این که روز خیلی بدی بود، اما ته دل فاطمه گرم بود ... انگار همه اون مشکلات حل شدنی بود ... یادش می اومد خیلی از دست سهیل شاکی بود، اما دلش آروم بود ... اما الان ... با نبود علی ... دلش یخ زده بود، از خودش جدا شده بود، هر لحظه با یادآوری چهره معصوم علی آرزو میکرد کاش به جای اون مرده بود ... آروم با خودش زمزمه کرد: کفر نگو فاطمه ...کفر نگو... میدونست علی هم اینجوری ناراحته... پس باید عوض میشد ... به جنگلهای کنار جاده نگاهی کرد و لبخندی زد، هیچ راهی به ذهنش نمیرسید، فقط توی دلش به خدا گفت: خدایا من اینجا و توی این ماشین دارم به عجز خودم از فراموش کردن اون اتفاق شوم اعتراف میکنم ... اگر من بنده شمام و اگر شما خدای منید، بدونید من معترفم که هیچ کاری برای برگشتن به زندگی عادی از دستم بر نمیاد... پس به حق تمام بنده های خاصتون خودتون نجاتم بدید ... کی و چه جوریش هم با خودتون... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷