#داستانعاشقانهممذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتهفدهم
،
قبل سفرفکرهمه چیزروکرده بودم ازخوراکی گرفته تاچنددست لباس
همه روتوساک جمع کردم باتری اضافی هم برای گوشیم برداشتم چون مسیرطولانی بودبایدخودم روسرگرم می کردم.هیچ ذهنیتی ازاین سفرنداشتم فقط می دونستم پرازفضای معنویه که من خیلی احتیاج داشتم.
بیشتربچه هاازپایگاه خودمون بودندخوشبختانه خانم عباسی هم باماهمسفرشد
موقع اومدن نتونستم بامامان وبابام خداحافظی کنم چون زودترازمن رفته بودند. شایدفکرمی کردنداینطوری بهترتنبیه میشم!بااینکه ازبی محلی ولحن سردشون خیلی ناراحت می شدم امااین دلیلی نمی شدازاعتقادم وقولی که به خداداده بودم برگردم تنبیه ازاین بدترهم نمی تونست نظرم روعوض کنه.
بعد18ساعت تومسیربودن بلاخره به منطقه ای برای اسکان رسیدیم البته بین مسیرتوقف داشتیم ولی کوتاه بود. ازخستگی زیادخیلی زود خوابم برد نزدیکای صبح برای اذان بیدارشدم نمازجماعت روکه خوندیم به سمت مناطق عملیاتی رفتیم خانم عباسی از زندگینامه شهید آوینی برامون گفت چیزهایی که برای اولین بارمی شنیدم
هنوزتوبهت بودم باهرقدمی که برمی داشتم حس وحال عجیبی پیدامی کردم به قول خانم عباسی شهدایه روزی ازهمین جاعبور کردند بایدبدونیم جاپای چه کسانی میذاریم.
بعضی هاپابرهنه راه می رفتند وتوحال وهوای خودشون بودند. راوی خیلی قشنگ ازشهدایادمی کرد صدای گریه هابلندشده بود روایتی ازجنگ می گفت که دل ادم به دردمی اومد زمانی که خانوادم توبهترین شرایط درس می خوندند وزندگی می کردند یه عده برای همین ارامش جونشون روکف دستشون میذاشتند ومردونه می جنگیدند.
همه جاتاچشم کارمی کردانبوه غباربودوخاک. روی خاک افتادم ازدرون خالی شدم برای لحظه ای همه تعلقات دنیایی ازدلم رفت من بودم واین زمین پاک واسمان خداکه حالا به من نزدیک تربود...
روزبعدبه سمت شلمچه حرکت کردیم شلمچه پرازحرف های نگفته بود تنهااسمی که ازاین سفرزیادشنیده بودم وعطرخوش وحس قشنگی که هنوزنرسیده وجودم روپرکرد
باحرف های راوی انگاربه گذشته پرتاب می شدیم تودوره ای که نبودیم اماحالااون لحظه هابرامون زنده میشد...
هرکسی گوشه ای باخدای خودش مشغول رازونیازبود عده ای هم مشغول سینه زنی بودندباسربندهای یاحسین،شعرهای قدیمی رومی خوندندوگریه می کردند
اینجاهمه یک دل ویک رنگ شده بودندبوی بهشت رومی شداستشمام کرد
من هم کفش هام رودراوردم وروی این خاک شوره زاراهسته قدم میزدم
یک نفربافاصله زیادی ازبقیه روی خاک هانشسته بود چفیه ای جلوی صورتش گرفته بود چنان گریه می کردکه تمام وجودم لرزید، دیدن این صحنه اون هم دراین فضاطبیعی بنظرمی رسید امانمی دونم چراتوجهم روجلب کرد نزدیک تررفتم قلبم توسینه بی قراری می کرد.....
🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋
↘️💖🌻🌷
#حلول_ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتهفدهم🪴
🌿﷽🌿
لحظاتى مى گذرد، قُطام به تو فكر مى كند، نكند تو بروى و او را تنها بگذارى. فكرى شوم به ذهن او مى رسد. او سريع از جا برمى خيزد و به حياط مى آيد، خدا را شكر مى كند كه تو هنوز آنجا هستى. دلم به حال تو مى سوزد، تو نمى دانى كه در ذهن اين دختر زيبا چه نقشه اى مى گذرد.
تو رو به او مى كنى و مى گويى:
ــ غم آخرتان باشد. خدا به شما صبر بدهد.
ــ ممنونم. ابن ملجم! ديدى كه چگونه تنها و بى كس شدم؟ دخترى هستم كه پدر و همه برادرانش به دستِ ظلم على كشته شده اند و او ديگر هيچ كسى را ندارد. به راستى چه كسى از من حمايت مى كند؟ خدايا! خودت على را به سزاى عملش برسان!
ــ گريه نكن! عزيزم! اگر پدر و برادرانت رفتند من كه هستم.
خنده اى بر لبان قُطام مى نشيند و تو هم لبخند مى زنى. دلت خوش است كه دل مصيبت ديده اى را شاد كرده اى و لبخند بر لب هاى او نشانده اى، امّا فراموش كرده اى كه چه بودى و چه شدى.
تا ديروز كسى جرأت نداشت در مقابل تو، به على(ع) توهين كند، امّا اكنون مى شنوى كه قُطام به مولايت توهين مى كند ولى تو هيچ نمى گويى. تو فقط محو تماشاى معشوقه خود هستى. فهميدم! تو عوض شده اى، عشق على(ع) را فروخته اى و عشق قُطام را خريده اى.
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتهفدهم🪴
🌿﷽🌿
خاله و من و دختر خاله كه تقريباً همسن و سال بوديم شاد
و شنگول عقب كالسكه نشستيم. من آخرين نفري بودم
كه سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. كمي كه رفتيم،
پيغام انيس از ياد هر سه ما رفت ولي كالسكه چي وظيفه
شناس بود و فراموش نكرده بود. كالسكه نزديك يك دكان
كوچك دودزده اي ايستاد. نزديك غروب بود. داخل
مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود.
وسط مغازه يك نفر روي يك ميز چوبي كهنه خم شده و
تخته اي را رنده مي كشيد. شلوار سياه دبيت گشاد به تن داشت و
پيراهن چلوار سفيدش كه روي شلوار افتاده بود تا زانو
مي رسيد. آستين ها را بالا زده و موهاي بلندش كه روي
پيشاني ولو شده بود با هر حركت سرش كه روي تخته خم
بود موج مي خورد. بيشتر به دراويش شباهت داشت تا يك
نجار. آن زمان موي مردها كوتاه و روغن خورده به سر
چسبيده بود مثل موي تمام مردهايي كه من در خانواده
خودم مي ديدم. مثل تمام اشراف. ولي اين موها وحشي و
رها
.بودند
به صداي ايستادن كالسكه سر بلند كرد و به بالا نگريست.
نگاهش از سورچي به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و
روبنده افتاد و دوباره به سوي كالسكه چي منحرف شد.
تعجب كرده بود. اين خانم ها با اين درشكه مجلل چه كار
:مي توانستند با او داشته باشند. كالسكه چي صدا زد
. آهاي جوان -
:بي اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پيشاني را پاك كرد
و گفت
!بله :حركت دستش كه عرق از پيشاني مي سترد به نظرم
شيرين آمد. با نمك بود. فقط همين. پيغام را شنيد و گفت
چشم -
.نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و ديگر از خاطرم
رفت.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتهفدهم🪴
🌿﷽🌿
فاطمه با خودش فکر کرد چقدر توی زندگیش این راه
کار پدر کمکش کرده بود، سخت ترین لحظه ها کافی
بود
یک سجده به درگاه خدا کنه و از خدای خودش صبر
بخواد... روز ازدواجش، روز زایمان کردنش، روز
شنیدن
خبرهای بد، همیشه و همه جا این سجده کار خودش رو
میکرد، ... با خودش فکر کرد این دفعه هم باید همین
کار
رو میکردم؟ یا اینکه...
صدای بوق ممتد ماشین از فکر آوردتش بیرون، پیرمرد
و پیرزنی رو دید که آهسته و لنگان لنگان دارند از روی
عابر پیاده دست در دست هم رد میشن، راننده هم از
اینکه مجبوره برای رد شدن اونها توقف کنه شاکی بود،
فاطمه
نگاهی به اون دو تا انداخت، یکهو دلش به شدت گرفت،
هر آدمی تشنه عشقه، تشنه عشقی شبیه به عشق این
پیرزن
و پیرمرد، موندگار در هر شرایطی...
با خودش گفت: اصلا سهیل اونجوری که ادعا میکنه
عاشق من هست؟
نمیدونم، اما میدونم، عشق نه گفتنیه و نه نوشتنی، عشق
ثابت کردنیه... اگر سهیل عاشق منه، باید بهم ثابت
کنه...
***
اون یک هفته به سختی گذشت، سهیل و فاطمه هر
کدومشون هرچقدر بیشتر فکر میکردند کمتر به نتیجه
میرسیدند،
سهیل در فکر این که چطور فاطمه رو راضی به موندن
کنه و فاطمه در فکر این که چطور این مشکل بزرگ
رو حل
کنه، صورت مسئله رو پاک کنه یا.....
دوشنبه بود که موبایل فاطمه زنگ زد، به گوشی که
نگاه کرد نوشته بود، پاندای کونگ فو کار.
سهیل بود یک هفته ای بود که بهش زنگ نزده بود،
بدون احساس دکمه پاسخ گوشی رو زد و خیلی جدی
گفت:
-بفرمایید
-سلام-
سلام خانم
-ممنون-
باید بگی سلام آقا، چطوری؟
-بچه ها چطورن؟ دلم براشون یه ذره شده
-خوبن، تو چطوری؟
-منم خوبم، دلم برای تو هم یک ذره شده
یک لحظه سکوت برقرار شد، فاطمه ادامه داد: کاری
داشتی؟
-عرضی داشتم قربان
-بفرمایید
-یک هفته تموم شد، میشه بیای خونه؟ نمیگی من از
گشنگی میمیرم، نمیگی من یک روز صدای تو رو
نشنوم یرغان
میگیرم؟ نمیگی دلم واسه اون دو تا وروجک تنگ بشه؟
-اما من هنوز به نتیجه ای نرسیدم
-چه بهتر، چون منم نرسیدم، پس بیا مثل همیشه با هم
مشکالتمونو حل کنیم، باور کن این فرار تو هیچ چی رو
حل
نمیکنه
-من فرار نکردم
-خوب این گریز تو، جان سهیل اذیت نکن خانم، پاشو بیا
با هم حرف میزنیم، باور کن اگه همین امروز نیای
خودم با
یک دست گل بزرگ گالیل میام دنبالت، میدونم گالیل
خیلی دوست داری
بعدم با صدای بلند خندید، میدونست فاطمه از دسته گل
گالیل بدش میاد، همیشه یاد دسته گل سر قبر میفتاد،
فاطمه
به فکر فرو رفت، سکوتش سهیل رو هم ساکت کرد،
چند لحظه ای سکوت سنگینی برقرارشد.
تا اینکه سهیل خیلی آروم گفت:
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت / فراق یار نه
آن میکند که بتوان گفت
حدیث قول قیامت که گفت واعظ شهر / کنایتی ست که
از روزگار هجران گفت
فاطمه من، زندگی من، بیا، برگرد، بهت قول میدم تمام
تلاشمو برای تلافی گذشته بکنم .
فاطمه نمی تونست جلوی هق هقش رو بگیره، صدای
گریش که از تلفن رد شد، سهیل رو کلافه کرد، نمی
دونست
الان چی باید بگه، توی دلش به خودش بد و بیراه
میگفت، که این قدر بده که نمی تونه حتی قول بده که
دست از
کاراش برداره، از ضعف خودش منزجر شد، فقط گفت:
فاطمه من به کمکت نیاز دارم. امشب شام منتظرتونم.
خدافظ
صدای بوق قطعی تلفن که اومد فاطمه فهمید باید امشب
بره پیش سهیل، باید امتحان میکرد، باید تلاش میکرد
برای
زندگیش، برای عشقش، برای علی و ریحانش، برای
سهیلش، سهیلی که روزی دوست داشتنی ترین فرد
زندگیش
بود، درسته که عشقش رنگ باخته بود، اما هنوز محو
نشده بود، همون جا روی زمین افتاد و سر بر سجده
گذاشت:
-سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله، سبحان ربی االعلی
و بحمده....
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتهفدهم🪴
🌿﷽🌿
به عشق شهدا
دوستان شهيد
ورود هادي به مسجد با مراسم يادواره ي شهدا بود. به قول زنده ياد سيد علي
مصطفوي، هادي را شهدا انتخاب كردند.
از روزي كه هادي را شناختيم، هميشه براي مراسم شهدا سنگ تمام
ميگذاشت.
اگر ميگفتيم فلان مسجد ميخواهد يادواره ي شهدا برگزار كند و كمك
ميخواهد، دريغ نميكرد.
اين ويژگي هادي را همه شاهد بودند كه به عشق شهدا، همه كار ميكرد.
از شستن و پخت و پز گرفته تا ...
تقريباً هر هفته شبهاي جمعه بهشت زهرا ميرفت. با شهدا دوست
شده بود. و در اين دوستي سيد علي مصطفوي بيشترين نقش را داشت.
هيئتي را در مسجد راهاندازي كردند به نام »رهروان شهدا« هر هفته با بچه ها
دور هم جمع ميشدند و به عشق شهدا برنامه ي هيئت را پيگيري ميكردند.
هادي در اين هيئت مداحي هم ميكرد. همه او را دوست داشتند.
اما يكي از كارهاي مهمي كه همراه با برخي دوستان انجام داد، نصب
تابلوي شهدا در كوچه ها بود.
من اولين بار از سيد علي مصطفوي شنيدم كه ميگفت: بايد براي شهداي
محل كاري انجام دهيم.
گفتم: چه كاري؟
گفت: بيشتر كوچه ها به اسم شهيد است اما به خاطر گذشت سه دهه از
شهادت آنها، هيچ كس اين شهدا را نميشناسد.
الاقل ما تصوير شهيد را در سر كوچه نصب كنيم تا مردم با چهره ي شهيد
آشنا شوند. يا اينكه زندگينامه اي از شهيد را به اطلاع اهل آن كوچه ومحل
برسانيم.
كار آغاز شد. از طريق مساجد و بنياد شهيد و... تصاوير شهداي محل
جمعآوري شد.
هادي در همان ايام كار با فتوشاپ و ديگر نرمافزارهاي كامپيوتري را ياد
گرفت. استعداد او براي فراگرفتن اين كارها زياد بود.
تصاوير شهدا را اسكن و سپس در يك اندازهي مشخص طراحي كردند.
َنر تهيه ميشد.
بعد هم
با يك نجار هم صحبت شد كه اين تصاوير را به صورت قاب چوبي در
آورد.
كار خيلي سريع به نتيجه رسيد. هادي وانت پدرش را ميآورد و با يك
دريل و... كار را به اتمام ميرساند.
ّ يادم هست
بيشتر کوچه هاي محل ما با تابلوهاي قرمزرنگ شهدا مزي
برخيها مخالف اين حركت بودند! حتي از بچههاي بسيج!
ميگفتند شما اين كار را ميكنيد، ولي يك سري از اراذل و اوباش اين
تصاوير را پاره ميكنند و به شهدا اهانت ميكنند.
اما حقيقت چيز ديگري بود. ارادت مردم به شهدا فراتر از تصورات دوستان
ما بود.
الان با گذشت شش سال از آن روزها هنوز يادگار هادي و دوستانش را
روي ديوارهاي محل ميبينيم.هيچ کس به اين تابلوها بياحترامي نکرد، بر عکس آنچه تصور ميشد،
تقاضا براي نصب تابلو از محلات ديگر هم رسيد.
در بسياري از محلات اين حرکت آغاز شد. بعد هم بسيج شهرداري،
حرکت عظيمي را در اين زمينه آغاز کرد.
بعد از آن در برگزاري نمايشگاه براي شهدا فعاليت داشت، هادي كسي بود
كه به تأييد تمام دوستان، وقتي كار براي شهدا بود، با تمام وجود كار ميكرد.
يكبار در ميدان شهيد آيت الله سعيدي او را ديدم. نيمههاي شب آنجا
ايستاده بود!
نمايشگاه شهدا در داخل ميدان برقرار بود. تمام دوستانش رفتند اما هادي
مانده بود تا مراقب وسايل و لوازم نمايشگاه باشد.
از ديگر کارهاي هادي که تا اين اواخر ادامه يافت، فعاليت در زمينهي
معرفي شهدا بود.
براي شهدا پوستر درست ميکرد، در زمينهي طراحي تصاوير کار ميکرد
و...
حتي رايانهي شخصي او، که پس از شهادت به خانواده تحويل شد، پر بود
از تصاوير شهداي مجاهد عراقي که هادي براي آنها طراحي انجام داده بود.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتهفدهم🦋
🌿﷽🌿
ذوق مى کنى از اینهمه استوارى و صلابت و این اشک که مى خواهد از پشت پلکها سر ریز شود، اشک شوق است اما
اشک و شیون و آه ، همان چیزهایى هستند که در این لحظات نباید خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خیمه
بیرون بگذارى . آن هنگام که بر تل پشت خیمه ها مى رفتى و حسین و میدان را نظاره مى کردى ، فرزند تو در
میدان نبود.
اکنون از خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنى به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک .
و این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پاى حسین !
اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، همه را فداى یک نگاه حسین مى کردى و عذر مى خواستى . اکنون شرم از این دو
هدیه کوچک ،کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد.
یال خیمه افتاده است و هیچ گوشه اى از میدان پیدا نیست . اما این اختفا نه براى توست که پرده هاى ظلمت و نور را
دریده اى و نگاهت به راههاى آسمان آشناتر است تا زمین .
مى بینى که سه سوار و هیجده پیاده ، به شمشیر عون ، راهى دیار عدم مى شوند و خدا نیامرزد عبدالله بن قطبه نبهانى
را که با ضربه اى نامردانه ، عون را از اسب به زیر مى کشد.
هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد محمد است که در آسمان مى پیچد:
شکایت به درگاه خدا باید برد از قساوت این قوم کوردل امام ناشناس ، قومى که معالم قرآن و محکمات تنزیل و
تبیان را به تحریف و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را آشکار کردند.
تعجیل محمد شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم
اوست ، رغبت مى ورزد.
ده پیاده او را دوره مى کنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد.
یازدهمى عامر بن نهشل تمیمى است که شمشیر کینه اش را از خون محمد سیراب مى کند.
عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.
اى واى ! این کسى که پیکر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته و چشمهاى
گریان ، آن دو را به سوى خیمه مى کشاند حسین است . جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانى
کوچک را خسته مى شوى .
از خستگى و خمیدگى توست که پاهایشان به زمین کشیده مى شود.
رهایشان کن حسین جان ! اینها براى خاك آفریده شده اند.
آنقدر به من فکر نکن . من که این دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمى بینم . واى واى واى !
حسین جان ! رها کن اندیشه مرا.
زینب ! کاش از خیمه بیرون مى زدى و خودت را به حسین نشان مى دادى تا او ببیند که خم به ابرو ندارى و نم
اشکى هم حتى مژگان تو را تر نکرده است . تا او ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالى و فقط شرم
از احساس قصور بر دلت چنگ مى زند. تا او ببیند که زخم على اکبر، بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک
تا او...اما نه ، چه نیازى به این نمایش معلوم ؟
بمان ! در همین خیمه بمان ! دل تو چون آینه در دستهاى حسین است .
این دل تو و دستهاى حسین ! این قلب تو و نگاه حسین !
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷