#بامدادخمار🪴
#قسمتپنجاهدوم
🌿﷽🌿
خجسته سرخ شد
... قرار شده خانم جان هم به خاله جان پيغام بدهند بعد از تو زود برای من نشان بیاورند...
اما من دلم پر از غصه شد یعنی چه میشود منو به زور به منصور میدهند؟قید رحیم را باید بزنم؟نه عشق رحیم در تمام سلول سلول تنم رخنه دوانده و به این راحتی فراموش شدنی نیست😏 باید هر جور شده به رحیم خبر بدم اگر میتوانی به خواستگاریم بیا که اگر دیر بجنبی منو شوهر میدهند.... طولی نکشید پدر برگشت و اینجور که معلوم بود با عمو جان قول و قرار هایشان را گذاشته بودند و من هم حق هیچ اعتراضی نداشتم ....آخر هفته به باغ عمو جان رفتیم و طبق قول قرار پدر و عمو جان باید با منصور حرف میزدم وارد باغ شدیم چه برو بیائی چه تدارکی زن عمو سنگ تمام گذاشته بود اینهمه ریخت و پاش اینهمه خدم و حشم و این نشان از این بود همه کار را تمام شده میدانستند..باید کاری میکردم نباید منو از رحیمم جدا کنند....باید با منصور حرف میزدم او که دوست ندارد محرم زندگیش دلش جای دیگه ای گیر باشد؟ و رو در رو با پسر عمو ..پسر عموئی که هیچ بهانه ای برای نه گفتن نگذشته بود... با روئی گشاده و پر انرژی با من روبرو شد اون همه چیز رو تمام شده میدانست و محبوبه رو مال خود میدید... از هر دری حرف زد از آینده از زندگی که قراره فراهم کنه و از محبتی که قراره به عنوان مرد زندگیم به پام بریزه
اما محبوبِ محبوبه کس دیگه ای بود و به ناچار پیش پسر عمو سفره ی دل باز کردم که محبوبِ تو دلش جای دیگه ای گیر کرده و هیچ میلی به زندگی با تو نداره و او هم بدون هیچ حرفی از کنارم رفت و جلو همه اسبش رو پی کرد و رفت که رفت که رفت و تا مدتی ازش خبری نشد.... این رفتن رو از چشم من دیده شد و خدا میدونه که از چپ و راست بود که حرف و حدیث ها بارید پدر غصه دار مادر افسرده و محبوبه سرخورده ولی خوشحال از اینکه قرار نیست به زور به زور شوهر کنه... این بیآبروئی این حقارت پدر رو مجبور کرد که به خواسته ی من تن بده ولی به شرط اینکه قید همه رو بزند و بعد از عقد با رحیم پا به عمارت نگذاشته و با هیچ کس ارتباطی ندشته باشد و از ارث محروم شود عشق رحیم کورم کرده بود و با خود میگفتم وقتی رحیم صاحب منصب شود پدر همه ی قول و قرار ها را فراموش میکند... قاصدی پی رحیم فرستاده شد و قرار شد به خواستگاری بیاید😊
****
به راهنمايي دايه از پله هاي ايوان بالا رفت و وارد پنجدري
شد. تا سر و كله اش پيدا شد، پدرم تكاني خورد و پا روي
پا
انداخت. او همان جا مقابل در ايستاده و دو دست را در
جلوي روي هم گذاشته بود. پشت پدرم به سوي ما بود و ما
او
را كه رو به روي ما قرار داشت دزدانه تماشا مي كرديم.
متوجه شدم دست هاي محكم و قويش اندكي مي لرزيد. دلم
:فرو ريخت. با حجب گفت
.سلام عرض كردم -
:پدرم به خشكي گفت
.سلام. بيا تو . نه. نه. لازم نيست گيوه هايت را بكني. بيا
تو -
.انگار خاري در دلم خليد
وارد شد. نگاهي تحسين آميز و حيران به اطراف اتاق
افكند. كلاه از سر برداشت و در دست گرفت. از شدت
هيجان
:آن را مي پيچاند. موهايش رها شدند. پدرم با لحني كه
اكراه و ملال خاطرش را به خوبي نشان مي داد گفت
!بگير بنشين
:خواست چهار زانو روي زمين بنشيند. پدرم آمرانه گفت
.آن جا نه، روي آن صندلي -
:خجسته پكي خنديد و گفت
تو اين را مي خواهي؟ -
:گفتم
.خفه شو. مي فهمد -
ولي دلم چركين شده بود. نه تنها از طرز رفتار ارباب
مآبانه پدرم مكدر شده بودم بلكه انتظار هم نداشتم كه او نيز
اين قدر مطيع و مرعوب باشد. لب صندلي نشست. پاها را
جفت كرده و دست ها را روي زانو نهاده بود. به خودم
گفتم بگذار وقتي صاحب منصب شد آن وقت ببينيم باز هم
پدرم با او اين طور رفتار مي كند؟ و او را با لباس نظامي،
.با چكمه و كلاه و شمشير مجسم كردم و دلم ضعف رفت
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتپنجاهدوم🪴
🌿﷽🌿
سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه،
فاطمه گفت:
ممنونم که بهم اعتماد کردید
-چون قابل اعتماد بودید.
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت، سها و فاطمه که هردو از
این کار محسن تعجب کردند نگاه مشکوکی بهم انداختند،
سها گفت: این چشه؟ چرا این طوری در میره؟ چه
اعتمادی به تو کرده؟ نکنه این طرح رو داده به تو؟...
-بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من
بدن، تازه سها میدونستی من فعلا تا هفته بعد که کلاسها شروع
بشه تو خونه کار میکنم و تو اینجا تنهایی؟
سها که دیگه تحمل این یکی رو نداشت بلند شد و گفت:
تو غلط میکنی، یعنی چی؟ میای همینجا میشینی کار
میکنی،
فکر کردی من میذارم بری،
آقای اصغری که با سها توی یک اتاق کار میکردند
همون زمان وارد شد و با چشمهای متعجب به سها نگاه کرد که
سها فورا خودش رو جمع کرد و گفت: خوب عزیزم،
فدای تو بشم، نمیگی من اینجا تنهام
-برو... ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم، من که میدونم تو واسه این که یک روز در میون ماشین
نداری منو
میخوای
سها که حرسش گرفته بود دندون غروچه ای کرد و زیر لب گفت: ذغال فروشی هم بهت میاد
فاطمه که داشت به زور خندش رو کنترل میکرد گفت: به هر حال خانم نادی، من الان باید برم خونه، شما باید
با تاکسی برگردید.
بعد هم بدون این که منتظر جواب سها بشه از آقای
اصغری خداحافظی کرد و رفت.
+++
خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض
آمیزی گفت: آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح
حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به من همچین دستوری دادید
-چرا نگرانی خاله سیما، از پسش بر میاد
-اگر نیومد چی؟ شما مگه عاشق این طرح نبودید؟
-هنوزم هستم
-متوجه نمیشم آقای خانی
-مهم نیست خاله سیما، فقط من به هیچ وجه نمیخوام
کسی بفهمه اون طرح رو خودم سفارش داده بودم،
فهمیدی؟
خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق
خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد
و مشغول
بررسی کارهای کارگاه شد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتپنجاهدوم🦋
🌿﷽🌿
و هر روز و شب صد هراز فرشته از آسمان فرود مى آید و آن مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن نماز مى
گذارد، خداوند را تسبیح مى کنند و براى زائران آن بقعه ، بخشش مى طلبند.
نام زائران امتت را که به خاطر خدا و به خاطر تو، به زیارت ، مشرف شده اند، مى نویسد و نام پدرانشان را و
خاندانشان را و اهالى شهرشان را و از نور عرش خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که : این زائر قبر برترین
شهید و فرزند بهترین انبیاست .
و در قیامت این نور در سیماى آنان تابان است . و زیباترین راهبر و نشان ، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و
دیگران خیره این روشنى مى گردند.((
جبرئیل گفت : ))یا رسول اللّه ! در آن زمان تو در میان من و میکائیل ایستاده اى و على پیش روى ماست و آنقدر
فرشتگان اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از
عذاب و سختیهاى آن روز در امانش مى دارد.
و این حکم خداست و پاداش اوست براى کسى که خالصا لوجه اهلل قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را
زیارت کند.
از این پس ، مردمانى خواهند آمد مغضوب و ملعون خداوند که تلاش مى کنند این مقبره و نشانه را از میان بردارند
اما خداوند راه بر آنان مى بندد و ناکامشان مى گرداند.((
پیامبر فرمود: ))دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد.((
این فقط سجاد نیست که از شنیدن این حدیث ، جان مى گیرد و روح تازه اى در کالبد مجروح و خسته اش دمیده مى
شود.
تداعى و نقل این حدیث ، حال تو را نیز دگرگون مى کند و قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد.
آنچنانکه بتوانى راه دشوار کربلا تا کوفه را در زیر بار شکننده مصیبت و مسؤ لیت طى کند و خم به ابرو نیاورى .
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷