#بامدادخمار🪴
#قسمتپنجاهسوم
🌿﷽🌿
:پدرم پرسيد
چند سال داري؟ -
:و او در حالي كه باز نگاهي به دور و بر اتاق مي انداخت
پاسخ پدرم را داد. باز پدرم پرسيد
پدرت كجاست؟
.بچه بودم كه مرد -
كه اين طور. پس پدرت فوت كرده. مادر چه طور؟ داري
يا نه؟ -
.بله -
ديگر چه؟ -
.هيچ كس -
:پدرم، انگار كه مي ترسيد بيشتر كنكاش كند گفت
تو دختر مرا مي خواهي؟ -
سر به زير انداخت و مدتي ساكت ماند. بعد سرش را
آهسته بلند كرد و به رو به رو، به در اتاق گوشواره كه ما
در آن
بوديم خيره شد. نمي توانست در چشم پدرم نگاه كند. او
مرا نمي ديد ولي انگار كه من صاف در چشم او نگاه مي
:كردم. گفت
.بله -
مي خواهي او را بگيري؟ -
:با تعجب به سوي پدرم چرخيد
.از خدا مي خواهم -
:پدرم با غيظ گفت
.خدا هم برايت خواسته -
:سر به زير افكند و ساكت شد. دوباره دلم هوايش كرد.
نمي خواستم پدرم آزارش بدهد. پدرم گفت
خوب گوش كن. اگر من دخترم را به تو بدهم، يك زندگي
برايش درست مي كني؟ يك زندگي درست و -
حسابي؟
:با دست دور اتاق را نشان داد و افزود
.نمي گويم اين جور زندگي. ولي يك زندگي جمع و جور،
مرفه آبرومند، راحت و با عزت و احترام -
.هر چه در توانم باشد مي كنم. جانم را برايش مي دهم -
جانت را براي خودت نگهدار. نمي دانم توي گوشش چه
خوانده اي كه خامش كرده اي. ولي خوب گوش هايت -
را باز كن. يك خانه به اسم دخترم مي كنم كه در آن زندگي
كنيد، با يك دكان نجاري كه تو توي آن كاسبي كني.
ماه به ماه دايه خانم سي تومان كمك خرجي برايش مي
آورد. مهريه اش بايد دوهزار پانصد تومان باشد. واي به
روزگارت اگر كوچك ترين گرد مالالي بر دامنش بنشيند.
ريشه ات را از بن مي كنم. دودمانت را به باد مي دهم. به
خاك سياه مي نشانمت. خوب فهميدي؟
.بله آقا -
.برو و خوب فكرهايت را بكن و به من خبر بده -
.فكري ندارم بكنم. فكرهايم را كرده ام. خاطرش را مي
خواهم. جانم برود، دست از او نمي كشم -
:پدرم با نفرت و بي حوصلگي دستش را تكان داد
بس است. تمامش كن. شب جمعه ده روز ديگر بيا اينجا.
شب عيد مبعث است. زنت را عقد مي كني، دستش را -
مي گيري و مي بري. هر چه هم لازم است با خودت
بياوري بياور. سواد داري؟
واي چرا پدرم اين طور حرف مي زند! مگر مي خواهد
نوكر بگيرد كه اين طور بازخواست مي كند؟ خون خونم
را مي
.خورد
.بله خوش نويسي هم مي كنم -
پدرم قطعه كاغذي را از جيب بيرون كشيد كه بعدها فهميدم
نشاني منزل حسن خان برادر زن دومش است و به
.دست او داد. رحيم دو دستي و با تواضع كاغذ را گرفت
فردا صبح مي روي به اين نشاني. سپرده ام اين آقا ببردت
برايت يك دست كت و شلوار و ارسي چرم بخرد. روز »
پنجشنبه با سر و وضع مرتب مي آيي، حاليت شد؟
.بله آقا -
.خوش آمدي
دلم گرفت. نمي دانستم از تفرند پدرم بود يا از تهي دستي
همسر آينده ام. پدرم مي دانست كه ما از گوشه اي نگاه
.مي كنيم. او را مي كوبيد. مي خواست برتري ما و
حقارت او را به رخم بكشد. عصباني شده بودم
برخاست. در اين خانه مجلل معذب بود. خودش نبود، آن
رحيم وحشي شوريده حال. ببري وحشي بود كه در قفس
:افتاده بود، كه رامش كرده بودند. با اين همه به خود
جرئت داد و زير لب گفت
.سلام مرا به محبوبه برسانيد -
:پدرم به تندي با لحني غضب آلود گفت
.برو -
.پنجه اش را لاي موها برد و آن ها را بالا كشيد تا كلاه بر
سر گذارد. باز دلم ديوانه شد
**
طي ده روز آينده پدرم دايه خانم را خواست و به او دستور
داد تا به اتفاق حسن خان به دنبال خريد يك خانه نقلي
كوچك، نه چندان گرانقيمت، در يكي از محلات متوسط
برود تا به اسم من كنند. يك دكان تر و تميز و مناسب هم
در همان اطراف به اسم من خريد. دايه آن خانه را به سليقه
خود با وسايل ابتدايي و ضروري زندگي و چند قالي كه
البته خرسك بودند فرش كرد. فقط دو سه دست رختخواب
كامل ساتن از آن ده دوازده رختخوابي را كه قبلا براي
جهيزيه من تدارك ديده بودند به آن خانه برد. هر روز مي
رفت و مي آمد و وسيله مي برد. ديگ، سيني مسي.
آبكش. مقداري ظروف چيني. سيني و انگاره نقره. قليان و
سر قليان نقره. يك دست قاشق و چنگال. دو چراغ الله.
يك مردنگي. دو سه تا مخده. دو چراغ گرد سوز و يك
چراغ بادي. اين دايه خانم بود كه جهاز مرا، به تنهايي، در
.خانه آينده ام كه هنوز آن را نديده بودم مي چيد
چه قدر با جهاز بردن براي نزهت فرق داشت. براي
عروسي نزهت از خانه داماد خوانچه مي آوردند، پر از
شيريني،
آينه شمعدان، ترمه، حنا، نقل نبات، و مادرم براي دامادش
نصيرخان طبق طبق جهاز مي فرستاد. قاطر پشت قاطر
رختخواب هاي ساتن و مخمل، قاليچه هاي ابريشمين. الله
هاي رنگي. چلچراغ و چندين مردنگي. همه چيز از سفيدي
برف تا سياهي زغال.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
@delneveshte_hadis110
#بامدادخمار🪴
#قسمتپنجاهسوم
🌿﷽🌿
مخده هاي مرواريد دوزي شده. از
اسباب بزك گرفته تا وسايل آشپزخانه. انواع چيني آلات و
بلورجات و ظروف نقره. پرده هاي پولك دوزي شده و شال
هاي كشمير و ترمه. اسباب حمام كامل. يك باغ كوچك
در قلهك كنار باغ پدرم. علاوه بر آن سه دانگ از يك
آبادي كه قرار بود سه دانگ آن هم جهاز من باشد كه پدرم
به
.روي خودش نياورد
چه عروسي اي براي نزهت گرفتند! هفت شبانه روز بزن
و بكوب در اندروني و بيروني. چه سفره عقدي! سفره
ترمه،
آيينه شمعدان نقره به قد يك آدم. كاسه نبات كه ديگر واقعا
تماشايي بود. به دستور مادرم آن را رنگي ساخته
بودند. سيني اسپند نقره بود. نان سنگك با يار مبارك باد
روي آن. پدرم پول طلا به مادرم سپرد تا شاباش كند.
عجب تماشايي بود! هفت محله خبردار شدند. جمعيت پشت
ديوار باغ دو پشته به تماشا آمده بود. لباس عروس
حكايت ديگري بود. يك مادام ارمني كه در الله زار مغازه
داشت آن را دوخته بود. روزي كه صورتش را بند مي
انداختند به اندازه يك عروسي بريز و بپاش شد. پدر و
مادرم بال درآورده بودند. چه قدر پدرم با نصير خان گرم
.گرفته بود. مرتب به پشتش مي زد و با او مي گفت و مي
خنديد
*
عروسي من داستان ديگري بود. سوت و كور بود. هيچ
كس دل و دماغ نداشت. خودم از همه بي حوصله تر بودم.
ميخواستم زودتر از آن خانه فرار كنم و از اين همه فشار
روحي راحت بشوم
پنجشنبه از صبح مادرم و آقا جان كز كرده و گوشه اي
نشسته بودند. دايه خانم به كمك خجسته در اتاق گوشواره
بساط شيريني و شربت و ميوه مختصري چيدند و الله
گذاشتند. خبري از آيينه و شمعدان نبود. سفره عقدي در
كار
نبود. زمين تا آسمان با عروسي خواهرم تفاوت داشت. ولي
من هم گله اي نداشتم. اصلا متوجه اين چيزها نبودم.
حواسم جاي ديگر بود. اگر دايه جان نبود، همان چهار تا
شيريني هم در آن اتاق كوچك وجود نداشت. خواهرم
نزهت براي ناهار آمد. شوهرش بهانه اي يافته و براي
سركشي به ده رفته بود. مي دانستم از داشتن چنين باجناقي
عار دارد. كسي نپرسيد چرا نصير خان نيامده! خواهرم از
خجالت حتي بچه اش را هم نياورده بود تا مجبور نشود
دايه
.اش را هم بياورد كه داماد را ببيند. روحيه نصيرخان هم
دست كمي از پدر و مادرم نداشت
هوا كم كم خنك مي شد. اول پاييز بود. درها را رو به
حياط بسته بودند. حدود يك ساعت به غروب مانده عاقد
براي
خواندن خطبه عقد آمد. بعد سر و كله رحيم و مادرش پيدا
شد. رحيم در لباس نو، با كت و شلوار و جليقه و ارسي
هاي چرم مشكي. باز هم همان موهاي پريشان را داشت.
واقعا زيبا و خواستني شده بود، گرچه من او را در همان
.لباده و پيراهن يقه باز بيشتر مي پسنديدم. انگار در اين
لباس ها كمي معذب بود
مادرش زني ريزه ميزه و لاغر بود كه زيور خانم نام
داشت. موهاي سفيدش را حنا بسته و از وسط فرق باز
كرده بود
كه از زير چارقد ململ سفيد پيدا بود. چشم هاي ريز و
سياهي داشت كه با سرمه سياهتر شده بودند. بيني قلمي و
لب
.هاي متناسب او بي شباهت به بيني و لب هاي رحيم نبود
مي ماند چشم هاي درشت رحيم كه قهرا بايد به پدرش رفته
باشد. زيور خانم رفتار تند و تيزي داشت. پيراهن چيت
گلدار نويي به تن كرده بود و به محض ورود به اتاق، در
حالي كه از ذوق و شوق سر از پا نمي شناخت، كله قندي
را
:كه به همراه داشت بر زمين گذاشت و با دو ماچ محكم لپ
هاي بزك كرده مرا بوسيد و با شوق فراوان گفت
.آرزوي چنين روزي را براي پسرم داشتم -
بوي گلاب نمي داد. من با صورت بند انداخته و بزك كرده
با لباس ساتن صورتي كه براي خواستگاري پسر شازده
دوخته بودند نشسته بودم و انگار خواب مي بينم. فقط دلم
مي خواست رحيم كه پيش از عقد توي حياط ايستاده بود
زودتر بيايد و مرا ببرد. تا از زير اين نگاه هاي كنجكاو،
غمگين و يا ناراضي، از اين برو بياي مصنوعي كه دايه و
دده
خانم به راه انداخته بودند، از اين مراسم. حقارت بار كه
برايم ترتيب داده بوند، زودتر خلاص شوم. عاقد به اتاق
پنجدري كه پدرم با بي اعتنايي و با چهره اي گرفته در آن
نشسته بود رفت و پشت در اتاق گوشواره كه من در آن
.بودم قرار گرفت و خطبه را خواند
:وقتي به مبلغ مهريه كه پدرم دوهزار پانصد تومان قرار
داده بود رسيد، مادر رحيم با چنگ به گونه اش زد و گفت
!واي خدا مرگم بدهد الهي -
خطبه سه بار خوانده شد. بايد صبر مي كردم و بعد از
گرفتن زير لفظي بله را مي گفتم. ولي ترسيدم كه آن ها
چيزي
براي زير لفظي نداشته باشند. پس در دفعه سوم بلافاصله
بله گفتم. دده خانم بر سرم نقل و پول شاباش كرد كه مادر
رحيم و خجسته خنده كنان جمع مي كردند. حقارت مجلس
دل آزار بود. تلاش هاي معصومانه خجسته و كوشش
هاي پر مهر دده خانم و دايه خانم كافي نبود تا از واقعيت
ها را وارونه جلوه دهند. تا بر اين واقعيت كه پدر و مادرم
اين داماد را نم
#سجادهصبر🪴
#قسمتپنجاهسوم🪴
🌿﷽🌿
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق
باز شد و سهیل وارد شد و گفت: چیه چار ساعت چپیدی تواین اتاق؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو -جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با
کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟
-میتونی منو ببینی، اما از همین الان باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون،
خودت میتونی بری تو یک اتاق دیگه کار کنی، مثلا تو
اتاق بچه ها
بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت: فکر کن، با اون همه
سر و صدای اونا
-ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می خندی یا نه؟
-فکر خوبیه-
آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال-
تو که بدون من خوابت نمیبره که، توام میای اونجا
هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول برسی دار قالیش
شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز
کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد.
-سهیل؟
-هوم؟
-چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟
سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت: نه، خوبم.
فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد
و گفت: چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟
سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با
مهربونی گفت: درست میشه
-هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل
-چرا؟ بهم اعتماد نداری؟
فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت:
فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
-بعضی سوالها رو نباید جواب داد-
اول قول بده-
چه سوالی؟
اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم، خیلی برام مهمه
-بپرس
-قول میدی؟
فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت:
میگی ضعیفه یا نه؟
-میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه
-شما همیشه آقای خونه من هستی
سهیل سکوت کرد، دلش یک جوری شد، احساس آرامش
بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری؟
فاطمه با شنیدن این سوال یک هو تمام تنش یخ کرد،
سوال سهیل خیلی عجیب نبود اما طرز پرسیدنش تن
فاطمه رو
به لرزه انداخت، اونقدر درمونده و از ته دل پرسید که
دلشوره بدی به جون فاطمه افتاد، چند لحظه ای ساکت
شد، اما
بعد گفت:-چند وقتیه که فهمیدم معنای دوست داشتن در ذهن من با
ذهن تو فرق داره.
-نه-
با هر تعریفی که خودت داری، بگو دوستم داری؟
برای یک لحظه قلب سهیل از تپیدن ایستاد، باورش
نمیشد، اما چیزی نگفت و فقط لبخند زد، فاطمه که از
سکوت
سهیل فهمیده بود که چه فکری میکنه گفت:
-من دوستت ندارم سهیل، می دونی چرا؟ چون با وجود
تو تا به حال به هیچ فرد دیگه ای فکر نکردم، چون تو
همسرم هستی بهترین چیزها رو برای تو خواستم، چون
من متعهدم همسر تو باشم تنها و تنها تو رو خواستم و
تنها و
تنها برای تو دیده شدم. خیلی وقتها از چیزی که خودم
خواستم گذشتم به خاطر تو، به خاطر زندگیمون، وقتایی
که
ازم ناراحت میشی احساس میکنم دنیا تیره و تار میشه
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتپنجاهسوم🦋
🌿﷽🌿
پرتو چهاردهم
آیا این همان کوفه اى است که تو در آن ، تفسیر قرآنى مى گفتى ؟!
آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش ، خاك پاى تو را مریدانه به چشم مى کشید؟آیا این همان کوفه اى است که زنانش ، زینب را برترین بانوى عالم مى شمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنى
هاشم سجود مى بردند؟
نه ، باور نمى توان کرد.
اینهمه زیور و تزیین و آذین براى چیست ؟
این صداى ساز و دهل و دف از چه روست ؟
این مطربان و مغنیان در کوچه و خیابان چه مى کنند؟
این مردم به شادخوارى کدام فتح و پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟
در این چند صباح ، چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟
چه بلایى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ، کوفه و مردمش را اینچین دگرگون کرده است ؟
چرا همه چشمها خیره به این کاروان غریب است ؟ به دختران و زنان بى سرپناه ؟ این چشمهاى دریده از این کاروان
چه مى خواهند؟
فریاد مى زنى : ))اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به حرم پیامبر دوخته اید؟((
از خیل جمعیتى که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد: ))شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟((
پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟!((
عجب ! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه ، در پیروزى کدام جنگ و براى اسارت کدام دشمن ، پایکوبى
مى کنند؟
نگاهى به اوضاع دگرگون شهر مى اندازى و نگاهى به کاروان خسته اسرا و پاسخ مى دهى : ))ما اسیران ، از خاندان
محمد مصطفائیم !((
زن ، گاهى پیشتر مى آید و با وحشت و حیرت مى پرسد: ))و شما بانو؟!((
و مى شنود: ))من زینبم ! دختر پیامبر و على .((
و زن صیحه مى کشد: ))خاك بر چشم من !((
و با شتاب به خانه مى دود و هر چه چادر و معجز و مقنعه و سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان گریه مى گوید:
))بانوى من ! اینها را میان بانوان و دختران کاروان قسمت کنید.((
تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى .
زن ، التماس مى کند:
این هدیه است . تو را به خدا بپذیرید.
لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى .
پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد و هر کس به قدر نیاز، تکه اى از آن بر مى دارد.
زجر بن قیس که زن را به هنگام این مراوده دیده است ، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند.
زن مى گریزد و خود را میان زنان دیگر، پنهان مى سازد.
حال و روز کاروان ، رقت همگان را بر مى انگیزد. آنچنانکه زنى پیش مى آید و به بچه هاى کوچکتر کاروان ، به
تصدق ، نان و خرما مى بخشد.
تو زخم خورده و خشمگین ، خود را به بچه ها مى رسانى ، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و
فریاد مى زنى : ))صدقه حرام است بر ما.((
پیرمردى زمینگیر با دیدن این صحنه ، اشک در چشمهایش حلقه مى زند، بغض ، راه گلویش را مى بندد و به کنار
دستى اش مى گوید: ))عالم و آدم از صدقه سر این خاندان ، روزى مى خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم
به اینها صدقه مى دهند.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷