#بامدادخمار🪴
#قسمتپنجاهپنجم
🌿﷽🌿
سر جايم ميخكوب شده بودم. نگاهي متعجب با خواهر
بزرگترم رد و بدل كردم. اين ديگر چه جور نفريني بود؟
اين
:كه خودش يك جور دعا بود! پدرم مي فهميد كه در مغز ما
چه مي گذرد. گفت
توي دلت مي گويي اين دعا كه شر نيست. خيلي هم خير
است. ولي من دعا مي كنم كه صد سال عمر كني و هر
.روز بگويي عجب غلطي كردم تا عبرت ديگران بشوي.
حالا برو
**
:نزديك در رسيده بودم كه دوباره پدرم صدايم زد. اين كه
اسمم را ببرد، نه. فقط گفت
.صبر كن دختر -
.بله آقا جان -
.تا روزي كه زن اين جوان هستي، نه اسم مرا مي بري، نه
قدم به اين خانه مي گذاري -
:فقط گفتم
.خداحافظ -
.به سلامت -
خجسته و نزهت مرا بوسيدند. برخلاف رسوم متداول آن
زمان كه دخترها هنگام ترك خانه پدر گريه مي كردند،
.هيچ يك از ما گريه نكرديم. گريه مال عروس هايي بود كه
در آن دل همه خون نباشد
سوار كالسكه پدرم شديم. كروك كالسكه را كشيده بودند. يا
به علت شرمندگي پدرم يا به دليل خنكي هواي اول
پاييز. دايه مقداري شيريني و قند و يك قابلمه بزرگ غذا
در كالسكه گذاشت و خودش هم سوار شد. وقتي مادر
:رحيم خواست سوار شود، رحيم خم شد و گفت
.نه ننه، جا نيست. برو خانه -
:مادرش گفت
.آخر امشب شب عروسي توست
.باز همان لبخند تمسخرآميز بر لبان رحيم نشست
!براي همين مي گويم برو خانه ات ديگر -
.باز خاري در دلم خليد. خوشم نيامد
در برابر چشم دايه مثل دو مجسمه، مودب و دست به زانو
نشستيم. به دستور دايه كالسكه از چند خيابان و يكي دو
.كوچه گذشت و در محله نسبتا شلوغي مقابل يك خانه
كوچك ايستاد
دايه كليدي از جيب بيرون كشيد و در چوبي سبز رنگ
كوچكي را گشود. وارد دالان باريكي شديم. سمت راست
دالان مستراح بود. وقتي دالان به انتها مي رسيد، با يك پله
به حياط مربوط مي شدند. هيزم اندكي در گوشه انبار قرار
داده بودند. دست راست، در كمركش حياط، دهنه تاريك
معبري بود كه سقف ضربي از آجر داشت. اين دهنه
باريك با چند پله به مطبخ كوچك دودزده اي مي رسيد.
ميان حياط حوض كوچكي با آب سبز رنگ لجن بسته قرار
داشت. رو به روي در ورودي پلكاني از گوشه حياط بالا
مي رفت و به ايوان كوچكي منتهي مي شد با دو اتاق. يكي
بزرگ تر كه اتاق اصلي بود و به اصطلاح اتاق پذيرايي
محسوب مي شد و با دري به ايوان باز مي شد و از درون
به
اتاق كوچك تري راه داشت كه اتاق خواب و صندوقخانه ما
شد. اين اتاق پنجره اي رو به ايوان داشت. ولي براي
.رفت و آمد به آن بايد از اتاق اصلي كه من به آن تالار مي
گفتم، عبور كرد. چه تالاري! چهار متر و نيم در پنج متر
كف اتاق ها را دايه با قالي خرسك من فرش كرده و مخده
ها را كنار ديوار اتاق بزرگتر جا داده بود. پرده گلدار
.نسبتا زيبا ولي ارزان قيمتي آويزان كرده بود. در اتاق
كوچك تر جنب تالار فرو رفتگي اي در ديوار وجود داشت
مثل اين كه جاي گنجه اي بود كه هرگز نصب نشده بود.
دايه جلوي آن را نيز پرده آويخته و صندوق لباس ها و
وسايل مرا در پشت آن قرار داده بود. روي طاقچه پيش
بخاري انداخته و آن را با سليقه از وسط جمع كرده و
سنجاق
زيبايي به آن زده بود به طوري كه شكل پروانه به خود
گرفته بود. روي آن، بالاي طاقچه، يك چراغ الله و يك
آيينه
كوچك و شانه گذاشته بود. من عروسي بودم كه حتي آيينه
و شمعدان نداشت. الله ديگر در اتاق بزرگ تر يا به قول
من حسرت زده در تالار بود. در اين اتاق پذيرايي نيز دو
پنجره رو به ايوان در دو طرف در ورودي قرار داشت.
يك
باغچه كوچك، دو متر در يك متر در كنار حوض بود.
خشك مثل كوير. تمام وسعت آن خانه به صد و پنجاه متر
نيز
.نمي رسيد
دايه خانم اثاث را از كالسكه پياده مي كرد و در آشپزخانه
يا اتاق پذيرايي مي گذاشت. من پا به حياط گذاشتم و مات
و مبهوت به در و ديوار خيره شدم. تمام اين خانه به اندازه
حياط خلوت خانه پدري ام نيز نمي شد. آن عروسي
فقيرانه و اين خانه محقر و آن روز سخت و دردناك كه روز
ازدواج من بود، مرا از پا افكنده بود. آب انبار كوچكي
درست زير اتاق بزرگ قرار داشت و من مي ترسيدم كه
سقف آب انبار كه كف اتاق بود فرو بريزد و ما را در كام
خود بكشد. خسته در كنار ديوار ايستاده بودم و به كف
آجري و در و ديوار حياط كه در سايه روشن اول غروب
غريب و غمبار مي نمود چشم دوخته بودم. بره آهويي بودم
كه در دشتي خشك و غريب تنها و سرگردان مانده و در
پشت سرش شكارچي و مقابلش سرزميني مرموز و
ناشناخته گسترده بود. تنها و دل شكسته بودم. گله مند از
پدرم،
.از مادرم و از دنيا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتپنجاهپنجم🪴
🌿﷽🌿
-میشه ازت بخوام بهم کمک کنی تا منم دختر خالت رو
بیشتر بشناسم؟
-یعنی چی؟
-میخوام در موردش بیشتر بدونم، البته بدون اینکه
خودش بفهمه ها!
-چرا می خواید در مورد دختر خالم بدونید؟
-دلیلی جز این نداره که من باید در مورد کارمندانم
اطلاعات بیشتری داشته باشم و اگر شما با من همکاری
کنید
حاضرم مزایای شغلی شما رو افزایش بدم
مرضیه چشمهاشو تنگ کرد و گفت: دختر خاله من که
کارمند شما نیست!!!
-ببین خانم محترم، اینجا من رئیسم، مطمئن باشید که از
اطلاعاتی که به من میدید سو استفاده ای نمیشه، در
ضمن
شما می تونید همکاری نکنید و در اون صورت دیگه
بین ما ارتباطی نخواهد بود و یا همکاری کنید و از
مزایاش هم
بهره ببرید، در هر صورت انتخاب با خودتونه
مرضیه با خودش فکر کرد، یک ماه بیشتر نیست که این
خانم رئیس شده، چطور جرات میکنه کارمندا رو
اینجوری
تهدید یا تطمیع کنه؟!!! این دیگه چه موجود ناشناخته
ایه!!! پس بگو اون همه ترفیع شغلی ای که به من داد
برای چی
بود!!! میخواست ازم سو استفاده کنه، ما رو بگو که فکر
میکردیم چه آدم خوبی گیرمون اومده...
-خب خانم احمدی؟ فکراتونو کردید؟
-شما چه اطلاعاتی میخواید؟
-همه چیز، من میدونم شما با دختر خالتون صمیمی
بودید، بنابراین تمام اطلاعات شخصی و خصوصی
ایشون رو
میخوام
... -متاسفم. فکر نمی کنم اجازه داشته باشم مسائل
شخصی دیگران رو برای شما بازگو کنم.
-بسیار خوب، به هر حال من بهتون وقت میدم، میتونید
بیشتر فکر کنید...
وقتی مرضیه از اتاق اومد بیرون احساس میکرد تازه
می تونه نفس بکشه، از رفتار این رئیس تازه وارد
تعجب کرده
بود، دوباره نگاهی به در بسته اتاق فدایی زاده انداخت و
خیلی آروم زیر لب گفت: دیوانه.
شیدا با رفتن خانم احمدی که دختر خاله فاطمه میشد به
پشتی میزش تکیه زد و به پرونده زیر دستش نگاهی
کرد،
پرونده یکی از بزرگترین پروژه های ساختمونی ای بود
که شرکتشون بر عهده گرفته بود، با هماهنگی هایی که
بامدیر عامل کرده بود تونسته بود رضایتشون رو جلب
کنه و ساخت این پارک تفریحی تجاری رو به سهیل
بسپاره، اما
هنوز چیزی به خودش نگفته بود، گوشی تلفن رو
برداشت و گفت:
-بله خانم-
لطفا به آقای شمسایی بگید بیان توی اتاق من
وقتی گوشی رو گذاشت یاد روزی افتاد که سهیل بدون
در زدن وارد اتاقش شد و روبه روش ایستاد وگفت:
خوب
گوشاتونو باز کنید خانم فدایی زاده، شما نه توی قلب
من، نه توی زندگی من هیچ جایی ندارید و نخواهید
داشت. بعد
هم از اتاق رفته بود بیرون.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتپنجاهپنجم🦋
🌿﷽🌿
کشتن سید جوانان اهل بهشت ؛ کسى که تکیه گاه جنگتان ، پناهگاه جمعتان ، روشنى بخش راهتان ، مرهم
زخمهایتان ، درمان دردهایتان ، آرامش دلهایتان و مرجع اختلافهایتان بود.
چه بد توشه اى راهى قیامتتان کردیدو بار چه گناه بزرگى را بر دوش گرفتید.
کلامت ، کلام نیست زینب ! تیغى است که پرده هاى تزویر را مى درد و مغز حقیقت را از میان پوسته هاى رنگارنگ
نیرنگ برمال مى کند. شمشیرى است که نقابها را فرو مى ریزد و ماهیت خلایق را عیان مى سازد.
صداى شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر مى شود.
کودکانى که به تماشا سر از پنجره ها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب مى کنند. چند نفرى در خود مچاله مى
شوند و فرو مى ریزند. عده اى سر بر دیوار مى گذارند و ضجه مى زنند.
پیرمردى که اشک ، پهناى صورتش را فراگرفته و از ریشهاى سپیدش فرو مى چکد، دست به سوى آسمان بلند مى
کند و مى گوید:
))پدر و مادرم فداى این خاندان که پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان اند.
نسلشان نسل کریم است و فضلشان ، فضل عظیم .((
یکى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید: ))به خدا قسم که این زن ، به زبان على سخن مى گوید.((
و پاسخ مى شنود: ))کدام زن ؟ والله که این خود على است . این صلابت ، این بلاغت ، این لحن ، این خطاب ، این
عرصه ، این عتاب ، ملک مطلق على است .((
قیامتى به پاکرده اى زینب !
اینجا کوفه نیست . صحراى محشر است . یوم تبلى السرائر)( است و کالم تو فاروقى)( است که اهل جهنم و
بهشت را از هم متمایز مى کند. شعله اى است که هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را مى سوزاند. آینه اى است که
خلق را از دیدن خودشان به وحشت مى اندازد.
اشک و آه و گریه و شیون ، کوفه را برمى دارد. هر چه سوهان ضجه ها تیزتر مى شود، صلاى تو جالى بیشترى پیدا
مى کند و برنده تر از پیش ، اعماق وجود مردم را مى شکافد و دملهاى چرکین روحشان را نیشتر مى زند.
همچنان محکم و با صلابت ادامه مى دهى :
مرگتان باد.
و ننگ و نفرین و نفرت بر شما.
در این معامله ، سرمایه هستى خود را به تاراج دادید.
بریده باد دستهایتان که خشم و غضب خدا را به جان خریدید و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پیشانى
خود، نقش زدید.
مى دانید چه جگرى از محمد مصطفى شکافتید؟
چه پیمانى از او شکستید؟
چه پرده اى از او دریدید؟
چه هتک حیثیتى از او کردید؟
و چه خونى از او ریختید؟
کارى بس هولناك کردید، آنچنانکه نزدیک بود آسمان بشکافد، زمین متلاشى شود و کوهها از هم بپاشد.
مصیبتى غریب به بار آوردید.
مصیبتى سخت ، زشت ، بغرنج ، شوم و انحراف برانگیز. مصیبتى به عظمت زمین و آسمان .
شگفت نیست اگر که آسمان در این مصیبت ، خون گریه کند.
و بدانید که عذاب آخرت ، خوارکننده تر است و هیچ کس به یارى برنمى خیزد.
پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نکند. چرا که خداى عزوجل از شتاب در عقاب ، منزه است و از تاءخیر در
انتقام نمى هراسد.
ان ربک لباالمرصاد.)(
به یقین خدا در کمینگاه شماست ...
کوفه یکپارچه ، ضجه و صیحه مى شود. گویى زلزله اى ناگهان ، همه هستى همه را بر باد داده است .
آتشفشانى که از اعماق دلت ، شروع به فوران کرده ، مهار شدنى نیست .
شقشقه اى است انگار به سان شقشقیه پدر که تا تاریخ را به آتش نکشد فرو نمى نشیند.
نه شیون و ضجه هاى مردم ، از زن و مرد و پیر و جوان ، و نه چشمهاى به خون نشسته دژخیمان و نه نگاههاى
تهدیدآمیز سربازان ، هیچ کدام نمى تواند تو را از اوج خشم و خطاب و عتاب و توبیخ و محاکمه خلق پایین بیاورد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷