eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 خواهر بزرگ ترم كه با اندوه و ياس در آستانه در اتاق ايستاده بود و با دلي گرفته تماشا مي كرد. جلو آمد. يك جفت النگوي پت و پهن به دستم كرد و مرا بوسيد. يك كلام با رحيم صحبت نكرد. شك داشتم كه حتي نيم نگاهي هم به چهره او افكنده باشد. نمي دانستم آيا اگر او را در خيابان ببيند باز مي شناسد يا نه؟ سكوتي برقرار شد. مادر رحيم براي شكستن آن سكوت تلخ کل كشيد و هلهله كرد. دايه يك سيني برداشت و ضرب گرفت. مادر رحيم و دده خانم و خجسته دست مي زدند. پدرم با مشت به در كوفت. انگار كه به قلب من مي كوبد. به صداي بلند و خشني :گفت چه خبرته؟ صدايت را سرت انداخته اي دايه خانم؟ - :دايه از اين سو با رنجش آشكاري گفت .وا، آقا خوب دخترمان دارد عروس مي شود. شادي مي كنيم ديگر. شگون دارد - :پدرم آمرانه فرياد زد دنبك را بده دستشان ببرند خانه شان تا كله سحر هر قدر مي خواهند بزنند. اين جا اين سر و صداها را راه - .نينداز دايه سرخورده و دلخور سيني را زمين گذاشت. ديگر نمي دانستيم چه بايد بكنيم. خواهر بزرگم رفت و برگشت و :پيغام آورد .محبوب، بيا آقا جان با تو كار دارند - فقط با من. رحيم گويي وجود نداشت. از جا بلند شدم و وارد پنجدري شدم و در را پشت سرم بستم. پدرم روي يك مبل افتاده بود. سر را بر پشتي مبل نهاده، پاها را تا وسط اتاق دراز كرده بود. مچ پاي راستش روي مچ پاي چپ قرار داشت. نه تنها تكمه كتش باز بود، بلكه نيمي از تكمه هاي بالاي جليقه و يقه پيراهنش نيز گشوده بود. مثل اين كه احساس تنگي نفس مي كرد. هرگز او را اين قدر آشفته حال و نا مرتب نديده بودم. دست ها را بي حس و حال روي دسته مبل نهاده و مچ دست هايش را از دسته مبل رو به پايين آويزان بود. رنگ به صورت نداشت و به سقف خيره بود. جواهري را از چنگش به يغما برده بودند. مادرم در لبه پنجره نشسته و به شيشه هاي رنگين ارسي تكيه داده بود. انگار او نيز جان در بدن نداشت. حتي چادر نيز بر سر نيفكنده بود. با پيراهن گلدار آن جا نشسته بود و دست ها را سست و بي جان بر زانو انداخته بود. مرا كه ديد برخاست و جلو آمد. يك انگشنر الماس نسبتا درشت پيش :آورد و در دست من گذاشت. نگفت مبارك باشد. گفت .اين را از من يادگاري داشته باش .و اشكريزان از در اتاق خارج پدرم مدتي ساكت ماند. من نمي دانستم چه بايد بكنم. همچنان سر به زير افكنده و دست ها را به هم گرفته و :ايستاده بودم. خواهرم در كنارم بود. پدرم رو به سقف كرد. با صداي آهسته و بي جان گفت به تو گفته بودم ماهي سي تومان كمك خرجي برايت مي فرستم؟ - :مي خواستم بگويم شما كي با من حرف زده بوديد؟ ولي فقط گفتم .نه آقا جان - .مي دهم دايه خانم برج به برج برايت بياورد - با زحمت زياد دست راست را بالا برد و در جيب داخل جليقه كرد. يك سينه ريز مجلل طلا از آن بيرون كشيد و به :طرفم دراز كرد .بيا بگير. اين براي توست - .با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سينه ريز را گرفتم « .بينداز گردنت » با كمك خواهرم سينه ريز را به گردن انداختم. پدرم نگاهي به آن و به صورت جوان و بزك كرده من كرد و مثل مريضي كه درد مي كشد، چهره اش درهم رفت و دوباره سر را بر پشتي مبل تكيه داد و دست هايش از مچ از دسته .مبل آويزان شد. هيچ هديه اي براي رحيم نبود. اصلا اسمي هم از او نبود .خوب، برو به سلامت - :جرئتي به خود دادم و با صدايي كه به زحمت از حلقومم خارج مي شد گفتم آقا جان، دعايم نمي كنيد؟ - در خانواده ما رسم بود كه پدرها شب عروسي فرزندشان، هنگام خداحافظي دعاي خير بدرقه راهشان مي كردند و برايشان سعادت مي كردند. دعاهاي پدرم را در حق نزهت ديده بودم كه اشك به چشم همه حتي عروس و داماد .آورده بود. آن زمان به اين مسايل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گيرا بود پوزخندتلخي بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سكوتي بين ما به وجود آمد. انگار فكر مي كرد چه دعايي بايد بكند. پدرم، با همان حالي كه نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بي حالي بلند كرد. سرش همچنان بر پشت مبل :تكيه داشت. گفت .دو تا دعا در حقت مي كنم. يكي خير است و يكي شر با ترس و دلهره منتظر ايستادم. خواهرم با نگراني و دلشوره بي اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو دراز كرد و :گفت ..... آه آقا جان - :پدرم بي اعتنا به او مكثي طولاني كرد و گفت .دعاي خيرم اين است كه خدا تو را گرفتار و اسير اين مرد نكند - :باز سكوتي برقرار شد. پدرم آهي كشيد و قفسه سينه اش بالارفت و پايين آمد و ادامه داد .و اما دعاي شرم. دعاي شرم آن است كه صد سال عمر كني - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 .... سهیل من دوستت ندارم، من یک بار عهد کردم که عاشقت باشم ... و تا زمانی که جون داشته باشم عاشقت میمونم ... بعد از گفتن این حرفها سرش رو پایین انداخت. چند وقتی بود که اینطوری رک و راست به سهیل نگفته بود که عاشقشه، در واقع از بعد از شب تولد ریحانه. با خودش گفت: تو چقدر پوست کلفتی فاطمه، حالا با گفتن این حرفها سهیل باز هم ازت مطمئن میشه و میره دنبال هرزه بازی هاش... سهیل که سر پایین فاطمه رو دید، نفسی کشید، انگار فکر فاطمه رو خونده بود، با حالتی عصبی گفت: نمی ترسی برم دنبال هرزه بازیم؟ نمیترسی بازم از عشقت به خودم مطمئن بشم و باز هم روز از نو و روزی از نو؟ فاطمه که همچنان سرش پایین بود چند لحظه سکوت کرد، چند نفس آروم کشید و گفت: چرا میترسم .... خیلی هم میترسم و سرش رو بالا آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگاهی که سهیل رو لبریز از حس دوست داشتنی ای کرد که خودش هم نمی دونست چیه، بعد از روی صندلی بلند شد و روی پاهای سهیل نشستو چشم در چشمش دوخت و گفت: اما هنوز نا امید نشدم. سهیل که احساس آرامشی توی وجودش جوونه زده بود، لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همسرش رو بوسید، بعد هم در آغوشش گرفت و گفت:بهت قول میدم که هیچ وقت امیدت رو نا امید نکنم... فاطمه هم که گرمای نفس های همسرش رو احساس میکرد آروم گفت: به قولت اعتماد دارم... بعد هم چشماش رو بست و اجازه داد این عشق تا عمق جانش نفوذ کنه سهیل دیگه به هیچی فکر نمیکرد، مطمئن بود تمام موقعیتهایی که توی این مدت به دست آورده بود میتونست دوباره به دست بیاره، شاید کار بیشتری می خواست، اما میدونست هر چقدر هم سخت باشه، سخت تر از یک عمر زندگی کردن با شیدا نبود، اون هم وقتی همسری به دوست داشتنی فاطمه داشت، کسی که پای تمام سختی ها و نامردی هاش ایستاده بود و باز هم بهش امید داشت... سهیل توی گوش فاطمه نجوا کرد: از خدا ممنونم که اجازه داد تو مال من باشی... فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت. شاید اون روز خدا هم لبخند میزد... * -تو چند ساله که داری توی این شرکت کار میکنی خانم احمدی؟ -حدودا ۱۰ ساله خانم -بله، خیلی- از کارتون راضی اید؟ -شنیدم با آقای نادی نسبت فامیلی داری؟ -ایشون شوهر دختر خاله من هستند. -جدا؟ پس از قبل از اینکه آقای نادی با دختر خالت ازدواج کنه میشناختیش. -بله، تا حدودی. -چجوری با هم آشنا شدن؟ مرضیه کمی فکر کرد و با احتیاط گفت: -ما با خانواده آقای نادی روابط خانوادگی داشتیم، اصلا خود ایشون اینجا برای من کار درست کردند، توی یکی از مهمونی هایی که همدیگه رو دیده بودند، آقای نادی از دختر خاله من خوشش اومده بود و بالاخره با هم ازدواج کردند. شیدا نگاه دقیقی به مرضیه کرد، می خواست ببینه چی تو چشمای مرضیست؟ آیا مرضیه نسبت به سهیل احساسی داشته؟ سهیل با اون همه آزاد بودنش قبلا با این یکی هم سر و سری داشته یا نه؟ اما وقتی نگاه خشک و عاری از احساس مرضیه رو دید سعی کرد رکتر صحبت کنه. -شما با ازدواج آقای نادی با دختر خالتون موافق بودید متوجه نمیشم چرا این سواالت رو میپرسید خانم فدایی -خیلی زود متوجه میشید. مرضیه سری تکون داد وگفت: من نظری نداشتم، در واقع کسی نظر من رو نپرسید، البته مامانم زیاد راضی نبود و به خالم هم گفته بود، اما بالاخره پافشاری آقای نادی جواب دادو دختر خالم قبول کرد. -من تعریف دختر خاله شما رو زیاد شنیدم. -بله، آقای نادی با بیشتر کارمندای اینجا رابطه خانوادگی دارند، بنابراین توی این شرکت همه دختر خاله من رو میشناسند. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 همین معرفیهاى کوتاه و ناخواسته تو، کم کم ولوله در میان خلق مى اندازد: یعنى اینان خاندان پیامبرند؟! از روم و زنگ نیستند!؟ این زن ، همان بانوى بزرگ کوفه است !؟ اینها بچه هاى محمد مصطفایند!؟ این زن ، دختر على است !؟ پچ پچ و ولوله اندك اندك به بغض بدل مى شود و بغض به گریه مى نشیند و گریه ، رنگ مویه مى گیرد و مویه ها به هم مى پیچد و تبدیل به ضجه مى گردد. آنچنانکه سجاد، متعجب و حیرتزده مى پرسد: ))براى ما گریه و شیون مى کنید؟ پس چه کسى ما را کشته است ؟(( بهت و حیرت تو نیز کم از سجاد نیست . رو مى کنى به مردان و زنان گریان و فریاد مى زنى : ))خاموش !اهل کوفه ! مردانتان ما را مى کشند و زنانتان بر ما گریه مى کنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت کند در روز جزا و فصل قضاء.(( این کلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش که شعله ورتر مى کند، گریه ها شدت مى گیرد و ضجه ها به صیحه بدل مى شود. دست فرا مى آرى و فریاد مى زنى : ))ساکت !(( نفسها در سینه حبس مى شود. خجالت و حسرت و ندامت چون کلافى سردرگم ، در هم مى پیچد و به دلهاى مهر خورده مجال تپیدن نمى دهد. سکوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گیرد. نه فقط زنان و مردان که حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد. سکوت محض . و تو آغاز مى کنى : بسم الله الرحمن الرحیم اى اهل کوفه ! اى اهل خدعه و خیانت و خفت ! گریه مى کنید ؟! اشکهایتان نخشکد و ناله هایتان پایان نپذیرد. مثل شما مثل آن زنى است که پیوسته رشته هاى خود را به هم مى بست و سپس از هم مى گسست .)( پیمانها و سوگندهایتان را ظرف خدعه ها و خیانتهایتان کرده اید. چه دارید جز لاف زدن ، جز فخر فروختن ، جز کینه ورزیدن ، جز دروغ گفتن ، جز چاپلوسى کنیزکان و جز سخن چینى دشمنان ؟!به سبزه اى مى مانید که بر مزبله و سرگینگاه روئیده است و نقره اى که مقبره هاى عفن را آذین کرده است . واى بر شما که براى قیامت خود، چه بد توشه اى پیش فرستاده اید و چه بد تدارکى دیده اید. خشم و غضب خداوند را برانگیخته اید و عذاب جاودانه اش را به جان خریده اید. گریه مى کنید؟! به خدا که شایسته گریستید. گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك . دامان جانتان را به ننگ و عارى آلوده کردید که هرگز به هیچ آبى شسته نمى شود. و چگونه پاك شو ننگ و عار شکستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت ؟! ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷