eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 به مادرش نزدم. خیلی جدی گفتم: –ممنون، خداحافظ. بعد فوری از آنجا دور شدم. همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند میزد و دستانم یخ زده بود. دستانم را در هم گره زدم و چشم‌هایم را بستم تا بهتر صداهای بیرون را بشنوم. هیچ صدایی از حیاط نمی‌آمد. کمی آرام شده بودم. چشم‌هایم را باز کردم. تازه متوجه‌ی وسایلی که آنجا بود شدم. پر بود از وسایل ریز و درشت که به صورت مرتب آنجا گذاشته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد یک میز کوچک بود، که رویش چند تخته چوب ریخته شده بود. همراه وسایل معرق‌کاری، همینطور قلم و دوات، دو صندلی در هر طرف میز قرار داشت. کمی جلوتر رفتم. یکی دو تا حروف چوبی که معلوم بود با مهارت خاصی بریده شده روی میز قرار داشت. انگار کسی در آنجا کار انجام میداد. در حال بازرسی وسایل بودم که چشمم به یک قلب کوچک چوبی افتاد. حتما کار راستین بود. قلب چوبی را برداشتم و زیرو رویش را نگاه کردم خیلی زیبا بریده و سوهان زده شده بود. یک طرفش سوراخ، و یک حلقه از آن آویزان بود. "یعنی برای خودش ساخته؟ " قلب چوبی را جلوی بینی‌ام گرفتم و با تمام وجود نفسم را به داخل ریه‌هایم فرستادم. احساس کردم بوی عطر راستین را می‌دهد. من کجا بودم؟ شاید جایی که راستین گاهی تنهاییش را در آنجا می‌گذراند. اشک در چشمانم جمع شد. نمی‌دانم از همیشه نداشتنش بود، یا از این دلتنگی همیشگی، از این در خود ریختنها، از این تظاهر‌ها به بی‌تفاوتی در حالی که دلم با هر دفعه دیدنش خون می‌شود. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به وسایل نگاه کردم. دستم به طرف چند برگه‌ی سفیدی که آنجا بود رفت. شاید چیزی می‌نوشتم آرام میشدم. شعری که امیر محسن تابلوئش را در رستوران نصب کرده بود یادم آمد. نمی‌دانم چرا همیشه با خواندش دلم می‌گرفت. شعر را زیر لب زمزمه کردم. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ کدام تیره شب هجر را کران یابم؟" شروع به نوشتن شعر کردم. مصرع اول را که نوشتم قلبم به درد آمد... زل زدم به کلماتی که نوشته بودم. دلم گرفت، خودکار را رها کردم و سرم را روی میز گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. ناگهان صدای پایی را شنیدم. سرم را از روی میز بلند کردم. مادر راستین صدایم کرد. –دخترم بیا بالا. فوری اشکهایم را پاک کردم. نگاهی به قلب روی میز انداختم. زیپ کیفم را باز کردم و انداختمش داخل کیفم چند قدم که از میز دور شدم. یاد آن یک مصرع از شعر افتادم که نوشته بودم، برگشتم. با خودکار رویش خط کشیدم و فوری از پله‌ها بالا رفتم. مریم خانم گفت: –راستین تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون حرف بزنه. فکر کنم پری‌ناز بود. با نگرانی گفتم: –میشه یه نگاهی تو کوچه بندازید اگه نیست من برم. مریم خانم در چشمهایم خیره شد. –اتفاقی نیوفتاده که دخترم چرا اینقدر ناراحت شدی؟ اون فکر نکنم به این زودی بیاد. –میشه الان برم؟ حالا یه روز دیگه با هم حرف می‌زنیم. مریم خانم با اکراه رضایت داد. بالاخره من از آنجا بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. در خانه‌شان را بستم و سر به زیر به طرف سر کوچه پا تند کردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدایی که شنیدم سرم را بلند کردم. –تو خونه‌ی ما بودی؟ با دیدن دو گوی تاریکش ضربان قلبم شدید‌تر شد. زبانم بند آمد. دستهایش را داخل جیبش فرو برد. –دیدم مامانم دستپاچه شده‌ها، ولی اصلا فکرشم نمی‌کردم به خاطر تو باشه. بین همه‌ی استرسهایم ژستی که گرفته بود برایم جالب بود. جلوتر آمد و ادامه داد: –چرا قایم شده بودی؟ به روبرو خیره شدم، نباید کم می‌آوردم. نفسش را محکم بیرون داد. –امروز خانم ولدی قضیه‌ی اتاقک رو برام توضیح داد. درسته که من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، ولی این دلیل نمیشه که اینجوری تلافی کنی با جاسو... حرفش را بریدم و متکبرانه گفتم: –شما بازم دارید زود قضاوت می‌کنید. من باید برم خونمون. از جلوی راهم کنار رفت. –برو، ولی قبلش خودت برام همه‌چیز رو توضیح بده، نزار دوباره قضاوتت کنم. اخم کردم. –چه قضاوتی؟ –بهترینش اینه که مامانم مخت رو زده تا خبرهای شرکت رو واسش... شانه‌ایی بالا انداختم. –من که چیزی در مورد شما به کسی نگفتم، مادرتون می‌خواستن در مورد پسر بیتا خانم که قراره بیاد خواستگاریم صحبت کنن. بعد به خانه‌ی عمه اشاره کردم و ادامه دادم: –من خونه‌ی‌ عمم بودم که مادرتون امدن اونجا و بهم گفتن میخوان در مورد یه مسئله‌ی مهم حرف بزنن. همین. اگرم رفتم قایم شدم چون، چون، به خودم مربوطه... از حرفهایم چشم‌هایش گرد شد. او هم اخم کرد و نگاهش را به صورتم میخ کرد. چشمم را در اطراف چرخاندم و پا کج کردم برای خلاص شدن از آن مخمصه. –من بهت اعتماد دارم. دلیلش رو خودمم نمی‌دونم. قایمم نمی‌شدی من بهت شک نمی‌کردم. @delneveshte_hadis110 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🪴 🌿﷽🌿 .عجب گيري افتاده بودم وقتي به خانه رسيديم، دوباره به صندوقخانه دويدم و آن تكه كاغذ را از درز پايين پرده اي كه پشت چادر شبي آويزان بود كه رختخواب ها در آن پيچيده بودند و من به زحمت كاغذ را در درز پايين آن پهان كرده بودم، بيرون كشيدم، پرده تافته سبز پولك دوزي شده روشن بود و تماماً نقش هاي گل و پرنده را با پولك روي آن دوخته بودند. ولي حالا، كهنه و بي استفاده، در صندوقخانه پشت رختخواب ها، نيمي از آن پنهان از نظر، مخفيگاه امني بود .كه دايه و خواهر و مادرم هرگز به جد آن پي نمي بردند دل مي رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را دردا كه راز پنهان ، خواهد شد آشكارا باز آن تكه كاغذ را بوسيم. زخمي كه مي رفت درمان شود سر باز كرد. دوباره با خواستگاري منصور، پسر عمويم، سر باز كرد. هر چه مي گشتم اين يكي ديگر جاي ايراد نداشت. چه بهانه اي از او بگيرم؟ اي خدا، اين هم از بخت سياه من بود! بيرون از صندونخانه پدرم در اتاق كناري نشسته بود و ليلي و مجنون نظامي را مي خواند. آفتاب اندك اندك مي رفت تا گرماي تابستان را به خود بگيرد. بهار تمام مي شد. منوچهر دو سه ماهه شده بود. رنگ آفتاب شاد، روشن و متين آفتاب چه قدر فرق داشت. در خان از پشت پنجره ها كه پرده هاي خوشرنگ و گرانقيمت آن ها با دستك ها به كنار كشيده شده بودند اتاق پر از قالي و الله و گل و گلدان را روشن مي كرد. زيبايي آن مبل هاي سنگين سرخ و ميزهاي پايه بلند و عسلي هاي خوش تركيب را به نمايش در مي آورد و صفحات كتاب آقا جان از آن روشنايي نور و شاعرانه اي به خود مي گرفت كه معني خوشبختي را مجسم مي كرد. ولي وقتي از خم كوچه بازاچه مي پيچيدي، آفتاب كه به سوي دكان نجاري به زحمت به آنجا مي رسيد، مست و شوخ و شنگ بود. بي سر و پاي شيدايي بيش نبود كه خود مجنون بود و بر در دكان مجنون نور مي تاباند. آشوبگري كه موجب مي شد او لحظه به لحظه كمر راست كند و بر اين روشنايي نگاه كند. عطر پيچك هايي را كه از ديوار يكي دو اربابي مستانه آويخته بودند و تا آن جا مي رسيد، به مشام كشد. آهي بكشد و دوباره به كار اّره و رنده و ميخ و چكش .برگردد كاغذي برداشتم. يك كاغذ تميز، يك قطره كوچك عطر به آن زدم. يادم نيست چه عطري بود. عطري بود كه مادرم به من داده بود. فرنگي بود. گرانقيمت بود. براي روزهاي خواستگاري بود. دور و بر كاغذ را گل كشيدم و رنگ كردم. روبان كشيدم. بلبل كشيدم. شايد يكي دو هفته طول کشید که تقاشي مي كردم و فكر مي كردم چه كنم. عقلم مي كشيد. گفت دست بكشم. ولي بيچاره نگفته مي دانست كه باخته است. مي دانست كه نمي توانم. مي خواستم به حرف عقلم گوش كنم. براي خودم هزار دليل و منطق آوردم. قسم مي خوردم كه نخواهم رفت. ولي انگار ميخ آهنين در سنگ .مي كوبيدم. مي دانستم كه خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلكه خواهم انداخت چيزي مي گويم و چيزي مي شنوي. در آن زمان عاشق شدن يك دختر پانزده ساله خود مصيبتي بود كه مي توانست خون بر پا كند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد كردن خواستگار. عاشق شدن؟ ان هم عاشق نجار سر گذر شدن؟ اين كه ديگر واويلا بود. آن هم براي دختر بصيرالدوله. فكر آن هم قلب را از حركت مي انداخت. خون را سرد مي كرد. انگار كه آب سر بالا برود. انگار كه از آسمان به جاي باران خون ببارد. با شاخ غول در افتادن بود كه من در افتادم و نوشتم. آرزويي را كه بر دلم سنگيني مي كرد، عاقبت نوشتم. آنچه را به محض خواندن نامه او و به .عنوان پاسخ به ذهنم رسيده بود دلم مي خواست به صداي بلند برايش بخوام، نوشتم حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتم هوس است طمع خام بين كه قصه فاش از رقيبان نهفتنم هوس است ديگر ياد ندارم كه چه بهانه ها مي آوردم تا از خانه بيرون بروم. دايه حالا گرفتار منوچهر بود. من گاه با دده خانم بيرون مي رفتيم و او را به بهانه آن كه چيزي را در خانه جا گذاشته ام به خانه مي فرستادم. ولي مي دانستم مّدتي طول مي كشد تا او غر غركنان از راه برسد. گاهي هم تنها مي رفتم. آن شب باز دم غروب بود و پدرم مهمان مردانه .داشت و همه اهل خانه گرفتار او و دل درد منوچهر بودند. از خانه بيرون رفتم پشت به در دكان داشت، قباي خود را پوشيده و شال بسته بود. مي خواست برود. پشت شال دو سه چين خورده بود. پيش خود گفتم اگر دايه جان ببيند مي گويد از آن قرتي ها هم تشريف دارند. اين لباسي كه مي رفت تا از گردونه خارج شود چه قدر به او مي آمد. دو دست را به كمر زده شستها را در شال فرو برده و كمي به عقب خم شده بود. گويي درد و خستگي كمر را با اين كار تسكين مي داد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🌿﷽🌿 دم غروب چادر به سر كردم، پيچه را زدم درشكه گرفتيم و رفتيم خيابان الله زار. رفتيم جاهاي تماشايي. آفتاب غروب مي :كرد. جمعيت خيلي ديدني بود. گفت مي خواهي راه برويم؟ يك چيزي بخوريم؟ حالت خوب است؟ - .آره خوبم - پياده شديم و كمي راه رفتيم. خيلي صفا داشت. رحيم با كت و شلوار و جليقه و زنجير طلاي ساعت كه از دكمه جليقه اش آويخته بود خيلي خواستني تر شده بود. پيرمردي با يك گاري دستي مي گذشت و خوراكي مي فروخت. اصلا :يادم نيست چه بود. هر چه بود در گاري دستي انباشته بود. پرسيد از اين ها مي خواهي؟ - :ذوق زده مثل بچه ها گفتم .آره برايم بخر - دو زن و يك مرد جوان از كنار ما مي گذشتند، هر دو زن ها پيچه ها را بالا زده بودند. لب ها و لپ هايشان به نظرم .بيش از حد سرخ آمد. قيافه هاي وقيحي داشتند. چشم ها سرمه كشيده و بي حيا يكي از آن ها دست جلوي دهان گرفته بود و مي خنديد و ديگري كه قد بلندي داشت با صدايي كه آماده شليك :خنده بود آهسته گفت .خفه شو، خوبيت نداره - مرد همراهشان حواسش جاي ديگر بود. به نظرم رسيد آن كه قد بلند داشت به چشم هاي رحيم نگاه كرد و غمزه آمد. رحيم همچنان كه ايستاده بود، نيم دايره چرخيد و ناگهان خيال كردم كه آن نگاه شيطنت آميز و آن لبخند نيمه كاره فرو خورده را كه تصور مي كردم فقط به خود من تعلق دارد، بر لب هايش ديدم. شايد بيش از چند لحظه :طول نكشيد. من آن جا ايستاده بودم و او را نگاه مي كردم و چشم او به دنبال آن زن ها بود. برگشت و پرسيد چه قدر بخرم؟ - .هيچي - :با حيرت به من نگاه كرد !يعني چه؟ تو كه گرسنه بودي - :جلو جلو راه افتادم و با غيظ گفتم .حالا نيستم. درشكه بگير، مي خواهم برگردم خانه محبوب، چرا اين طور مي كني؟ - .چه كار مي كنم؟ خسته شده ام. مي خواهم برگردم خانه - :و مثل اينكه تازه متوجه شده ام كت و شلوار و كفش چرمي پوشيده گفتم !امروز خيلي مشدي شده اي! دكمه هاي بسته و تر و تميز. ارسي چرم - مگر تازه ديده اي؟ خودت اين طور مي خواهي. چرا بهانه مي گيري؟ - با غيظ سر به سوي ديگر گرداندم. و به انتظار درشكه اي ايستادم كه از دور نمايان شده بود. يك قدم جلو رفت تا درشكه را صدا كند. بي اختيار دست بالا بردم و پيچه را از صورتم بالا زدم. خواست كمكم كند تا سوار شوم. دستم را كنار كشيدم. توي درشكه نشستم. داغ شده بودم. از مغز سر تا نوك پا از حسد و از توهيني كه تصور مي كردم به من روا داشته مي سوختم. جوانكي قرتي از كنار درشكه گذشت و چشمان وقيحش به صورت من افتاد. سوتي زد و دور شد. رحيم كه سوار شده بود، تازه متوجه من شد و ديد كه پيچه را بالا زده ام. لبش را جويد. رگ گردنش برجسته .شد چرا پيچه ات را بالا زده اي؟ مي خواهي مرا به جان مردم بيندازي؟ دلت مي خواهد خون به پا كنم؟ - .نخير، مي خواهم بداني من هم بلدم پيچه ام را بالا بزنم - :با لحني تلخ و گزنده گفت .اين را كه از اول مي دانستم - :تير صاف به هدف خورد. به قلب من. ولي با خونسردي به پشتي كهنه چرمي تكيه دادم و گفتم .خوب، خوب است كه دانسته مرا گرفتي - .و از ديدن رگ گردنش كه از خشم متورم شده بود دلم خنك شد تا خانه با آن چشم هاي خشمگين به من خيره شد و من با پيچه بالا زده كوچه و گذر را تماشا كردم. خيلي خونسرد. ولي در دلم غوغايي برپا بود. به خانه رسيديم. در را گشود و به دنبال من وارد حياط شد. ميان حياط چادر از سر برداشتم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. با غضب به دنبالم مي آمد. پايش به آبكش گير كرد با لگد آن را گوشه :اي پرتاب كرد .بر پدر هر چه آبكش است لعنت خنده ام گرفته بود. بالا آمد. بيرون تالار كفش ها را از پا بيرون آورد. آرام وارد شد و با خونسردي در را پشت سرش بست. با نهايت احتياط تكمه هاي كتش را گشود و آن را بيرون آورد. من گوشه اتاق نشسته بودم. زانوها را قائم گذاشته، دست ها را روي آن ها قرار داده او را تماشا مي كردم. يقه كتش را گرفت و آن را با غيظ روي پشتي :انداخت. رو به من كرد و پرخاشجويانه گفت بر پدر و مادر من لعنت اگر ديگر اين را بپوشم. پشت دستم داغ اگر ديگر با تو از خانه بيرون بيايم. تو شوهر - .نكرده اي، فقط نوكر گرفته اي كه ظرف هايت را بشويد :از جا پريدم .نوكر نگرفته ام. ظرف شستن هم مرا نكشته - با عجله از پلكان پايين دويدم. هواي اول شب هنوز خنك بود. ولي من اهميت نمي دادم. با حرص لب حوض نشستم به ظرف شستن. كاسه را به كوزه مي زدم و ديگ و قابلمه را محكم به زمين مي كوبيد. پيش خود مي گفتم الان مي آيد. الان مي آيد. بايد بيايد و اين ها را از دست من بگيرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘