eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدرمضان‌آمد‌وماه‌رمضان‌رفت... • صدشکر‌که‌‌این‌آمدو • صدحیف‌که‌آن‌رفت:))♥️
فروغ روی یزدان داری ای دوست صفای باغ رضوان داری ای دوست تویی یوسف که در هر کوی و برزن هزاران پیر کنعان داری ای دوست @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ - ناهار كه نخورديد؟ به ساعت روي ديوار نگاه كردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد! - نه. - پس ميتونم دعوتتون كنم كه ناهار رو باهم بخوريم؟ چشمهام اندازهي در قابلمه بزرگ شد! انتظار چنين درخواستي رو واقعاً نداشتم. - مطمئناً كه درخواستم رو براي رفتن به رستوران نميپذيرين. پس به همون غذاي بيمارستان اكتفا ميكنيم. - ممنون، من ميل ندارم. گوشي تلفن رو برداشت و گفت: - خانم كريمي بگيد دو پرس غذا بيارن. ممنون. همچنان با تعجب بهش نگاه ميكردم كه لبخند قشنگ ديگه اي روي لبهاش آورد. - يعني افتخار نميديد در كنار من غذا ميل كنيد؟ - اختيار داريد آقاي دكتر. آخه... ممنونم كه قبول كرديد! لبخندي كنار لبم نشست. به نظرم آدم جالبي مياومد. شايد اين رفتاري كه زود پسرخاله ميشه هم به خاطر اينه كه به گفته‌ي استاد سالهاي زيادي رو خارج زندگي كرده. با صداي در سر هر دومون به سمت در چرخيد. با بفرماييد گفتن آقاي دكتر خانم كريمي غذاها رو روي ميز گذاشت. متوجه شدم كه خيلي بد من رو نگاه ميكنه! لابد الان پيش خودش هزار جور فكر ميكنه! آقاي دكتر تشكر كرد و خانم كريمي از اتاق بيرون رفت. از روي صندلي بلند شد و روبه روي من نشست! با دست اشاره كرد و گفت: - بفرماييد. خيلي گرسنه بودم؛ اما بوي غذا كمي حالم رو بد ميكرد. يه قاشق از برنج و مرغ رو داخل دهانم گذاشتم و به زور پايين دادم. تموم مدت زير نگاه هاي آقاي دكتر له ميشدم؛ اما سعي كردم كه به روي خودم نيارم. هنوز چند قاشقي بيشتر نخورده بودم با دستمال دهانم رو تميز كردم و گفتم: - خيلي لطف كرديد آقاي دكتر. اگه اجازه بديد من ديگه برم. - شما كه هنوز چيزي نخورديد. - ممنون. ديگه ميل ندارم. - بسيار خب! كمي بيشتر مراقب نگار باشيد. - چشم. از روي صندلي بلند شدم و ايستادم كه دوباره درد بدي توي شكمم پيچيد. اين بار بيشتر از قبل! از درد چشمهام رو روي هم فشردم. لبم رو به دندون گرفتم تا از درد صدام در نياد. از همون حالت نيمخيز روي صندلي نشستم. كاملا روي شكمم خم شده بود. آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده بود. حتي صداش رو هم به خوبي نمي‌شينيدم! - خانم رفيعي خوبي؟ يه چيزي بگو! نميتونستم حرف بزنم. تابه حال دردي به اين شدت نداشتم. اشكم از گوشه چشمم پايين اومد و سريع پاكش كردم. آقاي دكتر از اتاق بيرون رفت و چند لحظه‌ي بعد با خانم كريمي اومدن داخل. خانم كريمي زير بـغـ*ـلم رو گرفت و كمكم كرد كه بايستم. آقاي دكتر ويلچير برام آورده بود. حتي ناي ايستادن و مخالفت نداشتم. آقاي دكتر خواست دستم رو بگيره و كمكم كنه كه دستش رو پس زدم و به زور گفتم: - خودم ميتونم. به قدري درد توي شكمم پيچيده بود كه ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو بگيرم. چشمهام رو كه باز كردم توي قسمت اورژانس جلوي اتاق خانم دكتر شمس بوديم و با چند ضربه به در وارد شديم. به كمك خانم كريمي روي تخت دراز كشيدم. همچنان شكمم درد ميكرد. آقاي دكتر داخل اتاق موند و به خواسته‌ي آقاي دكتر خانم كريمي رفت. خانم دكتر شمس به سمتم اومد. پرده ي جلوي تخت رو كشيد و معاينه‌م كرد. نسبتاً دردم كمتر شده بود. به زور از روي تخت بلند شدم و نشستم. - همين الان فوراً بايد سونوگرافي انجام بدي. با ته مونده ي توانم گفتم: - نيازي نيست. - خانم رفيعي اين دردا خيلي غيرعاديه! من خوبم خانم دكتر. خواهش ميكنم اجازه بديد برم. آقاي دكتر: خانم رفيعي دليل اينهمه اصرارتون رو براي اينكه نشون بديد حالتون خوبه درحاليكه از درد دارين ميميرين نميفهمم! اين جمله رو با حرص و درحاليكه چشمهاش رگه هاي قرمزي داشت و دستهاي مشتشده‌ش رو كنارش قرار داده بود ميگفت. نميخواستم كسي بفهمه. نميخواستم كه كسي متوجه بشه چه بيماري اي دارم. چي ميتونستم بگم؟ بايد چي ميگفتم؟ ميگفتم كه بيماري اي دارم كه براي فرار از مرگ مجبور شدم ازدواج كنم؟ با مردي كه تا قبل از اون نديده بودمش؟! با مردي كه هيچ حسي بهم نداره و من هم هيچ حسي نسبت بهش ندارم؟! مردي كه دنياش با من تفاوتي داره از زمين تا آسمون؟! مردي كه حتي در كنارش هيچ احساس آرامشي ندارم؟!💧💧💧💧                  🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
فطر آمد و فطریه ما چه شد یا رب فطریه ما دیدن روی منجی است یا رب فرا رسیدن عید بندگی، عید سعید فطر بر شما مبارک @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
كاروان به سوى مركز شهر حركت مى كند. برخى از زنان كوفه با ديدن زينب(س)، خاطرات سال ها پيش را به ياد مى آورند. او دختر حضرت على(ع) است كه بر آن شتر سوار است، همان كه معلّم قرآن ما بود. آنها كه تاكنون به خاطر تبليغات ابن زياد اين اسيران را كافر مى دانستند، اكنون حقيقت را فهميده اند. صداى هلهله و شادى جاى خود را با گريه عوض مى كند و شيون و ناله همه جا را فرا مى گيرد. زنان كوفه، به صورت خود چنگ مى زنند و مردان نيز، از شرم گريه و زارى مى كنند. امام سجّاد(ع) متوجّه گريه مردم كوفه مى شود و در حالى كه دستش را به زنجير بسته اند، رو به آنها مى كند و مى گويد: "آيا شما بر ما گريه مى كنيد؟ بگوييد تا بدانم مگر كسى غير از شما پدر و عزيزان ما را كشته است؟". اين مردم كوفه هم، عجب مردمى هستند. دو روز قبل، روز عاشورا همه به سوى كربلا شتافتند و امام حسين(ع) را شهيد كردند و اكنون كه به شهر خود برگشته اند براى حسين گريه مى كنند. صداى گريه و شيون اوج مى گيرد. كاروان نزديك قصر رسيده است. اين جا مركز شهر است و هزاران نفر جمع شده اند. اكنون زينب(س) رسالت ديگرى دارد. او مى خواهد پيام حسين(ع) را به همه برساند. صداى ناله و همهمه بلند است. اين صداى على(ع) است كه از گلوى زينب(س) برمى خيزد: "ساكت شويد!". به يكباره سكوت همه جا را فرا مى گيرد. شترها از حركت باز مى ايستند و زنگ هايى كه به گردن شترهاست بى حركت مى ماند. نگاه كن، شهر يك پارچه در سكوت است: خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبر او درود مى فرستم. اى اهل كوفه! اى بىوفايان! آيا به حال ما گريه مى كنيد؟ آيا در عزاى برادرم اشك مى ريزيد؟ بايد هم گريه كنيد و هرگز نخنديد كه دامن خود را به ننگى ابدى آلوده كرديد. خدا كند تا روز قيامت چشمان شما گريان باشد. چگونه مى توانيد خون پسر پيامبر را از دست هاى خود بشوييد؟ واى بر شما، اى مردم كوفه! آيا مى دانيد چه كرديد؟ آيا مى دانيد جگر گوشه پيامبر را شهيد كرديد. آيا مى دانيد ناموس چه كسى را به نظاره نشسته ايد؟ بدانيد كه عذاب بزرگى در انتظار شماست، آن روزى كه هيچ ياورى نداشته باشيد. زينب(س) سخن مى گويد و مردم آرام آرام اشك مى ريزند. كوفه در آستانه انفجارى بزرگ است. وجدان هاى مردم بيدار شده و اگر زينب(س) اين گونه به سخنانش ادامه دهد، بيم آن مى رود كه انقلابى بزرگ در كوفه روى دهد. به ابن زياد خبر مى رسد، كه زينب(س) با سخنانش مردم كوفه را تحت تأثير قرار داده و با كوچك ترين جرقّه اى ممكن است در شهر شورش بزرگى برپا شود. ابن زياد فرياد مى زند: "يك نفر به من بگويد كه چگونه صداى زينب را خاموش كنم؟". فكرى به ذهن يكى از اطرافيان ابن زياد مى رسد. ــ سر حسين را مقابل زينب ببريد! ــ براى چه؟ ــ دو روز است كه زينب، برادر خود را نديده است. او با ديدن سر برادر آرام مى شود! نيزه دارى از قصر بيرون مى آيد. جمعيّت را مى شكافد و جلو مى رود و در مقابل زينب مى ايستد. زينب هنوز سخن مى گويد و فرياد و ناله مردم بلند است، امّا ناگهان ساكت مى شود...،چشم زينب به سرِ بريده برادر مى افتد و سخن را با او آغاز مى كند: "اى هلال من! چه زود غروب كرده اى! اى پاره جگرم، هرگز باور نمى كردم چنين روزى برايمان پيش بيايد. اى برادر من! تو كه با ما مهربان بودى، پس چه شد آن مهربانيت! اگر نمى خواهى با من سخن بگويى، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو كه نزديك است از داغ تو، جان بدهد". مردم كوفه آن قدر اشك ريخته اند كه صورتشان از اشك خيس شده است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✅ غلبه بر هوای نفس با اراده و توکل ❤️ رهبر انقلاب: گاهی انسان بخود تلقین میکند که نمیتواند بر هوای نفسش فائق بیاید. روزه ماه رمضان به انسان ثابت میکند که میتواند آن وقتی که اراده کند، پیروز شود. میتوان با اراده و توکل از عادات ناپسندی که در ما هست و مایه عقب افتادگی مادی و معنوی است، نجات یافت. 📌بعد از هم حواسمون به خودمون و خدامون باشه... @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🌙عید فطر پاک ترین 💐و مبارک ترین عیدهاست 🌙چـــرا کـــه پـــاداش 💐یک مـاه عبـادت 🌙و شست و شوی جان 💐در نـــهــــر 🌙پاک رمضـان است 💐این عیـد بزرگ بــر شـمــا مـبــارک بــاد @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🔹 اگر زندگی‌ات بطور کامل و با جزئیات در یک فیلم نمایش داده شود... آیا حاضری آن را با خانواده‌ات مشاهده کنی؟ یا در مقابل مردم به تماشای آن بنشینی؟ 🔹 اگر جوابت (خیر) است پس سعی کن فیلم خوبی تولید کنی چرا که در روز قیامت نمایش داده خواهد شد. 🕋 يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لَا تَخْفَىٰ مِنْكُمْ خَافِيَةٌ (حاقه/۱۸) ⚡️ترجمه: در آن روز برای حساب و کتاب، به خدا نموده می‌شوید، و چه رسد به کارهای آشکارتان چیزی از کارهای نهانیتان مخفی و پوشیده نمی‌ماند. 👇تهیه فیلم خوب: بوسیله استغفار، توبه از گناهان گذشته، و عمل و پشتکار برای باقی مانده عمرت انجام می پذیرد. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
✍پیامبر مهربانی(ص) بهترين شما كسى است كه براى خانواده اش بهتر باشد... 📚نهج الفصاحه، ح1520 @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🦋🌹💖🌟✨🌙
بیا عصاره حیدر، بیا چکیده ی زهرا بیا که بوی رسولی ، بیا که نور خدایی شب غریبی مان می شودبه یاد تو روشن تویی که در همه شبها چراغ خانه مایی   @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                👩‍⚖   🌷 ﷽ - من خوبم آقاي دكتر. جاي نگراني نيست. - شما توي بيمارستاني كه من رئيس اون هستم حالتون بد شده؛ پس من مسئولم. به هيچ وجه نميتونستم اجازه بدم كه كسي از زندگي خصوصي من سر در بياره! دردم بهتر شده بود؛ اما هنوز هم نميتونستم روي پام بايستم. سعي كردم كه از روي تخت پپايين بيام. سرم به شدت گيج رفت. چشمهام سياهي رفت. دستم رو به ديوار كنارم گرفتم و چشمهام رو بستم. خانم دكتر: فشارتون خيلي پايينه. بايد سرم بزنيد. آقاي دكتر چيزي شبيه «دختره ي لجباز» زير لب گفت و از اتاق خارج شد. خانم دكتر سرمي بهم وصل كرد و كنارم نشست. - ببخشيد مزاحم كارتون شدم. - دكتر هم رفتي براي اين مشكلت؟ - بله. - نظر دكترت چي بوده؟ - عمل. - قراره كي انجام بدي؟ - هنوز مشخص نيست. بهتره زودتر اقدام كني عزيزم؛ چون ممكنه كار از كار بگذره. - ممنون. با قطرههايي كه پشت سر هم از لوله‌ي سرم عبور ميكردند و وارد رگم ميشدن جون گرفتم. مطمئناً اگه الان هستي اينجا بود كلي فحشم ميداد كه چطور ميتوني در مورد اين لوله‌ي وحشت كلمات خوب به كار ببري؟! دستم رو روي پيشونيم گذاشتم و چشمهام رو بستم. ٤٥ دقيقه طول كشيد تا سرم وارد بدنم بشه و تموم اين مدت چشمهام بسته بود و فكر ميكردم. خانم دكتر سرم رو از دستم خارج كرد. تشكري كردم و از اتاقش خارج شدم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
4_5780406491513096504.mp3
8.2M
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 فایل صوتی (3⃣) 🌺 مجموعه سخن آوای 🌺 مروری بر معارف . . . ✅💐 قسمت سوم: "مروری کلّی بر محتوای دعای ندبه " ✅💐 این اثر ارزشمند، متعلق به کانال فرهنگی @Elteja می‌باشد. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
برای لبخند زدن نیاز به شادی های بزرگ ندارند بعضی ها فکر می‌کنند برای لبخند زدن حتماً باید اتفاقات فوق‌ العاده‌ای رخ دهد. در حالی که این ذهنیت کاملاً اشتباه است و موجب می‌شود که این اشخاص هرگز لذتی را تجربه نکنند. افراد مثبت اندیش به خوبی می‌دانند هر اتفاقی که در زندگی رخ می‌دهد، هر چند کوچک می‌تواند عامل شادی آنها باشد. آنها لحظات زندگی خود را قدر می‌‍دانند و سعی می‌کنند هرکدام از این لحظه ها را به زیباترین شکل ممکن ماندگار کنند و این یک ویژگی مثبت آنهاست. وقتی در کنار این افراد باشید بی دلیل به شما خوش می‌گذرد، چون آنها بدون دلیل شاد هستند. این اشخاص به خوبی می‌دانند که زندگی هدیه بزرگی است و هر لحظه آن را باید به بهترین شکل ممکن سپری کرد. بنابراین سعی می‌کنند ترویج دهنده حس خوب و شادی برای خود و دیگران باشند. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
سلام خدمت شما عزیزان و همراهان همیشگی...... دوستانی که از کانال مثبت اندیشی اومدید این کانال خدمتتون خیر مقدم عرض می کنم 🦋🦋🦋
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه السلام فرمودند: امروز روزی است که خداوند آن را برای شما عید قرار داد و شما را نیز شایسته آن ساخت؛ پس به یاد خدا باشید تا او نیز به یاد شما باشد و او را بخوانید تا خواسته هایتان را اجابت کند.✨ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
زندگی موسیقی گنجشک هاست زندگی باغ تماشای خداست... زندگی یعنی همین پروازها صبح ها لبخندها آوازها... _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
زينب اين خطيب بزرگ، پيام خود را به مردم كوفه رساند. آنهايى كه براى جشن و شادى در اين جا جمع شده بودند، اكنون خاك بر سر خود مى ريزند. نگاه كن! زنان چگونه بر صورت خود چنگ مى زنند و چگونه فرياد ناله و شيون آنها به آسمان مى رود. اكنون زمان مناسبى است تا امام سجّاد(ع) سخنرانى خود را آغاز كند. آرى! مأموران ابن زياد كارى نمى توانند بكنند، كنترل اوضاع در دست اسيران است. امام از مردم مى خواهد تا آرام باشند و گريه نكنند. اكنون او سخن خويش آغاز مى كند: خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبرش درود مى فرستم. اى مردم كوفه! هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد، بداند من على، پسر حسين هستم. من فرزند آن كسى هستم كه كنار نهر فرات با لب تشنه شهيد شد. من فرزند آن كسى هستم كه خانواده اش اسير شدند. اى مردم كوفه! آيا شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و از او خواستيد تا به شهر شما بيايد؟ آيا شما نبوديد كه براى يارى او پيمان بستيد، امّا وقتى كه او به سوى شما آمد به جنگ او رفتيد و او را شهيد كرديد؟ شما مرگ و نابودى را براى خود خريديد. در روز قيامت چه جوابى خواهيد داشت، آن هنگام كه پيامبر به شما بگويد: "شما از امّت من نيستيد چرا كه فرزند مرا كشتيد". بار ديگر صداى گريه از همه جا بلند مى شود. همه به هم نگاه مى كنند، در حالى كه به ياد مى آورند كه چگونه به امام حسين(ع) نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند. امام بار ديگر به آنها مى فرمايد: "خدا رحمت كند كسى كه سخن مرا بشنود. من از شما خواسته اى دارم". همه مردم خوشحال مى شوند و فرياد مى زنند: "اى فرزند پيامبر! ما همه، سرباز تو هستيم. ما گوش به فرمان توايم و ما جان خويش را در راه تو فدا مى كنيم و هر چه بخواهى انجام مى دهيم. ما آماده ايم تا همراه تو قيام كنيم و يزيد و حكومتش را نابود سازيم". اين سخنان در موجى از احساس بيان مى شود. دست ها همه گره كرده و فريادها بلند است. ترس در دل ابن زياد و اطرافيان او نشسته است. به راستى، امام چه زمانى دستور حمله را خواهد داد؟ ناگهان صداى امام همه را وادار به سكوت مى كند: "آيا مى خواهيد همان گونه كه با پدرم رفتار نموديد، با من نيز رفتار كنيد؟ مطمئن باشيد كه فريب سخن شما را نمى خورم. به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نكرده ام". همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند و از خجالت سكوت مى كنند. آرى! همين مردم بودند كه در نامه هاى خود به امام حسين(ع) نوشتند كه ما همه آماده جان فشانى در راه تو هستيم و پس از مدتى همين ها بودند كه لشكرى سى هزار نفرى شدند و براى كشتن او سر از پا نمى شناختند. همه با خود مى گويند پس امام سجّاد(ع) چه خواسته اى از ما دارد؟ او كه در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته اى دارم. امام به سخن خود ادامه مى دهد: "اى مردم كوفه! خواسته من از شما اين است كه ديگر نه از ما طرفدارى كنيد و نه با ما بجنگيد". اى مردم كوفه! خاندان پيامبر، ديگر يارى شما را نمى خواهند. شما مردم امتحان خود را پس داده ايد، شما بىوفاترين مردم هستيد. مردم با شنيدن اين سخن، آرام آرام متفرّق مى شوند. كاروان اسيران به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند. آرى! در اسارت بودن بهتر از دل بستن به مردم كوفه است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق علیه السلام فرمودند: تکمیل روزه به پرداخت زکات یعنى فطره است، همچنان که صلوات بر پیامبر (ص) کمال نماز است. همانا کسی که روزه بگیرد و زکات ندهد روزه ای برای او نیست هنگامی که عمدا ترک کند و نماز نیست هنگامی که صلوات بر پیامبر (ص) را ترک کند.✨ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
امام علی (ع) فرمودند: به احترام پـدر و معلمت از جای برخیز هرچنـد فرمان روا باشی. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند.. باد باعث طراوتش میشود آب باعث رشدش میشود و آفتاب پختگی و کمال میبخشد اما … به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت، آب باعث گندیدگی باد باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود.. بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود. پول، قدرت، شهرت، زیبایی… تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
صبور باش چيزهاى خوب زمان ميبرد امپراطوری ها يك روزه ساخته نميشوند @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ❤️🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگو با خستگان ، صبح سعادت سر زد از خاور مشام جان معطر می شود ار نکهت دلبر سحر بشگفت در دامان نرجس نوگل زهرا تبسم می کند منجی عالم بر رخ مادر خدایا عیدی ما را ظهور او عنایت کن که ما را جز ظهور او نباشد حاجتی دیگر   @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ ساعت دو بود و من هنوز نمازم رو نخوانده بودم. لبم رو گاز گرفتم و فوري به سمت سرويس بهداشتي رفتم. وضو گرفتم و سمت نمازخونه رفتم. چادر گلدار داخل نماز خونه رو سر كردم و به خدا وصل شدم. به سمت بخش خودمون رفتم. فاطمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت. - خوبي؟ عالي! - آقاي دكتر گفت حالت بد شده. خواستم بيام پيشت؛ ولي اين خانم... استغفراالله بذار نگم! نذاشت. - ممنون عزيزم. الان خوبم. - ولي آقاي دكتر خيلي نگرانت بودا! دقيقه به دقيقه سراغت رو ميگرفت. - خب توي اتاقش بودم كه حالم بد شد. واسه همين احساس مسئوليت ميكنه. چارت مريض رو برداشتم و تا نزديكاي غروب مشغول كار بودم. به ساعت مچيم نگاه كردم. شيش و نيم بود. فاطمه لباس پوشيده بود. داشت مقنعه‌ش رو توي آينه‌ي جيبيش صاف ميكرد. - دل نميكني از اين بيمارستان؟ شيفتت تموم شده. پاشو برو ديگه! - يكي ديگه از بيمارا مونده. بهش سر بزنم بعدش ميرم. - باشه پس مواظب خودت باش. - ممنون عزيزم. خداحافظ! - به سلامت. وارد اتاق نگار شدم. پشت پنجره نشسته بود. موهاي مشكي‌اش توي تاريكي اتاق ميدرخشيد. - نگارخانم چرا توي تاريكي نشسته؟ به سمتم برگشت و چشمهاي تيله ايش رو بهم دوخت. لبخندي روي صورتش نشست. - تاريكي رو دوست دارم. كنارش ايستادم و به منظرهي محوطه ي بيمارستان نگاه كردم. - چيزي نياز نداري؟ - نه. - من ديگه بايد برم! مواظب خودت باش. روي موهاش رو بـ*ـوسيدم و ازش فاصله گرفتم. صداي نازكش توي تاريكي اتاق پيچيد: - خانم پرستار! به عقب برگشتم. - جانم؟ - من از اينجا خسته شدم. - عزيزم. تا فردا صبر كن. همه چيز مشخص ميشه. باهاش خداحافظي كردم. چادرم رو از داخل كمدم بيرون آوردم. كيفم رو روي دوشم انداختم و به سمت در خروجي بيمارستان رسيدم. هوا خيلي تاريك بود و خيابون بيش ازحد خلوت ميزد. با اين وضعيت بعيد ميدونستم تاكسي پيدا بشه. نميخواستم با احسان برم. ديگه نميخواستم بيشتر ببينمش. گوشيم رو از كيف بيرون آوردم و به آژانس زنگ زدم، آدرس بيمارستان رو دادم و كنار خيابون منتظر شدم. ماشين شاسي بلند سفيدرنگي جلوي پام ترمز گرفت. لابد دوباره مزاحمه! به دختر چادري هم رحم نميكنن. زير لب غرغر كردم و راهم رو كج كردم. چند باري دستش رو روي بوق گذاشت. توجهي نكردم و سرم رو سمت ديگه اي چرخوندم. خانم رفيعي؟ منم! چشمهام رو ريز كردم تا داخل ماشين رو بهتر ببينم. - آقاي دكتر شماييد؟! - ببخشيد ترسوندمتون. - مشكلي نيست. - اجازه بديد برسونمتون. - ممنونم. منتظر آژانسم. - زنگ بزنيد كنسل كنيد. من ميرسونمتون ديگه. - شما لطف داريد. اينجوري راحتترم. - بسيار خب هرطور كه مايليد. هنوز ايستاده بود و نگاه ميكرد. ابرويي بالا انداختم كه سريع خودش رو جمع كرد و گفت: اول نشناختمتون! هميشه چادر ميپوشيد؟ - بله. - خيلي بهتون مياد. زير لب چيزي گفت شبيه «خوشگل شديد». همچنان شوكه ي حرفش بودم كه خداحافظي كرد و به سرعت دور شد. صداي زنگ گوشيم نگاهم رو از ماشين آقاي دكتر كه ازم فاصله ميگرفت دور كرد. دستم رو داخل كيفم بردم و گوشي رو بيرون آوردم. احسان بود. جواب دادم: - سلام! - سلام. خوبي؟ - ممنون. - كجايي؟ - جلوي بيمارستان. خب همونجا وايستا. من تا يه ربع ديگه ميام. - نيازي نيست. زنگ زدم آژانس الان ميرسه. - زنگ بزن كنسل كن. دارم ميام. صداي بوق ممتد توي گوشم پيچيد. حتي اجازه‌ي اظهارنظر هم نميداد. با حرص شماره‌ي آژانس رو گرفتم و كنسل كردم. داخل محوطه‌ي بيمارستان شدم و روي نيمكت نشستم. سرم رو به تكيه گاهش تكيه دادم و كمي آروم شدم. با صداي زنگ گوشيم چشمهام رو باز كردم. - من جلوي در بيمارستانم. - الان ميام. به سرعت خودم رو به جلوي در بيمارستان رسوندم. سوار ماشين شدم. سلام آرومي گفتم و روي صندلي جا خوش كردم. - سلام! بهتري؟آره. نگاهش زوم صورتم بود. سرم رو سمت پنجره‌ي ماشين چرخوندم. نميخواستم با ديدنش صحنه‌ي ديشب واسه‌م تداعي بشه. ماشين حركت كرد. نگاهم روي عابرين پياده بود كه گفت: - مامان براي امشب دعوتمون كرده. - دستشون درد نكنه. - مثل اينكه خونواده‌ي شما و امير هم هستن. - جداً؟ - آره. چقدر دلم براي ديدن مامان و بابا تنگ شده بود. درسته كه هر روز باهاشون تلفني صحبت ميكردم؛ اما با ديدنشون تفاوت زيادي داره. توي اين مدت كه بيمارستان شلوغ بود اصلاً نتونستم برم ديدنشون. مطمئناً مامان كلي غر ميزنه كه چرا نيومدي خونه بهمون سر بزني. ماشين داخل پاركينگ شد. از ماشين پياده شدم و به سمت آسانسور رفتم. احسان هم پشت سرم اومد. هر دو داخل آسانسور شديم. روي دكمه ي دو زدم. - مگه نمياي خونه بابا؟ - لباسام رو عوض ميكنم، بعداً ميرم. وارد واحد شدم. احسان هم پشت سرم اومد. - مگه نميخواستي بري؟ - باهم ميريم. سري تكون دادم و به سمت اتاق رفتم. حوله‌م رو برداشتم و يه دوش آبگرم گرفت