eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
37 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بیا که رنج فراقت بُرید امان مرا💔😔 به یُمن آمدنت تازه کن جهان مرا بیا بهار حقیقی و از سر احسان به غمزه‌ایی نظری کن دل خزان مرا 🔸علیرضا بشارتی @hedye110
| دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز هشتم) 🤲 خدایا همنشینی با نیکان را نصیبم فرما...@hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فاطمه از رفتار سهیل تعجب کرده بود، نمی دونست سهیل از کجا این موضوع رو فهمیده بود، اما خوشحال بود که قبلا بهش گفته بود محسن فامیل دورشون میشد. اگر نمیگفت ممکن بود سهیل بهش بی اعتماد بشه .... اما واقعا خودش به سهیل اعتماد داشت که دلش می خواست سهیل بهش اعتماد داشته باشه؟... !!! باز هم افکار آزار دهنده، سرش رو محکم تکون داد و با زبونش شروع کرد به در آوردن صدایی شبیه جیغ سهیل و بچه ها که تعجب کرده بودند، با ترس نگاهش میکردند که سهیل گفت: چرا وحشی میشی؟ پیتزا دوست نداری ساندویچ میخرم، نگران نباش عزیزم فاطمه که حسابی سرش گیج رفته بود شروع کرد به جیغ زدن و گفت: آخیــــــــــــــــــــــ ــــــــــشت. بعدم رو کرد به بقیه و با صدای کلفتی گفت: منم قوی ترین زن دنیــــــــــــــــــــــ ــــــــــــا سهیل رو کرد به بچه ها و با خنده گفت فرار کنین، این حالش خوب نیست. همه فرار کردند و فاطمه هم با دمپایی رو فرشیهاش شروع کرد به هدف گیریشون و همشون رو زد... همه فکر کردند حرف فاطمه یک شوخی بوده و تنها خودش میدونست معنی واقعی حرفش چی بود... ** محسن وقتی تابلوی تکمیل شده فاطمه رو دید لبخند تحسین برانگیزی زد و گفت: واقعا خسته نباشید، کارتون حرف نداره فاطمه که از حرفهای دیشب سهیل احساس خطر میکرد سعی کرد خیلی رسمی تر رفتار کنه، برای همین گفت: ممنون، شما لطف دارید. می تونم برم؟ -بله، البته، دستمزد این تابلو به حسابتون واریز میشه. -ممنون، با اجازه. وقتی از اتاق اومد بیرون نفس رضایت مندی زد، در همین حال مش رجبو دید که از دور داره با یک پاکت توی دستش میاد، بعد از اینکه سلام کرد، مش رجب پاکت رو بهش داد و گفت: این رو امروز پست برای شما آورد فاطمه با تعجب گفت: برای من؟ اینجا؟!! بعد هم بدون معطلی پاکت رو باز کرد، با دیدن چند سی دی با خودش گفت: آخه کی اینجا برای من بسته فرستاده؟!!! به شدت مشکوک شده بود، فورا به سمت کارگاهش رفت و بدون معطلی کامپیوتر رو روشن کرد، تا بالا بیاد سری به بچه ها زد و کمی توی کارهاشون راهنماییشون کرد و دوباره برگشت سر وقت کامپیوتر و سی دی ها رو گذاشت، اولش چیزی نمی فهمید، عکس یک سری مدارک بود، با دقت به مدارک نگاه کرد، یک اسم آشنا بود، ... صیغه نامه سهیل و ... مدرک بعدی، صیغه نامه سهیل و ،... بعدی عکس ناهار خوردن سهیل و ... پارک رفتن سهیل و ... اما کم کم صورتش سرخ شد، احساس کرد تمام بدنش گر گرفته، فیلم یک مراسم بود، یک مراسم ازدواج فقط با چند تا مهمون، و یک زن و مرد خوشحال .... فیلم رو جلو زد ... سی دی رو در آورد ... سی دی بعدی رو گذاشت ... باز هم ...جلو زد ... سی دی رو در آورد و آخری رو گذاشت ... باز هم ... سی دی رو در آورد ... کامپیوتر رو خاموش کرد ...فورا سی دی ها رو توی کیفش انداخت و ... سرش رو بین دستانش قرار داد... +++ توی خونه ساکت رو به پنجره ایستاده بود... چه میشه کرد، مطمئنا سهیل شیدا رو صیغه کرده بود، اتفاقاتی که توی اون فیلم افتاده بود رو قبلا هم میتونست تصور کنه، برای همین دلیلی نداشت با دیدن واقعیتی که ازش خبر داشت اینقدر بهم بریزه ... بسه ... دیگه بسه ... بلند داد زد: دیگه بسه... شاید همسایه ها هم صدای فاطمه رو شنیدند، اما اون کسی که باید میشنید ... نه. وقتی سهیل اومد خونه و صورت خسته فاطمه رو دید، بوسه ای به پیشونیش زد و گفت: معلومه امروز حسابی خسته شدی فاطمه فقط چند جمله گفت و تا آخر شب دیگه حرفی نزد، گفت: من اول به خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو، خیلی دارم صبوری می کنم. امیدوارم اجر صبرم رو ببینم، اول از خدا، بعد از تو... اون شب هر چقدر سهیل پاپیچ فاطمه شد تا بفهمه موضوع چیه موفق نشد، فاطمه حرفی نزد، فقط بهش اطمینان داد فردا که از خواب بیدار شه حالش خوب میشه شب فاطمه به خیلی چیزها فکر کرد، به لحظه ای که سهیل در مورد محسن ازش پرسیده بود، یا به زمانی که شیدا رو توی خونش دیده بود، و فیلم ها ... با خودش گفت: چیزی که مطمئنم اینه که من با سهیل فرق دارم، هیچ وقت دوست نداشتم آدمی مثل اون باشم ... و نخواهم شد ... من فاطمه ام، تا آخر هم فاطمه می مونم ...اما ... امیدوارم خدا بهم کمک کنه... اللهم لک الحمد حمد الشاکرین... و صبح همون طور شد که قول داده بود، سرحال و پر انرژی... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم‌می‌چینم‌سفره‌هفت‌سین‌امّا🤍!'🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
یک روز دیگر اﻣﺮﻭﺯ میشود پاﺭﺳﺎﻝ ﮐﻤﯽ ﺳﺎﺩﻩ و کمی ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ و ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ چشم داریم به فردا ﺍﻓﺴﻮﺱ به فکر پاییز ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻬﺎﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ فدا ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺟﺸﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ عید ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ با اﺧﺘﻼف ﭼﻨﺪ ﺗﺎ موی بیشتر سفید شده… تو این روزهای آخر سال، کافیه یکم فکر کنیم! حتما کسی هست که جاش خالیه و دلتنگشیم حتما کسی هست که ازش دلخوریم یا برعکس… بزرگ باشیم، گوشی و برداریم زنگ بزنیم بهش و راحت خودمون و پرت کنیم تو سال جدید، انگار نه انگار! میدونم خیلی هامون برای ترک کردنامون دلیل داریم، اون یه چیز دیگش، من حرفم از دست دادن هاست… راحت از دست ندیم، شاید اونی که به دلیلی از ما چند وقته دلخوره اونیه که تا هست برامون هست، شمارش رو بگیر، بست بشین دم خونش! بذار آدما هر جور دوست دارن فکر کنن، تو خودت و راحت کن و دلت و… آدمها همیشه حرف برای گفتن دارن، بیا ما زندگی کنیم، یه سری ها زندگیه مارو حرف بزنن، مهم نیست. ❤️❤️❤️❤️❤️ @delneveshte_hadis110
چراخودت‌رورهانمیکنے؟دادبزنی‌از امام‌حسین‌بخوای؟برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌ منتش‌روبکش!دورش‌بگرد.. مناجات‌‌کن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم، ولم‌نکنی... دیگه‌نمیکشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌فقط بخواه‌ازش...(:
⟨حَرَم‌نَرَفتہ‌چہ‌دانَدڪه‌آنڪه‌رَفتہ‌حَرَم ؛ بہ‌چِشمِ‌دیده‌دَرآیینہ‌ها‌رَواقِ‌بِهشت‌را..❤️‍🩹″⟩
کسانی‌که الان‌موبایل‌دستشون‌هست‌ ده‌‌ثانیه‌هم‌طول‌نمیکشه‌ولی‌برای‌آخرت‌ ذخیره‌میشه...✨ «سبحان‌الله³» «الحمدالله‌³» «لااله‌الاالله³» «الله‌اکبر³» «لاحول‌ولاقوة‌الاباالله³» «استغفرالله³» 🌱
عجب ماهیست ،؛ خوابیدن مان عبادت حساب میشود، نفس کشیدن مان تسبیح خداست، یک آیه ثواب یک ختم قرآن دارد، افطاری دادن به یک نفر ثواب آزاد کردن یک اسیر دارد... و تمام گناهان را به عبادت و توبه تو میبخشند... وقتی خدا میزبانِ مهمانی شود معلوم است سنگ تمام میگذارد...
آقا جانم ❤️😍 زیباییییی
مهدۍ‌جـٰان‌مارا‌نگـاهۍ‌ازتوتمام‌است‌اگـࢪڪنۍ:)🥲❤️
گَ‍‌‍ـرچِہ‌یِڪ‌ْعـُمر‌‌مَن‌اَزدِلبـَرخودبۍخَبـَرَم . . لَح‌ـظہ‌ا؎نـیست‌ڪِہ‌یـٰآدَش‌بِـرَوَداَزنَظَـرَم!(:❤️‍🩹" اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج
| دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز نهم) 🤲 خدایا مرا به سوی رضایت سوق ده‌...@hedye110
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 السّلامُ عليك يا ربيعَ الاَنام و نضرة الایّام آقا دعای عید من امسال «تعجیل» است وقتی تو تحویلم بگیری سال تحویل است 🌺 به امید فرا رسیدن سال ظهور 🌺 🌷 سال نو مبارک 🌷 ➥ @hedye110
چه زیباست درس آموختن از طبیعت و بهاری شدن با تمنای استجابت دعای حول حالنا الی احسن الحال بهارتان قرین شادی و آرامش @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
تمام تلاش خود را می کند تا شاید کمی عطش حسين را به ما بفهماند
رفیق‌شهیدکه‌داشته‌باشی‌دیگه‌میلت‌به‌شهادت‌بیشتر‌میشه:)
و‌گمان‌می‌کنی‌که‌پایان‌است، سپس‌خداوند‌همه‌چیز‌را‌درست‌میکند:)
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من... جهت تعجیل در ظهور صلوات💚 ➥ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 توکل به خدا آرامش بخش ترین چیزی بود که فاطمه داشت و خدا خدا میکرد هیچ وقت از دستش نده... اما در مقابل شیطنتهای شیدا چقدر میشد صبر کرد؟! این تازه اولش بود... در خونه با صدای قیژ قیژ وحشتناکی باز شد و محسن با یک تابلو وارد شد، در رو دوباره تکون داد و دوباره همون صدا بلند شد، محسن تابلو رو کنار دیوار قرار داد و گفت: این درم مثل من دیگه داره کم کم پیر میشه. بعد هم به سمت آشپزخونه رفت، کمی روغن گریس آورد و مشغول روغن کاری در شد که خانمی پشت در ظاهر شد. محسن که روی زمین نشسته بود با تعجب سرش رو بالا آورد و با دیدن صورت مادرش لبخندی زد، بلند شد و گفت: به به، سلام مامان خانم، چه عجب، راه گم کردی؟ -سلام مادر، تو که نمیای به ما سر بزنی، خوبه ما لااقل راه گم میکنیم، نمیخوای بری کنار؟ -بله، بفرمایید تو .. بابا چطوره؟ -از احوال پرسی پسرش خوبه! ... این چیه؟ طلعت خانم دستی به تابلو کشید که محسن گفت: یک تابلو فرشه، آوردم بزنم به دیوار -تابلویی که قرار بود واسه بچه دار شدن مهران واسش سفارش بدی چی شد؟ -دارن روش کار میکنن اما خودش هم میدونست که داره دروغ میگه، تابلوی منظره غروب رو برای مهران سفارش داده بود، اما وقتی دیدتش، زیباییش و از اون مهم تر اینکه با دستهای فاطمه بافته شده بود مجذوبش کرد و مطمئن بود نمی خواد این تابلو رو به هیچ کسی بده. طلعت خانم که از سر و وضع خونه محسن راضی نبود گفت: تو چرا اینقدر شلخته ای بچه؟ اون ننه بزرگت بهت تمیزی یاد نداد؟ پیرزن افریته -مامان!!! این جور در مورد خانم جون حرف نزن خواهش میکنم، من بهشون خیلی مدیونم -مدیونی؟!! اینکه به زور تو رو از خونوادت جدا کردند و تو اون لونه موش بزرگت کردن باعث شده مدیونشون باشی؟ -مادر من، باز شروع نکن تو رو خدا، بشین برات چایی بیارم، هوا بیرون سرده. -آره خیلی سرده. از اون سرد تر دل توئه که نمیگی از دار دنیا یه ننه بابای پیر داری که گه گاهی باید بهشون سر بزنی -شرمنده ام به خدا، خیلی سرم شلوغه. -آره، اونقدر شلوغ که وقت نمیکنی یکی رو بیاری اینجا به خونه زندگیت برسه، تو نمی خوای زن بگیری؟ خودت که عرضه نداری بذار من واست یکی رو پیدا کنم -ای بابا! مادر من، شما از وقتی اومدی اینجا داری تیکه میندازی ها، تو رو خدا بس کنین دیگه، بفرمایید اینم چایی -بگو مادرت لال شه دیگه محسن که حسابی کلافه شده بود، چایی رو رو به روی مادرش قرار داد و به سمت تابلو رفت، روزنامه های روشو پاره کرد و با لبخند نگاهی بهش انداخت، بعد هم شروع کرد به پیدا کردن جای مناسب برای نصبش، طلعت خانم یک ریز حرف میزد و محسن تمام تلاشش رو میکرد محترمانه جواب بده، بالأخره تابلو فرش رو روی بزرگترین دیوار خونه نصب کرد و بعد از چند لحظه نگاه کردنش به سمت مادرش رفت... **** نگاه کردن به بچه ها بهش آرامش میداد، صدای اذان رو که شنید دست از نوازش بچه ها کشید و به علی و ریحانه که با چشمهای باز نگاهش میکردند گفت: خوب، وقت اینه که من برم با خدا جونم حرف بزنم. عادت داشت هفته ای دو سه بار از چند دقیقه قبل از اذان صبح بچه ها رو نوازش میکرد و براشون دعا می خوند، گاهی لالایی، گاهی آیه قرآن و گاهی هم همون طور در حال نوازش بهشون میگفت که چقدر دوستشون داره، دلش میخواست بچه هاش از همین الان عادت کنند که وقتی خدا توی دل شب بنده هاش رو به سمت خودش میخونه لبیک گویان بلند شن و سلام خدا رو علیک بگن. علی و ریحانه هم انگار عادت کرده بودند، موقع اذان صبح ناخودآگاه چشمهاشون باز میشد. فاطمه اصراری برای نماز خوندنشون نداشت، فقط اصرار داشت باور کنند که خدایی که خالق اونهاست، ارزش بندگی داره و همیشه و همه جا از کوچکترین تا بزرگترین نعمتها رو براشون میشمرد تا بدونن هر چه داریم از اوست. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷