عجب
عجب گناهي است که
تخم آن کفر است
و زمين آن نفاق است
و آب آن فساد است
و شاخههای آن جهل و نادانی است
و برگ آن ضلالت و گمراهی است
و ميوهی آن لعنت و مخلّد بودن در آتش جهنم.
پس هر که عجب کرد تخم را پاشيد و زرع کرد و لابد میوهی آن را خواهد چشید.
معراج السعادة، صفت چهاردهم: عجب
از او یاد کنیم!
گاهی این فکر به سراغم میآید
اگر تا چند ثانیهی دیگر...
فقط تا چند ثانیهی دیگر...
من بمیرم!
در این عالم چه اتفاقی میافتد؟
کجای کار این عالم، گیر میکند؟
چه پروژهای در این عالم ناتمام میماند؟
غیر از چند روز گریه و زاری چند نفر از اطرافیان (آنهم شاید!) چه اتفاقی میافتد؟
غیر از اتفاقاتی که برای میلیونها نفر دیگر که مردند انجام شده است_ مثل مراسم ها و..._ چه رخ خواهد داد؟
هر چه فکر میکنم به یک کلمه میرسم.
کلمهای که به نظر میآید تمام جواب را برساند یک کلمه است:
هیچ!
هیچ اتفاق خاصی نمیافتد.
هیچ کار ناتمامی نمیماند.
هیچ حادثه و یا اتفاق خاصی رخ نمیدهد.
و همهچیز مثل مرگ میلیونها انسان دیگر پیش خواهد رفت. گریهی چند نفر، چند مراسم و مهمتر از همه، «فراموششدن بعد از چند روز».
پینوشت:
یاد مرگ ثمرات تربیتی دارد و در رشد انسان مؤثر است. از یاد مرگ نهراسیم!
به نام خدا
خوبِ خطرناک
اولین بار با یکی از ژاپنیها آشنا شدم. سرشناس بود. آشنایی ما تا همین چند ماه پیش طول کشید. همراه خوبی بود. بیش از 30 سال از آشنایی ما میگذرد.
همان اوایل هر جا باهم میرفتیم، از هیبت و ظاهرش در چشم بود. تیپش جوانپسند نبود ولی اسمش مشهور بود. هرچه بود همینکه اسم ژاپنی را یدک میکشید، باعث میشد او را بشناسند. من هم از او بدم نمیآمد. البته این اواخر کمی سروصدایش زیاد شده بود. هر جا میرفتیم آنقدر سروصدا میکرد که نیازی به دیدن ما دو تا با یکدیگر نبود. از روی صدا تشخیص میدادند که من هم حضور دارم.
اولین بار پدرم دست ما دو تا را در دست هم گذاشت. خیلی سنم کم بود ولی سنّ ژاپنی بیشتر از من بود. گذشت تا دوران دبیرستان. یکی از رفقای ژاپنی به جمع ما اضافه شد. البته او ژاپنی نبود.
حال من با آن دو متفاوت بود. زمستان سرما برایشان بهاری بود. البته سر صبحها گاهی به سرفه میافتادند. شبها را باید در جای گرمی میماندند ولی در کل زمستانها برای خودشان چندان دردسرساز نبود؛ اما من که میخواستم با آنها بیرون بروم باید شال و کلاه و دستکش را حتماً همراه خود میبردم.
در تابستان و زمستان پرخرج نبودند. ظاهرشان هم یکی بود. زمستانها کمی تغییر میکرد.
دوران دانشگاه کمتر میدیدمشان. شده بود دوری و دوستی. چارهای نبود. فاصله دانشگاه تا شهر خودمان نسبتاً زیاد بود. بااینکه به حضور یکی از آنها نیاز داشتم ولی چارهای نبود. بعد از دانشگاه هم ماجرا ادامه پیدا کرد. ژاپنی در این مدت مریض شده بود. چند باری هم رفته بود پیش متخصص ولی فایدهای نداشت.
واقعاً در رفتوآمدها کمخرج بود. البته من هم زیاد خرجش نمیکردم. کمی زمینگیر شد و کمکم دیگر در خانه ماند.
در طول این سالها بارها به من گفته بودند مراقب باش! اینها دوستان خوبی هستند ولی خطرناک!
نگاه نکن که در سرما و گرما با تو هستند، حواست نباشد بعد از مدتی خواهی دید که سهم تو از این دوستی دست و پای شکسته و چند بیماری دیگر است.
خطرات دوستی باهم ردیفهای آنها را دیده بودم ولی هنوز برایم مشکلی پیش نیامده بود. چند سال پیش یکی از همصنفهایشان بدجور زیر پایم را خالی کرد. نزدیک بود ظرف چند ثانیه از حالت عمودی به افقی تغییر کنم و دیگر عمودی نشوم؛ یعنی دیگر برایم اختیاری نمیماند که بخواهم و بتوانم. تا مرگ چندثانیهای فاصله داشتم. اگر موتورسواری که از کنارم گذشت، جلوی ماشینی که در حال عبور بود را نگرفته بود، معلوم نبود چه اتفاقی بیافتد.
باهم داشتیم از خیابان اصلی وارد میدان میشدیم. باهم بودیم. سر ظهر بود. خیلی عادی داشتیم مسیر خودمان را میرفتیم. مثل صدها باری که باهم این مسیر را طی کرده بودیم مسیر را میرفتیم. با هیچکس هم برخورد نکرده بود. ناگهان 15 متری روی زمین سر خوردیم.
تنها کاری که توانستم بکنم این بود که سرم را بالا نگهدارم و نیمتنه راستم را تا میتوانم از زمین دور کنم. ترمز گرفتن هم فایدهای نداشت. داشتیم روی زمین سر میخوردیم، طوری که فرمان موتور به زمین چسبیده بود. طلق موتور هم چند باری به زمین کشیده شد و شکست.
سرخوردن که تمام شد جوانی با ریشهای تو پر و مشکیرنگ بالای سرم ایستاده بود. با رفیقش موتور را سریع بلند کردند و به گوشهای بردند. یکی از رفیقان قدیمی هم از راه رسید. وقتی از سلامت من مطمئن شدند، سوار وسایل خودشان شدند. باز من ماندم با رفیق خوب و خطرناک خودم! رفیقی که طلقش شکسته بود.
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
عجب عجب گناهي است که تخم آن کفر است و زمين آن نفاق است و آب آن فساد است و شاخههای آن جهل و نادانی
أنا ابن نَفسی و کُنیَتی ادَبی
مِن عجم کنتُ أو مِن العربی
إنّ الفتی مَن یَقول ها أناذا
لیس الفتی مَن یَقول کانَ أبی
شعر منسوب به امیرالمومنین
من فرزند خودم هستم و نام و کنیه من ادب من است، خواه از عجم باشم و خواه از عرب.
قطعاً جوانمرد کسی است که گوید:« هان! من این شخص می باشم.» نه کسی که به نسب خود بنازد و بگوید پدر من چنان و چنان است.
#عجب
هدایت شده از یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
1_5977544470.pdf
10.92M
کمتر از روضه، بالاتر از غصه
صفحه ۳۱
نویسنده: امیر خندان
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
کمتر از روضه، بالاتر از غصه صفحه ۳۱ نویسنده: امیر خندان #دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
👆بازارسال به مناسبت
#وفات_ام_البنین
#ام_البنین
منتشر شده در فصلنامه فرهنگ پایداری
به مادران شهدا خیلی بدهکاریم...
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
👆بازارسال به مناسبت #وفات_ام_البنین #ام_البنین منتشر شده در فصلنامه فرهنگ پایداری به مادران شهدا
حجم فایل بالا کمی زیاد بود..
متن را در خود کانال بارگذاری میکنم👇👇👇
#وفات_ام_البنین
#ام_البنین
#حضرت_ام_البنین
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
حجم فایل بالا کمی زیاد بود.. متن را در خود کانال بارگذاری میکنم👇👇👇 #وفات_ام_البنین #ام_البنین #حضرت
کمتر از روضه، بالاتر از غصه
نویسنده: امیر خندان
انتشار در فصلنامه فرهنگی هنری فرهنگ پایداری-سال سوم-شماره هشتم-سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس- ص 30 الی 33
هوای اسفند هر چند میل به بهار داشت؛ ولی هنوز سوز سرما را فراموش نکرده بود. نه قوت سرمای دِی را داشت و نه گرمای فروردین. ولی شعله ی آبی رنگ بخاری نشان می داد که در این جدال، برنده سرما است.
بیست روزی باقی مانده بود تا شنیدن صدای توپ در کردن موقع سال تحویل و شروع برنامه دید و بازدیدها؛ با این حال مهمانی نوروزی منزل مادرِ پدر، نه تنها برای من و خانواده، بلکه برای همه خاندان امر مبهمی شده بود. خانه مادربزرگ بیش از قبل شده بود محل رفت و آمد فرزندها و نوه ها؛ ولی نه به خاطر خانه تکانی نوروز و یا مقدمات مهمانی. مادربزرگ بیمار بود و نیازمند مراقبت. وقت و بی وقت خانه اش تلفن زنگ می خورد و یک نفر همیشه کنار مادربزرگ بود.
بعد از دو هفته ای درس و بحث، برگشته بودم شهرستان. فراغت پنج شنبه و جمعه فرصتی بود برای کارهای عقب افتاده. سوییچ پیکان پدرم را برداشته بودم تا بروم بیرون از منزل، که مادرم گفت: خانه مادربزرگت هم سری بزن. پدرت امروز سرِکار بوده است و فرصت نشده است برود خانه مادربزرگ.
داشتم کارهایم را در ذهنم مرور می کردم و برنامه ریزی که به سراغ کدامیک بروم و اگر به خانه مادربزرگ بروم چند دقیقه طول می کشد که خودم را جلوی خانه مادربزرگ دیدم.
صدای زنگی که در حیاط نصب بود تا پشت درب شنیده می شد. چند باری زنگ زدم. صدای عمه را از پشت آیفن شناختم. درب آهنی دولنگه، زیر فشار سنگین سقف بالا سرش، بد باز می شد. با کمی هُل دادن درب را بالاخره باز کردم.
با شرایطی که منزل مادربزرگ داشت، چایی همیشه آماده بود. برای خودم در استکانِ داخل نعلبکی گل قرمز چایی ریختم. گرمای چایی در سرمای هوا. دلچسب و گوارا.
مادربزرگ خوابیده بود. خواب سرشب و بیداری نیمه شب. و قیمت ناتمام پرستاری به همین رنج های گاه و بیگاه.
عمه صندلی پلاستیکی سفید رنگ را کنار تلویزیون گذاشت. روبرویش روی زمین نشستم و نعلبکی چایی را کنار تلفن همراهم گذاشتم. مدتی بود که یکدیگر را ندیده بودیم. زبان گلایه و شوخی با هم تنیده شده بود: کجا هستی آقا!؟ نمیگی یه عمه ای هم داریم؟
گفت و گویمان داشت گرم می شد که عمه پرسید: چه عجب این موقع شب؟ جایی می روی و یا از جایی برمی گردی؟
گفتم قصد روضه کرده ام. بعد از مدت ها فرصتی شده بود که جلسه روضه را شرکت کنم و با دوستان دیداری تازه. چند جای دیگر هم کار داشتم.
عمه پرسید روضه به چه مناسبت؟ گفتم مراسم برای حضرت ام البنین. عمه گفت: اتفاقا چند روز پیش هم مراسم گرفته بودند و من و حاج عباس را دعوت کرده بودند. خیلی زحمت کشیده بودند. ولی این ها برای مادر، بچه نمی شود. مادر شهید فلانی هم مرد. پدر شهید فلانی هم پارسال در مراسم بود و چند ماه پیش فوت کرد. خیلی صریح عمه داغ دلش را نشان داد.
روی سخن عمه به سمت فرزندش برگشت.گفت ماشاالله جواد نسبت به سن اش قد رشیدی داشت. راست میگفت. از عکس تمام قدی که توی قاب چوبی خانه عمه بود می شد تشخیص داد. رفیق جواد، شهید محمود گلی هم خبرنگار و عکاس جنگ بود. حدود پنجاه عکس متفاوت از جواد در آلبوم قهوه ای رنگ و قدیمی خانه عمه ، شاهد دیگری برای ادعای عمه بود. محمود رفیق گرمابه و گلستان جواد بوده است. عمه می گفت که در مجروحیت بار دوم، محمود پرستار خانگی جواد می شود و هر روز برای پیگیری کارهای درمان و بهبودی جواد به او سر میزده است.
بعد از سال ها از شهادت و تدفین جواد، اولین باری بود که داشتم چند کلمه ای از عمه در مورد فرزند شهیدش میشنیدم.
خواستم صدای عمه را ضبط کنم و یا قسمتی از حرف هایش را فیلم بگیرم. گوشی ساده ای داشتم. عمه هم یک گوشی ساده داشت که غالبا آن را هم همراه نداشت. چاره ای نبود جز این که خوب گوش بدهم و چند کلمه ای به صورت تلگرافی در پیش نویس گوشی ذخیره کنم. سریع با انگشت شصتم کلید های گوشی را فشار دادم و نوشتم: 5 شنبه 10 اسفند 1396، شهادت ام البنین، منزل مادربزرگ. با این که دوست داشتم حرف های عمه را بشنوم ولی هر چند دقیقه در ذهنم فکر رفتن به هیات برقی می زد و محو می شد. شده بودم مصداق مثل یک دل و دو دوستی.
1⃣
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
حجم فایل بالا کمی زیاد بود.. متن را در خود کانال بارگذاری میکنم👇👇👇 #وفات_ام_البنین #ام_البنین #حضرت
چند باری به ساعت دیواری اتاق مادربزرگ نگاه کردم. داشتم زمان تقریبی شروع جلسه و سخنرانی و مداح را می سنجیدم. کمی دیر حرکت کرده بودم و اگر دیر می رسیدم جلسه تمام می شد. باید تصمیم می گرفتم؛ یا کلام عمه را قطع کنم تا به هیات برسم و بعد هم خرید و کارهای دیگر، یا این که برنامه ام را کمی مختصرتر کنم و بنشینم پای درددل عمه. کم کم ساعت روضه هم داشت میگذشت. شاید هم همینجا جلسه روضه بود. کم کم خاطرات داشت به سمت اعزام ها، جانبازی ها، شهادت و بعد از شهادت کشیده می شد. البته نه به همین ترتیب. سالیانی از خاطرات گذشته بود و عمه از میان خاطره ای بعد از شهادت جواد گریزی به اعزام می زد و بعد هم خبر شهادت. قید جلسه را زدم. روضه خوان من زنی بود که روی چهارپایه پلاستیکی نشسته بود و بدون زیر و بم کردن صدا، بدون هیچ اکو و باند و بلندگو، روضه میخواند و گاهی با گوشه روسری بلند و مشکی رنگش، اشک گوشه چشمش را پاک می کرد. اشک که نه. چشمانش کمی خشک شده بود و نم کنار چشم، حکایت گر سیلاب اشک بود. روضه خوانی مادری چشم انتظار سروی رعنا. روضه ای با یک مستمع.
عمه با جواد، پنج فرزند داشت. پنج پسر. پنج ستون و یاور. هر چهار پسر دیگر در کنارش بودند و هستند. جواد هم فرزند سوم عمه بود اما داغ تلخ است و جانکاه.
روایتگری عمه، یاد فکه را در ذهنم زنده کرد. نوروز 90 و کاروان دانشجویی راهیان نور دانشگاه. رمل های فکه و گرمای هوا. یادم افتاد که عمه یکبار با راهیان نور به فکه رفته است. فکه محل شهادت جواد بود. واقعا دیدن فضای فکه با دل یک مادر چه می کرد را نمی دانم ولی گریه های دانشجویانی که عزیزی در آنجا نداشتند را یادم هست.
وسط گل افتادن حرف ها بود که مادربزرگ از خواب بیدار شد. عمه رفت و کنار تخت مادربزرگ نشست. سنگینی گوش مادربزرگ سابقه دار بود ولی در دوره بیماری اوج گرفته بود. باید کنارش داد میزدی تا صدایت را بشنود. به زحمت از او پرسید چه می خواهد. رو به من کرد و گفت لیوان کنار پارچ را تا نصفه پر کن.
سخن به مشکلات جامعه پیوند خورد. به بد حجابی ها و اختلاس ها و رانت و رشوه بازی ها. این که خون جوانانی به زمین ریخته تا مردم خون دل نخورند. تا حرفی از دزدی و اختلاس نباشد. تا حکم اسلام باپرجا باشد. دل عمه خون بود. و هر خبر تلخ در جامعه، موجی بود در این دل خون.
تلفن زنگ خورد. صدای عمو را شنیدم. برادر بزرگتر خانواده. پرسید چه کسی آنجاست و تا کی می ماند؟ گفتم من و عمه هستیم. قرار بر این بود که عمو پیش مادربزرگ بماند. نمی شد او را تنها گذاشت. توان راه رفتن و انجام کارهای شخصی اش را از دست داده بود.
تصویری که از جواد در ذهنم مانده بود همان قاب عکس قدیمی بود که در اتاق پذیرایی خانه مان نصب شده بود و با خط نستعلیق روی کاغذی زیر عکس نوشته بود: بسیجی شهید جواد صادقی. عکس مربوط بود به اخرین اعزام جواد. اعزامی که در آن گفته بود دیگر برنمی گردم.
داشتم به این فکر میکردم که اگر هم سن جواد بودم الان در چه وضعیتی به سر می بردم. شاید دنبال کنکور بودم و حواشی آن. راستی جواد هم کنکور داده بود یا نه؟ شاید بچه های جواد الان باید جای من نشسته بودند و به حرف های عمه گوشمی کردند.
جواد اگر الان زنده بود، حتما چند فرزند داشت. شاید هم پسر یا دختر بزرگش، تا الان برای او نوه ای آورده بودند، مثلا برادرانش. نوه های خود جواد هم باید دور او میچرخیدند و بازی میکردند. عمه میگفت فلانی با جواد شوخی می کرد که:« نمیخواهی ازدواج کنی؟ مگر کسی هم زن تو می شود!؟» اگر جواد هم در آن ایّام مثل خیلی از هم سن هایش ازدواج کرده بود و دل به این زندگی دنیایی سپرده بود، بعید نبود که نوه هایش، باید جای من می نشستند و خاطرات شیرین را از دهان مادرِ پدربزرگ خود می شنیدند.
نمیدانم کِی و کجا تعبیر شهید و شهیدتر را شنیده یا خوانده بودم، ولی دوباره این تعبیر در ذهنم زنده شد. ده ها خاطره و اتفاق از رشادت ها و دلاوری های شهدای مشهوری مثل چمران و باکری و صیاد و...در ذهنم داشتم ولی در همین اندازه هم از شهید فامیل خودم بی اطلاع بودم.
عمه میگفت تا مدتی بعد از شهادت امید زنده بودن داشتم. هنوز خبرهای ضد و نقیض می رسید. برخی می گفته اند او زنده دیده اند. برخی گفته بودند که با اسراست. چون جواد دوره غواصی را گذرانده بوده است، احتمال حضور در عملیات آبی هم مطرح می شود. شاید هم این ها را برای دل خوشی مادر شهید گفته بودند. نمیدانم. ولی اصل مطلب این بود که عمه به همه این حرف ها دل بسته بود. حتی به حرف کسانی که گفته بودند اسم او را از رادیو عراق شنیده اند. حتّی به صدای زنگ تلفن منزل و صدای زنگ حیاط. سکانس های فیلم شیار 143 درجه جلو چشمم زنده شدند.
2⃣
مدتی بعد از شهادت برای خانه عمه نامه ای می رسد. خانه عمه با جایی غیر از جبهه نامه نگاری نداشته اند. میگویند نامه از جبهه است. رسیدن نامه احتمال زنده بودن جواد را بیشتر می کند. شاید مدت ها بستری بوده و یا در اسارت. عمه سواد خواندن و نوشتن ندارد. بعد از رسیدن نامه صبر میکنند تا یک نفر بیاید و متن نامه را بخواند؛ ولی مشخص می شود نامه برای خودشان بوده. نامه ای که برای جواد ارسال کرده بودند و با شهادت وی نامه برگشت خورده بود. سال 67 هم جنگ تمام می شود ولی خبری از پیکر شهید نمی شود.
عمو از راه رسید. وقت رفتن بود. فرصت رفتن به هیات هم گذشته بود. شاید به چند دقیقه پایانی می رسیدم. شاید هم نه.
ماشین در سرمای هوا شده بود یخچال آهنی. استارت زدم و بلافاصله بخاری ماشین را روشن کردم. فاصله منزل مادربزرگ تا خانه عمه یک خیابان هم نمی شد ولی طول کوچه ها زیاد بود و عمه هم دردپا داشت. جلوی درب خانه عمه، پیاده شدم و در ماشین را برای عمه باز کردم. زنگ نزدم،کلید همراهش بود. داشتم خداحافظی میکردم که نگاهم به عکس بالای سر در خانه افتاد. بنری آبی رنگ که عکس شهید و قسمتی کوتاه از وصیت نامه و اسم شهید را با خط درشت نوشته بود: بسیجی شهید جواد صادقی. نگاهم به تاریخ تولد افتاد؛ سال 1343 و تاریخ شهادت 1362؛ ولی تاریخ خاکسپاری ده سالی اختلاف داشت، سال 1373. ده سال چشم انتظاری، ده سال امید، ده سال دل نگرانی، و ده سال فاتحه خوانی بالای سر قبری خالی و نگاه به قبر شهیدان اطراف. عمه گفته بود که حاج عباس قبر را از بنیاد شهید قبول نمی کرده است. خوابی که از جواد میبیند دل او را برای گرفتن قبری خالی در قطعه شهدای گلزار دارالسلام نرم می کند؛ و بالاخره دفن چند تکه استخوان، که شاید بزرگترین آن همان استخوان ساق پا درون یک پوتین بود. قبری دورتر از قبر رفیق شهیدش محمود گلی. پای حرفهای عمه شنیدم که جواد وصیت کرده بود بعد از شهادت او را کنار رفیقش دفن کنند. عمه خداحافظی کرد و معذرت خواهی و تشکر. بابت جاماندن از برنامه هیات و این که او را رساندم.
برگشتم سمت خانه. بین راه چندکالای سفارشی مادر را گرفتم و تحویلش دادم. مادر پرسید رفتی خانه مادربزرگ؟ گفتم آره. پرسید به مراسم هیات رسیدی؟
گفتم به هیات نه امّا به روضه...بله!
3⃣
به علت طولانی بودن متن و بهم ریختگی
فایل word و Pdf هم تقدیم می شود👇👇
کمتر از روضه، بالاتر از غصه.pdf
273.7K
به نام خدا
کمتر از روضه، بالاتر از غصه
نویسنده: امیر خندان
انتشار در فصلنامه فرهنگی هنری فرهنگ پایداری-سال سوم تابستان 1402-شماره هشتم-سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس- ص 30 الی 33
کمتر از روضه، بالاتر از غصه.docx
30.2K
به نام خدا
کمتر از روضه، بالاتر از غصه
نویسنده: امیر خندان
انتشار در فصلنامه فرهنگی هنری فرهنگ پایداری-سال سوم تابستان 1402-شماره هشتم-سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس- ص 30 الی 33
کارهای خدا شبیه آدمیزاد نیست
هیچ یک از کارهایش شبیه آدم نیست
بالاخره خداست
خودش گفته «لَیس کَمثله شیءٌ»
هیچ چیز مثل او نیست
نه در کردار و نه در گفتار و نه هیچ چیز دیگر
او یگانه و یکتاست
احد است و واحد
کار خودش را میکند
اگر چه همه مردمان مومن شوند و اگر چه کافر؛
اراده میکنی؛ اراده ات را محو میکند
عزمت را فسخ میکند
به دنبال شب میروی روز را در مییابی
به دنبال روز می روی ...
اوست
کارها در ید قدرت اوست
او اراده میکند
او، که نه خودش، و نه اراده اش نظیری ندارد
در کار خداوند دنبال تحلیلهای انسان مآبانه نباشیم
جنس او شبیه ندارد!
سه سال و یک ماه...
امروز دقیقاً سی و هفتمین ماهگرد اتفاقی است که در زندگی خیلی از مردم عادی ما رقم خورد و یا سعی کردند در این روز رقم بخورد.
9 دیماه سال 99؛ یا اگر به زبان عدد بگوییم؛ 4 عدد 9 به دنبال هم؛ 9999.
برخی سعی کردند تاریخ عقد و یا عروسیشان در این روز باشد.
برخی تاریخ تولد فرزندشان را به زور در این تاریخ ثبت کردند.
برخی دیگر....
گذشتِ بیش از سه سال فرصت خوبی است برای بررسی این مسئله:
آیا این تاریخ در سلامت و رشد و یا تربیت فرزندی که به زور در این تاریخ به دنیا آمد تأثیرگذار بود؟ در سرنوشت زندگی مشترک چه تاثیری داشت؟
حتماً میدانید که برخی برای رند بودن تاریخ تولد فرزندشان، آنها را قبل از موعد طبیعی تولد به دنیا آوردند!
برخی هم برنامه شروع زندگی مشترکشان را با هزار مشکل و زحمت در این تاریخ گذاشتند...
بعد از سه سال فرصت خوبی است تا ببینیم تلاشهای زیاد برای رخ دادن اتفاق مهم و یا شیرین زندگی در یک تاریخ رُند، چه اثری داشته است؟
پینوشت:
با رخ دادن طبیعی اتفاقات شیرین زندگی مثل تولد فرزند در تاریخهای رند و یا موردعلاقه مشکلی ندارم. نکته در این است که تلاشهای سخت و سنگین نباید به این سمت باشد. از سوی دیگر اصل، مطلب دیگری در این اتفاقات مهم و شیرین است؛ تاریخ و...حواشی و فروع فراموششدنی است.
هدایت شده از یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
غم صبح روز جمعه
عصر پنج شنبه از قم برگشتم به کاشان.
قرار بود بعد از مدت ها، صبح جمعه با خانواده برویم کوه نوردی یا بهتر بگویم کوه پیمایی.
نیمه شب گذشته بود که در گروه خانوادگی، آخرین پیام ها را گذاشتیم.
قرار شد صبح بعد از طلوع حرکت کنیم تا هوا خیلی سرد نباشد.
ساعت پنج و نیم بود.
نت گوشی را روشن کردم که ببینیم تصمیم نهایی چیست؟
برویم سمت قمصر یا کوه های منطقه خُنب!؟
هیچ پیامی در گروه خانوادگی نبود، در عوض حدود ۳۰ پیام در گروه دوستانه طلبه های ورودی مدرسه آمده بود.
روی یک پیام جواب های متعددی داده بودند.
چند نفر تأیید و برخی تکذیب می کردند. باورم نمی شد. گفتم شاید شیطنت رسانه ای است. سایت خبرگزاری فارس را باز کردم.
تک تک حرف های اسم خبرگزاری را چک کردم. f...a...r...s....درست بود. خبر برای خود خبرگزاری بود. گفتم شاید سایت را هک کرده اند. به شدت در برابر پذیرش خبر مقاومت داشتم. پدر و مادر هنوز خواب بودند. تلویزیون را روشن کردم و خیلی سریع کلید قطع صدای کنترل را فشار دادم.
چند شبکه را زیر و رو کردم. زیرنویس شبکه خبر هم تاییدی بود بر گزارش مختصر خبرگزاری فارس. وسط تشک نشسته بودم یک چشمم به تلفن همراه و یک چشمم به تلویزیون. شبکه ها و کانال ها را جست و جو می کردم. دنبال تکذیب خبر بودم، ولی عکس دست بریده سردار و قرآن خونی شده، استوری صفحات اینستگرام شده بود.
چند دقیقه ای تا اذان مانده بود. پدرم بیدار شد. چراغ اتاق را روشن کرد. حالت چهره ام و تلویزیون روشن را که دید، پرسید اتفاقی افتاده؟
شوکه بودم و نمی خواستم خبری را که نمی خواستم قبول کنم، به راحتی بیان کنم.
جواب درستی ندادم. گفتم دارم پیام هایم را چک میکنم.
وضو گرفت و برگشت. باز پرسید:«خبریه؟» مِن مِن کردن فایده نداشت. با کمی مقدمه چینی خبر را گفتم. سه بار گفت: لا اله الّا الله...
جمعه تلخ ما چنین آغاز شد...با بغضی در گلو
#جان_فدا
#یادداشت_های_یک_طلبه
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 رهبر انقلاب: جنایتکاران سنگدل بدانند که سربازانِ راه روشن سلیمانی رذالت و جنایت آنان را تحمل نخواهند کرد/ این جنایتکاران بدانند که از هم اکنون آماج قطعی سرکوب و مجازات عادلانه خواهند بود/ این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت باذن الله
👈 حضرت آیتالله خامنهای درپی شهادت جمعی از زائران مزار شهید سلیمانی در حادثه تروریستی در مسیر گلزار شهدای کرمان پیامی صادر کردند.
متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به شرح زیر است.
📝 بسم الله الرّحمن الرّحیم
دشمنان شرور و جنایتکار ملت ایران، بار دیگر فاجعه آفریدند و جمع زیادی از مردم عزیز را در کرمان و در فضای معطّر مزار شهیدان، به شهادت رساندند.
🔹ملت ایران عزادار شد و خانوادههای زیادی در سوگ جگر گوشگان و عزیزان خود غرق ماتم شدند. جنایتکاران سنگدل نتوانستند عشق و شوق مردم به زیارت مرقد سردار بزرگشان شهید قاسم سلیمانی را تحمل کنند. بدانند که سربازانِ راه روشن سلیمانی هم رذالت و جنایت آنان را تحمل نخواهند کرد. چه دستهای آلوده به خون بیگناهان و چه مغزهای مفسد و شرارتزا که آنان را به این گمراهی کشاندهاند، از هم اکنون آماج قطعی سرکوب و مجازات عادلانه خواهند بود. بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت باذن الله.
🔹اینجانب در عزای خانوادههای مصیبت دیده با آنان همدل وهمراهم و صبر و تسلّای آنان را از خداوند متعال مسألت میکنم. روح مطهر شهیدان انشاءالله میهمان بانوی دو عالم و مادر شهیدان حضرت صدیقهی طاهره سلام الله علیها است. با مجروحان حادثه همدردی میکنم و شفای آنان را از درگاه الهی خواستارم.
سیّدعلی خامنهای
۱۴۰۲/۱۰/۱۳
💻 Farsi.Khamenei.ir
الحمدلله 🤲
قم داره بارون میباره 😍😍
خدایا بابت داده و ندادهات شکر
هزاران هزار مرتبه شکر تو
خدایا باران رحمتت رو از ما دریغ نکن🤲
هدایت شده از صدقه ماهانه، همدلی مومنانه
بسم الله الرحمن الرحیم
ان شاالله میخواهیم برای میلاد امیرالمومنین علیه السلام «روز پدر»، تعداد ۱۱۰ عدد مرغ بین خانوادههای نیازمند توزیع کنیم.
#6037997212518204
ملی
امیر خندان
۱.
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
بسم الله الرحمن الرحیم ان شاالله میخواهیم برای میلاد امیرالمومنین علیه السلام «روز پدر»، تعداد ۱۱
دو سالی از تاسیس این کانال
و بیش از پنج سال از فعالیت مشترک جمع سه نفرهای که پیگیر این مسأله هستیم
میگذرد
بارها هم در همین کانال یادداشت های یک طلبه در مورد اتفاقات و یا گزارشات مجموعه پیام های گذاشته ام.
مثلا این مطلب👇
https://eitaa.com/delneveshtetalabe/1631
کانال صدقه ماهانه خصوصی است
مدتی لینک کانال عمومی بود و با مشکلات و مزاحمت هایی روبرو بودیم.
لینک کانال 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/427491498C32f7e2b3b1
برخی از دوستان وجود این کانال و یادآوری ماهانه برای پرداخت صدقه فرصت غنیمتی میدانند که در بین روزمرگی ها یادآور پرداختن به این امر نیک می شود.
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
نامه شماره دو
سلام نورا جان
میدانم که نامه اول را هنوز نخواندهای.
قصد نوشتن نامه دیگری نداشتم.
نامهی اول را در جشن تولدت نوشتم و گذاشتم تا سالیان دیگر که خواندن و نوشتن یاد گرفتی خودت بخوانی.
اما دیدم اگر دستبهقلم نبرم و وقایع این روزهای اطراف تو را برایت روایت نکنم، هم به تو و هم به تاریخ مدیون هستم.
اگر من برایت روایت نکنم که در این چند وقت چه بر سر دخترانِ هم سن و سال تو در غزه و یا کرمان افتاد، برایت روایت خواهند کرد که: دختربچه «کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» عامل ترور صد نفر در کرمان بود!
دایی جان...
دیشب که مادرت تماس گرفته بود کلمهای گفتی که ذهنم را بهشدت درگیر کرد. چند باری هم کلمات را تکرار کردی. بالاخره فهمیدم چه میگویی. کسی از بچهای که هنوز سنش به دو سال نرسیده توقعی ندارد که «دوستت دارم» را «دوشِت دااَم» تلفظ نکند.
یکشب قبلتر مادرت فیلمی فرستاد که بالای سر بابا نشسته بودی و با تلفن همراه پدربزرگت بازی میکرد.
یاد فیلمهای دختربچه غزهای افتادم و پدربزرگش. حتماً او هم به پدربزرگش میگفته است: دوستت دارم.
عزیزم
در روزهایی که با خوشی و شادی داری بین خانه با عروسک «آخوشی»(آقا خرگوشِ) بازی میکنی، خانوادهای در کرمان داغدار دختربچهای هستند که توسط گروه داعش همراه با جمعی دیگر ترور شد.
اگر تو مهمان ناخوانده جمع خانواده ما شوی، همه خوشحال میشوییم. جایت هم، آغوش یکایک ماست. ولی در همین روزها موشکهای اسرائیل مهمان شوم و ناخواندهای هستند برای فلسطینیها. یکی از همین موشکها ...
بگذار ننویسم. نه من طاقت نوشتن و فکر کردن به این موضوع را دارم و نه مادرت.
ولی اگر روزی این نامه را خواندی، به دنبال سرگذشت دخترِ «کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» باش. خیلی از حقایق را هم سن و سالهای تو در این ایام روشن کردند. یادم آمد هفته قبل، با یک شال و کلاه صورتی وارد خانه شدی. بگذریم...
امضا: دایی امیر
۱۴۰۲/۱۰/۲۵
پینوشت:
در حادثه تروریستی در تاریخ 13 دی 1402 در کرمان، دختربچهای دوساله به نام ریحانه سلطانی نژاد به همراه مادر، خواهر و درمجموع هشت نفر از اعضای خانوادهاش به شهادت رسیدند.
#کرمان
#کرمان_تسلیت
#حاج_قاسم