سلام سلام
روز و روزگارتون خوش
به جمع خط روایت خوش آمدید🤍🌱
بریم یکم در مورد کار خط روایت توضیح بدیم؟😊
📝 هدف از ایجاد کانال خط روایت چیه؟!
نوشتن روایتهای خودمون از واقعیت. چیزی رو که داریم میبینیم و میفهمیم و دیگران به هر دلیلی نمیبینن رو با قلممون بهشون نشون بدیم.
📝که چی بشه ؟
که با همین روایت ساده خودمون ، اجازه ندیم حقیقت لا به لای دروغهای رسانه ای گم بشه.
📝 شیوه کارمون به چه صورته؟!
خیلی ساده..
📌 در مورد یکی از موضوعات اعلام شده ، مینویسیم.
📌 برای یکی از ادمین های کانال ارسال میکنیم.
📌 منتشر میشه .
همین ..
📝 موضوع رو چطور انتخاب میکنیم؟
بر اساس چالشهایی که در گروه مطرح میشه.
بر اساس اتفاقات روز
حتی خودِ شما میتونید موضوع پیشنهاد بدین ..
📣 گروهی برای گپ و گفت و تبادل ایده داریم آیا؟
بله، بله
این هم لینکش
https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5
⁉️ ممکنه براتون سوال باشه که ما چطور میتونیم به خط روایت کمک کنیم ؟!
ساده ترین کار اینه که ما رو دنبال کنید .
در ایتا و تلگرام
@khatterevayat
در اینستاگرام
@khatte_revayat
اما
✏️ اگر دست به قلم هستید
عضو گروه اهالی خط روایت بشین و روایت خودتون رو بنویسید.
https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5
📱 اگر فضایی برای انتشار متن ها دارین ، بسم الله بگین و متن ها رو با ذکر نام نویسندهاش منتشر کنید .
پ.ن اگر بعد از انتشار در گروه گزارش هم بدین ، باعث ایجاد انگیزه برای نویسنده هاست. البته اینکار اختیاریه
📑 همین پیام رو در گروه هاتون منتشر کنید تا افراد بیشتری عضو گروه و کانال خط روایت بشن .
تا وقتی روایتی نباشه خط روایتی هم نیست. پس این کانال خودِ خودِ اعضای کاناله و همهی کارهاش با خود اعضاست.
شاید اینجا تنها کانالی باشه که تمام اعضاش صاحبانش هستند.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
🤔اگه نظر، انتقاد یا پیشنهاد در مورد روند کار داشتیم کجا مراجعه کنیم؟
ادمین های گروه و کانال خط روایت .
‼️یه نکته خیلی خیلی مهم رو هم باید بهتون بگیم:
این گروه یک گروه کاملا مردمی هست و به شما تعلق داره .🤍
--------------------------------------------
May 11
گیر کرده بودم توی سجده بعد از نماز ظهر. اهل سجده های طولانی نبودم.نهایتا سه تا شکراً لِلّه که خودم هم جز چند تا «شین» چیزی ازش نمی شنیدم.
نمی دانم چقدر توی همان حال ماندم. آن وقت کجا؟ توی نمازخانه دانشکده.
چند متر آن طرف تر، توی سایت، لب تابم یک لنگه پا منتظر مانده بود. منتظر من که نتیجه اجرای کد پایان نامه ام را نشانم دهد. من ولی، هیچ چیز را نمیدیدم حتی طرح قالی قرمز نخ نمای نمازخانه را، از آن فاصله کم، توی سجده.
خیسی چشمهایم نمی گذاشت. مستاصل بودم. مستاصل و بی قرار.
دی ماه سرد سال ۹۸ بود، آن روزها هنوز گرمی نفسهای بابا توی این عالم بود، اما حالم شبیه دخترک یتیمی شده بود که پدرش را وقت رفتن به آخرین سفر، بدرقه نکرده. هنوز مادر نشده بودم، اما بی قراری مادری را داشتم که از آخرین فرصت دیدن بچهاش محروم مانده.
روزهای همهگیری کرونا از راه نرسیده بود، اما من شده بودم همان بیماری که قرنطینه اجباری، آخرین قرار هم صحبتی با محبوبش را بر هم زده.
همه غصه ام را توی یک جمله خلاصه کردم و از سجده بلند شدم: «خدایا راضی نشو که من برای تشییع این مرد، ولو به قدر چند قدم، نباشم.»
جسمم گیر افتاده بود گوشه ساختمانی در خیابان ملاصدرای شیراز. دلم اما ول کنش نبود، شبیه بچه تخسی که دست مادر را بکشد، یکسره دستش را می گرفت که ببردش سمتی دیگر. آن جا که خودش میخواست، آنجا که قرار بود صبح فردا سردار شهید، روی شانههای میلیون ها نفر بدرقه شود: تهران.
پیامی که رسید را، بی حوصله باز کردم، استاد راهنما بود: «خانم شفیعی فردا ساعت ۲ ظهر برای جلسه گزارش پیشرفت پایان نامهتون، دفتر من باشید.»
بچه تخس دوباره دستم را کشید. این بار سمت واتس اپ و ایتا، می دانست بیشتر از یک روز است که همه کانال ها و گروه هایم رنگ و بوی حاج قاسم را گرفته اند.
دیدن کلمه «اهواز» توی اطلاعیه تشییع شوکهام کرد. چند بار دیگر پیام را خواندم. چشم هایم تونلی زده بودند بین دو کلمه «اهواز» و «فردا» و با شوق و حسرت بینشان در رفت و آمد بودند. گروه های دیگر را چک کردم، خبر درست بود.
تازه بود اما عطرش مثل نان گرم همه جا بیچیده بود. او داشت به شهرمان می آمد و من... همین دیشب، چمدانم را گذاشته بودم پای اتوبوسی توی ترمینال اهواز و راهی خوابگاه شده بودم.
بچه تخس، دیگر روی پا بند نبود، اینبار تمام همتش را گذاشته بود وسط تا بکشاندم به زادگاهم. موفق هم شد.
استاد که با تاخیرِ یک روزهی جلسه موافقت کرد، یک بلیط برگشت به شیراز برای شب بعد گرفتم و راهی ترمینال شدم.
باید خودم را می رساندم به اولین اتوبوس. همان اتوبوس سفید رنگی که اولِ صبح یکشنبه ۱۵ دی ماه رساندم به اهواز، تا من و همسرم هم، میان هزاران خوزستانی باشیم، که برای استقبال از عزیزترین مهمانشان آمده بودند.
✍ #سیده_معصومه_شفیعی
۱۲ دی ۰۲
#حاج_قاسم
#خط_روایت
@khatterevayat
*عشق، ناگهانِ باغچه است؛ روز شکفتنِ گلی*
سلام دادیم و از پله های بالاتر از مزار بالا رفتیم. نمی دانستیم میدان قائم کجاست. پرسیدیم. سروریش جوگندمی و لباس نارنجی داشت و نشان کانون پرورشی فکری روی سینه ی لباسش نشسته بود. گفت بیایید خودم تا یک جایی می برمتان. گفتیم زحمت می شود خسته اید، فقط نشانی بدهید. مهربان خندید و شیرین لهجه جوابمان داد:" مگه زائر حاج قاسم نیستین؟ "
زائر بودیم. گفت:" کار برای حاج قاسم که خستگی نداره، بابای من سه سال همرزم حاجی بوده."
روی حرفش حرف نزدیم. دنبالش رفتیم. از پدرشان پرسیدیم، می گفت جانباز است، آقای ابراهیم آبادی؛ خدمه توپ پنجاه و هفت در عملیات کربلای پنج، تنها کسی که از بین خدمه ها زنده مانده.
شماره دادیم که هر وقت فرصت داشت از پدرشان بیشتر بدانیم. عجله و تماس های پشت سر همِ دوستان از یادمان برد شماره اش را بگیریم. برگشتیم محل اسکان. خبر انفجار رسید. بین زنگ و پیام های اقوام و دوستانِ مضطرب یادم افتاد به آن مرد مهربان کرمانی. دلشوره اش نشست به جانم و یادم آمد شماره نگرفتیم. تنها از دلم گذشت خدایا سالم باشد و به دلش بیفتد که زنگمان بزند و حال ما را بپرسد.
رفتن، رزق ما نبود، چراکه اصولا رزق را به اهلش می دهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، می گیرد از نبودن ها؛ حتی به اندازه ی پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاج قاسم.
کاش یکی بیاید و بگوید دیدمش... سالم بود.
✍ #طیبه_روستا
13دی ماه 1402، کرمان ، گلزار شهدا
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
غم صبح روز جمعه
عصر پنج شنبه از قم برگشتم به کاشان.
قرار بود بعد از مدت ها، صبح جمعه با خانواده برویم کوه نوردی یا بهتر بگویم کوه پیمایی.
نیمه شب گذشته بود که در گروه خانوادگی، آخرین پیام ها را گذاشتیم.
قرار شد صبح بعد از طلوع حرکت کنیم تا هوا خیلی سرد نباشد.
ساعت پنج و نیم بود.
نت گوشی را روشن کردم که ببینیم تصمیم نهایی چیست؟
برویم سمت قمصر یا کوه های منطقه خُنب!؟
هیچ پیامی در گروه خانوادگی نبود، در عوض حدود ۳۰ پیام در گروه دوستانه طلبه های ورودی مدرسه آمده بود.
روی یک پیام جواب های متعددی داده بودند.
چند نفر تأیید و برخی تکذیب می کردند. باورم نمی شد. گفتم شاید شیطنت رسانه ای است. سایت خبرگزاری فارس را باز کردم.
تک تک حرف های اسم خبرگزاری را چک کردم. f...a...r...s....درست بود. خبر برای خود خبرگزاری بود. گفتم شاید سایت را هک کرده اند. به شدت در برابر پذیرش خبر مقاومت داشتم. پدر و مادر هنوز خواب بودند. تلویزیون را روشن کردم و خیلی سریع کلید قطع صدای کنترل را فشار دادم.
چند شبکه را زیر و رو کردم. زیرنویس شبکه خبر هم تاییدی بود بر گزارش مختصر خبرگزاری فارس. وسط تشک نشسته بودم یک چشمم به تلفن همراه و یک چشمم به تلویزیون. شبکه ها و کانال ها را جست و جو می کردم. دنبال تکذیب خبر بودم، ولی عکس دست بریده سردار و قرآن خونی شده، استوری صفحات اینستگرام شده بود.
چند دقیقه ای تا اذان مانده بود. پدرم بیدار شد. چراغ اتاق را روشن کرد. حالت چهره ام و تلویزیون روشن را که دید، پرسید اتفاقی افتاده؟
شوکه بودم و نمی خواستم خبری را که نمی خواستم قبول کنم، به راحتی بیان کنم.
جواب درستی ندادم. گفتم دارم پیام هایم را چک میکنم.
وضو گرفت و برگشت. باز پرسید:«خبریه؟» مِن مِن کردن فایده نداشت. با کمی مقدمه چینی خبر را گفتم. سه بار گفت: لا اله الّا الله...
جمعه تلخ ما چنین آغاز شد...با بغضی در گلو
✍ #امیر_خندان
#حاج_قاسم
#خط_روایت
@khatterevayat
برد انفجار چقدر بود؟ ده متر؟ صد متر؟ پانصد متر؟ نه، بردش آنقدر زیاد بود که فاصله کرمان تا قم را به اندازه یک لحظه پیمود و کلماتم را سوزاند. کلماتی که قرار بود پیشکش شوند به بزرگترین شهیده عالم و بزرگترین شهید ایران. آبرویم جلوی این دو بزرگوار رفت. به امید سله آمده بودم اما انفجار همه کلماتم را از من گرفت.
خدا خودش شاهد است و میداند که اگر بخواهی برای ذوات مقدس چیزی بنویسی، چقدر باید خواهش و التماس کنی، چقدر باید نذر و نیاز کنی، چقدر باید همه چیز و همه کس را قسم دهی تا بتوانی کلمهای را در پس کلمهای دیگر بنشانی تا تحفهای را برایشان درست کنی و تقدیم کنی.
انفجار نه فقط بیش از هفتاد هموطن تا کنون، بلکه بیش از هفتصد کلمه تا الآن را از من گرفته. ولی اینبار دیگر نیازی به خواهش و التماس و قسم دادن نیست، کلماتی ایثارگر خود به خروش میآیند و پیکر سوخته برادرانشان را تشییع میکنند و خود جای آنها را میگیرند. قبلا به تضمین نوشته بودم «هر دختری که ام أبیها نمیشود» و الان به جایش مینویسم «هر آدمی که شیعه زهرا نمیشود». قبلا برای سردار نوشته بودم «او رسم شهادت را به ما خوب آموخت» اینبار مینویسم «ما رسم شهادت را خوب از او آموختیم». قبلا نوشته بودم «مادر سوخت تا عالم روشن شود، سردار هم سوخت تا انقلاب روشن بماند» اینبار مینویسم«ما هم مثل شمع میسوزیم تا زیباترین جشن تولد و جشن شهادت را در دنیا بگیریم و روشنیاش دشمنانمان را کور کند». مادر جان میبینی، اینبار کلمات بیشتری برایتان آوردم. خیلی بیشتر.
اما کلمات قبلی مانند آدمهای قبلی شور و شوق داشتند و لبخند به لب کنار هم ژست میگرفتند و آواز جشن میخواندند ولی کلمات الآنم مثل آدمهای الآن، جگرشان سوخته و سرود حماسی میخوانند. کلمات و آدمهای قبلی مانند شمعهای تولد کنار هم جمع شدند و انفجار آتششان را روشن کرد اما کلمات و آدمهای فعلی مانند فشفشههایی پر از باروت و گوگرد با انفجار به خروش میآیند و میخواهند تا آسمان بروند. سردار میبینی، اینبار همه کلمات و آدمها روشناند و نوا دارند.
***
این تاریخ به قمری برای ما روز مادر بود و به شمسی روز مقاومت. به قمری شهیده عالم به دنیا آمده و به شمسی شهید ایران رفته. از ابتدا هم مشخص بود که تلاقی این دو روز با هم بیسبب و خالی از حکمت نیست و انفجار ایجاد میکند.
چه جشنی شده امروز و چه ولولهای در پس کلمات است و چه روزی شده امروز. روز ۱۳ دی طوری در مصادره اتفاقات حرص ورزیده که تا الآن رنک اول روزهای تقویم است؛ پر نور، پر شور، پر صدا. میبینید، کار از سوختن گذشته و ما به انفجار رسیدیم.
✍ #علی_جاوید
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@Ghollabha
کودک، آمده بود زیارتِ سردارِ دلها!
رو به پدرش کرد و پرسید:
بابا! یعنی میشه ما هم مثل حاج قاسم باشیم؟!
ساعتی بعد، پدر، هر تکه از جواب سوال فرزندش را در جایی از کف خیابان جستوجو میکرد!
کودک، مثل حاج قاسم شده بود!💔
✍@mosvadde
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
زائر شهید
گاهی وقت ها کنار هم قرار گرفتن بعضی واژه ها پر از احساس اند. احساسات خالص و ناب.
زائرِ شهید از آن عبارت هایی ست که با بغض و آه به دل مینشیند. جگر میسوزاند و به دل مینشیند. بغضی همراه با اشک گرم گوشه چشم مئآورد و آهی جان سوز از سودای دلی پر سوز بلند میکند.
تو عزیز خدا بودی که هم زائر بودی و هم شهید شدی.
تو زائرِ شهیدی بودی که میزبانت تو را خیلی دوست داشت، آنقدر که دوست داشت شبیه خودش شوی، شهید شوی، عزیز شوی.
به مهمانی الهی دعوت شده بودی خوش به سعادتت...هنیئا لک
✍ #سمانه_بهارلویی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
«بابا پس کی میرسیم؟ پاهام درد اومد»
«اون عکس حاج قاسمو میبینی اونجا؟ همونجاس. یکم دیگه مونده» پسرش را بلند میکند، میبوسد و او را قلم دوش میکند.
پسرک ذوق میکند و پرچم ایران توی دستش را در رقابت با میله پرچم بلند رو به رویش تکان میدهد. مادر دلش غنج میرود و سریع دست به موبایل میشود «همینجا وایسید ازتون عکس بگیرم»
پسرک انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرچم را پایین میآورد و در گوش پدر خم میشود «پس کی کادو مامانو بهش میدی؟»
پدر میخندد و آرام میگوید«تو ماشین جاش گذاشتم! فعلا صداشو در نیار»
«به یه شرط!»
«ای شیطون، چی میخوای؟»
«از اون پایین برام لباس حاج قاسم رو بخری»
مادر نزدیکشان میآید«شما دو تا چی میگید بهم که نمیزارید ازتون عکس بگیرم؟»
«هیچی!»
«هیچی، مهدی میخواد براش لباس حاج قاسم رو بخریم»
«الهی مامان فدات بشه، لباس داری که.»
«آخه میخوام باهاش شهید بازی کنم.» صدای خنده پدر بلند شد. مادر هم خندید. انفجار هم.
چند ساعت بعد تصویری با این تیتر در فضای مجازی پر شد:
«پسر مجهول الهویهای که در حادثه تروریستی امروز کرمان بوده، به تازگی از اتاق عمل بیرون آمده و خانوادهاش مشخص نیست. اگر اطلاعاتی پیدا کردید به شماره زیر خبر دهید ...》
✍ #علی_جاوید
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@Ghollabha
از دیشب خرخره ام را تنگ چسبیده بود. نمیگذاشت یک آب خوش از گلویم پایین برود، چه برسد که اولین سال مادر شدنم را جشن بگیرم.
سر کلاس نویسندگی، استاد جوان داشت روز زن را تبریک میگفت و من حسرت میخوردم که این گلودرد و بی حالی امان نداد در مهمانی کوچکی که امشب برای مامان تدارک دیده ایم، باشم.
استاد میگفت ذهن آدمی سیال است. یک جا بند نمیشود. و من داشتم فکر میکردم حالا که با زور دیفن هیدرامین و سفیکسیم و لیمو عسل بهتر شده ام، خودم را به مهمانی مامان برسانم و خوشحالش کنم.
استاد گفت خداحافظ تان باشد و من از ذوق دیدن مامان پنجره کلاس را زود بستم.
قبل از اینکه تن سنگینم را از جا بلند کنم، سری به گروه های ایتا زدم. توی دو ساعتی که سر کلاس بودم، دنیا عوض شده بود؟ همه گروه ها سیاهپوش بود! انگشت گذاشتم روی یکی و بازش کردم. خبر سنگین بود و تن مریض من تحملش را نداشت. تعداد شهدا را باور نمیکردم!
اثر سفیکسیم و لیمو عسل از جانم بلند شد. ذوق جشن و مهمانی روز مادر از دلم پر زد. چند مادر امروز داغدار شده بودند؟
ماهی کوچک توی دلم، در دنیای کوچکش تکان می خورد و من فکر میکردم که کودکان ما به کدام گناه از زندگی محروم میشوند؟
دست گذاشته بودم روی شکمی که فقط چند روز دیگر میزبان فرزندم بود؛ و فکر میکردم به زندگی جدیدی که در وجود من پا گرفته بود و خار چشم قاتلان و دشمنان این سرزمین بود.
✍ #زینب_شاهسواری
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
دود رو به روی چشمانم رژه میرود ،
چشمانم میبیند اما انکارش میکند...
دل مچاله شده ...،بی خود دست و پا میزند تا خون را از بطن راست و چپ، به دهلیز و به رگ ها پمپاژ کند ،
بی هدف ...
بی اختیار.... ،
مثل ماشین بی اراده ای که خودش نمی داند چه میکند!
شاید هم تلاش میکند صدای تپش هایش را بالا ببرد تا صدای ناله هارا نشنوم!
اما بی فایده است...
بوی خون واقعیت را در سینه ام کوباند
چشمانم رام شده ،میبیند...
جوی خون را ....
صورت های سرخ را....
موهای پریشان را...
اعضای قطع شده را ...
چشمان مستاصل پدری که امانتی اش را گم کرده است
و شرمندگی را...
شرمندگی فقط یک واژه نیست ،
ان را میتوان روی شانه های لرزان و گردن خمیده پدری که حالاامانت را بی جان تحویل مادر میدهد ،به وضوح دید ...
دیگر گوش هایم هم همراهی میکنند !
میشنوم
صدای ناله را ...
جیغ های دلخراش را...
هق هق کودکی راکه بین جمعیت گم شده
می خواهم در اغوش بگیرمش تا شاید ارام بگیرد اما ،پاهایم بی حس شده اند!
شاید هم شرم میکنند روی خون شهدا قدم بگذارند...
و حالا صدای مادری می اید که فریاد میزند:
یا بُنَیَ💔💔😭
زبانم بی اختیار به شکر باز می شود ...
الحمدالله که مادر بالای سرشان است ....
که کفن میشوند ....
که جنازه ها اگر چه قطعه قطعه شده اما قابل شناسایی ست ....
که اینجا هستیم ونمیگذاریم بدنشان روی زمین بماند ...
که خواهر بر جسم بی جان برادرش میتواند گریه کند ،کسی به او سیلی نمیزند...
که اینجا اب بود!
دیدار به پایان میرسد، وداع برگزار میشود و حکایت آغاز....
✍ #کوثر_سادات
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
مرد، موهایش را سفید کرده بود. لکههای قهوهای روی دستش را هم از فاصلهی چند متری میتوانستم ببینم. سرش را کج کرده بود و چشم از تلویزیونِ به دیوار چسبیده بر نمیداشت.
کلمههای غمبارِ قرمز، از عصر زیر همهی کانالها رژه میرفتند. مردِ شصتْ رد کرده، رو به جمعیت برگشت: "خدا رحمت کنه حاج قاسم رو.. همه دوسش داریم و مدیونشیم... اما دلیلی نمیبینم برا اینهمه ازدحام"
چشمْ درشت کردم. میخواست مردم را مقصر معرفی کند. لابد توی دلش گفته خودشان شلوغ کردند و هجوم بردند، چوبش را هم خوردند.
صفحهی اول سورهی ابراهیم یادم آمد. [و ذَکّرهُم بِاَیّامِ اللّه] چهار سال میشود که سیزدهمین روزِ زمستان برایمان حرمتدار شده است. رفته است توی ستونِ این آیه. مثل بیست و دوم بهمن. مثل روز قدس. مثل روزهای دیگری از تقویم که برایمان آبرودار هستند. آیه با فعل امر میگوید این روزها را بزرگ کنید. همه را خبر کنید. نگذارید فراموش شوند. از سورهی ابراهیم به سوره حج رسیدم. [و مَن یُعظّم شَعائرَ اللهِ فَاِنّها مِن تَقوَی القُلوب] این تجمع، توجه مردم را میخرد. شهادت را، مقاومت را، دفاع از مظلوم را، تنفر از کفر را پررنگ میکند. تقوای قلب میآورد.
لبهای از غمْ خشکم را تر کردم. رو کردم به مرد. همهی اینها را گفتم. توی صدایم بغض بود؟ بود. مرد زاویهی گردنش را از تلویزیون به سمت من کج کرده بود. سکوت بود و سرش را چند باری تکان داد.
پاهایم را تند تند تکان میدادم. کفشهایم اسپرت بودند و خبر از تق تق پاشنهها نبود. زن جوانی که بغل دستم نشسته بود انگشتش را روی صفحهی موبایلش تکان میداد. آهش را میشنیدم. بیقرار بودیم. مثل مردم متدینی که توی کویر کرمان بیقرار شده بودند.
✍ #سیمین_پورمحمود
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@siminpourmahmoud