عباس شان رفته بود...
یکی دو روزی پیدایش نبود. شال و کلاه کردم احوالپرسی کنم به رسم همسایگی. اینطوری یادمان داده بودند. بقول بی بی جان:
"تا فامیل برسه همسایه دستتو گرفته ننه ".
پای چشمش ورم کرده بود؛ مثل شکم هفت ماهه اش. آب کتری جوش نیامده دلش را ریخته بود وسط. همان وقت ها که داعش گوربه گور شده کمر بسته بود به نابودی همسایه ها. عباس شان رفته بود برای اطاعت امر. می گفت دلمان تنگ است، مادرمان بیشتر از همه.
مادر است دیگر. یک هفته نشده بود که پاگذاشته روی دلش و به برادر بزرگترش گفته:"پاشو مادر! پاشو بریم دیدن بی بی. حالا می فهمم پیرزن بعد از شهادت عموت چی کشیده."
همین یک جمله برای لرزیدن دلم و ریختن کرک و پر ادعایم کافی بود. مادرش زن نازپرورده ای نبود. مردش را خودش رد کرده بود زیر قرآن؛ وقتی که نوعروس بوده. وقتی که همسایه خانم توی شکمش وول می خورده. زمانی که خواهرش وسط دلش ورجه وورجه می کرده؛ سر علی و عباس هم.
از همان روز، از همان دوتا جمله دلم را گذاشتم وسط و هی نشتر زدم به جانش که :" آهای! دل پرمدعا! می تونی؟ تحملشو داری؟ تو که یه نیم روز نگذشته دلت برا همسر و پسرات پر می زنه، تو که جونت به جون بابا و داداشات بسته س، تو که..."
از همان وقت مرید همه ی همسران و مادران شهدا شدم. همان جا آشوب افتاد توی دلم از امتحان سنگینی که معلم روزگار می خواهد از من بگیرد.
حرف رفتن که می شود، مادر غزه ای را می بینم که نوزاد تکه تکه اش را روی دستش گرفته و فریاد می زند:
" فدای فلسطین! "
واقعیِ واقعی!
درد دارد، خیلی، اما...
نمی دانم!
نمی دانم تا کجا می توانم بایستم و چشم هایم را برای نباریدن فشار بدهم و عزیزانم را از زیر قرآن رد کنم...
قیام نزدیک است. باید آماده شوم. آقا منتظر است...
✍ طیبه روستا
📝 متن ۳۱۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
"برسد به دست رزمندهی فلسطینی"
رزمنده و برادرم که نمیشناسمت و نمیدانم نامت چیست. شاید محمد یا حسام یا خلیل یا عماد!
به این فکر میکردم که اهل یهود معتقدند اگر دری قفل باشد و نام مادر حضرت موسی را بر آن بخوانی آن قفل باز میشود. نام مادر حضرت موسی "یوکابد" است؛ خداوند در قرآن نام او را نبرده اما میگوید به او وحی کردیم تا پسرش را به دست دریا بسپرد تا دوباره موسی را به او بازگردانیم. مادر هارون و موسی...
ما هم همین کار را میکنیم. وقتی که تمام درها به رویمان بسته میشود. وقتی که مضطر میشویم و گرهها کور میشود ما هم نام "مادرمان" را صدا میزنیم. این را رزمندهها و شهدا یادمان دادهاند.
حاج قاسم هم همین را میگفت؛ که وقت سختیها و اضطرار جنگ، پناهی جز نام "مادر" نداشتیم. میگفت در شب والفجر هشت وقتی چشمهایمان به آبهای خشمگین و ترسناک اروند افتاد و لرزیدیم هیچ نامی برایمان آشناتر از نام "مادر" نبود.
میگفت "او" را در کنار اروند صدا زدیم. در تلألو اشکهای غریبانه بسیجیها، سیمای روشن او را جستجو کردیم و اروند را با نام "مادر" به کنترل در آوردیم؛ در شب کربلای چهار وقتی دشمن آتش خمپاره و توپهای خود را مستانه روی ساحل گشود، وقتی جویهای خون به سمت اروند سرازیر شد؛ تدبیری جز صدا زدن نام حضرت "مادر" نداشتیم.
حاجی مکاشفهی رزمنده لبنانی را روایت میکند که گِره جنگ ۳۳ روزه را هم "او" باز کرد.
رزمنده و برادرم که نمیشناسمت و نمیدانم نامت چیست!
دلم میخواست کنارتان بودم و باهم نام "مادرمان" را صدا میزدیم.
کسی چه میداند شاید آن روز که موسی در ساحل نیل و پشت به لشکر فرعون ایستاده بود، نام "مادر" ما را صدا زد. نام "زهرا" را...
✍ امیرعباس صالحی
📝 متن ۳۱۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
https://eitaa.com/talabenegasht
سلام سلام
روز و روزگارتون خوش
به جمع خط روایت خوش آمدید🤍🌱
بریم یکم در مورد کار خط روایت توضیح بدیم؟😊
📝 هدف از ایجاد کانال خط روایت چیه؟!
نوشتن روایتهای خودمون از واقعیت. چیزی رو که داریم میبینیم و میفهمیم و دیگران به هر دلیلی نمیبینن رو با قلممون بهشون نشون بدیم.
📝که چی بشه ؟
که با همین روایت ساده خودمون ، اجازه ندیم حقیقت لا به لای دروغهای رسانه ای گم بشه.
📝 شیوه کارمون به چه صورته؟!
خیلی ساده..
📌 در مورد یکی از موضوعات اعلام شده ، مینویسیم.
📌 برای یکی از ادمین های کانال ارسال میکنیم.
📌 منتشر میشه .
همین ..
📝 موضوع رو چطور انتخاب میکنیم؟
بر اساس چالشهایی که در گروه مطرح میشه.
بر اساس اتفاقات روز
حتی خودِ شما میتونید موضوع پیشنهاد بدین ..
📣 گروهی برای گپ و گفت و تبادل ایده داریم آیا؟
بله، بله
این هم لینکش
https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5
⁉️ ممکنه براتون سوال باشه که ما چطور میتونیم به خط روایت کمک کنیم ؟!
ساده ترین کار اینه که ما رو دنبال کنید .
در ایتا و تلگرام
@khatterevayat
در اینستاگرام
@khatte_revayat
اما
✏️ اگر دست به قلم هستید
عضو گروه اهالی خط روایت بشین و روایت خودتون رو بنویسید.
https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5
📱 اگر فضایی برای انتشار متن ها دارین ، بسم الله بگین و متن ها رو با ذکر نام نویسندهاش منتشر کنید .
پ.ن اگر بعد از انتشار در گروه گزارش هم بدین ، باعث ایجاد انگیزه برای نویسنده هاست. البته اینکار اختیاریه
📑 همین پیام رو در گروه هاتون منتشر کنید تا افراد بیشتری عضو گروه و کانال خط روایت بشن .
تا وقتی روایتی نباشه خط روایتی هم نیست. پس این کانال خودِ خودِ اعضای کاناله و همهی کارهاش با خود اعضاست.
شاید اینجا تنها کانالی باشه که تمام اعضاش صاحبانش هستند.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
🤔اگه نظر، انتقاد یا پیشنهاد در مورد روند کار داشتیم کجا مراجعه کنیم؟
ادمین های گروه و کانال خط روایت .
‼️یه نکته خیلی خیلی مهم رو هم باید بهتون بگیم:
این گروه یک گروه کاملا مردمی هست و به شما تعلق داره .🤍
--------------------------------------------
May 11
گیر کرده بودم توی سجده بعد از نماز ظهر. اهل سجده های طولانی نبودم.نهایتا سه تا شکراً لِلّه که خودم هم جز چند تا «شین» چیزی ازش نمی شنیدم.
نمی دانم چقدر توی همان حال ماندم. آن وقت کجا؟ توی نمازخانه دانشکده.
چند متر آن طرف تر، توی سایت، لب تابم یک لنگه پا منتظر مانده بود. منتظر من که نتیجه اجرای کد پایان نامه ام را نشانم دهد. من ولی، هیچ چیز را نمیدیدم حتی طرح قالی قرمز نخ نمای نمازخانه را، از آن فاصله کم، توی سجده.
خیسی چشمهایم نمی گذاشت. مستاصل بودم. مستاصل و بی قرار.
دی ماه سرد سال ۹۸ بود، آن روزها هنوز گرمی نفسهای بابا توی این عالم بود، اما حالم شبیه دخترک یتیمی شده بود که پدرش را وقت رفتن به آخرین سفر، بدرقه نکرده. هنوز مادر نشده بودم، اما بی قراری مادری را داشتم که از آخرین فرصت دیدن بچهاش محروم مانده.
روزهای همهگیری کرونا از راه نرسیده بود، اما من شده بودم همان بیماری که قرنطینه اجباری، آخرین قرار هم صحبتی با محبوبش را بر هم زده.
همه غصه ام را توی یک جمله خلاصه کردم و از سجده بلند شدم: «خدایا راضی نشو که من برای تشییع این مرد، ولو به قدر چند قدم، نباشم.»
جسمم گیر افتاده بود گوشه ساختمانی در خیابان ملاصدرای شیراز. دلم اما ول کنش نبود، شبیه بچه تخسی که دست مادر را بکشد، یکسره دستش را می گرفت که ببردش سمتی دیگر. آن جا که خودش میخواست، آنجا که قرار بود صبح فردا سردار شهید، روی شانههای میلیون ها نفر بدرقه شود: تهران.
پیامی که رسید را، بی حوصله باز کردم، استاد راهنما بود: «خانم شفیعی فردا ساعت ۲ ظهر برای جلسه گزارش پیشرفت پایان نامهتون، دفتر من باشید.»
بچه تخس دوباره دستم را کشید. این بار سمت واتس اپ و ایتا، می دانست بیشتر از یک روز است که همه کانال ها و گروه هایم رنگ و بوی حاج قاسم را گرفته اند.
دیدن کلمه «اهواز» توی اطلاعیه تشییع شوکهام کرد. چند بار دیگر پیام را خواندم. چشم هایم تونلی زده بودند بین دو کلمه «اهواز» و «فردا» و با شوق و حسرت بینشان در رفت و آمد بودند. گروه های دیگر را چک کردم، خبر درست بود.
تازه بود اما عطرش مثل نان گرم همه جا بیچیده بود. او داشت به شهرمان می آمد و من... همین دیشب، چمدانم را گذاشته بودم پای اتوبوسی توی ترمینال اهواز و راهی خوابگاه شده بودم.
بچه تخس، دیگر روی پا بند نبود، اینبار تمام همتش را گذاشته بود وسط تا بکشاندم به زادگاهم. موفق هم شد.
استاد که با تاخیرِ یک روزهی جلسه موافقت کرد، یک بلیط برگشت به شیراز برای شب بعد گرفتم و راهی ترمینال شدم.
باید خودم را می رساندم به اولین اتوبوس. همان اتوبوس سفید رنگی که اولِ صبح یکشنبه ۱۵ دی ماه رساندم به اهواز، تا من و همسرم هم، میان هزاران خوزستانی باشیم، که برای استقبال از عزیزترین مهمانشان آمده بودند.
✍ #سیده_معصومه_شفیعی
۱۲ دی ۰۲
#حاج_قاسم
#خط_روایت
@khatterevayat
*عشق، ناگهانِ باغچه است؛ روز شکفتنِ گلی*
سلام دادیم و از پله های بالاتر از مزار بالا رفتیم. نمی دانستیم میدان قائم کجاست. پرسیدیم. سروریش جوگندمی و لباس نارنجی داشت و نشان کانون پرورشی فکری روی سینه ی لباسش نشسته بود. گفت بیایید خودم تا یک جایی می برمتان. گفتیم زحمت می شود خسته اید، فقط نشانی بدهید. مهربان خندید و شیرین لهجه جوابمان داد:" مگه زائر حاج قاسم نیستین؟ "
زائر بودیم. گفت:" کار برای حاج قاسم که خستگی نداره، بابای من سه سال همرزم حاجی بوده."
روی حرفش حرف نزدیم. دنبالش رفتیم. از پدرشان پرسیدیم، می گفت جانباز است، آقای ابراهیم آبادی؛ خدمه توپ پنجاه و هفت در عملیات کربلای پنج، تنها کسی که از بین خدمه ها زنده مانده.
شماره دادیم که هر وقت فرصت داشت از پدرشان بیشتر بدانیم. عجله و تماس های پشت سر همِ دوستان از یادمان برد شماره اش را بگیریم. برگشتیم محل اسکان. خبر انفجار رسید. بین زنگ و پیام های اقوام و دوستانِ مضطرب یادم افتاد به آن مرد مهربان کرمانی. دلشوره اش نشست به جانم و یادم آمد شماره نگرفتیم. تنها از دلم گذشت خدایا سالم باشد و به دلش بیفتد که زنگمان بزند و حال ما را بپرسد.
رفتن، رزق ما نبود، چراکه اصولا رزق را به اهلش می دهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، می گیرد از نبودن ها؛ حتی به اندازه ی پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاج قاسم.
کاش یکی بیاید و بگوید دیدمش... سالم بود.
✍ #طیبه_روستا
13دی ماه 1402، کرمان ، گلزار شهدا
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
غم صبح روز جمعه
عصر پنج شنبه از قم برگشتم به کاشان.
قرار بود بعد از مدت ها، صبح جمعه با خانواده برویم کوه نوردی یا بهتر بگویم کوه پیمایی.
نیمه شب گذشته بود که در گروه خانوادگی، آخرین پیام ها را گذاشتیم.
قرار شد صبح بعد از طلوع حرکت کنیم تا هوا خیلی سرد نباشد.
ساعت پنج و نیم بود.
نت گوشی را روشن کردم که ببینیم تصمیم نهایی چیست؟
برویم سمت قمصر یا کوه های منطقه خُنب!؟
هیچ پیامی در گروه خانوادگی نبود، در عوض حدود ۳۰ پیام در گروه دوستانه طلبه های ورودی مدرسه آمده بود.
روی یک پیام جواب های متعددی داده بودند.
چند نفر تأیید و برخی تکذیب می کردند. باورم نمی شد. گفتم شاید شیطنت رسانه ای است. سایت خبرگزاری فارس را باز کردم.
تک تک حرف های اسم خبرگزاری را چک کردم. f...a...r...s....درست بود. خبر برای خود خبرگزاری بود. گفتم شاید سایت را هک کرده اند. به شدت در برابر پذیرش خبر مقاومت داشتم. پدر و مادر هنوز خواب بودند. تلویزیون را روشن کردم و خیلی سریع کلید قطع صدای کنترل را فشار دادم.
چند شبکه را زیر و رو کردم. زیرنویس شبکه خبر هم تاییدی بود بر گزارش مختصر خبرگزاری فارس. وسط تشک نشسته بودم یک چشمم به تلفن همراه و یک چشمم به تلویزیون. شبکه ها و کانال ها را جست و جو می کردم. دنبال تکذیب خبر بودم، ولی عکس دست بریده سردار و قرآن خونی شده، استوری صفحات اینستگرام شده بود.
چند دقیقه ای تا اذان مانده بود. پدرم بیدار شد. چراغ اتاق را روشن کرد. حالت چهره ام و تلویزیون روشن را که دید، پرسید اتفاقی افتاده؟
شوکه بودم و نمی خواستم خبری را که نمی خواستم قبول کنم، به راحتی بیان کنم.
جواب درستی ندادم. گفتم دارم پیام هایم را چک میکنم.
وضو گرفت و برگشت. باز پرسید:«خبریه؟» مِن مِن کردن فایده نداشت. با کمی مقدمه چینی خبر را گفتم. سه بار گفت: لا اله الّا الله...
جمعه تلخ ما چنین آغاز شد...با بغضی در گلو
✍ #امیر_خندان
#حاج_قاسم
#خط_روایت
@khatterevayat
برد انفجار چقدر بود؟ ده متر؟ صد متر؟ پانصد متر؟ نه، بردش آنقدر زیاد بود که فاصله کرمان تا قم را به اندازه یک لحظه پیمود و کلماتم را سوزاند. کلماتی که قرار بود پیشکش شوند به بزرگترین شهیده عالم و بزرگترین شهید ایران. آبرویم جلوی این دو بزرگوار رفت. به امید سله آمده بودم اما انفجار همه کلماتم را از من گرفت.
خدا خودش شاهد است و میداند که اگر بخواهی برای ذوات مقدس چیزی بنویسی، چقدر باید خواهش و التماس کنی، چقدر باید نذر و نیاز کنی، چقدر باید همه چیز و همه کس را قسم دهی تا بتوانی کلمهای را در پس کلمهای دیگر بنشانی تا تحفهای را برایشان درست کنی و تقدیم کنی.
انفجار نه فقط بیش از هفتاد هموطن تا کنون، بلکه بیش از هفتصد کلمه تا الآن را از من گرفته. ولی اینبار دیگر نیازی به خواهش و التماس و قسم دادن نیست، کلماتی ایثارگر خود به خروش میآیند و پیکر سوخته برادرانشان را تشییع میکنند و خود جای آنها را میگیرند. قبلا به تضمین نوشته بودم «هر دختری که ام أبیها نمیشود» و الان به جایش مینویسم «هر آدمی که شیعه زهرا نمیشود». قبلا برای سردار نوشته بودم «او رسم شهادت را به ما خوب آموخت» اینبار مینویسم «ما رسم شهادت را خوب از او آموختیم». قبلا نوشته بودم «مادر سوخت تا عالم روشن شود، سردار هم سوخت تا انقلاب روشن بماند» اینبار مینویسم«ما هم مثل شمع میسوزیم تا زیباترین جشن تولد و جشن شهادت را در دنیا بگیریم و روشنیاش دشمنانمان را کور کند». مادر جان میبینی، اینبار کلمات بیشتری برایتان آوردم. خیلی بیشتر.
اما کلمات قبلی مانند آدمهای قبلی شور و شوق داشتند و لبخند به لب کنار هم ژست میگرفتند و آواز جشن میخواندند ولی کلمات الآنم مثل آدمهای الآن، جگرشان سوخته و سرود حماسی میخوانند. کلمات و آدمهای قبلی مانند شمعهای تولد کنار هم جمع شدند و انفجار آتششان را روشن کرد اما کلمات و آدمهای فعلی مانند فشفشههایی پر از باروت و گوگرد با انفجار به خروش میآیند و میخواهند تا آسمان بروند. سردار میبینی، اینبار همه کلمات و آدمها روشناند و نوا دارند.
***
این تاریخ به قمری برای ما روز مادر بود و به شمسی روز مقاومت. به قمری شهیده عالم به دنیا آمده و به شمسی شهید ایران رفته. از ابتدا هم مشخص بود که تلاقی این دو روز با هم بیسبب و خالی از حکمت نیست و انفجار ایجاد میکند.
چه جشنی شده امروز و چه ولولهای در پس کلمات است و چه روزی شده امروز. روز ۱۳ دی طوری در مصادره اتفاقات حرص ورزیده که تا الآن رنک اول روزهای تقویم است؛ پر نور، پر شور، پر صدا. میبینید، کار از سوختن گذشته و ما به انفجار رسیدیم.
✍ #علی_جاوید
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@Ghollabha
کودک، آمده بود زیارتِ سردارِ دلها!
رو به پدرش کرد و پرسید:
بابا! یعنی میشه ما هم مثل حاج قاسم باشیم؟!
ساعتی بعد، پدر، هر تکه از جواب سوال فرزندش را در جایی از کف خیابان جستوجو میکرد!
کودک، مثل حاج قاسم شده بود!💔
✍@mosvadde
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
زائر شهید
گاهی وقت ها کنار هم قرار گرفتن بعضی واژه ها پر از احساس اند. احساسات خالص و ناب.
زائرِ شهید از آن عبارت هایی ست که با بغض و آه به دل مینشیند. جگر میسوزاند و به دل مینشیند. بغضی همراه با اشک گرم گوشه چشم مئآورد و آهی جان سوز از سودای دلی پر سوز بلند میکند.
تو عزیز خدا بودی که هم زائر بودی و هم شهید شدی.
تو زائرِ شهیدی بودی که میزبانت تو را خیلی دوست داشت، آنقدر که دوست داشت شبیه خودش شوی، شهید شوی، عزیز شوی.
به مهمانی الهی دعوت شده بودی خوش به سعادتت...هنیئا لک
✍ #سمانه_بهارلویی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
«بابا پس کی میرسیم؟ پاهام درد اومد»
«اون عکس حاج قاسمو میبینی اونجا؟ همونجاس. یکم دیگه مونده» پسرش را بلند میکند، میبوسد و او را قلم دوش میکند.
پسرک ذوق میکند و پرچم ایران توی دستش را در رقابت با میله پرچم بلند رو به رویش تکان میدهد. مادر دلش غنج میرود و سریع دست به موبایل میشود «همینجا وایسید ازتون عکس بگیرم»
پسرک انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرچم را پایین میآورد و در گوش پدر خم میشود «پس کی کادو مامانو بهش میدی؟»
پدر میخندد و آرام میگوید«تو ماشین جاش گذاشتم! فعلا صداشو در نیار»
«به یه شرط!»
«ای شیطون، چی میخوای؟»
«از اون پایین برام لباس حاج قاسم رو بخری»
مادر نزدیکشان میآید«شما دو تا چی میگید بهم که نمیزارید ازتون عکس بگیرم؟»
«هیچی!»
«هیچی، مهدی میخواد براش لباس حاج قاسم رو بخریم»
«الهی مامان فدات بشه، لباس داری که.»
«آخه میخوام باهاش شهید بازی کنم.» صدای خنده پدر بلند شد. مادر هم خندید. انفجار هم.
چند ساعت بعد تصویری با این تیتر در فضای مجازی پر شد:
«پسر مجهول الهویهای که در حادثه تروریستی امروز کرمان بوده، به تازگی از اتاق عمل بیرون آمده و خانوادهاش مشخص نیست. اگر اطلاعاتی پیدا کردید به شماره زیر خبر دهید ...》
✍ #علی_جاوید
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@Ghollabha