eitaa logo
دل‌نویس🇵🇸
149 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
968 ویدیو
64 فایل
برخیز زهرا تا علی از پا نیفتد عرش خدا بر دامن صحرا نیفتد... لینک کانال #دلنویس:🖋📒❤️ https://eitaa.com/delnevis_1363 لینک کانال دِبشمون😊👇🌷 https://eitaa.com/Debsh_1363 نشر مطالب همراه با لینک و نام نویسنده اشکالی نداره😊
مشاهده در ایتا
دانلود
دل‌نویس🇵🇸
سلام و نور و رحمت إن‌‌شاءالله‌‌ که در پناه مهربان خداوند، بهترین‌ و زیباترین‌ها در انتظارتون باشه
البته یکی از داستان‌های قدیمی رو به زودی خواهم گذاشت دیگه به نوستالژی‌ها پیوسته😊 استاد درونمایه کار را خیلی پسندید و بخاطرش تقدیر شدم تقدیم می‌کنم به .... نمی‌گم فعلا😄
دل‌نویس🇵🇸
😔🥀واسه مرد خونه نشینی بَده🖤 #حامد_عسکری #شعر_بزرگسال @ANARSTORY
برای خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها هم نوشتم باید ویرایش کنم باید در خور بشه تا حدودی حداقل می‌بینید، خیلی باید برام دعا کنید😊
نوای حسین_۲۰۲۲_۱۲_۱۵_۱۸_۱۳_۲۶_۲۹۷.mp3
4.51M
"شهید ابن شهید غریب ابن غریب نماهنگ شب زیارتی امام حسین علیه السلام کربلایی محمد حسین حدادیان
18.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1:20 جمعه‌ها، بوقت حاج قاسم چقدر قشنگ خونده اینو رضانریمانی برا حاج قاسم ته خوشبختی یه عاشق، وقتی به اربابش میره به اذن زهرا مقطع الاعضا میشه پر می گیره کی گفته مرده علم زمین خورده ، مگه شهید می میره عشق یعنی ضربان حرم ، اسم مرتضی علی توی اذان حرم 👈 عضوشوید @hosein_darabi
با ستاره رسیده بودیم پشت در آرایشگاه. این پا و آن پا کردم و بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. یکدفعه دست ستاره را که چیزی نمانده بود برود داخل، از پشت سر گرفتم و به سمت خودم کشیدم: «ستاره می‌شه یه روز دیگه بیایم؟» ستاره که حسابی کفری شده بود دستش را از توی دستم کشید بیرون و توی هوا انگار که دردش گرفته باشد تکان داد: «وای از دست تو دختر! بالاخره می‌خوای بریم یا نه؟! اصلا بگو ببینم تا حالا صورتتو تو آینه دیدی؟! ابروهاتم که عین پاچه‌ی بزه!» سگرمه‌هایم رفت توی هم. حس کردم میان ابروهایم می‌پرد. ستاره گفت: «ناز نکن خانوم خانوما! حالا که تا اینجا اومدیم! بیا بریم داخل!» چشم های گشاد شده‌اش که تحقیرم می کرد به حالت اول برگشته بود. نگاهی به دوروبرم انداختم. با خودم فکر کردم: «خوبیت ندارد جلوی چشم مردم توی خیابان بایستم!» بغض سنگینم روی جمله‌ای که ادا کردم افتاد و کلماتش را لرزاند: «باشه حالا بریم تو!» ستاره که رفت داخل، دوباره ابروهایم رفت توی هم. پرده با گل‌های بزرگ آفتاب‌گردان را گرفتم و پرت کردم پشت سرم. از پله‌ها رفتم پائین. به نظرم آمد روی برگه‌ی سفید چسبانده شده روی در با خط درشت سیاه این جمله نوشته شده بود: «در سال جدید این مکان با کلیه‌ی اثاث به فروش می‌رسد!» با نسیمی که از روی پوست صورتم گذشت میان بوهای خوشی که هیچ کدام را نمی‌شناختم شناور شدم. با فاصله‌ی کمی ایستادم کنار ستاره روبروی آینه‌ی قدی پاگرد و خودم را ورانداز کردم. یکه خوردم. لبخند روی لب‌های خشکم نشست. شال بلند چروک سرمه‌ای‌ام را تا کمی بالاتر از جائی که موهای بورم شروع می‌شد عقب کشیدم و دو انتهایش را...
بعد از اینکه از روی گلو و پشت گردنم گذرانده بودم روی سینه‌هایم مرتب کردم. صدائی توی ذهنم پرسید: «با من ازدواج می کنی؟» ستاره شالش را عقب کشید و چند بار گودی کف دستش را آرام روی حجم فوکلش گذاشت و برداشت. گفت: «رنگ شالت خیلی به صورتت میاد!» با خودم فکر کردم: «ستاره دلش صافه. اگه حرفی هم می‌زنه منظوری نداره!» برگشتم نگاهش کردم: «راس می گی ستاره؟! مرسی!» عاشق این کلمه بودم و از استفاده کردنش لذت می‌بردم. به سمت آینه که برگشتم پدرم را دیدم. صدای مرمر دانه‌های تسبیحش پژواک شده بود.‌ گفتم: «بوه؟!»* دوازده ساله بودم و ذوق زده که مرا توی لباسی که هدیه گرفته بودم ببیند. دوباره صدایش زدم: «بوه؟!» وقتی نگاهم کرد می‌خندید. بازوهای نازک لختم را بغل کرده بودم. صورت آفتاب‌سوخته و چشم‌ها‌ی روشنش را به آرامی از من گرفت. شالم را آورد. روی سر و بازوهایم انداخت. لبخند زد. دستم را گرفت و پیشانی‌ام را بوسید. جلوی آینه قدی راه‌پله‌ آرایشگاه خنده‌ام را که از خجالت، فک‌هایم را سخت کرده بود، خشکاندم و سینه‌ام را بادقت و با دو انتهای شال پوشاندم. یک ماه از شروع تحصیلم در دانشگاه می گذشت که برای دیدن پدر و مادرم به طرف شهرستان به راه افتادم. وقتی برای اولین بار با اتوبوس به سمت دانشگاه می‌رفتم مسیر دوازده ساعته‌اش چنان عاجزم کرد که ترجیح دادم آخر هر ترم به خانواده‌ام سر بزنم و طول ترم را توی خوابگاه بمانم. مسیر یکدست خاکی رنگی که تا چشم کار می‌کرد کُپه‌های خار بود که با تلنگر نسیم داغ کویر دنبال هم می دویدند. بعد از نیمه‌های شب که همه خواب‌ بودند، می‌نشستم توی بالکن طبقه‌ی چهارم خوابگاه. نسیم کویر روسریم را آرام از روی سرم روی شانه‌هایم می‌انداخت. اطرافم جز ساختمان‌های آجری سرخرنگ که ساکنانشان به خواب فرورفته بودند و ستارگانی که نزدیکتر به نظر می‌رسیدند، چیزی نبود. اما چهره‌ آرام پدر وقتی با لبخند، دست‌ گرم کارگری‌اش را روی محاسن زیبایش می‌کشید، پیش چشمم ظاهر می‌شد. آنوقت به فراست میفتادم که روسریم را روی سرم برگردانم. از ته دل می خندیدم و نسیم که متانت خود را به باد داده بود تمام تلاشش را می‌کرد بافه‌ی نازک موهایم را دوباره به چنگ بیاورد و مثل شلاق بر تن سرد هوا بزند. توی ترمینال پدر داشت سرش را این طرف و آن طرف می‌چرخاند. برایش دست تکان دادم. به سرعت به طرفم آمد. چند بار قاب بزرگ عینکش را روی صورتش جابجا کرد. به یک قدمی‌ام که رسید از خنده‌ای که به نظرم آمده بود در آن سوی ترمینال چهره‌اش را از هم باز کرده است، خبری نبود! اخمش که با اقتدار تمام صورت پرچروکش را مچاله کرده بود،‌ چون نیشی کارساز قلبم را به درد آورد. اول متوجه‌ی سردرد‌های همیشگی‌ام توی ترمینال نبودم! اما به سرعت وزوز مگسی بوی سنگین ترمینال وارد بینی‌ام شد و تا معده‌ام مسیر تلخ و قی‌آوری ایجاد کرد. پدر بند‌های مچاله شده‌ی کیف برزنتی‌ام را از روی آسفالت روغنی برداشت و جواب سلامم که تند ولی بی صدا از اعماق خشک گلویم بیرون پرید، گفت: «خشی؟! چادرت کجانه بوه؟!»** راننده‌های سمج تاکسی به یک چشم بر هم زدن دورمان کردند. مثل کسانی که از معرکه‌ای خلاصی می‌یابند، دم عمیقی فرو دادم که در بازدمش مزه تلخ دهانم یادم آمد... *بابا؟! **خوبی؟ چادرت کو بابا؟! ادامه دارد... ✍ ب. محمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا