eitaa logo
دل‌نویس🇵🇸
147 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
968 ویدیو
64 فایل
برخیز زهرا تا علی از پا نیفتد عرش خدا بر دامن صحرا نیفتد... لینک کانال #دلنویس:🖋📒❤️ https://eitaa.com/delnevis_1363 لینک کانال دِبشمون😊👇🌷 https://eitaa.com/Debsh_1363 نشر مطالب همراه با لینک و نام نویسنده اشکالی نداره😊
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 | ❄️🌹❄️ 🌺 سردار شهید : هر وقت در سختی های جنگ، فشارها بر ما حادث میشد و اون‌وقتی که به صورت بسیار مضطری هیچکاری ازمون بر نمیومد، پناهگاهی جز زهرا «سلام الله علیها» نداشتیم. | | 🆔 rubika.ir/meyar_pb 🆔 eitaa.com/meyarpb
دل‌نویس🇵🇸
#مدل_ابروهای_من #قسمت_سوم دیوارها پر بود از عکس زن‌های زیبا! از نژادهای مختلف سیاه! سفید! زرد! عروس
سلام و نور و رحمت ببخشید خیلی فاصله افتاد إن‌‌شاءالله‌‌‌ به زودی ادامه داستان را تقدیم خواهیم کرد🙏🌸
🌠 (2) 🔻 موضوع: حماسه نُه دی ✋ 🔖 🖇 🖇 (۲۸) ڪانال تحلیلے، بصیرتے و نخبگانے انقلابے بمانیم ثامن‌الائمه(ع)👇 🆔 Eitaa.com/e_beman 🆔 Splus.ir/e_beman 🆔 T.me/e_beman 🍃 📌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه‌ای دیگر را بدون تو زندگی‌ کردیم نه اشتباه می‌کنم زندگی بدون عین‌الحیات عین مردگی است.💔 اللهم عجل لولیک‌الفرج🤲🌸🤲
! آخرشم...» دست به دامن ستاره شدم که:‌ «نمی خوام تابلو بشما؟!» قاه‌قاهِ خنده‌ی دو دختر دبیرستانی که از پله‌ها سرازیر شدند، سالن را پر کرد: «ایول خوب ضایش کردیم!» «نزدیک بود سه بشیم!» «خودمونیم خوشگل بود نه؟!» ستاره در حالیکه ژورنال را می‌بست حرکت تمسخرآمیزی به لب‌ها و سرش داد و گفت: «تازه به دوران رسیده ها! این روزا همه واسه من! آدم شدن!» مقنعه‌هایشان داشت از پس سرشان می‌افتاد!مثل دختری از چشم پدرش! یکی چتر موهایش روی پیشانیش بود و دیگری مدل درهم برهمی روی موهایش جیغ می‌زد! برق ژل مو وسوسه‌ام می‌کرد! گاهی که جلوی آینه‌ی بی‌قاب دیوار کاهگلی خانمان می‌ایستادم و دلم می‌خواست در قسمت‌هائی از آینه که هنوز رمق انعکاس داشت روسری ابریشمی را وسط سرم بگذارم، همین که کسی از من سئوال می کرد: «با من ازدواج می کنی؟» دا می‌گفت: «دوخترم رولم میته بپوش به تا حجب و حیا دوشتوئی»* دختران دبیرستانی یک راست رفتند سمت چوب لباسی‌ها! مقنعه‌هایشان را از زیر گلو گرفتند و به سمت بالا کشیدند: «آخ ی ی ش داشتم خفه می‌شدم!» دستی به سروروی موهایشان کشیدند. دکمه‌های فرم سرمه‌ای خود را باز کردند و به زحمت جائی برای آویزان کردن مقنعه و مانتوی خود پیدا کردند. یکی دو تا از مانتوها افتاد روی زمین. به هم نگاه کردند و دزدکی زدند زیر خنده. کوله‌پشتی‌های سرمه‌ای و مشکی قلمبه‌اشان را پرت کردند گوشه‌ی مبل. به فکری که در مورد محتوای کوله‌اشان کردم خنده‌ام گرفت: «چادر‌های سیاه! ساده یا ملی؟!» آن روز سر جاده چادرم را از توی کیفم درآورده بودم و همانطور که پدر خواسته بود انداخته بودم روی سرم.
این دخترها کجا و چادر کجا؟!دختران دبیرستانی نشستند مقابلمان. ستاره سرید طرفم و گفت: «چرا ابروهایت را دخترانه بر نمی‌داری؟! نگاه کن! تو هم پیوسته‌ی نازی داری!» دخترها متوجه‌ی سنگینی نگاهمان شدند و به سمتمان برگشتند. قبل از آن‌ها نگاهمان را دزدیدیم و به ژورنال زل زدیم. زدیم زیر خنده! چیزی توی دلم وول خورد: «من اگه آرایش کنم حداقلش اینه که از ستاره خوشگل‌تر می‌شم!» سعی کردم یادم بماند به آرایشگر بگویم ابروهایم را دخترانه بردارد. و با خودم فکر کردم: «از اسمش هم معلومه نمی‌ذاره زیاد تابلو شم! آنوقت لازم نیست دا هم نگران چیزی باشد که همیشه می‌گوید: «خوبیت ناره دختر تاوبئی نه دست برم واریش بزنه! بُوَ یه فرق بین دختر وا زن بو؟! نه؟!»** آنوقت دست می‌کشد روی جاجیمی که دارد با نخ‌های پنبه‌ای صورتی و سفید و آبی می‌بافد: «نه رولم؟!»*** «بوه هم که بعیده متوجه بشه! ابروهای مدل گرفتمو مداد قهوه‌ای کمرنگ می‌کشم تا کم پشت بودنش توی چشم نزنه! اما عمرا موهامو با مدلای ضایه کوتا کنم! مگه قراره موهامو بیرون بزارم؟! اصلا چه معنی می‌ده؟!» دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. ستاره سقلمه‌ای به پهلویم زد و با اشاره به یکی از پوسترها گفت: «اون مدل ابرو بهت میاد! به سارا خانوم بگو ?Ok» سارا خانم مشغول رفت و آمد میان هنرجو و مشتری‌ها بود که قدم‌هایش درست با هم جفت و جور نشد و نزدیک بود صندل‌های کرم قهوه‌ای‌اش کله پایش کند! ستاره لبش را گزید و من پقی‌‌ خنده‌ام گرفت. سارا خانم با تیک عصبی خنده ضربات شدید دست‌هایش را بر دو انتهای روپوش فرود آورد و مرتبش کرد. از ستاره پرسیدم: «تو می‌دونی چرا سارا خانوم می‌خواد آرایشگاهشو بفروشه؟!» یکی از هنرجوها به سرعت به طرف سارا خانم رفت و ظرفی را مقابل صورت او گرفت. ستاره گفت: «بخاطر شوهرش عزیزم. شوهرش!» ساراخانم نگاهی به داخل ظرف انداخت و سرش را به همراه انگشت اشاره‌اش تکان داد و چیزی گفت. هنرجو هم سرش را به شدت بالا و پائین کرد و به طرف یکی از مشتری‌ها که روی صندلی مقابل آینه نشسته بود به راه افتاد. پرسیدم: «شوهرش؟!» ستاره جواب داد: «آره دختر! ترکی حرف نمی‌زنما! خب شوهرش دوس نداره خانمش کار کنه!» نگاهی انداخت به سارا خانم و ادامه داد: «با این همه منم منم!» به مبل تکیه زدم و پا روی پا انداختم. چانه‌ام را میان انگشت شست و اشاره‌ام بازی دادم: «سارا خانم و این حرفا؟!» نگاهم افتاد به مشتری که روی سرش کلاه چسبان کرمی رنگی گذاشته شده بود. به نظر می‌آمد موهایش تار به تار از میان سوراخ‌های کلاه بیرون کشیده شده‌اند. هنرجو ظرف را روی میز مقابل مشتری گذاشت و چیزی به آن اضافه کرد. ستاره گفت: «دکلره می ریزه.» مادرم را دیدم که در کاسه‌ای مسی مشغول مخلوط کردن حنا و سدر و آب بود. بوی عجیب تندش دماغم را قلقلک داد. سرم را آرام میان دو دستش گرفت و مواد را مالید به موهایم. سنگینی و سردیشان را روی سرم احساس کردم. می‌خواست به ناخن‌هایم هم حنا بگذارد! می‌گفت از رنگ و رو افتادند!اعتقاد داشت خوب نیست دست‌های دختر از چهل روز بیشتر بدون حنا باشد! * دخترم. عزیزم طوری لباس بپوش که حجب و حیا داشته باشه. **خوبیت نداره دختر تا وقتی عروسی نکرده، دست به ابرو و صورتش بزنه. باید یه فرقی بین دختر با زن باشه؟! نباید؟! *** نه عزیزم؟! ادامه دارد... ✍ ب. محمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حال و هوای کرمان این‌روزها مسیر گلزار شهدا❤️❤️