#کله_بند
#قسمت_اول
ماشین ها در حال رفت و آمد اند؛
توی پیاده رو مشغول مگس پرانی ام،
منتظرم کسی پیدا شود تا کفشش را سیاه و کبود کنم؛ در عوض یک ده هزار تومانی بگیرم.
این روز ها برایم معنایی ندارند!
سیگار بهمنم را گوشه لب می گذارم و زیر مقوایی که رویش می نشینم فندکم را بیرون می آورم.
عده ای احمق تر از من پیشنهاد دادند: اگر میخواهی از افسردگی بیرون بیایی نیاز به نیکوتین داری!
این شد که هنوز به بیست سالگی ام را ندیده سیگاری شدم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_اول ماشین ها در حال رفت و آمد اند؛ توی پیاده رو مشغول مگس پرانی ام، منتظرم کسی پیدا ش
#کله_بند
#قسمت_دوم
دود را با تندی بیرون می دهم! اما بهجای اینکه سیگار آرامم کند!
بدترم کرده است؛ مدام خاطرات شیرین اما سرانجام تلخ آن روز ها را با هر پُک سیگار به یاد می آورم.
مادرانی را می بینم که وقتی با فرزندشان از کنارم می گذرند؛ به بچه شان می گویند:((ببین این آقا درس نخونده این طوری شده! حالا اگه میخوای درس نخونی مثل این علاف میشی!))
ای کاش کارنامه هایم همراهم بودند تا توی صورتشان پرتاب می کردم!
ای کاش برگه های امتحانم را میدیدند!
این منم حسین صلاحی!
شاگرد اول رشته ریاضی! این منم خر خوان مدرسه! که حال و روزم شده این!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_دوم دود را با تندی بیرون می دهم! اما بهجای اینکه سیگار آرامم کند! بدترم کرده است؛
#کله_بند
#قسمت_سوم
آنقدر غرق خاطرات می شوم که بعضی وقت ها نمی فهمم سیگار در دستم است.
سیگار ذره ذره می سوزد و من هم با خاطراتم می سوزم!
فکر همه چیز قصه عاشقی را کرده بودم به غیر از بدبختی و بی آبرویی و بی خانواده شدنم را!
از آن بدتر آن سه حرف مزخرف زندگی ام را به آتش کشید!
که هنوز خیلی ها حاضرند به خاطر آن جان بدهند!
عشق! کلمه سه حرفی که زندگی مرا به آتش کشید!
ای کاش مرده بودم و عاشق نشده بودم!
ادامه دارد
#کله_بند
#قسمت_چهارم
تنها چیزی که میتواند مرا در این افکار بیرون بیاورد آمدن مشتری است!
پلیسی چاق که در لباس سبز کم رنگش دیگر جایی برای شکمش نبود، سراغم آمد و گفت: سلام! لطفا واکس بزنید.
لبخندی زدم و حسابی کفشش را سیاه کردم!
بجای دستمزد دستبندش را بیرون آورد!
_ایشالا توی بازداشتگاه حساب میکنم!
دهانم باز شد از این همه پر رویی، خیره شدم و با بی تفاوتی گفتم: جرمی ندارم که بیام!
سرهنگ نگاهش به کفشش بود و گفت: چرا داری! خوبم داری! شما بازداشتی به جرم سد معبر! بازداشتی به جرم اینکه زمین پیاده رو را ملک شخصی کرده ای!
بازداشتی به جرم اینکه که کسبه خیابان نمی خواهند ریخت تو را ببینند!
از جیبش کاغذ تا شده ای را بیرون آورد و ادامه داد: این هم شکایت نامشون!
بازداشتی به جرم اینکه مدتها روبروی یک بانک مهم پاتوق کرده ای و معلوم نیست کی آنجا را خالی کنی!
ادامه دارد...
داستان جنجالی #کله_بند رو از دست ندید😉
به آقای مظفر سالاری گفتم: استاد ما اگه مثل شما رمان عاشقانه بنویسیم
پدرمون با تیپا از خونه بیرونمون میکنه😂😂😂
حالا ان شاءالله به اون حد تیپا نرسه😁
@Mohmmadmahdipiri
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_چهارم تنها چیزی که میتواند مرا در این افکار بیرون بیاورد آمدن مشتری است! پلیسی چاق ک
#کله_بند
#قسمت_پنجم
ماشین پلیس آهسته روانه کلانتری شد!
اشک در چشمانم جمع شده بود. کنارم سربازی لاغر نشسته بود.
به سرهنگ که در صندلی جلو لمیده بود گفتم: تاکی طول می کشد کل این ماجرا!
سری خواراند و گفت: بستگی به خودت دارد! اگر زود اعتراف کنی و تبرئه بشوی نهایتا دو روز؛
بالاخره رسیدیم. بازداشتگاه اتاقی پنج در سه بود و تاریک! دیوار ها با رنگ خاکستری پوشیده شده بود.
پنج نفر در بازداشتگاه بودند؛ یکی از آنها مشغول خواندن بود؛
عجب صدایی داشت؛
میخواند و من هم اشک می ریختم!
گل پونه های وحشیه ....
من مانده ام تنهای تنها...
ادامه دارد...