eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
834 عکس
212 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
اندر احوالات رفقا🤦‍♂
نوشته های یک طلبه
#تکنیک_امتحانی #هشتم اگه جاهایی که ستاره زدی از قسمت های مهم و سوال خیزه حتما چندباری بخون! اما
یه نکته عالی و سری! حتما حتما بعد از مطالعه درس امتحان یه نگاه به برگه هایی که معلم قبلا از همون کتاب امتحان گرفته بکن! هم با سؤالات آشنا میشی هم عیب های قبلت رو می فهمی هر سوالی رو که اشتباه نوشته بودی درستش کن! این تکنیک رو از دست نده ادامه دارد ...
نوشته های یک طلبه
#تکنیک_امتحانی #نهم یه نکته عالی و سری! حتما حتما بعد از مطالعه درس امتحان یه نگاه به برگه هایی
یه چیز بهت بگم همیشه به دردت بخوره! بعد از اینکه یه بار کل محدوده امتحان رو خوندی از خودت امتحان بگیر! میتونی دو کار بکنی روش اول از خودت سوال بپرس و در کتاب و ببند و جواب بده! روش دوم رو بیا قسمت بعد ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#تکنیک_امتحانی #دهم یه چیز بهت بگم همیشه به دردت بخوره! بعد از اینکه یه بار کل محدوده امتحان رو
دومین کاری که میتونی بکنی که خیلی بهتر از روش قبل جواب میده! اینه که یه دفتر برداری از محدوده امتحان برای خودت از جاهای مهم سوال در بیاری بعدش بدون اینکه از کتاب استفاده کنی جواب ها رو بنویس! بعدش به خودت نمره بده! ببین کجا اشکال داری کجا نتونستی خوب جواب بدی! به اصطلاح به این کار میگم مانور امتحان ادامه دارد...
بریم؟🙃
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم همه شان منتظر من بودند؛ آرمان گفت: بنال دیگه حوصلمون س
آن شب را داخل هیئت ماندم؛ چند شبی می شد که سخنرانی و روضه هیئت را رها کرده بودم؛ چقدر حال بهم داد. اما به دلم نمی چسبید؛ آرمان برایم مثل آهن ربا بود؛ باز نتوانستم دوام بیاورم؛ رفتم در بین آنها؛ خدا راشکر کسی به غیر از جمع هر دو اکیپ متوجه آبرو ریزی من نشده بود؛ آرمان تا مرا دید دستی برایم تکان داد و گفت: حرف نداشت کارت! حامد هم همراهش بود: احسنت به لطف تو اکیپ ما اونها یه گروه زدیم! ادامه دارد...
به مناسبت گفتگو با اکیپ دختران؛ حامد در واتساپ یک گروه تشکیل داد، ما و دختران را عضو کرده بود؛ نامرد از فرصت استفاده کرد و شماره هایشان را همان شب گرفت؛ به بهانه ایجاد دوستی با آرمان؛ اسم گروه را هم گذاشته بود: دورهمی! کارمان شده بود از صبح تا شب گپ زدن با آنها! از آرمان توقع نداشتم؛ خودش گفته بود که با دختر جماعت رفیق نمی شوم! حالا در گروه حسابی به آنها محل می گذاشت! نمی خواستم آرمان مرا رها کند؛ در صفحه شخصی اش پیامش دادم: سلام! آنقدر سرگرم چت در گروه بود که پیامم را ندیده گرفت! نوشتم: آرمان مگه خودت نگفتی با دختر جماعت رفیق نشیم! حالا چی شده! ادامه دارد...
بعد از چند دقیقه پیامم را دید. برایم داشت صوت ضبط می کرد، ویس را باز کردم: _ سلام محمد! ما که باهاشون رفیق نمی شیم! اینجا فقط حرف می زنیم! چه اشکال داره! بابت شرطی که باختم؛ ازش دلخور بودم؛ اما نمی توانستم بدون آرمان زندگی کنم. من هم توجیه آرمان را با صدای بلند برای خودم خواندم! ما باهاشون رفیق نمی شیم! فقط باهاشون حرف می زنیم! بعد از شنیدن ویس آرمان، شروع کردم به پیام دادن؛ فرقی برایم نمی کرد؛ چه مانتو قهوه ای آنلاین باشد چه بقیه! فقط می نوشتم: کی آنلاینه! هر کس می نوشت من! با او وارد گفتگو می شدم؛ از همه چیز می پرسیدیم؛ به اطلاعات خوبی رسیده بودم؛ هر چهارتایشان کلاس ششم بودند! از این بهتر همه شان مرا خوب می شناختند؛ می گفتند: همان پسری که داد زده و گفته دوستمون داره! اوقات فراغت خوبی بود؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم بعد از چند دقیقه پیامم را دید. برایم داشت صوت ضبط می ک
شب آخر هیئت بود؛ مراسم تمام شده بود؛ در دلم آشوبی برپا شده. چقدر زود گذشت! یادش بخیر شب هایی که جارو به دست هیئت را جارو می زدیم؛ یادش بخیر شبی که آرمان را دیدم با همان شلوار لی آبی آسمانی! خاطرات از جلوی چشمانم می گذشتند؛ نمی دانم ولی حالم گرفته بود! دستی به زنجیر یادگاری کشیدم‌‌. با اکیپ طبق هر شب روانه بوستان دیلم شدیم. دیگر معلوم نبود کی ‌دور هم جمع بشویم! ادامه دارد...
همین که هر پنج نفرمان را در نیم کت جا دادیم! آرمان گفت: این شب آخری می خوام بهتون حال بدم! در حالی که داشتیم گوشی هایمان را بیرون می آوردیم تا وارد بازی کانتر شویم؛ همه مثل جغد خیره له آرمان شدیم‌! دستش را برد در جیبش! بسته قرمز رنگ را بیرون آورد همین بدبختی را کم داشتم‌! وینستون قرمز! با انگشت شصت و اشاره چند ضربه ای به ته بسته زد؛ انگار به تیله ضربه میزند‌؛ یک نخ را بیرون کشید! زبان همه بند آمده بود! ادامه دارد...