eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
9.6هزار ویدیو
130 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رمان دوست دارید😍 اگه دوست داری عضو کانال بشید🌹 اگه هم دوست نداری یه بار امتحان کن حتما خوشت میاد😉 💛رمان سرگذشت یک دیدار💛 🌼⃢💛@roman_mezhebi🌼⃢💛
⚘بِسمِ رَبّ شُہَدا وَ صِدیقین⚘ سلام اگه دنبال یہ ڪانال شہدایے میگردی ، ڪانال شهداے بی ادعا رو دنبال ڪن در ڪانال شهداے بی ادعا قرارہ ڪلے: عڪس‌شہدا فیلم‌شہدا وصیت نامه‌شہدا طنز شہدایے مسابقه شہدایے پروفایل مذهبے و... معرفے ڪتاب شہدا و همینجور هر روز چند صفحہ از ڪتاب یڪ شہید در ڪانال قرار میگیرد✨ راستی شہدا شما رو دعوت کردن به این ڪانال✨ ⚘منتظرتون هستیم در ڪانال شہدای بی ادعا⚘ ♥ @Shohadai_biedeaa
محمد : وقتی میگم نه یعنی نه😡یه هفته بس نیییست؟ رها : س..سلام😬 دعوا نکنید 🙂💔میرم بابا رادین : خیلی خب مراقب خودت باش رها : چشم بابایی🙂 محمد : یه بار هم بهم نگفته بود بابا 💔ولی جوری با رادین بابا میکرد انگار واقعا باباشه : دستت چیشده دخترم رها : ه..یچی😅 محمد : پس چرا با باند بستی ایش رها : آخه درد داشتم مامانم این کار از رو کرد دیگه درد نکنه محمد : خب چرااا درد میکررررد🤬 رها : میشه سرم داد نزنید؟🙂 محمد : نخیر اعصابم از دستت خورده اول بگو دستت چیشده رها : سگ داداشم گاز گرفته 😢 محمد : خب حالا بگو ببینم چرا من یا فاطمه رو مامان و بابا صدا نمیکنی ؟ رها : آقا رسول گفته اگر این طوری خطابتون کنم زنده ام نمیزاره 😓 بخاطر همون نمیگم 💔 محمد : رسول نه و داداش🤨 بعدشم اون حق نداره کاری کنه فهمیدی؟ ؟؟ رها : ب...بله🙂 محمد : بله چی ؟ رها : بله بابا
رسول : دوباره رها اومده بود 💔 توجهی بهش نداشتم ولی چسبیدم به ریحانه و باهم فیلم می دیدیم و الکی هم شده از ته دل می خندیدیم ریحانه : وااای🤣🤣🤣🤣بسه دل درد گرفتم😂😂😂😂🤣🤣🤣 رها : خنده هاشون منو یاد رادمهر و خودم می‌نداخت 🙂💔حتی نیم نگاهی هم بهم نداشتن🥀💔 محمد : رسول 🤨 رسول : جانم محمد : آروم گفتم : حواست هست رها هم اینجاست؟ 🙄 رسول : من هیچ خری رو نمی‌بینم😏ریحانه پاشو بریم بیرون😜 ریحانه : کجااا؟🤗 رسول : کوه فقط زود باشیاااا ریحانه : چشم 😁 رها : اگر یه خورده دیرتر میومد منم با بابام میرفتم کوه💔☹️ رفتم جلو : میگم آقا رسول میشه منم بیام؟🙂 رسول : نکه خیلی خوشم میاد ازت 😒 نخیر نمیییییشههههه🤬🤬🤬🤬🤬🤬 رها : باشه خوش بگذره 🙂 ریحانه : خب بریم داداش
🖐🏻.. خواهر من یه نامحرم میبینی دست و پاتو گم نکن .. سرتو بنداز پایین .. بگو نمیخوام آقام ازم ناراحت بشه💔.. زیر لب ذکر بگو تا از اونجا بره ..📿 اون موقعِ که سر بلند از امتحان خدا میای بیرون :)♥️
، تکه کلامی داشت که می‌گفت: یه چادری از حضرت زهرا (س) به خانم ها ارث رسیده و داشتن این حجاب و حفظ کردن اون لیاقت میخواد..✨ و حجاب دری‌ست به سوی بهشت همان حجابی که تقوا را افزون میکند 🤍🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
↻💎❄••|| چادࢪ یعنے: ⇣ ↫نہ فقط ٻک پارچھ مشکے . . ! بلکہ چـادࢪ یعنے: ⇣ ↫تمرین صبوࢪے ... ↫تمرین وقــاࢪ ... ↫تمرین حجـاب ... 💙⃟📘¦⇢
ٺو‌دل‌غݦ‌موندھ‌،یہ‌ماٺم‌موندھ یہ‌چن‌شݕ‌دیڴہ‌ٺا‌بہ‌محࢪم‌موندھ🖤
یهو جور بشه آقا بخواد . .
من که هیچ....🚶‍♀🥀 ولی امام حسین ناراحت میشه با لف دادنتون💔😔
💭محدثه : سرم را پایین انداخته بودم که متوجه قطرات خونی شدم که روی زمین می نشست . سرم را بالا آوردم و برای لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد آقا امیر سرش را پایین انداخت ولی ابرویش که بد شکافته شده بود توجهم را جلب کرده بود ، عذاب وجدان درونم را چنگ میزد وه او به خاطر من ... _ ابروتون... امیر دستش را سمت ابرویش برد و متوجه خون شد و بعد لبخند زد امیر : چیزی نیست بعد به ماشینش اشاره کرد : سوار شید 💭امیر : درست نبود که یک دختر تنها را سوار ماشین کنم خدایا توکل به خودت کمکم کن این را گفتم و نگاهم به زوجی افتاد که کنار خیابان ایستاده بودند سمتشان رفتم و گفتم : بفرمائید سوار شید ، هر جا که میرید میرسونتمون . +خیلی ممنون _ بفرمائید آنها که سوار شدند در دلم از خدا تشکر کردم و راه افتادم ، اول دوست فاطمه و بعد هم آن زوج را رساندم . مامان : سلام پسرم چرا دیر کردی ؟ _ ببخشید ، فاطمه کجاست ؟ مامان : اتاقش ، دعواش نکنی ها ؟! _ نه مامان جان ، ولی لازمه یکم گوششو بپیچونم مامان : نکن خودش ناراحت بود داشت گریه می کرد . _ مگه چی شده ؟ مامان : هیچی میگفت می خوای دعواش کنی _ آخه من کی تاحالا دعواش کردم که بار دومش باشه مامان : حالا _ می خوام باهاش حرف بزنم خیالتون راحت مامان : ! ادامه دارد... 💔🌿•
💭 فاطمه : صحبت های امیر که تمام شد صدای زنگ در امد ، یعنی ساعت ۱۱ شب کی بود ؟ پرده ی اتاقم را کنار زدم و از پنجره بیرون را دیدم آقا سهراب رفیق امیر بود خیلی وقت است که به هم علاقه داریم اما فرصتش پیش نمی آید تا او پا پیش بگذارد . از پنجره به او خیره شده بودم که انیر برگشت ، به سرعت پرده را کشیدم و کنار دیوار ایستادم ، شک نداشتم امیر بو هایی از این ماجرا برده بود . نوتیف پیامی را دیدم ، سهراب بود گفته بود تا کاری نکنم که امیر متوجه همه چیز بشود . نمی دانم چرا ولی امیر رابطه ی خوبی با سهراب نداشت و زیاد خوشش نمی آمد تا با او رفت و امد داشته باشیم ادامه دارد... 💔🌿•
این هم از پارت های امروز
🔴🔔 https://harfeto.timefriend.net/16587372799505 منتظر نظرات فرشته های خوشگلمون در مورد رمان کوله بار عشق هستیم 😍
زیر علمت امن ترین جای جهان است 🙂🖤
دَستـٰام‌خ‌ـٰالیہ‌دَستـٰامو‌بِگیر‌آقـٰا‌🖐🏾!'
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خدایـامی‌شود..؟ درتیترنیـازمندیهای روزگارت‌بنویسی به‌‌یک‌نوکرسـاده‌جهت شهید‌شدن‌نیازمندیم🖐🏿(: ,𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷
خواهرانم.... باحفظ و خویش راه دین اسلام و این انقلاب را پایدار نگه دارید.🍃✨ ✨🙂