eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
9.9هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - محفل‌شھید‌محمداسلامۍ ࣫͝
●واللہ‌ما‌تࢪڪناڪ‌یَابن‌َالحِـیدر…ツ✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی و کلیپ طوفانی "علم از دست علمدار نیفتد هرگز" 😍✊🇮🇷 پخش شده از شبکه ۳ سیما حسین طاهری با متفاوت ببینید
🔴تصویر هوایی از اجتماع بزرگ(وحدت و مهربانی) در میدان حضرت ولیعصر(عج) 🗓جمعه، ۲۲مهرماه ۱۴۰۱ 📍ایران؛ تهران 🔴•| @shahid_dehghan
تربت کربلا 😍
زن_زندگی_آزادی به روایت تصویر 😓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم
ان شاءالله که حالتون خوبه
بریم چند تا پارت از رو بخونیم
💭امیر : ماجرای سهراب که مشخص شد قرار شد برای اینکه ساردین پی به ماجرا نبرد سهراب برایمان جاسوسی ساردین را بکند و برایمان اطلاعاتی بیاورد البته این پیشنهاد را اول خودش به ما داد و قرار شد برای مدتی تحت نظر باشد . 💭 فاطمه : بیشتر از یک سال بود که می گذشت ، کنکور را قبول شدیم هم من و هم محدثه ولی دانشگاهمان فرق داشت او رفت همان دانشگاهی که دوست داشت ولی شانس و اقبال با من همراه نبود و یک دانشگاه دیگر قبول شدم ، مدتی که گذشت یکی از همکلاسی هایم با پدرم برای ازدواجم با او صحبت کرد بعد از تاییدی که پدرم کرد مابقی ماجرا را به من ملحق کرد . من هم که به نظر پدرم اعتماد داشتم قبول کردم و فردا مراسم نامزدی مان است . فردا::: 💭 سهراب : اینکه من وارد خانواده ی سرهنگ حسینی شده بودم حقیقت داشت ، اینکه جاسوس ساردین بودم هم حقیقت داشت ، اما ... اما زمانی که داشتم نقش یک مرد عاشق را برای فاطمه بازی می کرد تا برایش دلبری کنم و نفوذ بهتری در خانواده شان داشته باشم واقعا به او علاقه مند شدم ، دست خودم نبود ولی گاهی دلم برایش تنگ میشد و گاهی برای این دلتنگی اشک می ریختم . صبح هایی بود که برای ورزش می رفتم و حرف هایی از دختر های ناسالم می شنیدم ، صحبت هایشان برایم عذاب آور بود ولی قند در دلم آب می شد زمانی که با فاطمه صحبت می کردم و او سرش را پایین می انداخت ، با او صحبت می کردم و او لبخند می زد . حتی سلام کردنش هم بهانه ای میشد برای قنج رفتن دلم . هنوز چند ماه نشده بود که خواستم از این کار کثیف کنار بکشم ولی... گویا ساردین متوجه ماجرا شده بود ... تهدیدم کرد که اگر
💭سهراب : در کوچه شان روی جدول نشستم ، اشک هایم بی اختیار سرازیر می شد ، چراغ خانه شان روشن بود نزدیک خانه شدم ، نباید کاری می کردم که باعث از برهم خوردن همکاریم می شد اما... صدای خنده از خانه شان می آمد و من اشک می ریختم . از داخل می سوختم و آتش می گرفتم . من بودم مقصر تمام این اتفاقات اگر کنار میکشیدم که الان به جای مراسم نامزدی در خانه شان مراسم عزا بود و به جای صدای خنده ، از خانه شان صدای گریه می آمد شاید شاید نه حتما نباید از همان ابتدا وارد این باند می شدم خب آن موقع عقل درست و حسابی نداشتم چقدر دلم برای فاطمه تنگ شده دیگر نباید تنگ می شد از امشب ازدواج می کند و داستان من هم تمام می شود اشک هایم راه نفسم را بستند چشمانم بی وقفه می بارید نباید گناه می کردم و باید باید باید دل می کندم دلیل آمدن امشبم هم همین بود برای بار آخر ببینمش و تمام هر چند سخت ترین کار دنیا بود اینکه بخواهی دل بکنی و تمام شود زندگی ات و دیگر برایت مرگ و زندگی تفاوتی نداشته باشد از امشب می شدم یک مرده ی متحرک که نه قلبی دارد نه زندگی ای قلبش را ۱۷ مهر ماه سال ۱۳۹۴ آتش زد حالا تنها یک جسد بود این همان آدمی است که آرزوهای بزرگ داشت حالا دیگر هیچ آرزویی ندارد نه آرزویی نه زندگی ای و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد هیچ چیز این آدم پدرو مادرش را هم در یک تصادف سال های پیش از دست داده این آدم به مناسبت دینی که ساردین بر گردنش داشت می خواست می خواست تا مثلا دینش را ادا کند ساردین او را بزرگ کرده بود وگرنه تا حالا زنده نبود کاش این سهراب همان موقع مرده بود خدایاااااااااااا کمکم کن دلم نفس می خواهد این اشک ها نشانه ی تمام شکستمه این اشک ها نشانه ی اولین و آخرین شکستمه توکل به خودت امشب که ببینمش همه چیز تمام می شود این را که گفتم فاطمه خانم را دیدم لباس روشن پوشیده بود حالا دیدمش ایستادم سرم را پایین انداختم و بدون اینکه کسی متوجه حضورم شود آنجا را ترک کردم و این یعنی ترک زندگی ام ادامه دارد ... 💔🌿•
💭فاطمه : حس میکردم دلم گرفته آن هم شب نامزدی ام پایین آمدم تا نفسی تازه کنم که پشت سرم علی هم آمد . علی : فاطمه جان چی شد عزیزم ؟ _ هیچی یهو دلم گرفت !😥 علی : میای بریم جایی ؟ _ کجا ؟! الان ؟! هوا زیادی تاریکه علی : تو بیا سوار ماشینش شد و بل یک بوق اشاره کرد که سوار شوم . از جای غریبی سر در آوردیم ، گلزار شهدا ! کمی ترسیده بودم ، آن وقت از شب و در آن حجم از تاریکی ، گلزار شهدا ! علی خنده ای کرد و گفت : چی شده؟! میترسی ؟ _خب یکم علی : نترس اینجا شبش قشنگ تره بعدشم من پیشتم از چی میترسی ، تا وقتی که من پیشت باشم حق نداری از جیزی بترسی حتی اگه بمیرم هم روحم همیشه هواتو داره . اشک در چشمانم جمع شد : این چه حرفیه میزنی ؟ علی : غلط کردم ولی مرگ حقه ادامه دارد ... 💔🌿•
💭فاطمه : دستانم را گرفته بود و از میان مزار شهدا میگذشتیم ، مدام تاکید بر این داشت که مبادا از روی مزارشان بروم . رسیدیم به مزار شهید جهان آرا روی نیمکتی که نزدیک مزارشون بود نشستیم . _ علی جان شما هر وقت دلت میگیره میای اینجا ؟ علی : تقریبا ؛ میدونی حس میکنم اینجا یکی از اون بهشت هایی هستش که خدا واسه ما رو زمین قرار داده . حال و هوای اینجا یه طوراییه انگار آدم تو آسموناست نزدیک خدا . _ چه قشنگ اینجا رو تفسیر می کنی !😍 منم خیلی اینجا رو دوست دارم ،گاهی اوقات با امیر یا با دوستام میومدیم . 💭امیر : خبری از فاطمه و علی نبود هیچ کدامشان نبودند با هر کدامشان هم که تماس می گرفتیم خاموش بودند . مطمئن بودم همین اطرافند ... 💭علی : اینکه فاطمه را آوردم گلزار شهدا یکی از دلایلش این بود که یک حرف هایی را باید امشب برایش می گفتم . موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم ، ۷ تماس بی پاسخ از امیر . تازه یادم آمدم اصلا حواسم به مراسم نبوده ، به حسن آقا اطلاع داده بودم که با فاطمه جایی میرویم ولی به نظرم خیلی طول کشیده . با امیر تماس گرفتم امیر : سلام علیکم علی آقا ، خواهر ما رو کجا بردی ؟ _ داداش اومدیم جایی تا ساعت ۱۱ برمیگردیم خیالت راحت . امیر : باشه ، حداقل گوشیتون رو از رو سیلنت بردارید آدمو انقد نگران نکنید . خنده ای کردم و گفتم : چشم خیالتون راحت. دوباره کنار فاطمه نشستم . _فاطمه خانم فاطمه : جانم _جانت بی بلا یه حرف هایی هست که باید امشب بشنوی فاطمه : در مورد چی ؟ _ در مورد خودم ، موقعیتم و شغلی که دارم ... ادامه دارد ... 💔🌿•
💭فاطمه : _مگه چه موقعیتی دارید ؟ علی : پزشکی رو در کنار شغلم می خونم وگرنه در اصل شغل دیگه ای دارم . _چی ؟ علی : من همکار پدرو برادرتم _ خب ؟ علی : همین _اینکه چیزی نیست من به زندگی با این شغل عادت دارم ، شما نگران من نباشید ، شک ندارم تو ادامه حرفاتون می خواید بگید که ماموریت هایی دارید که باید برید و من تنها می مونم ، با این هم مشکلی ندارم علی : خدا خیلی دوستم داشته که همسری مثل تو رو به من داد لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم . _ به نظرم امیر تو همین روزها می خواد بره ماموریت ، شما هم باید باهاش برید درسته ؟ علی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد : از کجا متوجه شدید _ هروقت که امیر ماموریتی در پیش داره دیگه باهام کل کل نمی کنه 😄 علی زد زیر خنده : پس معلومه اولین باری نیست که دارن میرن ماموریت ؟ _ نه آخرین بار مرداد ماه پارسال بود ، ماموریتش یک هفته عقب افتاده بود ، داشت زمین و زمان را به هم می دوخت ؟ دوباره صدای خنده اش فضا را پر کرد علی : به نظرم دیگه باید برگردیم الان دوباره نگرانمون میشن _چشم آقا 💭امیر : ماموریتی در پیش داشتم من و علی توانسته بودیم هر طوری که بود با ضرب زور اجازه ی سفر به سوریه را بگیریم . سوریه جنگی برپاست ولی شک ندارم خدا خودش هوای حرم حضرت زینب و حضرت رقیه را دارد . دیشب فیلمی دیدم که حالم را خراب و کرد و من را برای رفتن به آنجا مسمم تر . دختر بچه ای بود تقریبا ۵ یا ۶ ساله ، تمام خانواده اش را در زیر آتش داعش از دست داده بود او اشک میریخت و من از درون آتش می گرفتم ، به یاد حضرت رقیه افتادم و اشکانم سرازیر شد . اگر سالم بر می گشتم و اتفاقی برایم نمی افتاد به سراغ نیمه ای از دینم می رفتم تا آن را کامل کنم و به سنت پیامبر عمل کنم . مادرم بهتر از من می دانست که دلم پیش چه کسی گیر است بار ها از صحبت هایش متوجه شده بودم حتی امشب کنار محدثه خانم ایستاده بود و نمیدانم در گوشش چه می گفت . اما... یک مشکلی بود . با هرکس می خواستم ازدواج کنم باید راز چندین ساله ام را برایش می گفتم ، نمی دانستم او می تواند با این رازی که مدت هاست در سینه ام دارم کنار بیاید یا نه ؟ رازی که تنها پدر و مادردم از آن با خبرند ، حتی فاطمه هم چیزی از آن نمی داند . ادامه دارد ... 💔🌿•
بخشی از دعاهای امام سجاد(ع) هنگامی که پیشامدی او را اندوهناک میکرد!🌿 خدایا! ای کار ساز بنده نواز و بی‌نیاز کننده مردمان تنها مانده💔 الهی!✨ شب را به روز و روز را به شب رساندم در حالیکه همواره بنده ذلیل و خوار توام و به ناتوانی خود گواهم! پس آنچه که وعده کرده‌ای بر آور و نعمت‌هایت را کامل گردان✨ زیرا که من بنده ناتوان و پریشان حال توام... پس بر محمد ال محمد درود بفرست و مرا در پرتو نعمت‌هایت فراموش کننده یاد خود قرار مده. دعایم را اجابت کن و از رحمت خویش ناامید مگردان🌙 ✍🏻 📝《 @shahid_dehghan 》📝
سلام لطفا حداقل یکبار این پیام رو منتشر کنید. این کار باعث ترند شدن این هشتگ می‌شه. در ظاهر شاید فکر کنید کار خاصی نیست، اما یک انقلابه. تو گروه‌های مذهبی‌ای که هستین بفرستید و به همه بگید رونوشت بگیرن و ارسال کنن.
سلام لطفا حداقل یکبار این پیام رو منتشر کنید. این کار باعث ترند شدن این هشتگ می‌شه. در ظاهر شاید فکر کنید کار خاصی نیست، اما یک انقلابه. تو گروه‌های مذهبی‌ای که هستین بفرستید و به همه بگید رونوشت بگیرن و ارسال کنن.
سلام لطفا حداقل یکبار این پیام رو منتشر کنید. این کار باعث ترند شدن این هشتگ می‌شه. در ظاهر شاید فکر کنید کار خاصی نیست، اما یک انقلابه. تو گروه‌های مذهبی‌ای که هستین بفرستید و به همه بگید رونوشت بگیرن و ارسال کنن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تاریخ فراموش شده! 🔹سوریه چگونه سوریه شد؟ 🔹از دروغ شکنجه دانش آموزان سوری به خاطر اعتراض تا شروع جنگ داخلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام •°🦋🐛
ان شاءالله که حالتون خوبه
💭امیر : ماجرای سهراب که مشخص شد قرار شد برای اینکه ساردین پی به ماجرا نبرد سهراب برایمان جاسوسی ساردین را بکند و برایمان اطلاعاتی بیاورد البته این پیشنهاد را اول خودش به ما داد و قرار شد برای مدتی تحت نظر باشد . 💭 فاطمه : بیشتر از یک سال بود که می گذشت ، کنکور را قبول شدیم هم من و هم محدثه ولی دانشگاهمان فرق داشت او رفت همان دانشگاهی که دوست داشت ولی شانس و اقبال با من همراه نبود و یک دانشگاه دیگر قبول شدم ، مدتی که گذشت یکی از همکلاسی هایم با پدرم برای ازدواجم با او صحبت کرد بعد از تاییدی که پدرم کرد مابقی ماجرا را به من ملحق کرد . من هم که به نظر پدرم اعتماد داشتم قبول کردم و فردا مراسم نامزدی مان است . فردا::: 💭 سهراب : اینکه من وارد خانواده ی سرهنگ حسینی شده بودم حقیقت داشت ، اینکه جاسوس ساردین بودم هم حقیقت داشت ، اما ... اما زمانی که داشتم نقش یک مرد عاشق را برای فاطمه بازی می کرد تا برایش دلبری کنم و نفوذ بهتری در خانواده شان داشته باشم واقعا به او علاقه مند شدم ، دست خودم نبود ولی گاهی دلم برایش تنگ میشد و گاهی برای این دلتنگی اشک می ریختم . صبح هایی بود که برای ورزش می رفتم و حرف هایی از دختر های ناسالم می شنیدم ، صحبت هایشان برایم عذاب آور بود ولی قند در دلم آب می شد زمانی که با فاطمه صحبت می کردم و او سرش را پایین می انداخت ، با او صحبت می کردم و او لبخند می زد . حتی سلام کردنش هم بهانه ای میشد برای قنج رفتن دلم . هنوز چند ماه نشده بود که خواستم از این کار کثیف کنار بکشم ولی... گویا ساردین متوجه ماجرا شده بود ... تهدیدم کرد که اگر ادامه ندم ... اگر ادامه ندهم فاطمه را می کشید ... جلوی چشمانم ... و قلبش را از سینه اش بیرون می کشد ... جلوی چشمانم... موقعیت خیلی دشواری بود در دلم آرزوی مرگ می کردم مجبور شدم همکاریم را ادامه دهم ... زمانی که پیام امیر را دیدم که همه چیز بین من و فاطمه تمام شده قلبم شکست امروز هم روزی بود که برای بار دوم قلبم شکست شب نامزدی فاطمه این را اتفاقی فهمیدم از صحبت هایی که امیر پشت تلفن می کرد نمی دانستم چه کنم ؟ حالا سرهنگ هم راضی نمی شد دخترش را به یک سابقه دار جاسوس بدهد . این پسر جدید ... همسر فاطمه یعنی فاطمه خانم بهتر می توانست خوشبختش کنم وارد کوچه یشان شدم گوشه ای نشستم و تنها گریه کردم کاش میشد من جای این مرد باشم جای این داماد خوشبخت ادامه دارد ... 💔🌿•
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
خب حالا بریم سراغ ۵ پارت امروزمون
💭راوی : اوضاع سوریه خیلی خراب بود و هرروز شهدایی از جنس عشق در آسمان عروج می کردند و می شدند شهید مدافع حرم و چه سعادتی از این بالاتر ؟! امیر و علی هم آنجا بودند ، ماموریتشان که تمام شد برگشتند ولی حالشان اصلا خوب نبود ، صحنه هایی که دیده بودند شب ها خواب را ازشان گرفته بود ، عجله داشتند تا دوباره برگردند اما دلشان اینجا و در ایران گیر بود شاید این همان دلیلی بود که گاهی مانعشان می شد . علی که از ماموریت برگشت می خواست با فاطمه صحبت کند که شاید عروسی شان جلو بیافتد . حال فاطمه هم دست کمی از برادر و همسرش نداشت . در زمان ماموریتی که امیر و علی رفته بودند فاطمه هم با پدر و مادرش به کربلا سفر کردند ، این اولین باری بود که فاطمه به زیارت امام حسین (ع) می رفت وقتی برگشت انگار اعتقاداتش چندین برابر محکم شده بود با علی که پی صحبت نشستند و علی مسئله ی ازدواجشان را مطرح کرد چیزی نگفت و قبول کرد در ذهن می دانست که حتما این کار علی حکمتی داشته است وگرنه ... 🔅 یک سال بعد : یک سال گذشته بود اما امیر هنوز مسئله ی ازدواجش را مطرح نکرده بود ، از رازی که در دل داشت نمی ترسید تمام ترسش این بود که اگر در این ماموریت ها اتفاقی برایش بیافتد تکلیف محدثه چه می شود به خصوص که در آخرین سفرش ترکش هم خورده بود و این ترکش بهانه ای بود برای بیشتر شدن ترسش . 💭امیر : فاطمه و علی رفتند سر خانه و زندگی شان و منتظر فرزندشان بودند اما من می ترسیدم که اگر روزی نباشم و در یکی از ماموریت ها اتفاق نا خوشایندی برایم بیافتد محدثه چه می شود از طرفی هم نمی توانستم قبول کنم کسی به غیر از من با او ازدواج کند ، از صحبت های فاطمه متوجه شده بودم که محدثه تمام خواستگارانش را رد می کند ، شاید قسمت این است که من کاری کنم . از اتاقم خارج شدم تا با مادرم صحبت کنم ، از آنجایی که او زودتر از خودم متوجه علاقه ی من شده بود راحت تر می شد با او صحبت کرد ، راستش از مطرح کردن مسئله کمی خجالت می کشیدم . ادامه دارد ... 💔🌿•
💭امیر : _مامان ؟ مامان جان ؟ کجایی ؟ مامان :تو آشپزخونه ام پسرم _سلام علیکم ، خسته نباشید مامان : سلامت باشی _ میشه یکم باهم صحبت کنیم ؟ مامان : بزار برنجم رو آبکش کنم چشم الان میام شما برو رو مبل بشین منم اومدم _ چچچچچچشم هر چی شما بگی ! .... مامان : جانم پسرم چیکارم داشتی ؟ _میشه بشینید می خوام با هم از اون صحبت های مادر پسری بکنیم مامان : بله چرا نمیشه ؟ جانم ؟ بگو مامان که نشست به مِن و مِن افتادم ...😓 _مامان ... راستش ...راستش مامان خنده ی ریزی کرد و گفت : چی شده چرا حرفتو می خوری ؟ _آخه یکم خجالت می کشم ، نمی دونم چطوری بگم ؟ مامان : اوه اوه ، آقا امیر و خجالت بعیده !نیست ؟ پسر بچه ای که از دیوار راست بالا میرفت و منتظر فرصته تا یکی پیدا شه در مورد اعتقاداتش باهاش بحث کنه حالا خجالت میکشه ؟ به به ! 😂 مگر اینکه بحث امر خیر باشه که پسرم اینطوری تا گوشش قرمز بشه 😂 آرههههه ؟ نکنه خبراییه ؟ _ب...بله مامان زد زیر خنده به به پس بالاخره عزمت رو جذب کردی که بری خواستگاریش آره ؟ _ خودتون می دونید مامان : خیالت راحت پسرم از دلت خبر دارم با محدثه جان صحبت می کنم _ممنون مامان : می خوای... مکثی کرد که انگار از گفتن حرفش پشیمان شد و صحبتش نیمه تمام ماند _ میشه حرفتون رو بزنید ناراحت نمیشم مامان : می خواستم یگم می خوای تمام شرایطت رو بهش بگم یا اینکه خودت باهاش صحبت می کنی ، حرفمو خوردم چون ترسیدم ناراحت شی که بعد از ۲۲سال دوباره در مورد اون قضیه بحث بشه ، تو اون موقع فقط ۳ سالت بود _ یه پسر ۳ ساله ولی شیطون که کسی نمی تونست مجبورش کنه که یه جا بشینه ، مامان جان هر چی لازمه خودتون بهش بگید هر جی خودتون صلاح می دونید . مامان : باهاش در مورد شغلت صحبت می کنم فقط ما بقی قضایا رو خودت بهش بگی بهتره ، فردا ما مادرش صحبت می کنم قرار خواستگاری رو میزارم _ فرداااااا 😳 مامان : کار خیر رو نباید یه عقب انداخت در ضمن فقط جمعه هاست که شما و پدرت سر کار نمی رید فردا نریم میافته هفته ی دیگه تا اون موقع هم که هیج کدوممون نمی دونیم چه اتفاق هایی میافته _ بله شما درست می گید ، هماهنگی ها با شما مامان : دورت بگردم که داری داماد میشی _ حالا کو تا اون موقع ، یه حسی بهم میگه به اونجا نمی رسه مامان : عه این حرفا چیه ان شاءالله سالیان سال زنده باشی _☺️ ادامه دارد ... 💔🌿•