#کوله_بار_عشق
#پارتسیزدهم
💭فاطمه :
حس میکردم دلم گرفته آن هم شب نامزدی ام پایین آمدم تا نفسی تازه کنم که پشت سرم علی هم آمد .
علی : فاطمه جان چی شد عزیزم ؟
_ هیچی یهو دلم گرفت !😥
علی : میای بریم جایی ؟
_ کجا ؟! الان ؟! هوا زیادی تاریکه
علی : تو بیا
سوار ماشینش شد و بل یک بوق اشاره کرد که سوار شوم .
از جای غریبی سر در آوردیم ، گلزار شهدا !
کمی ترسیده بودم ، آن وقت از شب و در آن حجم از تاریکی ، گلزار شهدا !
علی خنده ای کرد و گفت : چی شده؟! میترسی ؟
_خب یکم
علی : نترس اینجا شبش قشنگ تره بعدشم من پیشتم از چی میترسی ، تا وقتی که من پیشت باشم حق نداری از جیزی بترسی حتی اگه بمیرم هم روحم همیشه هواتو داره .
اشک در چشمانم جمع شد : این چه حرفیه میزنی ؟
علی : غلط کردم ولی مرگ حقه
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتچهاردهم
💭فاطمه :
دستانم را گرفته بود و از میان مزار شهدا میگذشتیم ، مدام تاکید بر این داشت که مبادا از روی مزارشان بروم .
رسیدیم به مزار شهید جهان آرا
روی نیمکتی که نزدیک مزارشون بود نشستیم .
_ علی جان شما هر وقت دلت میگیره میای اینجا ؟
علی : تقریبا ؛ میدونی حس میکنم اینجا یکی از اون بهشت هایی هستش که خدا واسه ما رو زمین قرار داده . حال و هوای اینجا یه طوراییه انگار آدم تو آسموناست نزدیک خدا .
_ چه قشنگ اینجا رو تفسیر می کنی !😍 منم خیلی اینجا رو دوست دارم ،گاهی اوقات با امیر یا با دوستام میومدیم .
💭امیر :
خبری از فاطمه و علی نبود هیچ کدامشان نبودند با هر کدامشان هم که تماس می گرفتیم خاموش بودند .
مطمئن بودم همین اطرافند ...
💭علی :
اینکه فاطمه را آوردم گلزار شهدا یکی از دلایلش این بود که یک حرف هایی را باید امشب برایش می گفتم .
موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم ، ۷ تماس بی پاسخ از امیر .
تازه یادم آمدم اصلا حواسم به مراسم نبوده ، به حسن آقا اطلاع داده بودم که با فاطمه جایی میرویم ولی به نظرم خیلی طول کشیده .
با امیر تماس گرفتم
امیر : سلام علیکم علی آقا ، خواهر ما رو کجا بردی ؟
_ داداش اومدیم جایی تا ساعت ۱۱ برمیگردیم خیالت راحت .
امیر : باشه ، حداقل گوشیتون رو از رو سیلنت بردارید آدمو انقد نگران نکنید .
خنده ای کردم و گفتم : چشم خیالتون راحت.
دوباره کنار فاطمه نشستم .
_فاطمه خانم
فاطمه : جانم
_جانت بی بلا
یه حرف هایی هست که باید امشب بشنوی
فاطمه : در مورد چی ؟
_ در مورد خودم ، موقعیتم و شغلی که دارم ...
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتپانزدهم
💭فاطمه :
_مگه چه موقعیتی دارید ؟
علی : پزشکی رو در کنار شغلم می خونم وگرنه در اصل شغل دیگه ای دارم .
_چی ؟
علی : من همکار پدرو برادرتم
_ خب ؟
علی : همین
_اینکه چیزی نیست من به زندگی با این شغل عادت دارم ، شما نگران من نباشید ، شک ندارم تو ادامه حرفاتون می خواید بگید که ماموریت هایی دارید که باید برید و من تنها می مونم ، با این هم مشکلی ندارم
علی : خدا خیلی دوستم داشته که همسری مثل تو رو به من داد
لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم .
_ به نظرم امیر تو همین روزها می خواد بره ماموریت ، شما هم باید باهاش برید درسته ؟
علی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد : از کجا متوجه شدید
_ هروقت که امیر ماموریتی در پیش داره دیگه باهام کل کل نمی کنه 😄
علی زد زیر خنده : پس معلومه اولین باری نیست که دارن میرن ماموریت ؟
_ نه آخرین بار مرداد ماه پارسال بود ، ماموریتش یک هفته عقب افتاده بود ، داشت زمین و زمان را به هم می دوخت ؟
دوباره صدای خنده اش فضا را پر کرد
علی : به نظرم دیگه باید برگردیم الان دوباره نگرانمون میشن
_چشم آقا
💭امیر :
ماموریتی در پیش داشتم من و علی توانسته بودیم هر طوری که بود با ضرب زور اجازه ی سفر به سوریه را بگیریم .
سوریه جنگی برپاست ولی شک ندارم خدا خودش هوای حرم حضرت زینب و حضرت رقیه را دارد .
دیشب فیلمی دیدم که حالم را خراب و کرد و من را برای رفتن به آنجا مسمم تر .
دختر بچه ای بود تقریبا ۵ یا ۶ ساله ، تمام خانواده اش را در زیر آتش داعش از دست داده بود او اشک میریخت و من از درون آتش می گرفتم ، به یاد حضرت رقیه افتادم و اشکانم سرازیر شد .
اگر سالم بر می گشتم و اتفاقی برایم نمی افتاد به سراغ نیمه ای از دینم می رفتم تا آن را کامل کنم و به سنت پیامبر عمل کنم .
مادرم بهتر از من می دانست که دلم پیش چه کسی گیر است بار ها از صحبت هایش متوجه شده بودم حتی امشب کنار محدثه خانم ایستاده بود و نمیدانم در گوشش چه می گفت .
اما...
یک مشکلی بود .
با هرکس می خواستم ازدواج کنم باید راز چندین ساله ام را برایش می گفتم ، نمی دانستم او می تواند با این رازی که مدت هاست در سینه ام دارم کنار بیاید یا نه ؟ رازی که تنها پدر و مادردم از آن با خبرند ، حتی فاطمه هم چیزی از آن نمی داند .
ادامه دارد ...
💔🌿•
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
بخشی از دعاهای امام سجاد(ع) هنگامی
که پیشامدی او را اندوهناک میکرد!🌿
خدایا!
ای کار ساز بنده نواز و بینیاز کننده مردمان
تنها مانده💔
الهی!✨
شب را به روز و روز را به شب رساندم در حالیکه
همواره بنده ذلیل و خوار توام و به ناتوانی خود
گواهم!
پس آنچه که وعده کردهای بر آور و نعمتهایت را
کامل گردان✨
زیرا که من بنده ناتوان و پریشان حال توام...
پس بر محمد ال محمد درود بفرست و مرا در
پرتو نعمتهایت فراموش کننده یاد خود قرار
مده. دعایم را اجابت کن و از رحمت خویش
ناامید مگردان🌙
#وصال_نویس✍🏻
#صحیفه_سجادیه
📝《 @shahid_dehghan 》📝
سلام
لطفا حداقل یکبار این پیام رو منتشر کنید.
این کار باعث ترند شدن این هشتگ میشه.
در ظاهر شاید فکر کنید کار خاصی نیست، اما یک انقلابه.
تو گروههای مذهبیای که هستین بفرستید و به همه بگید رونوشت بگیرن و ارسال کنن.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
سلام
لطفا حداقل یکبار این پیام رو منتشر کنید.
این کار باعث ترند شدن این هشتگ میشه.
در ظاهر شاید فکر کنید کار خاصی نیست، اما یک انقلابه.
تو گروههای مذهبیای که هستین بفرستید و به همه بگید رونوشت بگیرن و ارسال کنن.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
سلام
لطفا حداقل یکبار این پیام رو منتشر کنید.
این کار باعث ترند شدن این هشتگ میشه.
در ظاهر شاید فکر کنید کار خاصی نیست، اما یک انقلابه.
تو گروههای مذهبیای که هستین بفرستید و به همه بگید رونوشت بگیرن و ارسال کنن.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تاریخ فراموش شده!
🔹سوریه چگونه سوریه شد؟
🔹از دروغ شکنجه دانش آموزان سوری به خاطر اعتراض تا شروع جنگ داخلی
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
#کوله_بار_عشق #پارتیازدهم 💭امیر : ماجرای سهراب که مشخص شد قرار شد برای اینکه ساردین پی به ماجرا
فرشته ها این پارت نیمه مونده الان براتون کاملش رو ارسال می کنم
#کوله_بار_عشق
#پارتیازدهم
💭امیر :
ماجرای سهراب که مشخص شد قرار شد برای اینکه ساردین پی به ماجرا نبرد سهراب برایمان جاسوسی ساردین را بکند و برایمان اطلاعاتی بیاورد البته این پیشنهاد را اول خودش به ما داد و قرار شد برای مدتی تحت نظر باشد .
💭 فاطمه :
بیشتر از یک سال بود که می گذشت ، کنکور را قبول شدیم هم من و هم محدثه ولی دانشگاهمان فرق داشت او رفت همان دانشگاهی که دوست داشت ولی شانس و اقبال با من همراه نبود و یک دانشگاه دیگر قبول شدم ، مدتی که گذشت یکی از همکلاسی هایم با پدرم برای ازدواجم با او صحبت کرد بعد از تاییدی که پدرم کرد مابقی ماجرا را به من ملحق کرد .
من هم که به نظر پدرم اعتماد داشتم قبول کردم و فردا مراسم نامزدی مان است .
فردا:::
💭 سهراب : اینکه من وارد خانواده ی سرهنگ حسینی شده بودم حقیقت داشت ، اینکه جاسوس ساردین بودم هم حقیقت داشت ، اما ...
اما زمانی که داشتم نقش یک مرد عاشق را برای فاطمه بازی می کرد تا برایش دلبری کنم و نفوذ بهتری در خانواده شان داشته باشم واقعا به او علاقه مند شدم ، دست خودم نبود ولی گاهی دلم برایش تنگ میشد و گاهی برای این دلتنگی اشک می ریختم .
صبح هایی بود که برای ورزش می رفتم و حرف هایی از دختر های ناسالم می شنیدم ، صحبت هایشان برایم عذاب آور بود ولی قند در دلم آب می شد زمانی که با فاطمه صحبت می کردم و او سرش را پایین می انداخت ، با او صحبت می کردم و او لبخند می زد . حتی سلام کردنش هم بهانه ای میشد برای قنج رفتن دلم .
هنوز چند ماه نشده بود که خواستم از این کار کثیف کنار بکشم ولی...
گویا ساردین متوجه ماجرا شده بود ...
تهدیدم کرد که اگر ادامه ندم ...
اگر ادامه ندهم فاطمه را می کشید ...
جلوی چشمانم ...
و قلبش را از سینه اش بیرون می کشد ...
جلوی چشمانم...
موقعیت خیلی دشواری بود
در دلم آرزوی مرگ می کردم
مجبور شدم همکاریم را ادامه دهم ...
زمانی که پیام امیر را دیدم که همه چیز بین من و فاطمه تمام شده
قلبم شکست
امروز هم روزی بود که برای بار دوم
قلبم شکست
شب نامزدی فاطمه
این را اتفاقی فهمیدم
از صحبت هایی که امیر پشت تلفن می کرد
نمی دانستم چه کنم ؟
حالا سرهنگ هم راضی نمی شد دخترش را به یک سابقه دار جاسوس بدهد .
این پسر جدید ...
همسر فاطمه
یعنی فاطمه خانم
بهتر می توانست خوشبختش کنم
وارد کوچه یشان شدم
گوشه ای نشستم و تنها گریه کردم
کاش میشد من جای این مرد باشم جای
این داماد خوشبخت
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتشانزدهم
💭راوی : اوضاع سوریه خیلی خراب بود و هرروز شهدایی از جنس عشق در آسمان عروج می کردند و می شدند شهید مدافع حرم و چه سعادتی از این بالاتر ؟!
امیر و علی هم آنجا بودند ، ماموریتشان که تمام شد برگشتند ولی حالشان اصلا خوب نبود ، صحنه هایی که دیده بودند شب ها خواب را ازشان گرفته بود ، عجله داشتند تا دوباره برگردند اما دلشان اینجا و در ایران گیر بود شاید این همان دلیلی بود که گاهی مانعشان می شد .
علی که از ماموریت برگشت می خواست با فاطمه صحبت کند که شاید عروسی شان جلو بیافتد .
حال فاطمه هم دست کمی از برادر و همسرش نداشت .
در زمان ماموریتی که امیر و علی رفته بودند فاطمه هم با پدر و مادرش به کربلا سفر کردند ، این اولین باری بود که فاطمه به زیارت امام حسین (ع) می رفت وقتی برگشت انگار اعتقاداتش چندین برابر محکم شده بود
با علی که پی صحبت نشستند و علی مسئله ی ازدواجشان را مطرح کرد چیزی نگفت و قبول کرد در ذهن می دانست که حتما این کار علی حکمتی داشته است وگرنه ...
🔅 یک سال بعد :
یک سال گذشته بود اما امیر هنوز مسئله ی ازدواجش را مطرح نکرده بود ، از رازی که در دل داشت نمی ترسید تمام ترسش این بود که اگر در این ماموریت ها اتفاقی برایش بیافتد تکلیف محدثه چه می شود به خصوص که در آخرین سفرش ترکش هم خورده بود و این ترکش بهانه ای بود برای بیشتر شدن ترسش .
💭امیر :
فاطمه و علی رفتند سر خانه و زندگی شان و منتظر فرزندشان بودند اما من می ترسیدم که اگر روزی نباشم و در یکی از ماموریت ها اتفاق نا خوشایندی برایم بیافتد محدثه چه می شود از طرفی هم نمی توانستم قبول کنم کسی به غیر از من با او ازدواج کند ، از صحبت های فاطمه متوجه شده بودم که محدثه تمام خواستگارانش را رد می کند ، شاید قسمت این است که من کاری کنم .
از اتاقم خارج شدم تا با مادرم صحبت کنم ، از آنجایی که او زودتر از خودم متوجه علاقه ی من شده بود راحت تر می شد با او صحبت کرد ، راستش از مطرح کردن مسئله کمی خجالت می کشیدم .
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتهفدهم
💭امیر :
_مامان ؟ مامان جان ؟ کجایی ؟
مامان :تو آشپزخونه ام پسرم
_سلام علیکم ، خسته نباشید
مامان : سلامت باشی
_ میشه یکم باهم صحبت کنیم ؟
مامان : بزار برنجم رو آبکش کنم چشم الان میام شما برو رو مبل بشین منم اومدم
_ چچچچچچشم هر چی شما بگی !
....
مامان : جانم پسرم چیکارم داشتی ؟
_میشه بشینید می خوام با هم از اون صحبت های مادر پسری بکنیم
مامان : بله چرا نمیشه ؟ جانم ؟ بگو
مامان که نشست به مِن و مِن افتادم ...😓
_مامان ... راستش ...راستش
مامان خنده ی ریزی کرد و گفت : چی شده چرا حرفتو می خوری ؟
_آخه یکم خجالت می کشم ، نمی دونم چطوری بگم ؟
مامان : اوه اوه ، آقا امیر و خجالت بعیده !نیست ؟ پسر بچه ای که از دیوار راست بالا میرفت و منتظر فرصته تا یکی پیدا شه در مورد اعتقاداتش باهاش بحث کنه حالا خجالت میکشه ؟ به به ! 😂 مگر اینکه بحث امر خیر باشه که پسرم اینطوری تا گوشش قرمز بشه 😂 آرههههه ؟ نکنه خبراییه ؟
_ب...بله
مامان زد زیر خنده به به پس بالاخره عزمت رو جذب کردی که بری خواستگاریش آره ؟
_ خودتون می دونید
مامان : خیالت راحت پسرم از دلت خبر دارم با محدثه جان صحبت می کنم
_ممنون
مامان : می خوای...
مکثی کرد که انگار از گفتن حرفش پشیمان شد و صحبتش نیمه تمام ماند
_ میشه حرفتون رو بزنید ناراحت نمیشم
مامان : می خواستم یگم می خوای تمام شرایطت رو بهش بگم یا اینکه خودت باهاش صحبت می کنی ، حرفمو خوردم چون ترسیدم ناراحت شی که بعد از ۲۲سال دوباره در مورد اون قضیه بحث بشه ، تو اون موقع فقط ۳ سالت بود
_ یه پسر ۳ ساله ولی شیطون که کسی نمی تونست مجبورش کنه که یه جا بشینه ، مامان جان هر چی لازمه خودتون بهش بگید هر جی خودتون صلاح می دونید .
مامان : باهاش در مورد شغلت صحبت می کنم فقط ما بقی قضایا رو خودت بهش بگی بهتره ، فردا ما مادرش صحبت می کنم قرار خواستگاری رو میزارم
_ فرداااااا 😳
مامان : کار خیر رو نباید یه عقب انداخت در ضمن فقط جمعه هاست که شما و پدرت سر کار نمی رید فردا نریم میافته هفته ی دیگه تا اون موقع هم که هیج کدوممون نمی دونیم چه اتفاق هایی میافته
_ بله شما درست می گید ، هماهنگی ها با شما
مامان : دورت بگردم که داری داماد میشی
_ حالا کو تا اون موقع ، یه حسی بهم میگه به اونجا نمی رسه
مامان : عه این حرفا چیه ان شاءالله سالیان سال زنده باشی
_☺️
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارت هجدهم
🔅حدود ۳۲ سال قبل :
💭 حسن (پدر فاطمه و امیر) :
خمپاره ها از همه طرف به سویمان می آمدند آنقدر سینه خیز رفته بودیم که آستین هایمان پاره شده و نفسمان بالا نمی آمد بماند که خاک تمام بدنمان حتی صورتمان را پوشانده بود .
باد در لابه لای تار و پود مو هایمان می وزید و خاک در میان موهایمان را لای گرد و خاو هوا پخش می کرد
هوا گرم بود ، خیلی گرم
شب عاشورا بود و دل هایمان داغدار پدرمان اباعبدالله
خمپاره ها امانمان را بریده بودند ،حاج محمد را پیدا نمی کردن ، صدایش می زدم ولی جوابی نمی شنیدم
اضطراب به دلم حجمه آورد
کجا بود ؟!!!!😧
صدای گلوله و خمپاره ها که تمام شد ایستادم و در میان این برهوت می دویدم : حاج محمددددد ، کجایی ؟
چشمانم یک سیاهی دید ، به سویش رفتم ، آقا محمد بود
_ آقا محمد جان ترسیدم برادر ، کجا رفتی یهو ؟
حاج محمد : همین جاام ، چطور ؟
_ فکر کردم شهید شدید😂
حاج محمد : شهادت🙂 ...نه حسن جان این چیزا قسمت ما نمیشه
_اینجا چیکار میکنی ؟
کلاشی که در دست داشت را روی زمین گذاشت : مبارزه ، مثل تمام کسانی که اینجا آمده اند برای دفاع از سرزمینم برای دفاع از ناموسم
_😔 ناموست ؟!
حاج محمد : آره می دونی چیه ناموس همه ی این مردم ناموس ما هم هستن دیگه ! نیستن ؟
_😉 چه قشنگ حرف می زنی دلم می خواد بشینم پای حرفات و تا صبح بهشون گوش بدم حیف که الان باید بریم پاشو تو دوباره زیر رگبار نگرفتنمون
حاج محمد: ای ب چشم ، حسن آقا 😃
چقدر محمد را دوست داشتم ،حاج محمد یک جورایی مغز متفکر تیپ ما بود 🙃
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارت نوزدهم
💭حسن :
محمد یک پسر بزرگ داشت نه آنقدر بزرگ ولی حدود ۱۷ ساله می شد و به طرز عجیبی او را دوست داشت .
سن من هم چندان زیاد نبود تقریبا همین سن و سال بود کلا میشد ۱۵ سالم
سر عملیات خیبر بود
حاج حسین خرازی هم با ما در آن عملیات بود
من و حاج محمد رفتیم پشت تپه کمی که گذشت حاجی رو کرد به من و گفت : حسن جان شما اینجا بمون من باید برم جلوتر ، از اون زاویه خوب میشه دشمن رو نشونه گرفت
_نه حاجی منم میام
حاج محمد : نمیشه که تو اینجا باش منو پشیبانی کن ، منم الان بر می گردم
_آخه ح...
اجازه ی صحبت کردن به من نداد ، در آن وضعیت هم فرصتی نبود برای دلیل و برهان آوردن
حاج محمد : آخه نداره ، آر پی چی رو بدش به من
_بفرمائید
حاج محمد : با این یه آر پی چی کاری می کنم که اونایی که روبه روی ما هستن هر چند تا می خوان باشن ، هیچکدوم زنده نمی مونن ، حلالم کن
این را گفت و رفت با چشمانم قدم هایش را دنبال می کردم ، تقریبا ۵ متری با من فاصله داشت آر پی چی را بالا آورد و به سمت ماشینشان که در نزدیکی یکی از مین هایی بود که خودشان کار گذاشته بودند شلیک کرد ولی...
یک تیر ناغافل به گلویش بر خورد کرد ، لباسش غرق در خون می شد و باید کاری می کردم ، خواستم قدم بردارم که مرا نشانه کردند ، نمی توانستم حاجی را آنجا رها کنم ، او گردن من خیلی حق داشت ، صدای فریاد بچه ها را می شنیدم که صدایم میزند و اصرار به عقب برگشتنم داشتند
نه...
نمی شد رهایش کنم
نباید هم اینکار را می کردم
جلو تر رفتم
او هنوز زنده بود
ولی اگر رهایش کنم
خدا می داند چه می شود
روی زمین دراز کشیدم و سینه خیز به سویش میرفتم ، اشک هایم از روی گونه ام سر می خورد و خاک را گل می کرد
داشتم می رفتم ...
ولی ...
حس کردم دیگر توان ادامه ندارم ...
به کمرم تیر خورده بودم ...
سعی کردم بایستم ولی نشد ...
دیگر متوجه چیزی نشدم ...
وقتی چشمانم را باز کردم سربازی را بالا سرم دیدم
بی مقدمه و با اضطراب فراوان سراغ حاجی را از او گرفتم
_ حا...حاجی کجاست ؟... کوش ، من اینجا چیکار می کنم ، چرا منو آوردید بیمارستان ؟
سرباز :جناب شما تیر خوردید و بدنتون پر ترکش شده
استوار پناهی وارد اتاق شد : به به آقای حسینی ، خدا رو شکر به هوش اومدی
_استوار ، حاجی ؟
استوار : جای حاجی از من و شما بهتره
خوشحال شدم : کجان ؟
استوار : حاجی شهید شد سید
_ ش...شه..شهیددددد؟😭 من باید برم پیش حاجی ...
استوار : کجا کجا ؟ یه تیر خورده بود نزدیک ستون فقراتت عمل سختی داشتی تو بدنت هم پر شده از ترکش تا جایی که تونستن ترکش ها رو در آوردن ولی دوتاشون هنوز تو بدنته ، یادگاری این جنگ و این عملیاته ، جای این دو تا ترکش حساس بود و در آوردنشون ریسکش خیلی بالا بود ممکنه سرشون یکم اذیت بشی ولی بعد عادت می کنی ، الان هم بعد از دو روز به هوش اومدی ، اینا رو گفتم که بدونی حالت خیلی بد بوده ، امروز یا فردا هم باید بری مرخصی اجباری ، حالا حالا ها هم حق برگشتن نداری ، دستور فرماندس
استوار که حرف می زد ، من فقط در فکر حاج محمد بودم و اشک می ریختم خیلی گردنم حق داشت نباید اینطور می شد !
_میشه پیکر حاج محمد رو ببینم ؟
استوار : ...😔
_استوار ؟
استوار : اون منطقه فعلا دست دشمنه ، خودت رو هم با هزار جور سختی و نمایش برگردوندن عقب وگرنه اسیر می شدی ، خدا خیلی دوست داشته
زیر لب زمزمه کردم : کاش به جای من حاجی بر می گشت ، اون زن و بچه دارههههه😭😭😭
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستم
💭 حسن :
اشک هایم بی هوا سرازیر می شدند : استوار امروز چندمه ؟
استوار : بیست و سوم اسفند ماه
_ عملیات در چه حاله ؟
استوار : تمام شد ؟
_خب ؟
استوار : الحمد لله جزیره مجنون رو پس گرفتیم
لبخندی زدم ، حاج محمد هم همین را می خواست
سال ۶۰ که حدودا ۱۳ ساله بودم دقیقا دو سال قبل پدر و مادرم در زیر بمباران دشمن از دنیا رفتند و خواهر بزرگترم هم ازداج کرده بود و همسر سر سختی داشت ، خواهرم دوست داشت تا پیش آنها زندگی کنم اما همسرش راضی نمی شد ، حاج محمد شوهر عمه ام بود ، او مسئولیت و سرپرستی من را به عهده گرفت ، حاج محمد ۳ پسر داشت که بزرگترینشان ۱۷ ساله بود که به حاجی وابسته و حاجی هم به او وابسته تر بود .
دینی که حاجی بر گردنم دارد این هست
حاجی بساط به جنگ آمدن همه پسر هایش را فراهم کرده بود و به من اجازه ی جنگ رفتن را نمی داد ، با هزار جور اصرار و توانستم راضی اش کنم .
_استوار ؟
استوار : بله ؟
_ یه اتفاقی افتاده ، گرفته اید ؟ جدا از اینکه این همه شهید دادیم تا جزیره رو گرفتیم و جدا از شهادت حاج محمد مگه چیز دیگه ای هم شده
استوار : حاج حسین خرازی سخت مجروح شدن
_واااااای ، الان حالشون چطوره ؟
استوار : به دستشون خمپاره خورده ، از بالای آرنج جدا شده ، الان هم در همین بیمارستانن ، من که رفتم پیششون اصرار می کردن که اول بیام ملاقت شما
_میشه من رو ببری پیششون ؟
استوار : حالتون خوب نیست نمیشه
_باید برم
استوار : خیلی خب سید ، میبرمت
ادامه دارد ...
💔🌿•
https://harfeto.timefriend.net/16587372799505
نظرات فرشته های خوشگلمون واسه رمان کوله بار عشق
May 11
.
🌱اگه میخواے بدونے
زمانِ ظهور میتونے
با امام زمان باشے یا روبه رویِ ایشون
باشے؛ڪافیه رجوع ڪنے به خودت
تا ببین چقدر میتونے با نفستمبارزهڪنے
ایمان ما به چادر و تسبیح نیست
ایمان ما وقتے نابه ڪه
جلویِ گنـاهانمون رو بگیره:)💔
#حدیث_عشق
❣️یاصاحبالزماناغیثینی،
یاصاحبالزمانادرڪنی،المُستَعانُبِکَ یَابنَالحَسن❣️
#یا_علے
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و خدا به کل عالم حریفیم!(:
#شهید_مصطفے_صدرزاده
_ آقای خمینی چرا انقلاب کردی ؟
+ برای الله
+ برای عدالت
+ برای تمدن اسلامی
+ برای مبارزه با طاغوت
+ برای اجرای قوانین الهی
_ آقای شروین چرا میخوای انقلاب کنی؟
+ برای رقصیدن
+ برای سگایِ ولگرد
+ برای پیروز و خطر انقراضش
+ برای درختای خیابون ولیعصر
+ برای بوسیدن ناموس مردم تو خیابون
ما مثل هم نیستیمッ🌱
#مرد_غیرت_اقتدار
#زن_عفت_افتخار
بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد
تا نمـٰاز شـب بخونـن🚶🏿♂. .
مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت :
[ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم ، هیـچ کس نیست نگام کنـھ :| ]
یا مےگفت :
پاشـو جونِ مـن ؛ اسـم سـھ چھـٰارتا مومـن رو بگو تو قنوت نماز شب کـم آوردم🖐🏿!
شھـیدمسعـوداحمـدیـٰان'
-خـاطراتشھدا
💛 ⃟⃟⃟💛