فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹👀›
-
ودوستداشتنتو،
آشکارترینامریست
کهبهآندلبستهام ...🫠❤️🩹
❤️¦↬ #استوری
❤️¦↬ #حسین_جانم
⤦
enc_1717015532531888957548.mp3
2.02M
الان فقدر امام رضا درکم میکنه
💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راضینبودبهکشتنوناچارمیزد:))
شکندارمبینخیلزائرانکربلا
فاطمه(س)گریانتنهائیقبرمجتبی(ع)است😭
شور - وقت اذونه.mp3
7.6M
ایترانهیرویلبامعلـياکبـ³³³ـر❤️🔥 .
#مرتضییبرنژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای تمنای سائل حسین 🫀 .
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم دم مرگم میبینمت مولا 💔 :))))
#علیپناهی
🤍"جانَم میرَوَد"🤍
#پارتچهلیکم
گوشیش و برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خونه مریم برن زهرا برعکس نازی این مراسم و دوست داشت و مهیا می دونست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
_شهاب
_جانم بابا
_پوستراتون خیلی قشنگه
_زدنشون؟؟
مریم سینی چایی و روی میز گذاشت
_آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی و جلوی پدرش گرفت ....
_دستت درد نکنه دخترم
_نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
_واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش و بست و عینکش و از روی چشمانش برداشت
_ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
_واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
_مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
_خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جاش بلند شد
_من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت...
روی تخت دراز کشید و دو دستش و زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی اونو با اون عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد اون روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد...
استغفرا... زیر لب گفت
_ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش رو برداشت برایش پیامک اومده بود از دوستش محسن بود
_سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد....
_اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس و قطع کرد...
و مقنعه و سر کرد رژ لب ماتی رو لباش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش و برداشت و از اتاق بیرون رفت...
_کجا داری میری مهیا
نمی دونست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش و بده
_دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
_همسایمون مهدوی رو میگی
_آره دیگه.. من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورشون نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشه برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن بشه مهیا با زهرا دست داد
_خوبی
_خوبم ممنون
_میگم مهیا نازی نمیاد
_نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
_مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
_خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
_کیه
_باز کن مریم
_مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خونه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن...
از بین اونا سارا و نرجس و شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش اومد
_اومدی مهیا
_بله اومدم آب قند بخورم برم
_تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به اونا نگاه می کردند
مهیا زهرا رو به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود...
اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا رو اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب و برای دخترا تعریف کرد
سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهرا_پس من چرا ندیدم
سارا_کوری خواهرم
دخترا خندیدندکه صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را اوردن
_اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش و پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
_شاید چون دارن کار می کنن در اوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت...
مهیا صدایش و بالا برد
_شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
_شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم و کشید
_چی میگی شهین جون شما با این خوشکلیت دل منو بردی با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
_وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان و دوباره به دهانش نزدیک کرد
_میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کردآب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود...
دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
_مهیا میکشمت پسرمو کشتی
_واه شهین جون من چیزی نگفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
سارا_پسرخالمو فراری دادی
_ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش و کشید
_بشین سرجات دیوونه...
🤍"جانَممیرَوَد"🤍
#پارتچهلدوم
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند...
شهاب از جاش بلند شد تا به اتاقش بره که مریم صداش کرد
_شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
_مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
_نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
_باشه
شهاب به سمت انباری رفت
سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟
_یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
_منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_می خوای بیای؟؟
_آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاید این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم_من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفا رو ڪنار حوض گذاشت
_بفرمایید
_خیلی ممنون داداش .
_خواهش میکنم
_میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟
_دوست دارن بیان؟؟؟
_آره
_باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم و بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
_معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرشم نمی کرد که مهیا بخواد با اونا به شلمچه بیاید...
اون با بقیه دخترا فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مثل بقیه تو مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت...
مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از اون چیزی هست که فکر می کنه وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش و پیدا کنه
با پاشیدن آب سردبه صورتش به خودش اومد
مهیا_به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا رو با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشون شد...
بسته بندی سبزی ها تموم شده بود...
همه برای مراسم و ناهار به مسجد رفته بودن اما دختر ها اونقدر خسته بودند که ترجیح دادند خونه بمونند و استراحت کنند
و عصر دوباره به بقیه ڪارا رسیدگی کنند
وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان و روی تخت انداختند
_تختمو شکوندید
_ساکت شو مریم
شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها رو به مسجد ببرند
مریم و صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره رو باز کرد
_اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی
شهین خانم خندید
_آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب ناهارتونو اورده بیاید ببرید
_چشم خوشکلم
_خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم
تا مهیا می خواست چیزی بگه نرجس از جاش بلند شد
_من می رم غذاها رو میارم
نرجس که از اتاق بیرون رفت
مهیا روبه مریم و سارا گفت
_یه چیز میگم ناراحت نشید سرتونو بکوبید به دیوار... من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد
مریم_عفریته؟؟
سارا_نرجس دیگه فدات مهیا حسمون مشترکه
_دخترا زشته
_جم کن بابا مریم مقدس
نرجس غذاها را اورد. نهار قیمه بود...
مهیا می تونست بدون شک بگه که این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند...
و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند
شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به اونا اضافه شده بودند
ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند
مریم_میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای ناهار فردا رو هم باهم بشوریم
همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند
مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد
مهلا خانم هم که از خداش بود که مهیا کنار مریم بمونه
به شهین خانم گفت که اگر می تونست خودش هم برای کمک می موند ولی باید همراه احمد آقا به خونه ی آقا احسان برن و برای مراسم فردا به اون کمک کنند
همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم تو حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند
محمدآقا و شهاب هم اومدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند
محمد آقا_خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید
شهین خانم_ قراره امشبم بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن
محمد آقا_ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم
_شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش
_تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم
مریم سینی چایی و به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت
_خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر
و چشمکی زد
مریم که هول کرد سینی و که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد
مهیا از جاش بلند شد...
شهین خانم به طرفش دوید
_وای چی شد
مریم تند تند مانتوی مهیا رو می تکوند
_وای سوختی مهیا
محمد آقا نگران به اونا نزدیک شد
_دخترم حالت خوبه
مهیا مانتویش و به زور از دست های مریم کشید
_ول کن مانتومو پارش کردی
_بده به فکرتم
_نمی خواد به فکرم باشی
رو به بقیه گفت
_چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند...
#رمان
#جانممیرود
نویسنده :سرکارخانمفاطمهامیری
🤍"جانَممیرَوَد"🤍
#پارتچهلسوم
_بیدار شو دیگه تنبل
مهیا دست مریم و پس زد
_ول کن جان عزیزت
مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد
_بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم
مهیا سر جایش نشست
ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای
مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق و باز کرد...
_هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی
مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت
_فدات واسه نماز بیدارت کردم
مهیا نمی دونست چرا ولی خجالت کشیدکه بگه نماز نمی خونه پس بی اعتراض مقنعه اش و سرش کرد
_مریم دخترا کجان؟؟
مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت
_اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن
مهیا با تعجب گفت
_زهرا پیششونه؟؟
_آره دیگه
مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشه با مریم به سمت سرویس رفتن
با اینڪه سال ها است که نماز نخونده بود اما وضو و نماز یادش مونده بود
به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی براش آورد
روبه قبله ایستاد و نمازش و شروع ڪرد
_الله اڪبر الله اڪبر
نمازش تموم شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب
می داد احساس خوبی به مهیا دست داد
مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتوانه اینقدر خوب نماز بخونه ....
مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت و اونو بغلش کرد
مهیا با تعجب خودش و از مریم جدا کرد
_یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی
مریم خندید و بر سر مهیا کوبید
_پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
_آخه الان وقت صبحونه است
_غر نزن
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که تو حیاط بود نشستند
هوا تاریک و سرد بود
صبحانه رو محمد آقا آش آورده بود
محمد آقاو شهین خانم تو آشپزخانه صبحانه و خوردن
مهیا در گوش زهرا گفت
_جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش و تنش می ڪرد به طرف در خونه رفت
_شهاب صبحونه نخوردی مادر
_با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خونه بیروت رفت دخترا به خوردن ادامه دادن
_میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
_بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شدتا مهیا می خواست جوابش و بدهه که زهرا آروم باشی بهش او گفت
مهیا قاشق اش و تو کاسه گذاشت و از جاش بلند شد
مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی
_سیر شدم
به طرف اتاق مریم رفت
خودش و روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمون شده بود ڪه امشب و مانده بود
از جاش بلند شد...
به طرف آینه رفت به چهره ی خودش نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش و جلو آورد و وهمه ی موهایش و داخل فرستاد به خودش نگاه کرد مثل دختری محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش و به صورت قبل برگردوند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
_واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مقنعه اش و عقب بکشه
_برو بینم فک کردی گوشام مخملیه
مریم دستش و کشید
_چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی تونست این چیز و انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
_مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
_مریم بگو
_مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ
مهیا نگذاشت مریم حرفش و ادامه بده
_باشه
_در مورد نرجس...
_حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره
و چشمکی برای مریم زد
در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم و ناراحت کنه
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت
_ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش و تو آینه برانداز کرد....
اگر کسی دیگه ایی به جای مریم بود حتما از حرف هاش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود
خودش هم می دونست که صاحب این روزها حرمت دارد
بلاخره در اون روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش و احساس کرده بود و دوست داشت شاید به پاس تشڪرم باشه امروز رو باحجاب باشه...
#رمان
#جانممیرود
نویسنده :سرکارخانمفاطمهامیری
🤍"جانَم میرَوَد"🤍
#پارتچهلچهارم
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیومد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می اومدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
_مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
_جانم شهین جون
_مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
_الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت...
_جونم عطیه جونم
عطیه سینی و جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد...
بعضی از خانم ها ڪه مهیا رو می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
اون که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید و امتحان کنه و این بار حجاب و انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستاش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
_عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند
مریم با صدای بلندی گفت
_مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
_زهرا و سارا پس؟؟
_اونا زودتر رفتن کمک
_باشه،آماده ام
_بابا دو تا چایی بودن عطیه
_غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخونه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد...
همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
_بیا بگیر مهیا
مهیا سینی و برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی و روی اون انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا اومدند زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
_چی شده؟؟
مهیا سرش و بلند ڪرد...
با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت و استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا داشت به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چیکار میکنن
سوسن خانم به طرف مهیا اومد و اونا رو کنار زد
_برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش اومد
_خوبم چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
_ببخشید اصلا ندیدمتون
_چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
_چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
_نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون
_سوسن بسه این چه حرفیه
_بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه بهش توهین شده بغض تو گلوش نمیذاشتن راحت نفس بکشه همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش اومد
به طرف سوسن خانم رفت
_این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش و پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی تونست اعتراضی بکنه
مهیا دیگه نمی تونست این همه تحقیر و تحمل کنه پالتوی مشکیش رو از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش اومدند و ازش خواستند که نره اما فایده ای نداشت مهیا تند تند تو کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هاش و بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد
نفس کشیدن و براش سخت ڪرده بود آروم قدم برداشت...
و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا رو که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود و دید خودش و پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها اونو نبینند
دوست داشت الان تنها بماند...
با دیدن کنجی یاد اون شب افتاد اونجا دقیقا همان جایی بود که اون شب که به هیئت اومده بود ایستاده بود
به طرف اون کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
#رمان
#جانممیرود
نویسنده :سرکارخانمفاطمهامیری
🤍"جانَم میرَوَد"🤍
#پارتچهلپنجم
میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومداز غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند...
_ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بودخودشم نمی دونست چرا از اون روز که تو هیئت با اون مرد که براش غریبه بود درد و دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از اون روز خودش نمی دونست چه به سرش اومده بود...
یواشکی کتاب های پدرش و می برد و مطالعه می کرد
بعضی وقت ها یواشکی تو گوگل اسم امام حسین و سرچ می کرد و مطالب ها رو می خواند اوم احساس خوبی به اون مرد داشت سرش و بلند کرد و روبه آسمون گفت
_میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش و پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
بی اختیار یاد بچگی هاش افتاد که مادرش با لباس مشکی اونو به هیئت می آورد...
با یاد اون روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت
مهیا با تکون هایی که بهش می دادن سرش و بلند کرد پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
_خاله
مهیا اشک هایش و پاک کرد
_جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
_خاله برا چی گریه می کردی
مهیا بوسه ای به دستش زد
_چون دختر بدی بودم
_نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
_برات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش و جلو پسر بچه گرفت
_ببند خاله
پسر بچه کارش که تموم شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
_میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته...
مداحی تمام شد...
مهیا از جاش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش و شست تا یکمی از سرخی چشماش کم بشه
صورتش و خشک کرد و به طرف دخترا رفت
_سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
_جانم
_کمک می خواید
_آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در و زد
صدای زهرا اومد
_کیه
_منم زهرا باز کن درو
زهرا در و باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک و بهش داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد...
مریم ناراحت به شهاب نگاهی می کرد شهاب هم با چشم هاش بهش اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکنه مریم سری تکون داد و مشغول شد..
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهاشون هم تموم شده بود
حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست
دخترا با هم به طرف وضو خونه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خونه رفت و وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن
نماز هاشون و خوندند
مهیا زودتر از همه نمازش و تموم کرد روی صندلی نشست و بقیه رو نگاه می کرد از وقتی که اومده بود با هیچکس حرفی نزده بود
با شنیدن صدای در به سمت در رفت در و که باز کرد شهاب و پشت در دید
_بله بفرمایید
مهیا کیسه های غذا رو از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه بره که با صدای شهاب وایستاد
_خانم مهدوی
_بله
_می خواستم بابت حرف های عمه ام...
مهیا اجازه صحبت بهش و نداد
_لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی خودشون بگید
به داخل پایگاه رفت و در و بست شهاب کلافه دستی داخل موهاش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف و پهن کرد و غذا ها رو چید
خودش نمی دونست چرا یه دفعه اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود اون لحظه که عمه اش اونو به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود...
الان اومده بود عذرخواهی ڪنه اما دیر شده بود
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو رو عوض ڪنه گفت
_مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا_ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
_مهیا تو چی؟؟
_معلوم نیست خبرت می کنم....
#رمان
#جانممیرود
نویسنده:سرکارخانمفاطمهامیری
🤍"جانم میرود"🤍
#پارتچهلششم
موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد
_بله
_منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره
مهیا در و بست و یکم به طرف ماشین خم شد
_منم مهیا خانم صدا نکنید
لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد
_خانم رضایی صدا کنید بهتره
به طرف کوچه راه افتاد
_پسره ی بی شعور
جلوی در خونه ی مریم وایستاد ایفون و زد
_بیا تو در با صدای تیکی باز شد
در رو باز کرد و وارد حیاط شد
نگاهی به حیاط سرسبزو با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود...
چند روز از اون روز می گذشت...
تو این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد
اتفاقاتی که اون احساس می کرد آرامش و به زندگیش برگردوننده بود اما روزی این چیزا براش کابوس بودند
بعد اون روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعتی رو کنار هم می گذروندون....
امروز کلاس داشت...
نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر رو تو آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشون دست تکون داد به سمتشون رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد
_به به سلام دخیا
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
_چی شده
به زهرا اشاره کرد
_تو چرا قیافت این شکلیه
_م... من... چیزیم نیست فقط....
نازی با عصبانیت ایستاد
_نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این
به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
_این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه...
مهیا نگاهی به زهرا که از توهین های که نازی بهش کرده بود ناراحت سرش و پایین انداخته بود انداخت
_درست صحبت کن نازی
_جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت
کن "
مقنعه اش و با تمسخر جلو اورد
_برا من مغنعه میاره جلو
دستش و جلو اورد تا مقنعه مهیا رو عقب بکشه که مهیا دستش و کنار زد
_چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد
ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسره بگیرنت....
آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره
با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هاش د ادامه بدهد...
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش و به علامت تهدید جلوی صودت نازی تڪون داد
_یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی
فهمیدی کیفش و برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی روی گونش کشید و فریاد زد
_تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی
مهیا بدون اینکه جوابش و بدهه از دانشگاه رفت
از عصبانیت دستاش می لرزید و نمی تونست ڪنترلشون ڪنه احتیاج به آرامش داشت گوشیش و از تو کیفش دراورد و شماره مریم و گرفت
_جانم مهیا
_مریم کجایی
ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه
_دارم میام پیشت
_باشه
گوشیش و تو کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش و برگردوند مهران صولتی بود
_مهیا خانم مهیا خانم
مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
_بله
_بفرمایید برسونمتون
_خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش و می کرد
_مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید
_بحث اعتماد نیست
_پس چی؟ بفرمایید دیگه
مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد و نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد
_کجا می رید؟؟
_طالقانی
برای چند دقیقه ماشین و سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت و شکست
_یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشونیش اشاره کرد
مهیا دستی به پیشونیش کشید
_آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است
مهران سرش را تکان داد
_ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسم
_اگه بتونم جواب میدم
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
_برا کدوم اتفاق بود
مهیا جوابش و نداد
_جواب ندادید
_گفتم اگه بتونم جواب میدم
نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد
گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیداش کرد
_جانم مریم
_کجایی
_نزدیکم
_باشه منتظرم
........
_آقای صولتی همینجا پیاده میشم
_بزارید برسونمتون تا خونه
_نه همین جا پیاده میشم
#رمان
#جانممیرود
نویسنده:سرکارخانمفاطمهامیری
رفقا!
مهم اینه که خودتون رو بشناسید ؛
برید ببینید کی هستید ؟!برای چی اومدین دراین دنیا ؟!
قراره به کجا برسین ؟!
الان کجایید ؟!
نکنه اون دنیا کسی که میتونستید باشید رو ببینید وحسرت بخورید ❤️🩹
#سید_دهه_هشتادی