رُقَیـ♡ـہخاتـون ̶³¹⁵(2).mp3
11.57M
انگاریهسالهتویِگودالی💔 "
#حسینستوده |
باحالِمناسبگوشکنید
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادسوم
مهدی از جلوی در کنار میرود و من وارد خانه میشوم
_سلام
نرگس با ذوق روبه رویم میاستد
+به به بالاخره تشریف فرما شدید عروس خانم
حاج رضا و محبوبه خانم به احترام من از سرجایشان بلند میشوند
هردو با گرمی و صمیمیت خاصی پاسخم را میدهند از استقبال آنها لبخند محجوبی میزنم
_ببخشید من برم لباسام رو عوض کنم برمیگردم
حاج رضا:برو دخترم راحت باش
قدم های اهسته ای به سمت اتاقم برمی دارم در را باز میکنم و وارد اتاقم میشوم
چادر مشکی ام را با چادر رنگی با گل های سبز رنگش تعویض میکنم
از اتاق خارج میشوم و وارد پذیرایی میشوم و کنار نرگس روی مبل دونفره جای میگیرم
بعد از تمام شدن بحث جمع محبوبه خانم روبه مادرم میکند
+مرضیه خانم بهتره این دوتا جوون هم زودتر برن صحبت های آخرشون رو بکنن که اگه اجازه بدید فردا باهم برن آزمایش بدن
از خجالت سرم را پایین می اندازم مهدی با دیدن صورت خجالت زده ی من آرام میخندد
با اشاره ی مادرم از سرجایم بلند میشوم و مهدی هم پشت سرم بلند میشود و باهم وارد اتاق میشویم
من روی تخت ام مینشینم و مهدی روی صندلی میز تحریرم صندلی را روبه روی من قرار میدهد
بعد از چند دقیقه
سکوت را میشکند.
+عکس شهید همتِ؟
_بله
+دلیل خاصی داره که عکس این شهید بزرگوار رو به دیوار زدید؟
به دستان گره زده ام خیره میشوم
نگاهش را از قاب عکس منتظر به من میدوزد
_زمانی که پدرم شهید شد و در واقع مفقود الااثر شد من فقط 13سالم بود
اون زمان خیلی با خبر شهادت پدرم داغون شدم
خب بالاخره پدر پشت و پناه و تکیه گاه یه دختره
احساس میکردم نابود شدم اون موقع بود که افسردگی گرفتم دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم
یا جایی برم همون زمان هم عمو و عمه ام به دلایلی ترکمون کردن
تنها کسایی که برای من و مادرم موندن
دوتا داییام بودن!
بعد از چند سال حالم کمی بهتر شد که عکس این شهید رو دیدم وقتی به عکسشون نگاه میکنم خیلی حس خوبی دارم
احساس میکنم یه برادر دارم که همیشه حواسش بهم هست
از اون موقع این شهید بزرگوار،شدن برادرشهید بنده!
#رمان
#بهارعاشقی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادچهارم
از اون موقع این شهید بزرگوار،شدن برادر شهید بنده!
با حیرت و تعجب به تمامی صحبت هایم گوش میدهد بعد از اتمام صحبت های من او لب باز میکند:
+نمیخواستم باعث ناراحتیت بشم ببخش
_ناراحت نشدم چیزایی رو گفتم که شاید لازم بود بدونید
فقط آقامهدی
+جانم
برای اولین بار بود که اینطور با من حرف میزد
با خجالت می گویم:
_میشه یکم کارای عقد و عروسی رو جلو بندازید؟
میترسیدم از این که قبل از رسیدن به آرزوهایم کارم را تمام کنند
نگاهش به قدی نافذ و تیز است که نگاه ام را از او به دیوار اتاقم میدوزم
برایم سخت بود گفتن این حرف ها اما چاره ای نداشتم
شاید اگر پدرم بود چنین اتفاقاتی رخ نمیداد بغض گلویم را چنگ میزند و فرصت نفس کشیدن را از من میگیرد
شمرده شمرده می گویم:
_چرا...اینطوری..نگاهم میکنید؟
+چیزی شده ریحانه؟
احساس میکنم اکسیژن کافی برای نفس کشیدن ندارم
دستی به گونه های داغ ام میکشم و سرم را پایین می اندازم
_چیزی نشده
قبل از اینکه حقیقت را از زیر زبانم بیرون بکشد از روی تخت بلند میشوم
به سمت در حرکت میکنم دستم را روی دستگیره میگذارم اما قبل از باز کردن در،مهدی مانع رفتنم میشود
+نگفتی چی شده؟!
_دلیلی نداره توضیح بدم!
دست به سینه میاستد و اخم میکند
+ناسلامتی آقاتونم
_حالا هروقت شدین بعد گیر بدید
از فرصت استفاده میکنم و در را باز میکنم
به دو از اتاق خارج میشوم که با دیدن نگاه های متعجب ظاهرم را حفظ میکنم
محبوبه خانم لبخند کش دار روی لبش خودنمایی میکند
محبوبه خانم: مبارکه به سلامتی؟
مهدی با غرور می گوید
+بله مبارکه
با دست و هورای جمع بی اختیار سرم را بالا میاورم
که نگاهم به نگاه مهدی گره میخورد..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادپنجم
که نگاهم به نگاه مهدی گره میخورد
فوری نگاهم را از او میدزدم و کنار مادرم مینشینم
بعد از تمام شدن مهمانی به سمت اتاقم حرکت میکنم
روی تخت دراز میکشم اما فکر کردن به فردا باعث استرس و اضطرابم میشود و خواب را از چشمانم میگیرد
از اتاق بیرون می آیم برق پذیرایی خاموش است و مادرم هم در اتاق خودش است
کلافه به اتاقم برمیگردم
با یاداوری اینکه وضو دارم لبخندی روی لبانم نمایان میشود
به سمت کمد پاتند میکنم و چادر رنگی گلبه ای رنگ ام را از کمد بیرون میاورم
سجاده ی هم رنگ چادرم را روی زمین کنار تخت ام پهن میکنم!
برای کم شدن استرسم دورکعت نماز میخوانم
بعد از اتمام نماز روی تخت مینشینم
بی حوصله به در و دیوار اتاق خیره میشوم
که نگاهم به موبایلم میافتد
به سرعت موبایل ام را برمیدارم با تردید روی شماره ی مهدی میکوبم
دلم میخواست پیامی برایش بنویسم اما نمی دانستم چه بگویم
فقط چند کلمه تایپ میکنم:
هیچ کس نمیداند
پشت این چهره ی آرام در دلم چه میگذرد!
چند دقیقه به صفحه موبایل خیره میشوم اما هیچ جوابی دریافت نمیکنم
نا امید زانوهایم را در بغلم جمع میکنم
حتما خوابیده بود اما چطور در این وضعیت خوابش برده بود؟
آهی از ته دل میکشم که صدای پیامک بلند میشود
بهت زده به موبایلم خیره میشوم مهدی جواب داده بود:
چه کسی می داند
که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی...
با بغض به جواب پیام مهدی زل میزنم اگر فردایی وجود نداشت چی؟
باز هم همان اشک های لعنتی که فرصت بارش پیدا میکنند
با آستین پیراهنم اشک چشمانم را پاک میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادششم
با آستین پیراهنم اشک چشمانم را پاک میکنم
پیام مهدی را بی جواب رها میکنم و سرم را روی بالشت ام میگذارم
نمی دانم چقدر طول میکشد که بالشت ام از بارش اشک هایم خیس میشود
*مهدی*
نرگس دو پیراهن با طرح و مدل متفاوت از کمدم بیرون میاورد و روبه رویم قرار میدهد
+خب یکیشونو بپوش
نوچ نوچی میکنم که با حرص پاسخ میدهد
+چی نه دوساعته دارم یکی یکی نشونت میدم میگی نه اینا الان کجاشون بده؟
به پیراهنی که چهارخانه ای است و رنگ قهوه ای کم رنگی دارد اشاره میکنم
_این الان سنمو میبره بالا اصلا به درد نمیخوره
پیراهن کناری اش با رنگ آبی آسمانی را در دستانم میگیرم
_این ام که اصلا رنگش بده
کمدم را برانداز میکنم که نگاهم روی یکی از پیراهن ها قفل میشود
پیراهنی با طرح ساده بود که رنگ شیک سفید مشکی اش به دل مینشست
نرگس با دهان باز نگاهم میکند
+تو میخوای اینو بپوشی؟؟؟
_چه اشکالی داره؟
+تو که همیشه میگفتی این خیلی تو چشم میزنه رنگش جیغه!!
_از کی تاحالا رنگ سفید مشکی جیغ شده؟ واس من حرف در نیار برو زودتر آماده شو که باید بریم دیرمون نشه!
+خیلی پرویی
_رو حرف داداش بزرگترت هم حرف نزن
با عصبانیت در اتاقم را میکوبد
صدایم را بلند میکنم و با فریاد میگویم
_درو شکستی دختره ی جیغ جیغو
صدای نرگس به گوش میرسد
+جیغ جیغو زنته
با خنده سرم را تکان میدهم
پیراهنم را میپوشم و دراتاق را باز میکنم
_مامان
مادرم با لبخند می گوید
+جانم؟
_اون ساعتی که بابا واسه تولدم گرفت کجاست هرچی گشتم پیداش نکردم؟
بابا:نکنه گمش کردی
_نه بابا
نرگس با مِن و مِن ادامه میدهد
+راستش اون شکست
با تشر میگویم
_چییی؟؟؟یعنی چی شکست
با ترس نگاهش را به چشمانم میدوزد
+خب..از دستم افتاد
دستی به موهای مرتب ام میکشم که نرگس چیزی را از پشت سرش بیرون می آورد و روبه رویم میگیرد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه دیرینهس رفاقتم با تو :)♥️
#روحاللهرحیمیان
نماهنگ قصه دیرینه.mp3
3.09M
یامرگیاتوابيعبـداللّٰه : )))🫀
#روحاللهرحیمیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی پشتته مطمئنی موفق میشی؟؟
شبتوندرپناهخدا:)
التماس دعا؛
#وضوفراموشنشھ
#پایانفـعالیـتامـروز
نیمنگاهیبهپستها
یا علی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواستم دور کنم فکر حرم را اما ..
من بدون تو دلی زار و پریشان دارم 💔
حسین جان
اگر منی هست هنوز
اگر منی باقی مانده است
تنها دلیلش تویی، فقط تو...
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسمتو گذاشتم ؛ ضربانم🫀:))!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر،دختری🥲🤍
ولیمنِدهههشتادیبادیدناینکلیپحسغرور گرفتم....🥺☁️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشقِ یعنی ِ ، به تو رسیدنِ ♥. .
#اللهمالرزقناحرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های بسیجی....
الهم الرزقنا توفیق شهادت:))🥺❤️🩹
خداوندا شهادت^^》🫀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی تو هرشب
شب یلداست
بیا جان جهان💔
اللهم عجل لولیک الفرج
#یلدا #شب_یلدا #امام_زمان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا بگیرد زندگانی ام صفا ، گفتم حسین:)
2_5451867430676615593.mp3
15.44M
من آرزو کردم تورو مثل همیشه❤️🩹
هیچکی برای من شبیه تو نمیشه🌙
#حسین_ستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ثواب هدیه دادن اعمال به امام زمان (عج)
🎙 استادعالی
#الل_هم_عجل_لولیڪ_الفرج