کسانیکهبهزندگیدیگران"
"نورمیبخشند"
"روزیخورشیدخواهندشد"
"ومسیرآنهاهیچگاه"
"تاریکنخواهدشد"
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستششم
با وحشت به عمو خیره میشوم
نمی توانم لرزش صدایم را پنهان کنم و با صدای ضعیفی میپرسم:چی؟
لبخند ژکوندی تحویلم میدهد و با دستش چنگی به موهایش میزند
شاهرخ نگاهش را از من میگیرد و به عمو میدوزد
+نه نگفتم اگه میفهمید که الان میومد.
از روی مبل بلند میشوم
_واقعا براتون متاسفم..من نمیخوام به چرت و پرت های شما گوش کنم!
با صدای خش دارش صدایم میزند.
+وایسا ریحانه.
_هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز کسی که بهش میگفتم عمو بشینه روبه روم تهدیدم کنه!
شاید خیلی بچه بودم که فکر میکردم بعد از پدرم میشه روی شما حساب کرد.
اما نه به عنوان پدر بلکه شما نمی تونی حتی عموی من باشی
چرا باهام اینکار رو کردی ها؟میخواستی عذابم بدی؟چی بهت میرسید لعنتی
اشک در چشمانم جمع میشود
با بغض ادامه میدهم:
همیشه بابامو عذاب میدادی با حرفات با کارات حالا نوبت منه؟
تو روانی!مریضی.
صدایش را بالا میبرد و فریاد میکشد
+بهت گفتم صبر کن..تو باید گوش کنی!
_اگه میخوای از اون پسره که مثل خودت روانیه صحبت کنی گوش نمیکنم.
+نه درمورد خودم میگم
لبانم را روی هم میفشارم و با دستم اشک چشمانم را پاک میکنم
_میشنوم
+تو خیال کردی همه چیز به همین راحتیا بوده؟
_متوجه نمیشم؟
+من بابات رو اذیت میکردم اما اون داشت تاوان کارهاش رو پس میداد.
_کدوم کارا؟
+از بچگی پدربزرگت به پدرت بیشتر اهمیت میداد همیشه بهترین چیزها برای سپهر بود بهترین لباس ها بهترین وسایل
پسر خوبه سپهر بود کسی که به حرف آقاجون گوش میکرد پسر شر و شوری نبود!
اما نوبت که به سعید میرسید همه چیز برعکس میشد
عمو نسبت به پدر من کینه داشت این را میشد از چشمانش فهمید زمانی که صحبت میکرد درد عمیقی را در دوچشمانش میدیدم
+آره من حسادت میکردم قرار نبود همه چیز برای پدرتو باشه اما اینطور بود هیچکس من رو عضوی از خانواده نمیدونست.
_شما اشتباه میکنید
+نه همه چیز واقعیت بود
خیلی سعی کردم به خودم بفهمونم که دارم اشتباه میکنم اما نشد
یه روز پدر بزرگت انقدر منو زد که همین پدرتو نجاتم داد اون ترحم توی چشماش حال بهم زن بود
با فریاد می گوید:میفهمی؟اون داشت به من ترحم میکرد!
چشمانم با درد روی هم فشرده میشود
_اما بابا هیچ وقت بد شما رو نگفت اون همیشه شما رو یه تکیه گاه نشون میداد
#رمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستهفتم
پوزخند صدا داری میزند
+تکیه گاه.
سرش را با تاسف تکان میدهد
+همون موقع که سپهر با مادرت ازدواج کرد آقاجون مخالف بود اونجا بود که اختلاف های بابات و بابابزرگت شروع شد!
هیچ وقت سعی نکردم اختلاف بینشون رو حل کنم چون نمیخواستم باز تحقیر بشم نمیخواستم ترحم های بابات دوباره شروع بشه اتفاقا خیلی خوشحال بودم تا روزی که بابات از ارث محروم شد.
و پدربزرگت فوت شد اما این کم بود بابات باید تاوان تمام کارهاشو پس میداد
وقتی شهید شد با خودم گفتم چرا شما رو عذاب ندم..
دستانم از عصبانیت مشت میشود!
+تو هم مثل بابات بودی احسان رو توی شرکتم پیدا کردم و همونجا فهمیدم که هیچ علاقه ای به تو نداره و خانوادش مجبورش کردن
با حرف عمو انگار سطل آب یخی روی سرم میریختند
با بهت به او خیره میشوم
+چی شد تعجب کردی؟
قهقه ای میزند که با قیافه ی درهم من مواجه میشود
+آره من بهش گفتم نقش بازی کنه تا انقدر دلبستش بشی که بتونم انتقاممو ازت بگیرم!
سرم را به مبل تکیه میدهم که شاهرخ را صدا میزند
+زنگ بزن به احسان بگو بیاد.
_چکار داری میکنی؟
+بیاد تو رو ببینه خیلی خوشحال میشه
_احسان پسر دایی من بود اون چرا این کارو کرد
با بغض در چشمانش خیره میشوم
+تو یه طعمه بودی واسه ی رسیدن من به هدف هام احسان هم کاره ای نبود فقط میخواست نقشه های من رو عملی کنه
_خیلی عوضی..
+میدونم
_ازتون بدم میاد
شاهرخ تماس را روی اسپیکر قرار میدهد
صدای احسان در فضای خانه میپیچد
عمو با لحن سردی با احسان صحبت میکند
+کجایی؟
احسان متعجب میپرسد
+خونم چطور آقا؟
با نگرانی به دهان عمو خیره میشوم اما او سنگدل تر از این حرف هاست
+بیا اینجا یه مهمون داریم
+مهمون؟
+آره مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی!
میاستم و به سمت در میروم که شاهرخ مانع رفتنم میشود.
_بزارید برم لعنتیا.
صدای احسان را میشنوم
+اونجا چکار میکنه؟
عمو:منتظرتم احسان زود بیا.
با کیفم به شانه ی شاهرخ میکوبم که روبه روی من ایستاده و با سکوت به عمو زل زده
در با شتاب باز میشود و با چهره ی جدی و عصبی مهدی مواجه میشوم
جلوی چشمانش را خون گرفته قلبم برای پریشان حالی اش تیر میکشد
چند قدم به عقب برمیگردم عمو با دیدن مهدی میاستد اما لبخند روی لبش کنار نمیرود.
مهدی با اخم وحشتناکی به من خیره میشود که نمی توانم هیچ حرفی بزنم..!
#رمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستهشتم
مهدی با اخم وحشتناکی به من خیره میشود که نمی توانم هیچ حرفی بزنم
با صدای عصبی فریاد میکشد
+برو توماشین..
_برات توضیح میدم مهدی.
+گفتم برو!
جمله اش را به قدری محکم می گوید که سکوت میکنم در لحظات آخر صدای عمو بلند میشود
+راه من از پدرت جدا بود
شاید از اول قرار بود من راه خلاف رو انتخاب کنم!
در دو چشمانش خیره میشوم هیچ اثری از پشیمانی نیست پس از کارهایش رضایت کامل را داشت.
مهدی یقه ی عمو را محکم در دستش میگیرد و او را به دیوار میچسباند
صدایش نسبتا بلند است و تمام فضا را پر میکند
+مگه بهتون نگفتم دور و بر ریحانه پیداتون نشه؟هاا
مگه نگفتم کاری باهاش نداشته باشین
شاهرخ قصد درگیری دارد که با اشاره عمو عقب میکشد مهدی مشتی حواله صورت عمو میکند
دستانم را روی دهانم میگذارم و هین بلندی میکشم
_مهدی.. ولشون کن
+تو برو تو ماشین
تردید دارم که بروم عمو روی زمین میافتد و مهدی به سمت شاهرخ میرود شاهرخ چاقویی از داخل جیبش بیرون میکشد
چشمانم تار میبیند که اینبار صدای مهدی من را به خودم میاورد
+ریحانه اینجا نمون.
صدایش به قدری بلند است که تمام تنم را می لرزاند با نگرانی پله ها را پشت سر میگذارم و با دلهره به سمت ماشین میروم روی صندلی مینشینم اما خبری از مهدی نیست
با گوشه ی روسری ام بازی میکنم و با ترس دقیقه ها را میشمارم
با اکراه موبایلم را برمیدارم که بلافاصله مهدی در کنارم ظاهر میشود
به چهره ی درهم و آشفته اش خیره میشوم به قدری عصبی است که نگاهش را از من میدزدد
نفس هایش به شماره افتاده و صورتش قرمز شده.
با صدای لرزانی میپرسم
_خوبی؟
با نگاهش چهره ام را میکاود که سرم را پایین میاندازم
به هیچ وجه عکس العملی نشان نمیدهد
_مهدی..حرف بزن
نگاهم به بازوی اش که کمی خراش ایجاد شده میافتد
با دستم بازویش را لمس میکنم
ناباورانه لب میزنم
_چه اتفاقی افتاد؟اون عوضیا..
دستم را پس میزند و ماشین را با خشم عجیبی روشن میکند
در تمام راه فقط سکوت کرده و به روبه رو خیره شده
_چرا حرف نمیزنی؟
+چون حرفی ندارم.
_از دستم دلخوری؟
سکوت میکند با حرص به چهره اش خیره میشوم
#رمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدبیستنهم
سکوت میکند که با حرص به چهره اش خیره میشوم
_حداقل حرف بزن منو عذاب نده مهدی.
پوزخند میزند که دلم میلرزد
چرا انقدر سرد رفتار میکرد اشک در چشمانم جمع میشود
_منو ببخش
هیچ حرفی نمیزند که رد نگاهش را میگیرم
+پیاده شو
من را به خانه رسانده بود
_چ..چی؟
+گفتم پیاده شو
_بزار باهات صحبت کنم.
+لازم نیست
از ماشین پیاده میشوم و به جای خالی ماشین نگاه غمناکی میاندازم
چه شب غم انگیز و تلخی!
وارد خانه میشوم مادرم با دیدن من لبخندی میزند که به محض دیدن چهره ی درهم من لبخند روی لبانش محو میشود
_سلام
+سلام خوبی؟
سرم را تکان میدهم و به سمت اتاق پاتند میکنم
لباس هایم را عوض میکنم خودم را روی تخت میاندازم
پتو را روی سرم میکشم و بی صدا اشک میریزم روحم خسته بود خسته از قضاوت هایی که بی دلیل راجب من میشد
دلم یک زندگی بدون دردسر میخواست!
لبانم از شدت بغض میلرزد دو دستانم را روی چشمان خیسم قرار میدهم
کاش میفهمید که چقدر دوستش دارم کاش درک میکرد اگر به حرف های من گوش داده بود شاید من را قضاوت نمیکرد
پوزخندی به افکار خودم میزنم که بعد از مدتی چشمانم بسته میشود
چشمانم با برخورد نور خورشید باز میشود از روی تختم بلند میشوم و نگاهی به حال آشفته خودم در آیینه میاندازم
چشمانم قرمز شده بود و چهره ام به قدری خسته بود که مادرم حتما میفهمید!
چشمانم را میمالم و از اتاق خارج میشوم.
به سمت سرویس بهداشتی میروم و دست و صورتم را میشویم
به چهره ی مهربان مادرم لبخند مصنوعی میزنم
_سلام صبح بخیر
+سلام ممنون صبح شماهم بخیر
به سمت آشپزخانه میروم و روی صندلی روبه روی مادرم مینشینم
لقمه ای به دستم میدهد که با بی میلی از دستش میگیرم
_ممنون
با نگاهش چهره ام را برانداز میکند
+با مهدی بحثت شد دیشب؟دعوا کردید؟
لبخند زورکی میزنم
_نه دعوا برای چی!
+معلومه که اتفاقی نیافتده یه نگاه به خودت کردی
بغض گلویم را چنگ میزند با هر زوری که بود لقمه را میجوم
_چیزی نشده نگران نباش مامان جون
بوسه ای روی گونه ی مادرم می نشانم!
#رمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسی
بوسه ای روی گونه ی مادرم مینشانم مطمئن بودم که یک کلمه دیگر درمورد مهدی صبحت بکند گریه میکنم اما خوشبختانه دیگر حرفی از مهدی و ماجرای دیروز زده نشد!
درحالی که میز را جمع میکردم پاسخ مادرم را میدهم
_جانم
+مگه امروز دانشگاه نداری؟
_چرا
+پس چرا نرفتی؟
_امروز حوصله نداشتم مامان
یک تای ابرویش را بالا میاندازد
+یعنی چی؟
_یکم بی حالم
+نکنه مریض شدی؟
چشمانم را گشاد میکنم
_نه نه
سکوت میکند که پاورچین پاورچین به سمت اتاقم میروم موبایلم را برمیدارم و شماره ی مهدی را میگیرم
_اه جواب بده دیگه لعنتی!
تماس با او بی فایده بود و جواب نمیداد
با لب و لوچه ی آویزان روی تخت مینشینم و نگاهم را به دیوار روبه روی ام میدوزم
در افکارم غرق میشوم که صدای زنگ موبایل بلند میشود
مانند برق زده ها از جا میپرم اما با دیدن اسم پروانه یکی از هم دانشگاهی های من بی حوصله جواب میدهم
_الو
+سلام خوبی؟
_سلام ممنون
+ریحانه شناختی؟پروانه ام
_آره عزیزم کار داشتی؟
کمی مِن و مِن میکند و بعد ادامه میدهد
+راستش میخواستم بگم که امشب یه مهمونی داریم میخواستم ببینم که توهم میای؟
_مهمونی؟مناسبتش چیه؟
صدای نفس های متعددش را میشنوم
+خب امشب تولدمه.
با خوشحالی می گویم
_مبارکه ببخشید من نمی دونستم باشه پس میام
+شب منتظریم
جمله ی آخر پروانه برایم عجیب بود مگر چند نفر منتظر من بودند؟
با صدای نسبتا بلندی مادرم را صدا میزنم
_مامان،مامان
+چیه؟
لبخندی به پهنای صورتم میزنم
_،امشب تولد دوستمه پروانه میتونم برم؟
لبخندی به صورتم میپاشد و با لحن گرمی پاسخ میدهد
+برو فقط زیاد نمونی زود برگرد
_چشم
از خوشحالی جیغ میکشم و با عجله برای خریدن کادوی تولد آماده میشوم
💞💞
جلوی در میاستم دکمه آیفون را مضطرب میفشارم که صدای دختر جوانی در گوشم میپیچد
+کیه؟
_دوست پروانه ام
در با صدای تیکی باز میشود فضای عجیبی بود بیشتر به یک پارتی میخورد تا مهمانی تولد
با صدای پروانه رشته افکارم پاره میشود..
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دُنـیـٰارو بـیـخـیـٰال. . .🫀
#امیرطلاجوران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا برام نگهت داره
#امام_حسین #کربلا
دنیا رنگ گناھ دارد
دیگر نمےتوانم زندھ بمانم..💔
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
-و آنکس که اشکی برای کربلا بریزد اما برای غزه ساکت بماند در سپاه حسین •ع• نیست.
#غزه
enc_16918586188121976118899.mp3
3.43M
ای مخاطب خاصم حسین 🫀.
#امام_حسین
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیف کردن حسین طاهری با صدای نوجوون❤️
#حسینطاهری | #پستویژه
#امام_زمان_عج
جمعهها روز انس با مهدیست
بهترین ذکر جمعه یا مهدیست
حاجت از حجت خدا خواهید
به خدا حجت خدا مهدیست
هر که را در جهان امامی هست
اهل عالم! امام ما مهدیست
با دو بال غدیر و عاشورا
اوج پرواز شیعه تا مهدیست
چارده وجه چارده معصوم
ز ابتدا تا به انتها مهدیست
حجرالاسود و حطیم و مقام
زمزم و مروه و صفا مهدیست
زخمی زخم سینهی زهرا
وارث خون کربلا مهدیست
ما دعا بر ظهور او کردیم
روح آمین این دعا مهدیست
چشم دل باز کن ببین "میثم"
شیعه هرجا که هست با مهدیست
-
عیسی اگر مریض زیاد میدهد شفا
در نسخهاش جمال علـی را کشیده است..
#امام_علی ❤️
-
-
اَلسَّلاَمُعَلَيْكَ
يَـاأَبَـاعَـبْـدِاللَّهِالْحُسَیْنِ... ♥️
#امام_حسین ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میتپد دل به اشتیاق حرم ..
#امام_حسین
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم ..!
کاش بیایی تا
قهقههی مستانهی مظلومان
در عالم طنین انداز شود..
#امام_زمان #جمعه
14.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشقغمِاسبابچراداشتهباشد..؟
داردهمهچیزآنکهتــ🫀ــوراداشتهباشد..
#امام_زمان #جمعه
آنھاکہازپلصراطمےگذرند
قبلاازخیلیچیزهاگذشتہاند
بایدبگذریتابگذرے...🕊
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه حرمو دوست دارم🥲💔
از بین کُلِ خلق تو را دوست دارمَت
حُبے لَکَ الْھَوٰا بِاَبے اَنْتَ و اُمے یٰا حُسین :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهت ارادت دارم♥️