eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
رفقا امشب شبه حضرت ابولفضله:)! اگر کربلا میخواد امشب شبشه🙂💔
آب به خیمه نرسید؛ فدای سرت فدای سرت حسین قامتش خمید فدای سرت فدای سرت:(!
... ⃠🚫 روزِحساب‌کتاب‌ڪہ‌برسھ.. بعضےازگُناهاټ‌روکہ‌بهت‌نِشوڹ‌‌میدڹ‌، مےبینےبراشوڹ‌‌استغفارنڪردۍ، اصݪاًیادٺ‌نبوده ! امّازیرِهࢪگُناهټ‌یہ‌استغفارنوشتہ‌شده.. اونجاسٺ‌کہ‌‌تازه‌میفهمۍ یکۍبہ‌‌جاټ‌توبه‌ڪرده.... یکےڪہ‌‌حواسش‌بھټ‌بوده..؟ یہ‌پدردݪسوز.. یکےمثلِ‌مهدے"عج" :)
«📼🎞» - - ؏ـشق‌؛؏ـشق‌ڪربلاست! بِشتـٰابید‌تا‌از‌ایـن‌سفرھ‌پَھن‌شـده‌الهی‌ لقمہ‌اۍبردارید..シ! ❁
«📻🕊» - - بھ‌مآدرقـول‌دادھ‌بـودبرمیگـردَد... چشـمِ‌مآدرکھ‌بھ‌استخـوان‌هآ؎ بۍجمجمـہ‌افتآد لَبخنـدتلخـۍزدوگفـت: بچـم‌سـرِش‌رفـت‌ولی‌قولش‌نه•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ❁ ¦↫
↯♥ |🥀💔🌴| شب‌هفتم‌دل‌مےلرزه غنچہ‌اےبرروےنیزه خیمہ‌هادرالتھابہ روضہ‌ےطفل‌رُبابہ
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
↯♥
امـضای براتِ کربلا، امشب از نـگاهِ ماهِ بنی هاشـم شـکل می‌بندد، پـس خوشا نظر بازیا که تو آغاز میکنی...
سلام دخترای حسینی تاسوعای حسینی را بر همه دختران حسینی تسلیت میگویم 😔🖤🖤🖤
سلام علیکم اول از همه تاسوعا و عاشورای حسینی رو بهتون تسلیت می گم 🖤 تو این شب ها حتما به یاد ماهم باشید ما هم حتما شما رو یاد می کنیم دعا برای فرج آقامون هم یادتون نره .•°•.•°•.•°•.♡💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رادین : حال روشا اصلا خوب نبود یه سره نشسته بود پیش رها باهاش صحبت میکرد 💔رادمهر هم سعی داشت خودش و خوب جلوه بده ولی اصلا حالش خوب نبود نگرانش شدم رفتم ببینم کجاست هر چقدر هم بهش گفتم بره خونه گوش نداد یه خورده دقت کردم که دیدم رو صندلی توی حیاط نشسته و داره بی صدا اشک میریزه رادمهر : اصلا تو حال خودم نبودم تا اینکه دستی روی شونه ام حس کردم رادین : خوبی؟ رادمهر : اصلا نشده بود تو این سن بخوام گریه کنم اونم جلو بابا 😓 رادین. : نگران نباش حالش خوب میشه رادمهر. : دیگه نفهمیدم چی شد 🙂💔محکم بابا رو بغل کردم و زدم زیر گریه رادین : دستی کشیدم به پشتش 💔 : آروم باش رادمهر. : چطور ؟😭😭😭😭بابا دکتر گفت اگه تا آخر هفته بهوش نیاد باید دستگاه هارو ازش جدا کنن😭😭😭بابا بیمارستان و هم عوض کردیم باز هم معلوم نیست رها پیشمون باشه یا نه 💔 رادین : حالا این طوری خودتو اذیت نکن درست میشه رادمهر : همش تقصیر منه اگر اجازه نمیدادم بره اونجا این طوری نمیشد 😓 معلوم نیست اونجا بهش چی گفتم چه بلائی سرش آوردن که این طوری تو خیابون یه همچین بلائی سرش اومده اصلا شاید خودشون بیرونش کردن
رادین : انقدر زود قضاوت نکن میرم یه چیزی بگیرم مامانت از دیشب چیزی نخورده تو هم برو پیشش تنها نباشه رادمهر : چشم 🙂💔 ___ روشا : حال رها دیوونه ام کرده بود 💔🙂ناخود آگاه چشمام میبارید دست خودم نبود فقط حرف های دکتر تو گوشم اکو میشد : هوشیاری شون پایینه باید سریعتر دستگاه هارو جدا کنیم این طوری فقط داره اذیت میشه آخه چطور اجازه بدم پاره ی تنم و بکشن😭😭😭😭چطور خنده هاش و فراموش کنم چطور ناز کردن هاشو فراموش کنم چطور لوس بازیاشو فراموش کنم اصلا اگر رها نباشه برای کی لباس بخرم 😭😭😭😭💔یاد تمام خاطرات میوفتادم همیشه خودم براش لباس می خریدم خودش فقط ناز میکرد و با مهربونی تشکر میکرد آخه اگر رها نباشه برای کی حرص بخورم 😭😭😭😭 دستش و گرفته بود : رها خانم 🙂💔پاشو دوباره موهاتو شونه کنم دیگه ایندفعه من نمیگم بزرگ شدی تو هم بگی این طوری خوشگل تر میشم 😭😭😭مگه قول ندادی وقتی رفتی زود زود بهم سر بزنی الان کلا میخوای از پیشم بری ؟😭😭😭😭تو که بی معرفت نبودی تو که هر جا میرفتی قبلش اصرار میکردی منم بیام💔😭😭الانم منو با خودت ببر رادمهر : تحمل اشک های مامان و نداشتم 💔 نشستم کنارش : مامان جان شما برو خونه من هستم روشا: میخوام پیشش باشم😭😭💔 رادمهر : گریه نکن قربونت برم من هستم شما برو یه خورده استراحت کن روشا : رادمهر دست از سرم بردار میخوام پیش دخترم باشم😭😭😭😭هر چقدر تونستید ازم دورش کردید الان بزار لاقل کنارش باشم 😭😭💔 رادمهر : چشم چشم فقط شما گریه نکن 💔
‌حُسیـٖنِ‌مـن‌دلم‌هوا؎‌حرمت‌را‌ڪردھ‌ آقا‌جان‌چھ‌گناهے‌‌ز‌من‌سرزده‌ڪہ‌غم‌ دوریت‌دلم‌را‌خون‌ڪرد..♥️'!
چآدر‌بہ‌ڪمر‌بسته‌میانِ‌دشت‌مےدَوَد انگار‌این‌زمینِ‌خدا‌براۍ‌اصغرش‌آب‌ندارد؛😭
💭امیر : _مامان ؟ مامان جان ؟ کجایی ؟ مامان :تو آشپزخونه ام پسرم _سلام علیکم ، خسته نباشید مامان : سلامت باشی _ میشه یکم باهم صحبت کنیم ؟ مامان : بزار برنجم رو آبکش کنم چشم الان میام شما برو رو مبل بشین منم اومدم _ چچچچچچشم هر چی شما بگی ! .... مامان : جانم پسرم چیکارم داشتی ؟ _میشه بشینید می خوام با هم از اون صحبت های مادر پسری بکنیم مامان : بله چرا نمیشه ؟ جانم ؟ بگو مامان که نشست به مِن و مِن افتادم ...😓 _مامان ... راستش ...راستش مامان خنده ی ریزی کرد و گفت : چی شده چرا حرفتو می خوری ؟ _آخه یکم خجالت می کشم ، نمی دونم چطوری بگم ؟ مامان : اوه اوه ، آقا امیر و خجالت بعیده !نیست ؟ پسر بچه ای که از دیوار راست بالا میرفت و منتظر فرصته تا یکی پیدا شه در مورد اعتقاداتش باهاش بحث کنه حالا خجالت میکشه ؟ به به ! 😂 مگر اینکه بحث امر خیر باشه که پسرم اینطوری تا گوشش قرمز بشه 😂 آرههههه ؟ نکنه خبراییه ؟ _ب...بله مامان زد زیر خنده به به پس بالاخره عزمت رو جذب کردی که بری خواستگاریش آره ؟ _ خودتون می دونید مامان : خیالت راحت پسرم از دلت خبر دارم با محدثه جان صحبت می کنم _ممنون مامان : می خوای... مکثی کرد که انگار از گفتن حرفش پشیمان شد و صحبتش نیمه تمام ماند _ میشه حرفتون رو بزنید ناراحت نمیشم مامان : می خواستم یگم می خوای تمام شرایطت رو بهش بگم یا اینکه خودت باهاش صحبت می کنی ، حرفمو خوردم چون ترسیدم ناراحت شی که بعد از ۲۲سال دوباره در مورد اون قضیه بحث بشه ، تو اون موقع فقط ۳ سالت بود _ یه پسر ۳ ساله ولی شیطون که کسی نمی تونست مجبورش کنه که یه جا بشینه ، مامان جان هر چی لازمه خودتون بهش بگید هر جی خودتون صلاح می دونید . مامان : باهاش در مورد شغلت صحبت می کنم فقط ما بقی قضایا رو خودت بهش بگی بهتره ، فردا ما مادرش صحبت می کنم قرار خواستگاری رو میزارم _ فرداااااا 😳 مامان : کار خیر رو نباید یه عقب انداخت در ضمن فقط جمعه هاست که شما و پدرت سر کار نمی رید فردا نریم میافته هفته ی دیگه تا اون موقع هم که هیج کدوممون نمی دونیم چه اتفاق هایی میافته _ بله شما درست می گید ، هماهنگی ها با شما مامان : دورت بگردم که داری داماد میشی _ حالا کو تا اون موقع ، یه حسی بهم میگه به اونجا نمی رسه مامان : عه این حرفا چیه ان شاءالله سالیان سال زنده باشی _☺️ ادامه دارد ... 💔🌿•
مبتلا به دلتنگی... مبتلا به گریه... مبتلا به کربلا...
⇍باحُسِیـنْ آرام‌میگیرَد⇣ •دِلِ‌آشوبْھ مَن یادِاوست..‌، آرامبَخشھ⇘ جـآنِ من ♥️
به خدا اگھ خوب نشدیم:)!
- فردا‌ حسین‌ سر‌میدهد عباس‌ و‌ اکبر‌ میدهد.‌‌....!💔
ولی دهہ‌‌ اولِ محرم تموم شد :) از برق و باد سریع تر
ࢪفاقٺ‌به‌تعداد‌نیسٺ‌،به‌معرفتہ یۅسف¹¹برادرداشٺ‌ حســین‌یه‌دونہ‌‌عبـٰاس♥️!