eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
9.6هزار ویدیو
130 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم خدای تعالی...🌱
منتظر‌سقوط‌ما‌نباشید . .!! ما‌هنوزبه‌امر‌اللّٰه‌پایداریم .✌️ |
طُ‌دَرمآنِ‌تَمآمِ‌دَردهآیـےحُسین‌جآن .️
خسته شدم انگار من اضافیم"
به دخترش میگفت: وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد از خانوم فاطمه زهرا(س) کمک بخواید گره‌های کوچیک رو هم از شهدا بخواید براتون باز کنند
و کاش پایان ما هم.. شهادت باشد🥀🖤
«وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» به‌خاطر من صبوری کن، من دارم نگات می‌کنم ! سوره طور آیه ۴۸
‌ با چشم‌ هایی خیس از اشك ، حرف پسرش را شنید : مادر مرا ببخش اگر دیر آمدم ، یک مشت استخوان شدنم طول می‌کشید :) ❤️‍🩹"
بعد نماز انشالله پارت های جدید رمانمون گذاشته میشه😊🌱
🤍🤍 میان تـٰاریڪی تورا صدا ڪردم سڪوت بود و نسیم ڪه پرده را می برد در آسمان ملول ستـٰاره ای می سوخت ستـٰاره ای می رفت تورا صدا ڪردم تورا صدا ڪردم به قاب عکس پدرم خیره میشوم صورت کشیده و گندمی و چشمان قهوه ای رنگش باعث میشود اشک در چشمانم حلقه بزند! ابهتش از پشت این قاب عکس هم پیداست با صدای لرزانی رو به پدرم می گویم: بابا چرا تنهامون گذاشتی؟ میدونم برای دفاع از حرم حضرت زینب رفتی میدونم برای دفاع از ناموس رفتی اما پس من چی بابا؟ از وقتی که رفتی تنها شدم دیگه اون دختر شاد و سرحالی که بودم نیستم همونی که تا صدای زنگ آیفون بلند میشد با ذوق به سمت در میرفت تا شاید باباشو ببینه بابا جون یادته قبل از اینکه بری بهم قول دادی برگردی؟ اما از اون روزا خیلی گذشته بدقول نبودی که.. این روزها دلم هوای تو رو کرده! دلم خیلی برات تنگ شده.. با صدای مادرم اشک چشمانم را پاک میکنم +توکه هنوز آماده نشدی؟ پاشو دختر الان مهمونا میرسن لبخند تلخی میزنم و سرم را به نشانه تایید تکان میدهم مادرم از اتاق بیرون میرود پیراهن بلند یاسی به همراه یک روسری همرنگش و شلوار کتان مشکی از داخل کمد برمیدارم روسری ام را به صورت لبنانی مانند میبندم در آیینه به خودم نگاهی می اندازم لبخند کش داری میزنم و از اتاق خارج میشوم.! مادرم با دیدن من لبخندی از سر رضایت میزند +سعی کن یکم با خانواده دایی حسینت گرم تر برخورد کنی! با آمدن اسم خانواده دایی اخم هایم در هم گره می خورد شاید بهتر است به حرف مادرم گوش بکنم اما چطور عروس خطاب کردن های زندایی زهره را تحمل بکنم؟ +نگفتم اَخم کن گفتم یکم مهربون تر با حرف مادرم لبخند جای اَخمم را میگیرد. صدای زنگ آیفون بلند میشود به سمت آیفون پاتند میکنم _کیه؟ با صدای مبینا ذوق زده دکمه آیفون را میفشارم. به همراه مادرم جلوی در برای استقبال از آنها میایستیم اول دایی محمد را میبنم پیراهن کرمی رنگی تن کرده صورت دلنشین دایی محمد مرا یاد پدرم می انداخت بعد از... نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 اول دایی محمد را میبنم پیراهن کرمی رنگی تن کرده صورت دلنشین دایی محمد مرا یاد پدرم می انداخت بعد از دایی،زندایی عاطفه را میبینم به او چشم میدوزم چشمان عسلی رنگش و لب های خوش رنگ و نازکش باعث زیبایی چهره اش شده!! بعد از دایی و زندایی مبینا و ماهان را میبینم از دیدن مبینا ذوق زده نگاهش میکنم مبینا به سمتم می آید و محکم درآغوشم میگیرد. از او جدا میشوم. او دقیقا شبیه مادرش بود چشمان عسلی و لب های نازک خوش رنگی که جلب توجه میکرد +سلام ریحانه جونم با لبخند جواب مبینا را میدهم. ماهان چند سرفه میکند و به ما نزدیک میشود آهسته سلام میکنم اوهم با همان شیطنت همیشگی اَش جوابم را میدهد. چشمان ماهان مشکی و درشت کمی هم چهره ی دایی در چهره ی او دیده میشد ماهان یک سالی از من بزرگتر بود و 20سال داشت بعد از مهمان ها به همراه مادرم وارد خانه میشویم. روی مبل کنار مبینا می نشینم. مبینا سقلمه ای به پهلویم میزند. +از آقا داماد چه خبر؟ _آقا داماد کیه؟ +خودتو به اون راه نزن توکه میدونی کی رو میگم و بعد چشمکی برایم میزند با حالت اعتراض آمیزی می گویم: _مبینا! مبینا لبخندی تحویلم میدهد +باشه،باشه ببخشید با صدای زنگ آیفون رنگ صورتم میپرد مبینا دستم را میگیرد +ریحانه خوبی؟ سرم را به نشانه تایید تکان میدهم. مادرم به سمت آیفون میرود و در را باز میکند. با خوشحالی به سمت ما برمی گردد و می گوید: داداش حسین اینان..! سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم به سمت آشپزخانه میروم پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم و برای خودم آب میریزم انقدر هول میشوم که لیوان آب از دستم روی زمین می افتد‌... نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم و برای خودم آب میریزم انقدر هول میشوم که لیوان آب از دستم روی زمین می افتد‌ خم میشوم تا شیشه ها را جمع بکنم که یکی از شیشه ها در دستم فرو میرودو فریادم بلند میشود صدای یازهرای مادرم به گوش میرسد. به دستم خیره میشوم بدجور بریده و خونش هم بند نمی آید! مادرم خودش را به من میرساند و بعد مبینا و زندایی عاطفه مادرم با دیدن من هول میشود اما هنوز متوجه دستم نشده +ریحانه جان سالمی؟ قبل از اینکه پاسخی بدهم احسان وارد آشپزخانه میشود. با دیدن احسان از خجالت سرم را پایین می اندازم احسان پسرِ، دایی بزرگِ من ،دایی حسین است چندباری غیر مستقیم قصد خواستگاری از من را داشته اما هربار با بهانه های مختلف او را رد میکردم آدم خوب و سربه زیری است اما هیچ گاه نمی توانم او را به عنوان یک همسر ببینم آرام سلام میدهم احسان هم مانند من جواب میدهد مبینا با دیدن دستم یا حسینی می گوید و به من نزدیک تر می شود مادرم رنگش همانند گچ سفید شده نمی تواند حرفی بزند اشکی از چشمانش سر می خورد و روی دستانش می افتد. زندایی عاطفه به همراه زندایی زهره شیشه ها را جمع می کنند زندایی زهره روبه احسان می گوید: پسرم ریحانه رو ببر دکتر احتمالا دستش بخیه بخواد مادرم رو به زندایی می گوید: پس منم میرم +نه مرضیه جان شما حالت خوب نیس احسان میبرتش دیگه. احسان سری تکان میدهد ماهان که تا حالا یک گوشه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد نزدیکتر می آید +نه بابا نگران نباشید این ریحانه تا ما رو نکشه ول کن نیس که‌.. همیشه شوخ طبعی اش را در هر موقعیتی دارد محسن(برادر بزرگتر احسان) رو به ماهان میکند و می گوید:خدانکنه چیزیش بشه واگرنه این احسان دق میکنه نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
۳ پارت از رمان بهار عاشقی تقدیم نگاهتون🌱
وبلغنی‌منای‌به‌‌لقیاك دیدنت‌‌شده‌‌آرزو امام‌حسین(:
تازه‌فهمیدم‌که‌بی‌حرم‌از‌دنیاسیرم حرم‌که‌نباشه‌آخه‌چجور‌دردها‌دوا‌شه؟(:
گاهی‌تنهاچیزی‌که‌، می‌تواندمارانجات‌دهدیک‌رویاست ؛ من‌فقط‌بارویای‌کربلای‌شمازندگی‌میکنم🫀!