فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال
اون دلی که درک کرد..
بزرگترین گمشده زندگیش امام زمانشه♥️>>
آقاجان!
ما گناه میکنیم و خدا غیبت شما را تمدید میکند!
به امید آنکه مسبب خیر ظهورت باشیم!🥺❤️🩹
اگر آدما میگن نمیتونی،
میگن نمیشه؛
میگن غیر ممکنه؛
بدون که تو پشتت
به قدرتی گرمه که
هیچوقت شکست نمیخوره
و نمیزاره زمین بخوری...!
آره رفیق خدا رو میگم(:♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تراپى؟
نه ممنونم حبيبم اينجاست🥹🫀.
*اَللَّهُمَّ قَلْبًا يَضُمُّ القُرْآنُ*
*قَبْلَ أَنْ يَضُمَّهُ القَبْرُ*
*بارالها قلبم را به قرآن همراه ڪن قبل از اینڪه با قبر همراه شود...*
••
آقایامامرضا،عادتشماست!!
"بازکردنآغوشبرایتمامِ
قلبهایبیپناهکهبهشماپناهآورده"(:
#بابارضا
آقا؎امامرضا ؛
-واحدگمشدگانحرمتبیڪاراست..؛
گمشدندرحرمتوخودپیداشدناست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عموعباسکهباشه:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاحالاعاشقشدی..؟🥹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ بود👨🦯
پیشنهادی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با چشمانی که اینقدر خطای دید دارند.دیگران را قضاوت نکنید.
بسماللهالرحمنالرحیم :)
یهسلامبدیمبهآقاجانمون♥️
‐ السلامعلیکیااباعبدالله🥺🤍>
روزيتونشهادتالهی . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به هر کی گفتم نوکرم زد زمین منو ❤️🩹
(((:
یهجاهستآقایِپـناهیانمیگن:
حاضریخدادنیاروبـهتبده،
امامحسینُازتبـگیره؟!
آخڪهدلِآدمُمچالهمیڪنه
اینحرفش:) 💔
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسیششم
تماس را وصل میکند
+سلام
...
+چی شده مرضیه خانم ریحانه برگشت؟
....
+یعنی چی نه؟
....
+باشه چشم هر خبری شد اطلاع میدم خداحافظ
به چشم های قرمز و خسته ام نگاه میکند و سرش را نشانه منفی تکان میدهد!
💞💞
بی هدف در خیابان ها پرسه میزنم 3 روز است که ریحانه گمشده و هیچ خبری از او ندارم مادر ریحانه موضوع را به پلیس اطلاع داده و انها هم پیگیر موضوع هستند.
ریحانه من کجایی؟
کجایی که در این چند روز نتوانستم حتی یک شب چشمانم را روی هم بگذارم.
وقتی با سرگرد سماواتی صحبت کردم احتمال داد که مقصر گمشدن تو من هستم کاش آن روز تو را نمی دیدم
کاش پا روی دلم گذاشته بودم!.
اگر بفهمم گمشدن تو کار شهاب یا همان احسان باشد قطعا او را میکشم
خون جلوی چشمانم را گرفته به هر طرف که میروم تا سرنخی از تو پیدا بکنم
بدتر گیج میشوم.
به روبه رویم خیره میشوم ،ماشینی را میبینم که به سرعت به سمت ماشین من می آید
فرمان ماشین را به سمت دیگری هدایت میکنم و پایم را محکم روی ترمز میگذارم و ماشین را متوقف میکنم
ماشین را در گوشه ای از خیابان پارک میکنم
صدای زنگ تلفنم، من را به خودم می اورد بی حوصله به صفحه تلفن زل میزنم
شماره ی ریحانه روی صفحه خودنمایی میکند فوری تماس را وصل میکنم
_الو ریحانه
شخصی با صدای خش دار و مردانه ای پاسخ میدهد
+به به سلام به جوجه پلیس خودمون.
صدا برایم آشنا نیست!
_توکی هستی عوضی گوشی ریحانه دست تو چکار میکنه؟
+از کی تا حالا..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسیهفتم
_توکی هستی عوضی گوشی ریحانه دست تو چکار میکنه؟
+از کی تا حالا ریحانه خانم شده ریحانه؟
_خفه شو
صدای جیغ و فریاد زنی به گوش میرسد صدای ریحانه بود
+میشنوی اینجا حسابی داره بهش خوش میگذره!
_لعنت بهت میکشمت
با فریاد می گویم:گوشی رو بده به ریحانه
با تمسخر چشمی می گوید
+آقا مهدی
با شنیدن صدای ریحانه گویی دوباره متولد شده ام.
_ریحانه خانم خودتونید؟
با صدای گرفته و بی حالی پاسخ میدهد
+نجاتم بده.....من......اینجا
صدایش ضعیف و ضعیف تر میشود
_الو ریحانه صدامو میشنوی اگه میشنوی بگو کجایی
باز هم صدای همان مرد به گوشم میرسد
+عهه آقا پلیس زرنگیااا.
_گوشی رو بده بهش الو...الو
تماس قطع میشود
چند بار به شماره ریحانه زنگ میزنم اما هربار خاموش است
شماره سرگرد را میگیرم
_سلام
+سلام چطوری؟
_خوب نیستم تونستین ردیابی کنید؟
+اگه منظورت اون تماسه که الان باهات گرفتن که بگم بله ردیابی کردیم.
شوکه میپرسم
_واقعا؟
+اره
_پس منتظر چی هستین؟
+مجوز در ضمن مجوز رو که گرفتیم چندتا از بچه ها رو میفرستم باهات بیان تنهایی نرو خطرناکه.
_کی مجوز رو میگیرید.
+صبر کن باهات تماس میگیرم.
دقیقه ها را می شمارم و منتظر تماس سرگرد میمانم.
با یادآوری جیغ و فریاد ریحانه قلبم آتیش میگیرد
شماره ی سرگرد را روی صفحه گوشی میبینم لبخند بی جانی میزنم و تماس را وصل میکنم
_چی ش.د؟
+مجوز رو گرفتیم آدرس رو برات میفرستم یه کارخونه ی متروکه است.
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسیهشتم
_چی شد؟
+مجوز رو گرفتیم لکیشن رو برات میفرستم یه کارخونه ی متروکه است.
باشه ای می گویم و تماس را قطع میکنم
ماشین را روشن میکنم و به سمت لکیشنی که سرگرد فرستاده بود حرکت میکنم
جلوی کارخانه ای ماشین را نگه میدارم.
کارخانه ی مواد غذایی بود که خیلی وقت پیش پلمپ شده بود.
ماشین هایی را میبینم که پشت سرهم در یک مکان پارک شده اند.
در کارخانه را باز میکنم با صدای قیژ قیژ در چشمانم را روی هم میفشارم
همه جا تاریک بود
قدم های را بزرگ تر برمیدارم تا زودتر به ریحانه برسم
اما باید احتیاط کرد صدای جواد باعث میشود سرجایم بایستم.
+سرجات وایسا کی هستی؟
کم کم چهره ی جواد واضح تر میشود
_مهدی ام.
با ناامیدی سرش را تکان میدهد
+نیست
_چی میگی؟
+داداش اونا زرنگ تر از این حرفان احتمالا فهمیدن گوشیت شنوت بوده و از اینجا رفتن اما تا چند دقیقه پیش اینجا بودن
_از کجا میدونی شاید اینم کلک بوده
گوشی با قاب کالباسی رنگی به سمتم میگیرد
_چیه؟
+گوشی ریحانه خانم
گوشی را از دستش می قاپم
دکمه گوشی را می فشارم اما خاموش است
جواد با شرمندگی که در صدایش بود می گوید:
ببخشید داداش نتونستیم
دستم را به نشانه سکوت بالا میبرم
به گوشی ریحانه خیره میشوم چرا گوشی او را اینجا رها کردند؟
آب دهانم را به زحمت قورت میدهم
یعنی کجاست؟
کجای این شهر است؟.
حالم به قدری بد بود که توان نداشتم روی پاهایم بایستم
هر لحظه چهره ی ریحانه از جلوی چشمانم رد میشد
بغض بد جور گلویم را چنگ میزد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی