eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
130 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
سردار دلها : بزودی‌ فتنه‌هایی‌ در پیش‌ خواهیـد داشت، در‌ آن‌ روز مـن‌ نیستم پشتِ‌ آقا را خالی‌ نکنیـد! ‌‎
یاد گیسوی رقیه جگرم می‌سوزد دست عباس کجا پنجه اغیار کجا...🖤 .
تو قلبی‌ که‌ جایِ‌ شهید‌ نیست ؛ اون‌ قلب‌ نیست ! قبره. .
با اندکی تأخیر.. سالگرد ²سال شهادتت مبارک:)💔🥲
كم هو محسوس غيابك كم نحن وحيدون.. چه قدر نبود‌ن شما حس می‌شود چقدر خلوت شده‌ایم ..
رحمت به روح صائب شیرین سخن که گفت: عالم پُر است از تو و خالی است جای تو ...(:
از برای ِحرمت این دل ِمن آشوب است ، نکند سنگ به پیشانی ِگنبد بزنند :)💔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه امیـــده دلِ بی‌تابـــــَم حــــُسیــــن‌اَربــــــابَم🫀
دلی را نشکن💔 شاید👈 خانه خدا باشد کسی را تحقیر نکن❌ شاید👈 محبوب خدا باشد سر نماز اول وقت حاضر شو👌 شاید👈 آخرین دیدار دنیایی‌ات با خدا باشد هیچ گناهی را کوچک ندان✋🏻 شاید👈 دوری از خدا در آن باشد از هیچ غمی ناله نکن💢 شاید👈 امتحانی از سوی خدا باشد
🤍🤍 بعد از چند تماس بالاخره جواب میدهد _الو..سلام! صدای گرفته ی نرگس به گوشم میرسد +سلام خوبی؟ _ممنون زنگ زدم بپرسم امروز چرا نیومدی دانشگاه. دیگر خبری از آن نرگس پر شور و شوق نبود. +امروز موندم خونه داداشم رو بدرقه کنم _بدرقه؟ بغضش میترکد و با گریه می گوید +آره ریحانه داداشم رفت ضربان قلبم بالامیرود با هراس میپرسم _چی..کجا رفت؟ +رفت سوریه بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمانم سر میخورد مرا تنها گذاشت؟ با این همه مشکل تنها مانده بودم اینطور که فهمیده بودم مهدی پلیس بود این را از حرفای آن دومرد که همراه احسان مرا دزدیده بودن فهمیدم همان روز که با او تماس گرفتند صحبت هایشان را شنیدم هنوز هم در شوک بودم نرگس خبر داشت؟ _خب اشکال نداره ان شاالله برمیگردن +نمی دونم اما احتمال برگشتش کمه! بغض بدجور به گلویم هجوم آورده بود اگر او می رفت احسان چه میشد 1ماه از رفتن مهدی گذشته در این مدت نه من خبری از او داشتم و نه خانواده اش. هیچ کس نمی دانست او کجاست زنده هست یا نه؟ امروز فرصتم تمام شده بود باید به احسان جواب میدادم مادرم خانه نبود و من تنها بودم به دیوار اتاقم تکیه میدهم و بلند بلند زار میزنم زار میزنم برای سرنوشتی که دارم چرا اینطور شد¿ با دیدن اسم عمو سعید روی صفحه موبایلم جا میخورم تماس را وصل میکنم _بله؟ صدای عصبی پر از حرص عمو در گوشم می پیچد +فرصتی باقی نمونده حواست هست که؟ متعجب میپرسم _فرصت؟چی داری میگی عمو +فرصت جواب دادن به احسان..! انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم غیر از این او از کجا می دانست؟ _اما شما از کجا.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 به چشمانش خیره میشوم کمی روی مبل جابه جا میشوم با هیجان می گویم _خب ادامش چی میشه بلند میخندد و جوابم را میدهد +انگار دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم. لب و لوچه ام آویزان میشود _من دوست دارم بیشتر درمورد خودم بدونم اصلا! +او بله بانو فقط من دارم از گشنگی میمیرم خبری از ناهار نیس؟ هرچه بیشتر میگذشت بیشتر با او آشنا میشدم خیلی دوست داشتم بدانم سرنوشت ریحانه یعنی من چه میشود.. با ترس و استرس می گویم _اما شما از کجا میدونید؟ قهقه ی بلندی میزند که باعث میشود گوشی را کمی از گوشم فاصله بدهم صدای بلندش گوشم را اذیت میکرد صدای بوق قطع شدن تماس در گوشم میپیچد با بهت به صفحه گوشی خیره میشوم چه خبر شده؟ احساس میکنم از همه طرف مرا محاصره کرده اند +ریحانه،ریحانه کجایی؟ به دو از اتاقم خارج میشوم هول هراسان سمت مادرم میروم بریده بریده می گویم _بله..مامان..چی شده با خنده نگاه به چهره ی ترسیده و نگران من میکند +ای شیطون نگفته بودی مات و مبهوت میپرسم _چی رو؟ +اینکه انقدر عجله داشتی هنوز هم نمی دانم ماجرا چیست و مادرم از چه صحبت میکند _مامان میشه واضح صحبت کنی؟ +توی راه مامان نرگس دوستت رو دیدم ازم اجازه خواست برای فرداشب بیان خواستگاری چشمانم از تعجب گرد میشود دهانم بی اختیار باز و بسته میشود _خواستگاری کی +تو خوبی؟ خواستگاری از تو واسه پسرش _پسرش کیه +تو یه چیزیت میشه امروز به سمت آشپزخانه میرود و مرا به هزار سوال و جواب تنها میگذارد پسرش؟ مهدی را میگفت؟مگر برگشته بود ؟ به سمت اتاقم میدوم موبایلم را از روی تخت برمی دارم بعد از چند بوق نرگس پاسخ میدهد +سلام جانم؟ _سلام نرگس چطوری؟ نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 بعد از چند بوق نرگس جواب میدهد +سلام جانم _سلام نرگس چطوری؟ با جیغ می گوید +خوبم عروس خانمم! لبم را میگزم و سکوت میکنم +وا چرا ساکت شدی نکنه گفتم عروس خانم ناراحت شدی؟ _نه با ذوق می گوید +خیلی ذوقق دارم ریحانه فکر کن بشی زنداداش من با یاد آوری تماس عمو سعید و حرف های احسان لبخند روی لبم محو میشود چه آرزوهای محالی . نمی دانستم چه بکنم انتظار همچین اتفاقی را نداشتم فکر نمیکردم مهدی خواستگاری من بیاید حالا معنی حرف آن روزش را میفهمیدم (به زودی میبینمتون) بغض میکنم اما اجازه بارش اشکانم را نمیدهم به مهدی نگاه میکنم او هم به من خیره شده _یعنی انقدر هول بودم؟ خنده اش شدت میگیرد +بله نمیخواستی همچین مورد خوبی رو از دست بدی. زرنگ بودی. با اعتراض می گویم _عهه مهدی..! صدای آیفون بلند میشود با تردید به سمت آیفون میروم با خجالت به مهدی چشم میدوزم او بلند میشود و جلوی آیفون میاستاد +میترسی؟ سرم را به دو طرفین به نشانه منفی تکان میدهم +کیه؟ ...... +مگه نگفتم دیگه اینجا نیاید خانم! هر لحظه عصبی تر از قبل میشود نمی دانم که پشت در بود که او اینطور عصبی شده بود. سعی میکنم طوری حالش را عوض بکنم. _کی بود؟ +مزاحم _خب میدونم این مزاحمه کی بود؟ لبخند شیرینی میزند +زنداییت... اینبار من عصبی میشوم! نویسنده: سرکارخانم‌مرادی