eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 به فکر فرو میرود غرق در فکر است که نرگس با اجازه ای میگوید و وارد اتاق میشود لیوان آبی در دست دارد و لبخند بی رمقی به صورتم میپاشد نرگس با اجازه ای میگوید و وارد اتاق میشود لیوان آبی در دست دارد و لبخند بی رمقی به صورتم میپاشد لیوان را به سمتم میگیرد _ممنون آب را مینوشم و نفس عمیقی از ته دل میکشم با اشاره ی مهدی،نرگس از اتاق خارج میشود. +همه چیز رو گفتی دیگه؟ تردید داشتم یعنی باید میگفتم آن روز عمه سیما به من چه گفت؟ یا همچنان باید پنهان میکردم. +کجایی خانمَم _قبل از شب خواستگاری.. با صدای مادر ادامه صحبتم را میخورم +مهدی جان بیا برو کمک بابات،مثل همیشه داره غر میزنه که چرا مهدی نمیاد این سیخ های جوجه رو باد بزنه. دستم را جلوی دهانم میگذارم و ریز میخندم. مهدی از روی تخت بلند میشود دست به سینه میاستد و سرش را خم میکند +به پدر گرامی این پیغام بنده را برسانید که اطاعت شد و بنده ی حقیر همین حالا خودم را به سرعت نزد ایشان میرسانم صورتم از خنده قرمز میشود و نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. از مهدی جدا میشوم و به سمت مادر حرکت میکنم. +وای مامان کاش یکم از این شعور و فرهنگ پسرتون رو نرگس داشت. نرگس سریع به من نزدیک میشود و بازویم را محکم میفشارد +حالا دیگه خودشیرینی میکنی؟آدم فروش _من که چیز بدی نگفتم روبه مهدی میگویم؛ چیز بدی گفتم؟ مهدی سرش را به دو طرفین تکان می دهد و چشمکی حواله ام میکند! نرگس با دستش به سر تاپای مهدی اشاره میکند +یعنی تو رفیقتو به این فروختی؟ مهدی سرفه های پشت سرهمی میکند و می گوید +اولا این به درخت میگن و من خان داداشتم دوما چرا باید تو رو به تاج سرش ترجیح بده؟ نرگس چهره اش را به حالت بامزه ای تغییر میدهد و ادای مهدی را درمیاورد به جای خالی مهدی نگاه میکنم که اورا کنار خودم میبینم و هین بلندی میکشم دستم را روی سرم میگذارم _چطورانقدر سریع،همه جا ظاهر میشی؟ صدای حاج رضا از داخل حیاط به گوش میرسد +پس اون پسرت کجا موند حاج خانم؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 +پس اون پسرت کجا موند حاج خانم؟ مهدی به سرعت ما را ترک میکند بوی خاک باران زده حال این دختری که انگار هزاران سال است در تاریکی غرق شده را کمی بهتر میکند مهدی چتر را بالای سرم قرار میدهد و با دست دیگرش دست من را محکم میفشارد قدم های بزرگ و منظمی برمی دارم هوا به قدری سرد است که دستانم یخ کرده دستان مهدی برعکس من به شدتی داغ بود که دلم میخواست بیشتر خودم را به او نزدیک کنم لحظه ی رمانتیکی شده بود صدای قطره های باران که با سطح زمین برخورد میکرد برایم لذت بخش بود بعد از مکث کوتاهی نفسم را با صدا بیرون میدهم و با صدای ضعیفی سکوت را میشکنم _همیشه موقع هایی که بارون میومد میرفتم داخل حیاط خونمون تا خیس بشم +چرا مگه زده بود به سرت؟ دهن کجی برایش میکنم که لبخند حرصی میزند _بارون خیلی دوست دارم، در هر مواقعی میتونه حالم رو خوب کنه.. با اشکی که در چشمانم جمع میشود ادامه میدهم _مامانم همیشه دعوام میکرد که چرا میرم تو حیاط و ممکنه مریض بشم دقیقا هم صبح همون روز که زیر بارون بودم مریض شدم نگاهی به پوتین های سیاه رنگ خودم و مهدی میاندازم که حسابی کثیف شده رد نگاهم را میگیرد ناگهان محکم با پوتین اش به پوتین های من میکوبد و کمی از چادرم را هم گِلی میکند هین بلندی میکشم و دستم را از دستان مهدی بیرون میکشم و جلوی دهانم میگذارم _چکار کردی؟ چادرم کثیف شد ادای من را در می آورد و با لحن کش داری میگوید +ای وای این چادرتو بود؟ چرا کثیف شد!! مشتی به بازویش میزنم _کاش همه چی به عقب برمی گشت اگه اون روز من به حرفت گوش کرده بودم اون اتفاقات ننی افتاد هق هق های بی صدایم که شروع میشود مهدی دستم را محکم میگیرد و به دنبال خودش به سمت یک رستوران میبرد! _وایسا کجا میری بی وقفه وارد رستوران میشویم به سمت یکی از میزها قدم برمیداریم مهدی صندلی را بیرون میکشد دستش را روی شانه ام میگذارد و من را روی صندلی مینشاند گارسون پسر جوان لاغر اندامی که با لبخند ژکوندی به سمت ما می آید +سلام خیلی خوش اومدین. چی میل دارین؟ مهدی منو را از روی میز برمی دارد و نگاه به لیست غذاها میاندازد +لطفا خورشت آلو اسفناج برای من و همسرم چشمانم از تعجب گرد میشود.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 چشمانم از تعجب گرد میشود خورشت آلو اسفناج؟؟دقیقا همان غذایی که من به شدت از خوردنش حالم بد میشد.. _چیی؟ +خورشت آلو اسفناج نشنیدی مگه عزیزم؟ میدانم قصد اذیت کردنم را دارد پس با پرویی رو به گارسون میگویم _برای بنده یه پرس جوجه کباب لطفا گارسون با چشم کوتاهی از ما دور میشود +خیلی شکمویی؟ _خورشت آلو اسفناج دیگه!! از خنده صورتش قرمز میشود که کیفم را به بازویش میکوبم _خیلی بدی. با احساس نگاه شخصی معذب میشوم بی اختیار سرم را پایین میاندازم برای چند لحظه سرم را بالا میاورم و نیم نگاهی به میز روبه رویی که زن و مرد جوانی بودند میاندازم زبانم بند می آید چطور ممکن است؟ صورتم رنگ عوض میکند دستان مشت شده ام را زیر میز پنهان میکنم هرچه سعی میکنم بی توجه به شخص مقابلم باشم بی فایده است ضربان قلبم بالامیرود نفس در سینه ام حبس شده! زیر لب زمزمه میکنم:خودشه..اون اینجاست مهدی روی میز میزند که با وحشت میپرسم _چی شد؟ +دوساعته دارم باهات حرف میزنما. _مهدی. +جانم! _میشه بریم؟ نگاهش سوالی میشود زیر نگاه دقیق او نمی توانم بی تفاوت بمانم +چرا؟ _برات توضیح میدم اگه میشه همین الان بریم +هنوز سفارشمون رو نیاوردن چیزی نخوردیم که! صدایم بالاتر میرود: _همین الان بریم! از لحن و صدای من چند نفر با تعجب به ما خیره شده اند و بعضی چیزی زمزمه میکنند مهدی بهت زده می گوید +آروم باش عزیزم باشه تو برو تا من حساب کنم برمیگردم!نفس عمیقی سر میدهم و کیفم را روی شانه ام میاندازم. در لحظه ی آخر نگاهم به چشمان آبی رنگ وحشی و آشنای همان مرد میافتد از عصبانیت دستانم مشت میشود و نفس هایم هر چند دقیقه یکبار قطع میشود اوهم قطعا من را شناخته بود که اینطور نگاه میکرد! چند قدم از رستوران دور میشوم تا با قیافه ی نحس شاهرخ روبه رو نشوم مهدی نفس نفس زنان از رستوران بیرون میزند با شتاب خودش را به من میرساند.. نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
ازیه‌سنی‌به‌بعدفقط‌خودتی، بایه‌سری‌حرفای‌خودمونی، که‌بایدبه‌امام‌حسین‌بگی! . . درست‌مثل‌یه‌رفیق‌خوب‌قدیمی(:🫠
[هیچـوقت.. دࢪسـت ࢪفتن ࢪو فداۍِ ࢪسـیدن نڪن!ツ]
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 مهدی نفس نفس زنان از رستوران بیرون میزند با شتاب خودش را به من میرساند چادرم خیس شده و تنم از سرما می لرزد! _شاهرخ برگشته.. درحالی که دستی به موهای خیس و پریشانش میکشد زمزمه میکند:شاهرخ! چند روز از ازدواج من و مهدی گذشته بود با نوازش موهای ام کم کم چشمانم را باز میکنم با چهره ی مهدی که مواجه میشوم،لبخندی روی لبانم نمایان میشود _سلام +سلام خانومی صحبت بخیر! _ممنون از روی تخت بلند میشوم و کش و قوسی به بدنم میدهم موهای پریشانم که اطرافم ریخته را با دست جمع میکنم _ساعت چنده؟ +ساعت 8ونیم صبحه! با دو دستم چشمانم را میمالم و خمیازه میکشم شانه ام را از داخل کمد مهدی بیرون میاورم و شروع به شانه زدن موهای بلندم میکنم کاری که برایم لذت بخش و جالب بود شانه زدن موهای مشکی ام بود _مامان کجاست؟ +رفته بیرون!هیچکس خونه نیست نرگس امروز کلاس داشت با غرغر صبح بلند شد و رفت با تصور چهره ی نرگس خنده ام میگیرد بابا هم رفته مسجد کمک یکی از دوستاش کنه امروز نذری دارن منم میخواستم برم اما دلم نیومد تنهات بزارم _وای ببخشید باعث زحمتت شدم چهره اش جدی و سرد میشود +ما باهم تعارف داشتیم؟ خودم را جمع و جور میکنم و در اتاق را باز میکنم به سمت سرویس بهداشتی میروم آبی به دست و صورتم میزنم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخانه حرکت میکنم. نگاهی به میز میاندازم با دیدن خامه و عسل دلم ضعف میرود و روی صندلی مینشینم صدای مهدی از داخل اتاق شنیده میشود +راستی مامانم گفت صبحونه رو برات چیده خوردی بگو بیام جمع کنم _تو جمع کنی؟ پوزخندی میزنم و طوری که بشنود ادامه میدهم _اونقدری دست و پاچلفتی نیستم که تو بخوای جمع کنی. +شنیدم چی گفتیا _گفتم که بشنوی.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 _گفتم که بشنوی. +بدجنس! لبخند موزیانه ای میزنم و اولین لقمه را داخل دهانم میگذارم بعد از خوردن صبحانه ظرف ها را جمع میکنم و میشویم مهدی روی مبل ولو میشود و تلویزیون را روشن میکند دستانم را با حوله خشک میکنم _مهدی +جانم _غذای مورد علاقت چیه؟ یک تای ابرویش را بالا میاندازد و خودش را جمع و جور میکند لبخندی تحویلم میدهد +فسنجون چشمانم از حدقه بیرون میزند با اعتراض لب میزنم: غذا از این سخت تر نبود؟ +نمی تونی درست کنی؟ دهن کجی میکنم _اتفاقا خیلی هم خوب بلدم! ماهیتابه را از داخل کابینت بیرون میاورم فیله های مرغ را با چاقو به حالت مربعی شکل در می آورم و با روغن سرخ میکنم! یعد از ریختن نمک و زردچوبه،پیاز را به صورت ریز و نگینی خرد میکنم از چشمانم مدام قطره ی اشکی سر میخورد مهدی نیم نگاهی به چشمان سرخ و خیسم میاندازد و لبخند بدجنسی به صورتم میپاشد. +چی شده خانم کوچولو داری گریه میکنی؟ _حیف که دستم بنده واگرنه حسابتو میرسیدم *مهدی* ریحانه با خستگی روی مبل در کنارم مینشیند نفس عمیقی میکشد و پلک هایش را روی هم میفشارد _خسته نباشی +ممنون _توباشی که نپرسی غذای مورد علاقه ی من چیه اخم میکند +مگه اعتراضی کردم؟ _از قیافت معلومه. +بالاخره باید باهات کنار بیام چاره ای نیست دستم را دور شانه اش حلقه میکنم و در چشمانش زل میزنم. سرش را پایین میاندازد و نگاهش را از من میدزدد با دستم چانه اش را میگیرم و بالا می آورم با تکان خوردن دستگیره در ریحانه از من جدا میشود. نرگس پکر وارد خانه میشود سلام سر به زیری میدهد و به سمت اتاقش حرکت میکند _چرا اینطور کرد؟ شانه ای بالا میاندازد +باید باهاش صحبت کنی! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 +باید باهاش صحبت کنی! سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و به سمت اتاق نرگس قدم برمیدارم چند تقه به در میزنم به محض وارد شدن من نرگس اشک هایش را پاک میکند و میاستد _داری گریه میکنی؟ +نه _راستشو بگو نرگس چرا انقدر پکری؟ +چیزی نشده،داداش لطفا تنهام بزار. دستم را روی شانه اش میگذارم _توکه از داداشت چیزی رو پنهان نمیکنی؟ نفسش را با صدا بیرون میدهد بغضش میترکد و با صدای بلند گریه میکند هق هق هایش هرلحظه بیشتر میشود محکم درآغوشم میفشارم اش و در گوشش زمزمه میکنم: من اینجام نرگس. گریه کن تا سبک شی! با هق هق می گوید: +امروز یه مرد اومد جلوی در دانشگاه تا منو دید جلومو گرفت! از من سراغ ریحانه رو میگرفت منم بدون اینکه جوابش رو بدم به راهم ادامه دادم اما ول کن نبود. _خب؟؟ فقط در دلم آرزو میکردم مردی که نرگس از او صحبت میکرد احسان نباشد +بهم گفت داداشت عشقمو ازم گرفته و تاوانشو بالاخره پس میده گفت از داداشت و زنش انتقام میگیرم دستانم از عصبانیت مشت میشود و میلرزد. +خوبی؟ _عوضی!میکشمش. +چی؟ نرگس متعجب به من خیره شده _به ریحانه چیزی نگو!لطفا +چرا داداش؟چیزی شده _نه +پس چرا.. میان حرفش میپرم _نپرس. با تردید می گوید +اگه اتفاقی برای تو و ریحانه بیوفته من نمی تونم خودمو ببخشم _هیچ اتفاقی نمیافته نگران نباش فقط کسی در مورد این اتفاق چیزی نفهمه حتی مامان و بابا. +چشم از اتاق نرگس بیرون میروم ریحانه به سمتم می آید +چی شد؟فهمیدی؟ لبخند مصنوعی میزنم.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 لبخند مصنوعی میزنم _نه به من نگفت هوا تاریک شده بود و ساعت حدود 6 غروب بود ریحانه لباس هایش را پوشیده و آماده رفتن است متعجب میپرسم:کجا به سلامتی؟ +فردا امتحان دارم کتابامو نیاوردم میرم خونمون. از روی مبل بلند میشوم _پس میرسونمت. به سمت در خروجی میروم که با صدای ریحانه میاستم +نه خودم میرم نگاهم را به چهره ی مضطربش میدوزم ترس بزرگی را در چشمانش میبینم که دلیلش را نمیفهمم! توجه ای به حرف او نمیکنم _جلوی در منتظرتم. هنوز هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشده که سکوت را میشکنم _چرا میخواستی تنها بری؟ به دستان لرزان و گره خورده اش خیره میشوم با تته و پته می گوید: خب نمی خواستم به دردسر بندازمت _مطمئنی همین بود؟ +یعنی فکر میکنی دروغ میگم؟ نگاهم را از ریحانه به روبه رو میدوزم و سکوت میکنم با دیدن سکوت من دلخور میشود و سرش را به شیشه ماشین تکیه میدهد بغض کرده سکوت را میشکنم _ناراحتی از دستم؟ بدون نگاه کردن به من پاسخ میدهد +مگه فرقی میکنه واست؟ _خیلی فرق میکنه +چرا نسبت به من بی اعتمادی تا حالا بهت دروغ گفتم؟فکر نمیکردم یه روز بخوای بازخواستم کنی! _من دوست دارم ریحانه نگرانت میشم اینو بفهم. +دوستم داری که بهم شک کردی؟ دستی به صورتم میکشم و کلافه می گویم _من بهت شک نکردم +شک کردی. _تمومش کن.. تا پایان راه هیچ حرفی نزد جلوی در خانه ماشین را متوقف میکنم خداحافظی آرامی میگوید و پیاده میشود! با کلید در را باز میکند وارد خانه میشود ماشین را روشن میکنم که بعد از چند دقیقه ریحانه را میبینم از خانه خارج میشود و با عجله قدم برمی دارد. با ماشین به دنبالش حرکت میکنم به من دروغ گفته بوده؟ نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 *ریحانه* با ترس به آخرین پیام عمو سعید نگاه میکنم: میخوام ببینمت! همین یک کلمه برای شروع دلهره و نگرانی من کافی بود. از خانه خارج میشوم قدم های تند و محکم برمی دارم چادرم را مرتب میکنم و نفس عمیقی سر میدهم جلوی در خانه میاستم دکمه آیفون را با حرص میفشارم صدای خش دار عمو در گوشم میپیچد +بیا تو در با صدای تیکی باز میشود از پله ها عبور میکنم و جلوی در میاستم دستم را بالا میبرم که در باز میشود و عمو سعید با چهره ی آشفته ای روبه روی ام ظاهر میشود _سلام جوابم را نمیدهد و با دستش اشاره میکند که وارد خانه شوم! روی مبل مینشینم نگاه گذرایی به اطرافم میاندازم خبری از زنعمو و آیلین نبود از تنهایی با او میترسیدم دستان لرزانم را از نگاه آزار دهنده عمو میدزدم سکوت حکم فرما بود! پوزخندی میزنم و می گویم: فکر نمیکردم انقدر کارت مهم باشه که تنها باهام قرار بزاری +تنها نیستم. به در اتاق خیره میشود رد نگاهش را میگیرم که پسر هیکلی و جوانی از اتاق بیرون میاید و کنار عمو میاستد. چشمان متعجبم را به چهره ی عمو میدوزم. _این کیه؟ پوزخند میزند +کسی که حضورش لازمه _هرچی میخوای بگی رو سریع تر بگو من باید برم +ترسیدی؟ _چرا باید بترسم +برای اینکه ممکنه بلایی سرت بیارم. آب دهانم را قورت میدهم و با لحن سردی پاسخ میدهم _فکر نکنم هنوز اونقدر بی غیرت شده باشید! خشمگین میشود و نفسش را با حرص بیرون میدهد +شاهرخ به احسان گفتی امشب مهمونمون کیه؟ با وحشت به عمو خیره میشوم.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
۱۰ پارت از رمان امروز تقدیم نگاهتون😍💫
😣 متاسفانهههه این دعا فقط به درد کسایی میخوره که ثروت بسیار زیادی از خدا میخوان لطفا اگه جنبه داشتن پول زیاد رو ندارین استفاده نکنید بذارید بمونه برای اهلش🙏 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1722352022Cbfec7e3259 یک کف دست آب روان بردارد و روی آن ...☝️🏻
هدایت شده از تب و تبلیغ صبور باشید❤️
‌ 📜 دستورالعمل مُجَرب جهت توسعه رزق و تمکن مالی بزن رو پاکت ها دستورالعملُ بردار👇 💌💌💌💌💌💌💌💌 💌💌💌💌💌💌💌💌 لطفا زیاده روی نکنه کسی❌👆
😳☝️باورتون میشه؟ آقای اصغری (مخترع اَبَردَوا) ، داره به کسایی که عضو کانالش هستن طلا هدیه میده😐 هر بیماری ای داری اینجا بگو ، مشاوره رایگان بگیر با قرعه‌کشی طلا😐👇 فقط لازمه بگم جشنواره اش داره تموم میشه زود برو☹️👇 https://eitaa.com/joinchat/2237465213C11d65ecb7b همین الان میتونی هرسوالی داری مستقیم از خودش بپرسی☝️
هدایت شده از تب و تبلیغ صبور باشید❤️
کپسول تقویت حافظه ویژه دانشجویان و دانش‌آموزان😍 این محصول با از بین بردن رطوبت مغز باعث تقویت شدید حافظه میشه!!✨❗️100% گیاهی❗️ 🌻درمان الزایمر 🌻فهم دقیق دروس🌱 🌻مناسب دانش آموزا و دانشجوها🌱👇 https://eitaa.com/joinchat/2237465213C11d65ecb7b
چون ابر در فراق تو خون گریه می کنند رحمی نما به حال زیارت نرفته ها💔
هدایت شده از تب و تبلیغ صبور باشید❤️
پسر دوست مامانم بود بودم همیشه خودمو کنار اون تصور می‌کردم اما مامانم کاری کرد کوچکترم پای عقد عشق من بشینه عروسی خواهرم شب عزای من بود تا مراسم تموم شد عروس و دوماد رفتن خودشون همه چی برام تموم شده بود اما صبح خیلی زود با صدای گریه خواهرم و داد و فریاد از خواب پریدم خواهرم ....https://eitaa.com/joinchat/1289618443Cbaa5d9752e