فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگـــــه من معلم شم😐😂
#طنز
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
.
یادتان باشد عبارت "موفق باشید" درج شده بر برگهی امتحان پایانی، جواب دندان شکن استاد است به تمام "خسته نباشید" هایی که در طول ترم شنیده 😄!. . .
.
#تلـــــنگࢪانھ ✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
⚠️واقعبین باش!
اهدافی که فراتر از تواناییهای
ما باشن باعث ناامیدی میشن
پس باید اهدافی واقع بینانه برای زندگیمون تعیین کنیم و تصویرسازی های واقع بینانه هم انجام بدیم
#تغییر
#بیان_ناب
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غصه دنیا رو نخورید👌
صحبتای این مادر پیر رو گوش کنید و برای عزیزانتون ارسال کنید.🌻✨
#حالخوب | #اندکی_تأمل
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
غصه دنیا رو نخورید👌 صحبتای این مادر پیر رو گوش کنید و برای عزیزانتون ارسال کنید.🌻✨ #حالخوب | #ان
-
مادربزرگم میگفت در رو که کامل نبندی
نمیدونی بادِ بعدی که بیاد میبندتش یا بازش میکنه
این میشه بلاتکلیفی...
تو زندگیت همیشه یا برو بیرون یا بیا تو و بعدش درو محکم ببند.
اجازه نده هیچکس بلاتکلیف نگهت داره 😉❗️
-
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_سوم
با من همكلام بشه ، شگفت زده بشه ، و نتونه فراموشم کنه.
یاد آخرین باری افتادم که دروغ گفتم ، از سر اجبار . همون شبي که مي خواستیم با امیرمهدی حرفای آخرمون رو
بزنیم . همون شبي که پویا زنگ زد و من از حرص حرفاش یادم رفت باید مواظب حریمم باشم .
که وقتي اون دوتا پسر بهم نزدیك شدن به خاطر امیرمهدی ؛ به خاطر اینكه باز هم دعوامون نشه دروغ گفتم.
اون شب و شب های بعد امیرمهدی گفت که تاوان اون دروغ به گردنشه .
که خودش باید تاوان بده چون باعث
اون دروغ بود.
پس این دروغي که دکتر پورمند به خاطر من گفت تاوانش رو کي مي داد ؟
... من ؟
... پورمند ؟
.... کي ؟
ناخودآگاه اخم کردم و به پورمند لبخند به لب توپیدم:
-لازم نبود به خاطر من دروغ بگین.
لبخندش پر کشید و ایستاد :
-من خط مش رفتارم رو خودم تعیین ميکنم.
-این خط مش یه سرش به من وصله.
عمیق نگاهم کرد:
-این خط مش همه ش به تو وصله!
نه .. این قصه بیش از حد تصور من صفحهی نا خونده داشت . یا بهتر بگم که پورمند موضوع رو زیادی جدی گرفته بود.
انگار یادش رفته بود من یه زن شوهردار هستم . نفس کشیدن شوهرم تو این دنیا یعني تعهد بي چون و چرای
من !
یعني وجود داشتن خط قرمزهای فراوون اطرافم!
عصبي از بي توجهیش به این موضوع ، قدمي پیش
گذاشتم:
-حرف حساب شما چیه ؟
دست کرد تو جیب شلوارش و با حس خاصي گفت:
-بهت علاقه مند شدم.
ترسیده از دریده شدن حریمم ، پام رو عقب کشیدم . انگار شنیدن این حرف به اندازه ی یك تهدید ، کارساز بود
کجای این مرز و بوم مي شد عاشق یه زن شوهر دار شد ؟
تو مسلك کدوم آدم این نوع عاشق شدن حق بود و به جا ؟
راست گفتن که باید از این موجود دوپا ترسید . که عجیب ، غیر ممكن رو ممكن ميکنه!
گستاخ بودن برازنده ی این انسان هاست . به راستي اینها هم از نسل ادم و حوا بودن ؟ ... اره بودن ... وقتي قابیل و هابیل....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_چهارم
... اره بودن ... وقتي قابیل و هابیل....
از تصور اینكه در عین همسر کسي بودن ، عشق یه نفر دیگه بودن بشم ؛ تنم لرزید .
حس بد و مشمئز کننده
ای وجودم رو در بر گرفت..
دهنم مزه ی زهر گرفت و حالت تهوع بهم غالب شد .
احتمال دادم با موندنم هر چي توی معده دارم رو بالا بیارم و
بپاشم تو صورت پورمند.
در عین اینكه مطمئن بودم با اون حالم هیچ جوابي برای حرفش ندارم ، پشت کردم که به سمت پله ها برم و
خودم رو به اتاق امیرمهدی برسونم تا شاید با دیدنش آرامش از دست رفته رو به دست بیارم .
و یا حداقل فراموش
کنم اون حال بد رو.
اما صدای پورمند مانع شد:
مگه عقل تو سر تو نیست ؟
بابا شوهر تو با مرده فرقي نداره فقط این داره با کمک دستگاه نفس میکشه.
منتظرینفس هاش قطع بشه تا دست از سرش برداری ؟
همین!
با حرص چرخیدم به سمتش
_مثل اینكه شما مشتاقي تا اون ...
و حتي نتونستم جمله م رو تموم کنم که بيرحمانه ترین جمله ی عالم بود.
فقط نگاهم کرد.
نگاهم کرد و سرش رو بالا وپایین کرد.
نگاهم کرد و نفس پر حرصي کشید.
مطمئناً جوابي نداشت که سكوت کرده بود .
پس ترجیح دادم به جای تلف کردن وقتم زودتر برم سراغ منبع آرامشم.
باز هم چرخیدم.
خدا رو شكر اول راهروی داخلي بیمارستان بودیم و کسي اونجا نبود که ما رو در حین ادای اون کلمات قصار ببینه
اولین قدم رو که برداشتم ، صداش آوار شد رو سرم:
-با ازدواج بعد مرگ شوهرت موافقی؟
رگ های بدنم یخ زد.
قلبم پمپاژ کردن رو فراموش کرد.
مغزم دست از فرمانروایي برداشت و به سكون رسید.
مردن راحت تر بود تا شنیدن این واژه های بي رحم و ویرانگر . گویي زلزله ای به شهر وجودم زده بود و کل من رو زیر و رو کرده و جر تلي از خاك چیزی برای پیشكش
کردن بهم باقي نذاشته بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
✨⃟⃟💐
تاریخانقضایِتمـامغــمهاۍِعالــم
لحـظهے ظھـور تـوســت...♥️((:
|͠°•أ͠ل͠لَّ͠͠͠ھُ͠͠ـ͠مَ͠͠ ؏َ͠͠ـ͠جِّ͠͠͠ـ͠لْ͠͠ لِ͠͠وَ͠͠ل͠یِ͠͠ڪْ͠͠ أ͠لْ͠͠ـ͠فَ͠͠ـ͠رَ͠͠ج͠•°|͠
—————— ⋅ 𔘓 ⋅ ——————
🌼تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا
#پنجصلواٺ5⃣
🕊بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم
#دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📜
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💛🕊•
این دست تهی لبریز دعاست🥺🤲
آقــــا جـــان...
دلتنگ هواے بهشتیم، روزیمان ڪن نفس کشیدن در بهشت حـــرم را 🌱
💛¦↫#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ
🕊¦↫#چهارشنبـههاےامــامرضایـۍ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#روزخـودراباقــرآنشـروعڪنید📖
#قــرارصبحگـــاهۍ🌻
-
خــدایــا التیــام بدہ قلبــۍ رو ڪه
از سختـۍهـاش با ڪسی جــز تو حرف نمیزنه(:❤️🩹!'
-
#صبحتونمنـوربہرحمـتپـروردگـار✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍✨◗
🌱رفته بودم سفــری سمـتِ دیـارِ شهـــدا
کـه طــوافـی بـکنـم دورِ مــزارِ شهــــدا...
🌱بـه امیدی که دلِ خسته هوایـی بخورد
و تبــرّک شـود از گــَرد و غبــارِ شـهــدا...
🌱آخـرین خطِ وصـایـای دلِ مـن ایـن است
کـه مـرا خـاک سپـاریـد کنــارِ شهـــــدا...
‹🤍⇢#چادرانه›
‹✨⇢#یـٰادگارمادرمونھ›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#پروفدخترونہ
-صرفابراۍقشنگسازۍپروفایلهاتون!((:💙
•🖇•
اِنَّ اللّهَ يُحِبُّ كُلَّ قَلْبٍ حَزينٍ
وَ يُحِبُّ كُلَّ عَبْدٍ شَكورٍ
خـــداوند هـر قلب محزون ❤️🩹
و هــر بندہ شڪرگــزار را دوست دارد(:
-
✨#درگوشـۍباخــــــدا
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
•🤍🌿•
📃فرازی از وصیتنامه #شهیدعباسدانشگر:
درد را انســان بۍهــوش نـمۍکشــد؛
انســان خـواب نمۍفهمـد؛
درد را انســان باهــوش و بیــدار میفهمـد(:❤️🩹!!
#پنجشنبههاےشهدایـۍ🌿
#وصیتنامهشهدا🕊
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
-
خـدایـــــا...
از بدۍ ڪردن آدمهایت شڪایت
داشتم به درگاهت اما شڪایتم
را پس میگیرم ، من نفهمیدم .
فراموش ڪرده بودم ڪه بدۍ را خلق
کردۍ تا هر زمان ڪه دلم گرفت از
آدمهایت ، نگاهم به تو باشد .✨
گاهی فراموش میکنم ڪه وقتی
کسی ڪنار من نیست ، معنایش
این نیست ڪه تنهایم . معنایش این
است ڪه همه را کنار زدۍ تا خودم
باشم و خودت . . با تو تنهایی معنا
ندارد💔؛
ماندهامتورانداشتمچهمیڪردم . .🥺
[#شهیدمصطفیچمران]
-
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#اطلاعیه
✅کانون سید احمد خمینۍ‹ره› کلاسهاۍ فرهـنگۍ، قرآنۍ، هنری، ورزشی در #ترم_تابستان به شرح زیر برگزار مۍنماید:
📌#بخشاول
❇️کلاسهاۍ #قرآنوعترت↧
✍مسئول ثبتنام : خانم احمدی
🆔آیدی:@Fzgh6771
📲شماره تماس :
۰۹۹۰۲۸۱۲۹۷۳📚کلاس آشنایۍ با مفاهیم خودشناسۍ و هستی شناسی و آموزههای قرآنی همراه با بازی و سرگرمی: 🔰۱.کلاس اول و دوم 🧕🏻مدرس : خانم دشتبانی و خانم رحیمی 🔰۲.کلاس سوم و چهارم 🧕🏻مدرس : خانم مقنی 🔰۳.کلاس پنجم و ششم 🧕🏻مدرس : خانم اسدی 🔰۴کلاس حفظ جز ۳۰ قرآن کریم 🧕🏻مدرس : خانم اسدی و خانم سنجابی 💳هزینه دوره تابستانه: ۱۵۰۰۰۰تومان 📚پیوسته جلسات تفسیر قرآن و آشنایی با مفاهیم نهجالبلاغه: 🧕🏻مدرس : خانم مقنی 💳هزینه دوره ماهانه: ۳۰۰۰۰تومان 📚پیوسته جلسات دورهمی دخترانه ویژه سنین۱۵ تا ۱۸ سال: 🧕🏻مدرس : خانم مقنی 💳هزینه دوره ماهانه:۳۰۰۰۰تومان ❇️کلاسهای #آموزشی↧ 🏞بوم شناسی و گردشگردی ویژه سنین ۱۱ تا ۱۴ سال: 🧕🏻مدرس : خانم محمدی 💳هزینه دوره ماهانه: ۵۰۰۰۰تومان ✍مسئول ثبتنام : خانم احمدی 📲شماره تماس : ۰۹۹۰۲۸۱۲۹۷۳ 🔢کلاس تقویت ریاضی پایه چهارم: 🧕🏻مدرس : خانم میرزایی 💳هزینه دوره ماهانه : ۱۰۰۰۰۰تومان 📲شماره ثبتنام : ۰۹۱۳۲۶۱۵۹۸۳ 💢مهلت ثبت نام : ۳۱خردادماه #کانونسیداحمدخمینی_واحدخواهران
#اطلاعیه
✅کانون سید احمد خمینۍ‹ره› کلاسهاۍ فرهـنگۍ، قرآنۍ، هنری، ورزشی در #ترم_تابستان به شرح زیر برگزار مۍنماید:
📌#بخشدوم
❇️کلاسهاۍ #ورزشی↧
✍مسئول ثبتنام : خانم احمدی
🆔آیدی:@Fzgh6771
📲شماره تماس : ۰۹۹۰۲۸۱۲۹۷۳
🏐آموزش والیبال
🤹🏻♀بازی و ورزش کودکان
🧒🏻ایروبیک و ایروریتم کودکان
👒ایروبیک و یوگا بانوان
🧕🏻مدرس : خانم کوهستانی
💳هزینه دوره ماهانه با تخفیف۱۰ درصدی کانون:۲۳۰۰۰۰تومان
❇️کلاسهای #هنری_نمایشی↧
🎞کلاس آموزش بازیگری:
🧕🏻مدرس : خانم کوهستانی
💳هزینه دوره ماهانه : ۲۳۰۰۰۰تومان
✍مسئول ثبتنام : خانم احمدی
🆔آیدی:@Fzgh6771
📲شماره تماس : ۰۹۹۰۲۸۱۲۹۷۳
🪡کلاس آموزش خیاطی برای سنین بالای ۱۵ سال:
🧕🏻مدرس : خانم احمدی
💳هزینه دوره ماهانه : ۲۵۰۰۰۰تومان
📲شماره ثبتنام : ۰۹۹۶۰۲۳۸۳۲۴
🎨کلاس آموزش طراحی و نقاشی سنین ۶ تا ۹سال:
🧕🏻مدرس : خانم نوذری
💳هزینه دوره ماهانه : ۳۰۰۰۰تومان
📲شماره ثبتنام : ۰۹۹۰۶۲۵۷۸۱۷
🎨کلاس آموزش طراحی و نقاشی ۹ تا ۱۲سال:
🧕🏻مدرس : خانم ابوالحسنی
💳هزینه دوره ماهانه : ۳۰۰۰۰تومان
📲شماره ثبتنام : ۰۹۱۶۲۸۷۰۲۳۵
🧶کلاس آموزش عروسکبافی دومیل برای سنین۱۰ سال به بالا
🧶کلاس آموزش عروسک بافی قلاب برای سنین ۱۰سال به بالا
🧶کلاس آموزش بافت لباس و مدلهای دستباف برای سنین ۱۵سال به بالا
💳مدرس : خانم کریمی
هزینه ماهانه ۱۶۰۰۰۰ تومان
📲شماره ثبتنام : ۰۹۱۳۷۸۶۷۱۵۵
🖋کلاس آموزش هویهکاری (روی لباس، رومیزی، زیرلیوانی، جادستمال کاغذی، جانماز، سجاده و...)
🧕🏻مدرس : خانم وکیلی
💳هزینه دوره ماهانه : ۶۰۰۰۰تومان
📲شماره ثبتنام : ۰۹۱۳۸۶۱۶۴۵۷
💢مهلت ثبت نام : ۳۱ خردادماه
#کانونسیداحمدخمینی_واحدخواهران
امامجواد‹ع›؛ الگـویجوانانیاستکه
برایرسیدنبهشرافتواخلاق؛سخاوت
وشجاعتومعرفت،تلاشمیکنند.
- شهیدابومهدیالمهندس -
#شهیدانہ🥀
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_پنجم
همون موقع هم که پویا تو زندگیم بود به هیچ کس اجازه ندادم چنین پیشنهادی بهم بده.
همون موقع با همون پوشش و با همون طرز تفكر هیچ مردی حق نداشت شخصیتم رو انقدر پایین بیاره و من رو
سهل الوصول بدونه!
و درست وسط باتلاق فشارهای رواني و سختي های روزگار ، عجب دستي برای یاری به طرفم دراز شده بود!
فرو رفتن تو باتلاق و یا مردن زیر دست و پای آدما بسي بهتر بود از قبول کردن اون دست.
کاش مي مرد.
کاش مي مرد و این حرف رو به زبون نمياورد .
کاش قبل از گفتن واژه ها لال مي شد.
من .. زیر بار این همه تلخي باید چیكار ميکردم ؟
کلمات بعدیش شد جریان برقي که شوك داد به قلب و مغزم . و من به ناگاه دست بر دهن گرفتم:
_از روزی که بریم زیر یه سقف هم بهت یک ماه فرصت میدم تا برای زندگي با من آماده بشی .
فقط کافیه قید این ازدواجت رو بزنی و طلاق بگیری.مطمئن باش دنیا رو به پات میریزم.
احساس مي کردم دست های نامرئي به قلبم ناخن مي کشن و خراشش مي دن .
درون قفسه ی سینه م درد گرفته بود و من حس خفگي داشتم.
من ...
ملكه ی امیرمهدی ..
کسي که تن داده بود به تندیس
شدن ، آماج چه حمله ی ناجوانمردانه ای واقع شده بودم .
درست مثل مردمي که سي و یك شهریور آماج توپ و تانك عر.اقي ها شدن .
نتونستم بیشتر از این سكوت کنم .
برگشتم و با عصبانیت
و تندی گفتم:
-خفه شو عوضي . من رو با فك و فامیل خودت اشتباه گرفتي
لبخند زد . که کاش پوزخند رو جایگزینش مي کرد که کمتر از اون لبخند خاص دل ميسوزوند.
در همین حین ابرو بالا انداخت گفت:
-علاقه دارم بهت
و برای بار چندم حالت تهوع پیشي گرفت بر تموم حس هام.
چرا بالا نمي اوردم ؟
برای هضم اون حال خراب به نفس نفس افتادم.
مي دونست با بیان پر از شهوت اون فعل چي به روزم میاره یا ندونسته تیشه مي زد ؟
نفس نفس مي زدم و تو هر نفس حس ميکردم هوا کمه .
پس نفس ها منقطع شد و تند و بي وقفه.
توانایي ایستادن و شنیدن سه باره ی اون فعل رو نداشتم .
هوای اونجا برای من زیادی سنگین و برای ریه هام زیادی نا مآنوس بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_ششم
راه خروج رو در پي گرفتم.
صدام زد:
-مگه نمي خواستي شوهرت رو ببیني ؟
و "شوهرت "رو کشیده و با تمسخر گفت.
حق نداشت امیرمهدی من رو به باد تمسخر بگیره . خون
به چشمام هجوم اورد.
پر حرص برگشتم و با بدترین حالت گفتم:
-اینجا بوی تعفن آشغالي مثل تو جایي برای نفس کشیدن نذاشته.
و پا تند کردم برای اینكه حرفي باقي نمونه.
حالم خراب بود و مي دونستم تنها جایي که مي تونه آرومم کنه خونه ست .
همون اتاق خودم و روی همون تشكي
که یك شب امیرمهدی اونجا خوابیده بود.
همون تشك که به نظرم هنوز بوی امیرمهدی رو مي داد و من چقدر معتاد بودم به اون شمیم برای آرامش.
چقدر دردناك بود که سهم من از مَردم ، یه تشك بود و رایحه ای که تو مرور روزها کم و کم تر مي شد.
بغض کردم از تلخي بختم . از روزگاری که ميدونست من مرد میدون نبرد نیستم و من رو به اجبار وارد این وادی کرد.
اشك هام زودتر از اینكه بخوام براشون سدی درست کنم ،
سیل وار راه گرفتن به هوایي که عطر نفس های امیرمهدی رو کم داشت.
تاکسي دربست گرفتم و خودم رو رسوندم خونه.
بي توجه به مامان و بابا که با دیدنم تو اون حال و چشمای به اشك نشسته م مبهوت نگاهم مي کردن وارد اتاق
شدم و اهمیتي به پرسش هاشون ندادم.
لباس هام رو با انزجار از تنم بیرون آوردم .
حس مي کردم
بوی تعفن اون مرد به لباس هام سرایت کرده و باعث تهوع بیشتر مي شه!
اشک بي محابا جولون مي داد و من اسیر قطره به قطره ش ، هق مي زدم.
شروع کردم به راه رفتن و حرف زدن ، با خودم .. با خدا .. با امیرمهدی: ..
به من مي گه بیا .. بیا مثل این زنا ....... ميگه بي خیال اون فرشتهی خوابیده رو تخت شو؟...
تو بودی چیکار مي کردی ؟
... هان ؟ ..... تو بودی چي مي گفتي ؟
دستي به بینیم کشیدم و حین چرخیدن دور خودم بلند گفتم:
-من انقدر بي لیاقتم ؟ ... من ؟ ....
و با انگشت اشاره به قفسه ی سینه م زدم.
-من ؟ ... دارم تاوان کدوم گناهمو ميدم ؟ ... این تاوانه یا امتحان ؟....
بلندتر داد زدم:
-من چیكار کردم که نتیجه ش شد این ؟ ... تو که تا خودت رو بهم نشون دادی خوب شدم ! راه درست رو اومدم
....
رو به روی پنجره ، ملتمسانه زانو زده و روی زمین خم شدم.
هق هقم اوج گرفته بود و بي توجه به صدای نگران مامان و بابا ضجه مي زدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍