eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 بی اختیار خم شدم و بو.سه ای روی پیشونیش نواختم . و به اشكم اجازه دادم به بیرون راه بگیره . سرم رو به سرش تكیه دادم. -کاش مي ذاشتن اینجا بمونم . کنارت رو همین تخت بخوابم که به خدا به همینم راضیم امیرمهدی . ببینم نفس مي کشي ، جون مي گیرم . نمي تونم برم خونه و به خودم تلقین کنم همونجور که من راحت نفس مي کشم تو هم داری راحت نفس مي کشي. با ضربه ای که به شیشه ی مابین اتاق و راهروی بخش آی . سي . یو وارد شد صاف ایستادم . نگاهم رو به شیشه دوختم . پرستار بخش از اون طرف شیشه به ساعتش اشاره کرد که یعني وقتم تموم شده. سری تكون دادم و با صورت پر از اشكم به سمت امیرمهدی برگشتم. -خب .. من باید برم . ولي فردا میام پیشت . از الان تا فردا رو هم به امید اینكه چشمات رو باز مي کني به خودم دلداری مي دم . لازمه یادت بیارم چقدر عجولم ؟ پس زودِ زود چشمات رو باز کن. دلم نخواست واژه ی خداحافظ رو به زبون بیارم . حس مي کردم با گفتنش قراره تا بي نهایت ازش فاصله بگیرم. که گرچه امیرمهدی روی اون تخت ساکت و صامت خوابیده بود ولي تو قلب من همچنان بیدار بود و فرمانروایي مي کرد. پس بدون حرف دیگه ای راه خروج رو در پیش گرفتم . گونه هام هنوز خیس بودن و به شدت سعي داشتم این به جا گذاشتن امیرمهدی تو بیمارستان و رفتن ، تأثیری روی شدت اشكام نداشته باشن. با خروج از اتاق دکتر امیرمهدی دست به سینه رو به روم ظاهر شد . اخم روی صورتش بیانگر حس نارضایتیش از چیزی بود . و با به حرف اومدنش فهمیدم دلیلش رو. _بالا سرش به هیچ عنوان گریه نکنید .ممکنه متوجه تموم حس های منفي بشه و این براش سمه . ممكنه روی هوشیاری و عملكرد مغزش تأثیر منفي بذاره . بیرون از اون اتاق هر چقدر مي خواین گریه کنین ولي کنارش باید شاد و پر انرژی باشین. خیره به اخم روی صورتش گفتم: -عزیز خودتونم بود مي تونستین انقدر راحت دم از شادی بزنین ؟ ابرو و شونه هاش رو همزمان بالا انداخت. -اگر مي خواین خوب بشه باید نقش بازی کنین. از شیشه نگاهي به امیرمهدی انداختم . چه جوری باید به این دکتر سالخورده مي فهموندم من نميتونم نقش بازی کنم ! که من همیشه ی خدا ، خودم هستم . خودِ خودم . مارال صداقت پیشه . و شاید باید مي گفتم مارال درستکار‌. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 شاید باید میگفتم مارال درستکار.. چرا که شخصیت جدیدم رو وام دار امیرمهدی مي دونستم ، هر چند خیلي دیر نام فامیلش روی اسمم نشست. "سعي مي کنم "ی به دکترش گفتم و راه افتادم سمت اسانسور برای برگشت به خونه . نیم ساعتم خیلي زود تموم شده بود . مثل زندانیایي که خیلي محدود اجازه ی ملاقات داشتن. دلم پر از درد بود از اون زمان کوتاه ولي ناچار بودم بسازم. از پله های بیمارستان که پایین رفتم چشمم خورد به حاج عمو که با پسری که تا به حال ندیده بودم به طرف بیمارستان مي اومدن . شتابم رو به حداقل ممكن رسوندم که نخوام برای رسیدنشون بایستم . آخرین پله رو مقابل اونا پایین اومدم و همزمان "سلام "کردم. نگاه پر از خشم و تنفر خان عمو ، سر تا پام رو نشونه گرفت و دستش بالا رفت تا روی صورتم فرود بیاد. ناخوداگاه شونه هام به عقب رفت و کمي خودم رو ازش دور کردم. سلامم جوابي که در پي نداشت هیچ ، هجوم نامردانه ای هم به دنبال داشت . و من ناباور به دستي نگاه مي کردم که هر ان احتمال فرود اومدنش بود. نفرتش از من تا این حد بود که بخواد رو صورتي که همین دو شب پیش زیر نوازش های دست امیرمهدی ، ازخوشي سر به آسمون مي کشید ، دست بلند کنه ؟ دستي مانع از فرود اون همه تنفر و توهین شد و صدایي با اعتراض گفت: -بابا! خان عمو نگاه پر از خشمش رو ازم نگرفت. -به خاطر این ، امیرمهدی الان اونجا روی اون تخت افتاده وپسر جوون که فهمیده بودم باید پسر عموی امیرمهدی باشه دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد. -بریم . دیر مي شه و نمي ذارن امیرمهدی رو ببینیم! و فشاری به خان عمو آورد تا راه بیفته. خان عمو دستش رو با حرص پایین آورد و من همچنان کمي عقب کشیده بهش نگاه ميکردم. نفسش رو با شتاب ، و بي نهایت پر صدا بیرون داد . و من باز هم کمي خودم رو عقب تر کشیدم. خیلي دلم مي خواست جوابش رو بدم . جوابي که لایق تموم توهین هاش باشه . جوابي که شاید تا اون زمان هیچ کس بهش نگفته بود . شاید براش همین کافي بود که بگم اون دنیا به خاطر تهمت هایي که بهم زده دست از سرش بر نمي دارم . همین مي تونست به اندازه ی کافي بسوزونتش. آدمي که دم از دینداری مي زد با این حرف آتیش مي گرفت . به خصوص که طرف مقابلش رو به هیچ عنوان قبول نداشت. اما تا خواستم دهن باز کنم یاد امیرمهدی افتادم. این که به بزرگتر ها خیلي احترام مي ذاشت و از طرفي عموش رو خیلي دوست داشت . وقتي اون روز تو خونه شون در مقابل حرفای توهین آمیز عموش سكوت کرده بود و بهترین جواب دادن بهش رو در گفتن انتخاب من به عنوان همسرش دیده بود ، پس من هم باید به احترام شوهرم همون راه رو در پیش مي گرفتم. اما از اونجایي که به هیچ عنوان نمي تونستم مثل امیرمهدی عاقلانه‌و با سیاست رفتار کنم ترجیح دادم تا سكوت کنم . و شاید همین سكوتم هم خان عمو رو بیشتر عصباني مي کرد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃 ڪاش‌روزےبرسد ،کہ‌به‌هـم‌مژده‌دهیم .. یوسف‌فـاطـمہ‌آمـــد ، دیدے؟! من‌سلامش‌ڪردم ؛🥺 پاسخم‌دادامــام ، پاسخش‌طورۍ‌بود باخودم‌زمزمہ‌ڪردم‌ڪــه‌امـــام‌ .. میشناسدمگراین‌بی‌سروبۍسامان‌را !؟❤️‍🩹 وشنیدم‌فـــرمود : تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊 🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
4_6039358432090278941.mp3
6.8M
بـا‌هــرکسـۍ‌رفـیـق‌شــدم، تـہـش‌منــو‌دورم‌زد...💔! - . - . - . [ پلی لیستِ روح !. ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😇 🍃 - «هُوَالَّذِۍأَنْزَلَ‌السَّکِینَہ‌َفِۍقُلُــ🫀ــوبِ؛» خداوند قلب‌ها ࢪاباقࢪان آࢪام مۍکند :)!🤍“ - 🌸✨ ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
💝|•° گزیده‌اے از جایگــاه و شخصیت حضرٺ معصومه 'س' خواهر بزرگوار امام رضـــا 'ع' - اقبال عجــم بود، قدم رنجـہ نمودید یك فاطمـہ هــم قسمتِ ایـران شده باشـد...🤍✨ - 🌸(: ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- پیامـبراکـرمﷺ: هرخانه‌ای که در آن دخترانی باشد هرروز دوازده برکت و رحمت از آسمان بر آن نازل میشود و زیارت فرشتگان از آن خانه قطع نمیشود و برای پدرشان در هرشب و روز عبادت یک سال نوشته میشود...🌺 •📚جامع الأخبار• 🌱 🧕🏼 🎇 - ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 -دختــر ڪه باشی مهربانی اٺ دست خودٺ نیست خــوب می‌شوے حتی با آنان ڪه چندان با تو خوب نبوده‌اند.❤️‍🩹 دل رحم می‌شوے، حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمـۍ به تو نداشته‌اند.(: دختـــــرڪه باشـۍ: زود مـۍرنجـــــی🙁 زود مۍبخشــی😊 زود مۍگریــــی🥲 زود می‌خنـــدے😁 تو مــامــور احساس روے زمین هستـۍ! جهـــان بی تـــو مۍمیرد.🤍🥰 🌻روز ولادٺ حضرت معصومه روز دختـــر نامگذارے شده است و این روز مخصوص دختـــرانی است ڪه مظهر حجاب و سرزندگـۍ و نشــاط میباشند.  ✍ ضمن‌عرض‌تبریک ‌‌شاد‌باش‌خدمت‌‌ شما فرشته هاے محمدآبــادی از خداوند سبحــان آرزوے موفقیت،بهروزی،سلامتـۍ وعاقبت بخیری در سـایــه ڪریمه اهل بیت، حضرٺ فاطمــه معصومه ‹س› را خواستـار است.✨ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
40.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 😍 🎞🌱 🌺ایــن کلیـپ با تمام خاطره هایش تقدیــم به شما دختــــران وامیـدهای پیشرفت بیشتر وکسانی که افـق های روشن خوشبختی ومهربانۍ را می شود در چشم های لطیفشان یافــت.
"روزتــــــان مبارک"💝
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
°🌻° هـم بارش غصہ‌هایمان بۍحدّست هـم کــارد به‌استخوان رسیدہ‌است بیا..🥺! 🌼|↫ 🤍|↫ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
48.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نماهنگ جـان‌خــواهر♡ 🎙کاری از گروه فرهنگی هنری بُشری نوش آباد 📍روز دختر رو به تمامی دختران سرزمینمون تبریک عرض مینمائیم 💙 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
📗 📖بــریــده‌ڪتـــاب: "از این حرف ها خیلی خجالت می کشیدم، جارو را برداشتم و رفتم توی کوچه، اما این حرکتم دست انداختن ها را بیشتر کرد، دختر قد بلد لاغری پشت سرم چند قدم آمد و گفت: - چیه خانوم ناز؟ به خودت گرفتی، دختر ما شوخی کردیم... ما خودمون می دونیم از این شانس ها نداریم! بعد درحالی که صورتش از خشم و حسادت قرمز شده بود اضافه کرد: فعلا تو دختر شاه پریون هستی!" >°<°>°<°>°<°>°<°>°<°>°< 📝مــعــــرفـــــی: ساجده تقی‌زاده، داستان زندگی خانم ناز علی‌نژاد، همسر شهید شیرعلی سلطانی را در سه فصل بصورت داستان‌های کوتاه و پیوسته روایت می‌کند. رمانی عاشقانه از زندگی خانم‌ناز، که همسرش شهید شیرعلی سلطانی او را«خانم‌ماه» خطاب می‌کند. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 خان عمو به زور و فشار پسرش از پله ها بالا رفت در حالي که تا لحظه ی آخر نگاه پر خشمش هم صورتم و هم دلم رو نشونه گرفته بود. مثل شیشه ای که با یه لمس سطح ناصاف خراش بر مي داره ، دلم خراش خورده بود . شاید عمیق نبود ولي سوزشش رو به راحتي حس مي کردم. زخم های عمیق قبلي هم انگار با این خراش ، سر باز کرده بودن و مثل دمل ؛ چرك رو به قلبم سرازیر مي کردن . کارها و حرفای خان عمو چیزی نبود که بتونم به راحتي فراموششون کنم. به قلبم نهیب زدم: -بسه .. بسه ... چیزی نیست . یه کم طاقت بیار . امیرمهدی که خوب شد خودش جوابش رو مي ده . مطمئن باش بي تفاوت از این حرفا نمي گذره . کافیه صبر کني تا امیرمهدی چشم باز کنه و همه چي رو براش تعریف کني. نفس عمیقي کشیدم و آروم راه افتادم . به پشت سرم هم نگاهي نكردم تا اون خراش کوچیك دلم بیشتر بهم دهن کجي کنه. لبخند پر تمسخری به خودم زدم. دو نفر تو کل زندگیم دیده بودم که با کارها و رفتارشون به شدت روح و جسمم رو به زوال مي کشیدن . یكي پویاو یكي خان عمو . و چه تفاوت فاحشي در ظاهر داشتن و چقدر جالب که با دو نوع نگرش مختلف ، هم جهت با هم رفتار مي کردن . یعني خدا اون دنیا چه جوری مي خواست با این دو نفر شبیه به هم در عین حال متفاوت ، رفتار کنه ؟ یه لحظه فكر کردم اگر من جای خدا بودم به طور حتم هر دو رو زیر تیغ گیوتین مي ذاشتم و تیكه تیكه شون مي کردم . لبخند تلخي زدم .... همون بهتر که جای خدا نبودم که از نظر من ته جهنم هم برای اون دوتا زیادی بود. سعی کردم با یادآوری نگاه مهربون امیرمهدی ، کمي خودم رو اروم کنم . که من دل بسته بودم به باز شدن دوباره ی اون چشم ها . چشم هایي که رویای شب و روز من بود . چشمایي که من در عمق مهربونیش غرق ميشدم. چقدر از این غرق شدن رضایت داشتم و ترجیح مي دادم تا اخر دنیا نجات پیدا نكنم. یادمه رنگِ نگاهت ... رنگِ رویاهای من بود سبزه زارانِ تو چشمات ... تنها جای گم شدن بود همونجور که اهسته آهسته از بیمارستان دور مي شدم حس کردم کسي صدام مي زنه. -خانوم صداقت پیشه ؟ ... خانوم صداقت پیشه... با تردید ایستادم و به طرف صدا برگشتم. پسرعموی امیرمهدی با قدم های بلند در حال نزدیك شدن بود. نگاهش کردم . چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نگاهش کردم . چقدر از دور شبیه امیرمهدی بود! همون محاسن ... همون مدل مو ..... همون نگاهي که اصلا مخاطبش رو کنكاش نميکرد ... همون هیكل .. و شاید کمي بلند تر از امیرمهدی. عمو و زن عموی امیرمهدی هم هر دو بلند قد بودن . بر خلاف مادر امیرمهدی . پدرش هم از خان عمو کمي کوتاه تر بود. چیكارم داشت ؟ مي خواست مثل پدرش رو سرم آوار بشه ؟ مي خواست حرف ناتموم پدرش رو به شكل دیگه ای تموم کنه ؟ یا اونم مي خواست به نوع دیگه ای بهم بفهمونه که من رو مقصر مي دونه ؟ آهي از سینه کشیدم . و زیر لب "خدایا به امید تویی" گفتم. دو قدم مونده به جایي که ایستاده بودم ، ایستاد و در حالي که سرش کاملا ً پایین بود لب باز کرد: -سلام . ببخشد .. من جای پدرم عذرخواهي مي کنم! چشمام تا سر حد ممكن باز شد چي مي گفت ! عذرخواهي ؟؟؟ پسرِ اون پدر ، از من ، عذرخواهي کرده بود ؟ به قدری متعجب بودم که تنها تونستم بگم: -مشكلي نیست. اما اون پسر قانع نشد. -واقعاً عذر مي خوام . مي دونم که پدرم کم زخم زبون نزدن ! به خدا شرمنده م. هنوز متعجب ایستاده بودم! دهنم باز مونده بود . تن صداش مثل صدای امیرمهدی مهربون بود. حالت صورتش شرمندگي رو داد مي زد . برای اینكه به خاطر حرفای پدرش شرمنده نباشه باز گفتم: -باور کنید مشكلي نیست. سری تكون داد. -شما بزرگوارید ... من پسر عموی امیرمهدی هستم ، محمدمهدی. از تكه ی اخر اسمش حس کردم جریان برق از بدنم رد شد . اسمش هم شبیه اسم ِ ... اسم ......... دوباره آهي از میون سینه م راه به بیرون گرفت.آروم گفت: -من و خانومم دیشب برگشتیم . رفته بودیم زیارت خونه ی خدا . سعادت نداشتیم تو مجلس عقدتون باشیم. لبخند کم رنگي روی لبام نشست . عقد من و امیرمهدی واقعاً سعادتي بود . یا بهتر بود بگم برای من سعادتي بود. سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃 ڪاش‌روزےبرسد ،کہ‌به‌هـم‌مژده‌دهیم .. یوسف‌فـاطـمہ‌آمـــد ، دیدے؟! من‌سلامش‌ڪردم ؛🥺 پاسخم‌دادامــام ، پاسخش‌طورۍ‌بود باخودم‌زمزمہ‌ڪردم‌ڪــه‌امـــام‌ .. میشناسدمگراین‌بی‌سروبۍسامان‌را !؟❤️‍🩹 وشنیدم‌فـــرمود : تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊 🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad