💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_دو
مامان صتدلی کناري رو کشید و نشست روش .
مامان – چی شده مارال ؟
چند روزه خودت نیستی !
نفس عمیقی کشیدم .
سري تکون دادم .
من – چیزي نیست .
فقط یه کم فکرم مشغوله .
مامان – چرا ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – خودم هم نمی دونم مامان .
دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم
. باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی
ذهنیم رو .
و چه کسی بهتر از مامان !
من – مامان نمی دونم چم شده !
همش تردید دارم .
همش دارم با هم مقایسه شون می کنم . اما هیچ چیزي براي مقایسه نیست .
نذاشت ادامه بدم .
مامان – کی مارال ؟
کیا رو با هم مقایسه می کنی ؟
نه می تونستم حرفی نزنم و نه
می تونستم بگم .
موقعیت بدي بود .
با شرم سروم رو انداختم پایین و مو به مو رو براش گفتم .
باید می فهمید چیکار کردم !
باید می گفتم و گفتم.
بلاخره سکوت رو شکست .
مامان – باید چی بگم ؟
ملتمس نگاهش کردم .
من – به خدا مامان تو بد موقعیتی بودیم . منظورت صیغه
ست ...
من – من که گفتم پشیمونم !
اخمی کرد .
مامان – یعنی فکر می کنی همین پشیمون بودن کافیه ؟
بغض کردم .
من – ببخشید .
مامان – دوست ندارم دیگه تکرار بشه .
سر تکون دادم .
من – چشم .
نفس عمیقی کشید .
مامان – حالا بگو می خواي چیکار کنی ! عاشقش شدي ؟
من – نه .
یعنی نمی دونم چمه .
اگر همونی باشه که خودش گفته
خیلی مرد ایده آلی می شه .
و با حسرت آه کشیدم .
مامان – اگه نبود ؟
با تردید نگاهش کردم .
من – اگه بود ؟
مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاری!
با تصور این کار زدم زیر خنده .
مامان هم خندید.
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
عشقراخواهۍبسنجۍ
عهدوایمانشبسنج
آنکہپاۍدینخودجانمۍدهد
عاشق تراست♥️💭
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
Arshiyas Cheshami.mp3
8.07M
چشـاتوکـہروممیبندۍاِنگـــارے
کـہمـــــاهتوشــبــامنیسـت...❤️🩹🥺
• 𝄞 •
🎧↜#موزیــک
🌙↜#شبتــونغــرقآرامــش
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
وما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم
،دلمان به خدا گرم است😍،
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اطلاعیه
🍀مژده 🪅🪅🪅مژده🎉
💫هشتمین😍 جلسه آموزشی رایگان طب سنتی💫
بانوان گرامی :
🚂از قطار علم و سلامتی جا نمونیآ! که قطار بره دیگه برنمیگرده!
💰بزرگترین سرمایه گذاری روی سلامتیت رو میتونی الان رقم بزنی!
✅ضروریات و اصول درمان را که بدونید خیلی راحت می تونید بیماری های ساده را فورا ، به اذن الله، درمان کنید با کمترین هزینه و استرس😊
کارگاه آموزشی طب سنتی
مزاج شناسی،مشاوره رایگان
ویژه عموم خواهران
👤مدرس توانمند:
سرکار خانم رحیمی
📆زمان :
دوشنبه ۲۸ آبان ماه ۱۴۰۲
ساعت ۱۶ الی ۱۷
📍مکان :
تکیه امام حسن مجتبی ع،روستای محمدآبادمرکزی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ترفند جالب برای نسوز کردن قابلمه
با این ترفند دیگه غذا به کف ظرف نمیچسبه.😌
💡💡
🔸#آشپزی
🔹#خانه_داری
🔸#ترفند
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیبزمینی متری🍟
✅مواد لازم:
سیب زمینی
پیاز
سیر رنده شده
فلفل دلمه
سوسیس
جعفری
تخم مرغ
پتیرپیتزا
🔹#غذای_فوری
🔸#تغذیه_مدرسه
🔹#آشپزی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تزیین_کیک | #آشپزی
تزیین کیک با شکلات و بصورت وارونه 😍🍫🎂
ایده خیلی قشنگیه💯
ولی باید موقع برگردوندن کیک مواظب باشید❌
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سه
مامان– اگه نبود ؟
با تردید نگاهش کردم .
من – اگه بود ؟
مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاری!
با تصور این کار زدم زیر خنده .
مامان هم خندید .
مامان – یه نگاه به خودت بنداز .
می تونی ایده آل اون پسر باشی؟
فکر کردم .
می تونستم ؟
الان نمی دونم چی می خوام .
من – نمی دونم . اصلا
و بعد با لحن ناله مانندي گفتم .
من – من نمی تونم چادر سرم کنم !
مامان سري به حالت تأسف تکون داد .
مامان – پس چرا بهش فکر می کنی ؟
من – چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم !
مامان – اون همه ؟
چند تاش رو اسم ببر !
با دست شروع کردم به شمردن .
من – یک . احترام گذاره .
دو . هیز نیست .
سه . بچه ننه نیست .
چهار . می گفت دوست نداره زنش ازآرزوهاش دست بکشه .
پنج . مهربونه .
شیش . زود عصبانی نمی شه .
هفت ....
مامان – بسه .
همچین میگی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه .
لحنش کمی طعنه داشت .
من – باور کن اگر همون باشه که گفت فرشته ست .
مامان متفکر گفت .
مامان – پویا چی ؟
نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم .
من – فعلا نمی دونم .
بعد هم ملتمسانه گفتم .
من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن .
شاید تکلیفم رو با خودم
بدونم .
متفکر گفت .
مامان - قول نمی دم بهت .
ولی با بابات حرف می زنم .
اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم .
از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت
.
مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه .
خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم .
ماه بود مامانم .
ماه .
با خوشحالی بقیه ي ساالد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم
به مامان تا توش سس بریزه .
اگر پیداش می کردم ...!
واي ...
دلم می خواست تو خونه بدوم و
از خوشی بزنم زیر آواز .
در غم هجر روي تو رفته ز کف قرار دل
گر ننماییم تو رخ واي به حال زار دل ............
ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم .
مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از
اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه .
نگاهی به ساعت انداختم .
چرا نمی گذشت ؟
چرا تموم نمی شد این
شبی که براي من فقط و فقط اعصاب
خردي داشت ؟
کاش زودتر این شب تموم می شد .
روز بعد میومد تا من با زنگ
زدن به سمیرا بفهمم ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهارم
نگاهی به ساعت انداختم .
چرا نمی گذشت ؟
چرا تموم نمی شد این
شبی که براي من فقط و فقط اعصاب
خردي داشت ؟
کاش زودتر این شب تموم می شد .
روز بعد میومد تا من با زنگ
زدن به سمیرا بفهمم " یه کاریش می کنم "
پویا چی بود ؟
مامان نشست کنارم .
مامان – اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟
نگاهش کردم .
من – ذهنم آرامش نداره .
ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از
رفتنم .
مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره ؟
سري تکون دادم .
من – هم آره هم نه .
زیر لب گفت .
مامان – چه جوري به بابات بگم؟
و من ترسیدم از چیزي که باید به بابا گفته می شد .
ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا .
این موضوع دیگه موضوع
مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد !
صبح که وارد آشپزخونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم .
خیلی عادي بود .
انقدر استرس داشتم از عکس
العملش که از اون همه عادي بودنش جا خوردم .
دل تو دلم نبود .
مامان با دیدنم لبخندي زد .
مامان – تازگیا سلامتم که می خوري !
بابا متوجهم شد .
سلام کردم و نشستم .
هر دو جواب دادن اما حواس بابا به
برنامه ي رادیو بود که با صداي بلند تو خونه پخش می شد .
جمعه ي ایرانی .
به مامان اشاره کردم .
لب زدم .
من – گفتی ؟
اخمی کرد .
و با سر جواب داد " نه " .
دوباره ملتمسانه نگاهش کردم .
که اخم بیشترش باعث شد کوتاه
بیام .
بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست میکرد .
من– مامان جونم ؟
داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت .
مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد .
من با چه رویی به
بابات بگم چیکار کردي ؟
من – همونجوري که می دونی قبول
می کنه .
برگشت و نگاهم کرد .
مامان – واقعاً فکر میکنی میتونم؟
با التماس گفتم .
من – تو رو خدا مامان .
مامان – حالا برو .
تا بعد .
💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
«💚🕊»
-مردی حسن بن علی(ع) را در میانه راه گفت:
یابنالحیدر، مرکب زیبایی داری!
سید جوانان اهل بهشت،
این حال چون شنید بی اندکی
درنگ پیاده شد،
با تبسم مرکب به مرد بخشید.🌱
اےفرزندپدرخاڪ،
دستمارابگیــر... :)❣
💚¦↫#السلامعلیڪیاحسنبنعلی
🕊¦↫#دوشنبههاۍامامحسنۍ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
همیـنالانیهـویی ↯
دستتو بزار رو سینه ات یه دقیقه
زمـــان بگیـر و مـدام بگـــــــو؛ #یامهـــــــــــدۍ حــداقلش اینه ڪه روزِ قیامت میگے قلبـــــــــم روزی یه دقیقـــه به عشقه آقـــــــام زده!!🙂❤️🩹
#الـٰلّهُمَ_عجــلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ🌱
آنِ منی کجا روی ؟!♡
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍🌼◗
چہِانتظـٰاࢪعجیبیست!
نهڪوششۍ...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
ومیگوییمخداڪُندڪهبیایـۍ . . !💔🥀
‹ 🌼⇢ #السݪامعلیڪیابقیةاللہ ›
‹ 🤍⇢ #سہشنبہهاےجمکرانۍ ›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#تلـــــنگࢪانھ✨
‼️شــاخہای که از درخت جدا میشه...
همون لحظه خشک نمیشه،
کمکم پژمرده میشه،
جدا شدن از خدا و #امام_زمان عج هم همینطوره !😢
همگی عاقبت بخیر بشیم الهی...🤲🌹
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجم
– مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد .
من با چه رویی به
بابات بگم چیکار کردي ؟
من – همونجوري که می دونی قبول
می کنه .
برگشت و نگاهم کرد .
فکر می کنی می تونم ؟
مامان – واقعاً
با التماس گفتم .
من – تو رو خدا مامان .
مامان – حاال برو .
تا بعد .
بی اختیار بغض کردم .
من – من چیکار کنم ؟
برگشت و با نگرانی نگاهم کرد .
مامان – یعنی انقدر واجبه دیدن اون پسر ؟
اشک تو چشمم نشست .
به حدي که صورت مامان کمی برام تار
شد .
کاش مامان می فهمید چقدر آشفته هستم . چقدر دلم بی تابه .
دست خودم نبود .
انگار یه جایی از زندگیم خالی بود .
نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر
زان که غم فراق تو ، کرده تمام کار دل ..........
چشماي به اشک نشسته م رو که دید با کلافگی نفسی کشید و گفت
.
مامان – برو تو اتاقت ببینم چیکار می تونم بکنم !
چقدر از این جمله متنفر شده بودم ! " چیکار می شه کرد " ...
کاش زبون مامان باز می شد به گفتن .
رفتم تو اتاقم و منتظر نشستم .
منتظر بودم ببینم بلاخره این دل بی
تابم آروم می گیره یا نه .
***
صداي بلند بابا مو رو به تنم سیخ کرد و لرز بدي به جونم انداخت
.
بابا – مارال ؟
مارال ؟
بی اختیار از روي تخت بلند شدم ایستادم .
در اتاق به شدت باز شد و من از شدتش قدمی به عقب رفتم .
استرسم بیشتر و بیشتر شد وقتی صورت قرمز و عصبانی بابا رو دیدم .
بی اختیار دستام رو تو هم قالب کردم وفشار دادم .
بابا – مامانت چی می گه ؟
نمی دونستم باید چی بگم .
براي همین سکوت کردم .
صداي بابا بلند تر شد .
بابا_– تو چیکار کردي ؟
تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه .
یا باهام اینجور تندی کنه تقریبا دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم .
و این رفتارش برام گرون تموم شده بود .
بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم .
من – ببخشید .
بابا قدمی جلو اومد .
بابا_تو واقعا ین کارا رو کردي ؟
از شرم سرم رو پایین انداختم .
واي که بدترین لحظه ي عمرم بود .
بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_ششم
بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم .
من – ببخشید .
بابا قدمی جلو اومد .
بابا_تو واقعا ین کارا رو کردي ؟
از شرم سرم رو پایین انداختم .
واي که بدترین لحظه ي عمرم بود.
آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟
بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟
بازم سکوت تنها جواب من بود .
بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد .
بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري .
ناراحت نشدم .
اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور
تنبیهم نمی کرد .
مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود
آروم گفتم .
من_ – چشم .
دیگه صدایی نشنیدم .
فکر کردم بابا رفته .
سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه
با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت .
بابا – بیا از این پسره برام بگو .
بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم .
و باز با صداي بلند گفت .
بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم !
فقط می خوام ببینم این بابا کیه
که اصرار داري ببینیش !
سرم رو کج کردم .
من – هر چی شما بگین .
با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد .
بابا - چی بگم به تو دختر ؟
سري تکون داد .
بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي !
معترض گفتم .
من- بابا !
بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش .
تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم .
از حرفاش ، حالتاش .
و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad