eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌‌راخواهۍبسنجۍ عهدوایمانش‌بسنج آنکہ‌پاۍدین‌خودجان‌مۍدهد عاشق تراست♥️💭 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
Arshiyas Cheshami.mp3
8.07M
چشـاتو‌کـہ‌روم‌میبندۍ‌اِنگـــارے کـہ‌مـــــاه‌تو‌شــبــام‌نیسـت...❤️‍🩹🥺 • 𝄞 • 🎧↜ 🌙↜ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• وما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم ،دلمان به خدا گرم است😍، صبح را با نام و یادش آغاز می‌کنیم، بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🌻🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀مژده 🪅🪅🪅مژده🎉 💫هشتمین😍 جلسه آموزشی رایگان طب سنتی💫 بانوان گرامی : 🚂از قطار علم و سلامتی جا نمونیآ! که قطار بره دیگه برنمیگرده! 💰بزرگترین سرمایه گذاری روی سلامتیت رو میتونی الان رقم بزنی! ✅ضروریات و اصول درمان را که بدونید خیلی راحت می تونید بیماری های ساده را فورا ، به اذن الله، درمان کنید با کمترین هزینه و استرس😊 کارگاه آموزشی طب سنتی مزاج شناسی،مشاوره رایگان ویژه عموم خواهران 👤مدرس توانمند: سرکار خانم رحیمی 📆زمان : دوشنبه ۲۸ آبان ماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۶ الی ۱۷ 📍مکان : تکیه امام حسن مجتبی ع،روستای محمدآبادمرکزی ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند جالب برای نسوز کردن قابلمه با این ترفند دیگه غذا به کف ظرف نمی‌چسبه.😌 💡💡 🔸 🔹 🔸 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیب‌زمینی متری🍟 ✅مواد لازم: سیب زمینی پیاز سیر رنده شده فلفل دلمه سوسیس جعفری تخم مرغ پتیرپیتزا 🔹 🔸 🔹 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| تزیین کیک با شکلات و بصورت وارونه 😍🍫🎂 ایده خیلی قشنگیه💯 ولی باید موقع برگردوندن کیک مواظب باشید❌ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان– اگه نبود ؟ با تردید نگاهش کردم . من – اگه بود ؟ مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاری! با تصور این کار زدم زیر خنده . مامان هم خندید . مامان – یه نگاه به خودت بنداز . می تونی ایده آل اون پسر باشی؟ فکر کردم . می تونستم ؟ الان نمی دونم چی می خوام . من – نمی دونم . اصلا و بعد با لحن ناله مانندي گفتم . من – من نمی تونم چادر سرم کنم ! مامان سري به حالت تأسف تکون داد . مامان – پس چرا بهش فکر می کنی ؟ من – چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم ! مامان – اون همه ؟ چند تاش رو اسم ببر ! با دست شروع کردم به شمردن . من – یک . احترام گذاره . دو . هیز نیست . سه . بچه ننه نیست . چهار . می گفت دوست نداره زنش ازآرزوهاش دست بکشه . پنج . مهربونه . شیش . زود عصبانی نمی شه . هفت .... مامان – بسه . همچین میگی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه . لحنش کمی طعنه داشت . من – باور کن اگر همون باشه که گفت فرشته ست . مامان متفکر گفت . مامان – پویا چی ؟ نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم . من – فعلا نمی دونم . بعد هم ملتمسانه گفتم . من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن . شاید تکلیفم رو با خودم بدونم . متفکر گفت . مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم . از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت . مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه . خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم . ماه . با خوشحالی بقیه ي ساالد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه . اگر پیداش می کردم ...! واي ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز . در غم هجر روي تو رفته ز کف قرار دل گر ننماییم تو رخ واي به حال زار دل ............ ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه . نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمی گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی که براي من فقط و فقط اعصاب خردي داشت ؟ کاش زودتر این شب تموم می شد . روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمی گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی که براي من فقط و فقط اعصاب خردي داشت ؟ کاش زودتر این شب تموم می شد . روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم " یه کاریش می کنم " پویا چی بود ؟ مامان نشست کنارم . مامان – اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟ نگاهش کردم . من – ذهنم آرامش نداره . ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از رفتنم . مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره ؟ سري تکون دادم . من – هم آره هم نه . زیر لب گفت . مامان – چه جوري به بابات بگم؟ و من ترسیدم از چیزي که باید به بابا گفته می شد . ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا . این موضوع دیگه موضوع مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد ! صبح که وارد آشپزخونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم . خیلی عادي بود . انقدر استرس داشتم از عکس العملش که از اون همه عادي بودنش جا خوردم . دل تو دلم نبود . مامان با دیدنم لبخندي زد . مامان – تازگیا سلامتم که می خوري ! بابا متوجهم شد . سلام کردم و نشستم . هر دو جواب دادن اما حواس بابا به برنامه ي رادیو بود که با صداي بلند تو خونه پخش می شد . جمعه ي ایرانی . به مامان اشاره کردم . لب زدم . من – گفتی ؟ اخمی کرد . و با سر جواب داد " نه " . دوباره ملتمسانه نگاهش کردم . که اخم بیشترش باعث شد کوتاه بیام . بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست میکرد . من– مامان جونم ؟ داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت . مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردي ؟ من – همونجوري که می دونی قبول می کنه . برگشت و نگاهم کرد . مامان – واقعاً فکر میکنی میتونم؟ با التماس گفتم . من – تو رو خدا مامان . مامان – حالا برو . تا بعد . 💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
«💚🕊» -مردی حسن بن علی(ع) را در میانه راه گفت: یابن‌الحیدر، مرکب زیبایی داری! سید جوانان اهل بهشت، این حال چون شنید بی اندکی درنگ پیاده شد، با تبسم مرکب به مرد بخشید.🌱 اے‌فرزندپدر‌خاڪ، دست‌مارابگیــر... :)❣ 💚¦↫ 🕊¦↫ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊 : اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم و چِنانچِہ دُعا نڪنید،‌مَن برایـتــان دُعا میڪنم بـَرای لغـزش‌هایٺـان اسٺغفـار میڪنم وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️‍🩹 🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیـن‌الان‌یهـویی ↯ دستتو بزار رو سینه ات یه دقیقه زمـــان بگیـر و مـدام بگـــــــو؛ حــداقلش اینه ڪه روزِ قیامت میگے قلبـــــــــم روزی یه‌ دقیقـــه به عشقه آقـــــــام زده!!🙂❤️‍🩹 🌱 آنِ منی کجا روی ؟!♡ ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍🌼◗ ‌چہِ‌انتظـٰاࢪعجیبیست! نه‌ڪوششۍ... نه‌دعـٰایۍ... فقط‌نشستہ‌ایم‌ ومی‌گوییم‌خداڪُندڪه‌بیایـۍ . . !💔🥀 ‌‹ 🌼⇢ › ‹ 🤍⇢ › ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
‼️شــاخہ‌ای‌ که‌ از درخت‌ جدا میشه... همون‌ لحظه خشک‌ نمیشه‌، کم‌کم‌ پژمرده‌ میشه، جدا شدن‌ از خدا و عج هم‌ همینطوره !😢 همگی عاقبت بخیر بشیم الهی...🤲🌹 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردي ؟ من – همونجوري که می دونی قبول می کنه . برگشت و نگاهم کرد . فکر می کنی می تونم ؟ مامان – واقعاً با التماس گفتم . من – تو رو خدا مامان . مامان – حاال برو . تا بعد . بی اختیار بغض کردم . من – من چیکار کنم ؟ برگشت و با نگرانی نگاهم کرد . مامان – یعنی انقدر واجبه دیدن اون پسر ؟ اشک تو چشمم نشست . به حدي که صورت مامان کمی برام تار شد . کاش مامان می فهمید چقدر آشفته هستم . چقدر دلم بی تابه . دست خودم نبود . انگار یه جایی از زندگیم خالی بود . نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر زان که غم فراق تو ، کرده تمام کار دل .......... چشماي به اشک نشسته م رو که دید با کلافگی نفسی کشید و گفت . مامان – برو تو اتاقت ببینم چیکار می تونم بکنم ! چقدر از این جمله متنفر شده بودم ! " چیکار می شه کرد " ... کاش زبون مامان باز می شد به گفتن . رفتم تو اتاقم و منتظر نشستم . منتظر بودم ببینم بلاخره این دل بی تابم آروم می گیره یا نه . *** صداي بلند بابا مو رو به تنم سیخ کرد و لرز بدي به جونم انداخت . بابا – مارال ؟ مارال ؟ بی اختیار از روي تخت بلند شدم ایستادم . در اتاق به شدت باز شد و من از شدتش قدمی به عقب رفتم . استرسم بیشتر و بیشتر شد وقتی صورت قرمز و عصبانی بابا رو دیدم . بی اختیار دستام رو تو هم قالب کردم وفشار دادم . بابا – مامانت چی می گه ؟ نمی دونستم باید چی بگم . براي همین سکوت کردم . صداي بابا بلند تر شد . بابا_– تو چیکار کردي ؟ تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه . یا باهام اینجور تندی کنه تقریبا دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم . و این رفتارش برام گرون تموم شده بود . بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم . من – ببخشید . بابا قدمی جلو اومد . بابا_تو واقعا ین کارا رو کردي ؟ از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود . بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم . من – ببخشید . بابا قدمی جلو اومد . بابا_تو واقعا ین کارا رو کردي ؟ از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود. آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟ بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟ بازم سکوت تنها جواب من بود . بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد . بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري . ناراحت نشدم . اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور تنبیهم نمی کرد . مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود آروم گفتم . من_ – چشم . دیگه صدایی نشنیدم . فکر کردم بابا رفته . سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت . بابا – بیا از این پسره برام بگو . بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم . و باز با صداي بلند گفت . بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم ! فقط می خوام ببینم این بابا کیه که اصرار داري ببینیش ! سرم رو کج کردم . من – هر چی شما بگین . با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد . بابا - چی بگم به تو دختر ؟ سري تکون داد . بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي ! معترض گفتم . من- بابا ! بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش . تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم . از حرفاش ، حالتاش . و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊 : اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم و چِنانچِہ دُعا نڪنید،‌مَن برایـتــان دُعا میڪنم بـَرای لغـزش‌هایٺـان اسٺغفـار میڪنم وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️‍🩹 🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• وما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم ،دلمان به خدا گرم است😍، صبح را با نام و یادش آغاز می‌کنیم، بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🌻🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
همین حالا اگر بنشینیم کنار هم و ده سال پیش زندگی‌مان را ورق بزنیم به خیلی از نگرانی‌هایمان و وابستگی‌هایمان می‌خندیم...😄 یا لااقل دیگر برایمان انقدر مثل قبل، مهم نیستند😕 بیا قرارمان این باشد ، به هیچ چیز و هیچ کس بیش از حد سخت نگیریم‌، زندگی ساده‌تر از این‌هاست....☺️🌸 |🌱 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad