eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
223 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
58 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️اگر كودك شما در خانه اول هست، ممكن است در مدرسه دوم و يا سوم باشد. 🔔ممكن است كودك شما در خانه اول باشد، ولي در مدرسه اول نشود و نباشد. ✅شما به عنوان والدين وظيفه داريد او را براي شكست و عدم موفقيت آماده كنيد به عبارتي پذيرش دوم و يا سوم بودن. به كودك آموزش دهيد در زندگي شكست ها و عدم موفقيت ها وجود دارند ولي شكست به معناي ؛ من خوب نيستم نيست. ⬅️حتي مثال هايي در مورد خودتان بزنيد و اينكه چگونه با استفاده از توانايي هاي خود راه حل هايي پيدا كرده ايد. ⚠️پيام اصلي در اين جا اين است كه شكست و عدم موفقيت در طول زندگي وجود دارد و معناي آن اين نيست كه تو ناداني و ناتواني. بلكه تو همچنان خوب و ارزشمند هستي و مي تواني راه حلي پيدا كنيد. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جاانم دعاهای این فسقل چقدر بــه دل آدم مــیــشــیــنــه🤗😂 ان شـاءالله خـــــدا همه مریــض هـارو شفــــاء بده🙂❤️‍🩹 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🫂 ❗️ برخی کارها بشدت از شما در نزد شوهر می‌کاهد.😕 مثل مخفی‌کاری و کردن برخی امور در زندگی از شوهر...😥 وقتی شوهر از امور پنهان، مطلع شود او را می‌کند چرا که او فکر می‌کند او را حساب نکرده‌اید و نظرش برایتان مهم نبوده است.🤔 با این‌کار، شوهرتان نسبت به کارهای آینده شما می‌شود. به شما در برخی کارها شک می‌کند و عامل بسیاری از بگومگوها و می‌گردد.😔💔 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
☺️🤍 ✍ جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می‌تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود. می‌گفت: «می‌برم با و بچه هام می‌خورم». می‌گفت: اینکه آدم شیرینی‌های زندگیشو با زن و بچه‌اش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می‌ذاره! 📕سید‌مرتضی‌آوینی،‌کتاب دانشجویی،ص۱۹ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان لبخندي زد . رضوان – نگران نباشین مامان سعیده . من و نرگس یه لحظه هم چشم ازشون بر نمی داریم . مامان هم لبخندي زد . مامان – نرگس که احتمالا ً حواسش جاي دیگه ست . رضوان – می تونه امشب رو صبر کنه . از فردا که محرم میشن تا دلش بخواد وقت داره براي حواس پرتی . ابرویی بالا انداختم . من – حاال چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟ رضوان – خودشون اینطور خواستن . هم نرگس و هم رضا گفتن اگر محرم بشن راحت تر می تونن با هم حرف بزنن . بقیه هم قبول کردن . پوزخندي زدم . نه به امیرمهدي که از یه صیغه ي دیگه گریزون بود و نه به رضا که دلش می خواست زودتر محرم بشن . صدای مهرداد باعث شد ، دل از اتاقم بکنم . مهرداد – حاضرین ؟ اومدن ! رضوان – داریم میایم . کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم . *** شهربازي مثل همیشه شلوغ بود . پر از سر و صدا و هیجان . پر از شور و شادي . ممکن بود آخرین دیدار من و امیرمهدي باشه . و می خواستم قبل از حرف زدن کمی کنارش خوش بگذرونم . هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم میدونستم . از جمع شش نفره مون تقریبا جداشده بودیم. البته اون چهارنفر رو میدیدم ولی فاصله ي زیادمون و اون همه سر و صدا مانع می شد تا صدامون رو بشنون . رو به امیرمهدي که ساکت کنارم راه می اومد گفتم . من – بریم سفینه سوار شیم ؟ نگاهی به سمتش انداخت . امیرمهدي – نه . خطرناکه . من – پس این همه آدم دیوونن سوار شدن ؟ امیرمهدي – اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و ممکنه براي خودشون هم اتفاق بیفته هیچوقت سوار نمی شدن . من – اگر بخوایم اینطوري فکر کنیم که نباید هیچ کاري انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته . کمی بهم نزدیک شد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – اگر بخوایم اینطوري فکر کنیم که نباید هیچ کاري انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته . کمی بهم نزدیک شد . امیرمهدي – میریم یه وسیله ي کم خطر سوار می شیم . تونل وحشت دوست دارین ؟ با ابروي بالا رفته نگاهش کردم . من – از این چیزا هم بلدي ؟ لبخندي زد . امیرمهدي – بی اطلاع نیستم . به سمت بچه ها رفتیم . کنار رضوان و نرگس ، با نگاه هاي پر سوالشون ایستادم تا مردا برن بلیط بخرن . رضوان آروم پرسید . رضوان – حرف زدین ؟ سري تکون دادم . من – نه . نیم ساعت دیگه . سري به حالت تأسف تکون داد . با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن . وقتی داخل ترن ، کنار امیرمهدي نشستم ؛ آروم گفت . امیرمهدي – لطفا فاصله ي قانونی رو رعایت کنین. لحنش کمی شوخ بود . نگاهی به نیم سانت فاصله ي بینمون انداختم . من – به من باشه همینم زیادیه . در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد ، خیلی جدي گفت . امیرمهدي – امشب اصلا حس و حال همیشه رو ندارین. نشون می ده حرفاي خوبی انتظارم رو نمیکشه. بعد از پیاده شدن ترجیح می دم اول حرفاتون رو بشنوم . و این حرف یعنی بازي و هیجان تعطیل . در سکوت ما دو نفر ، ترن راه افتاد . امیرمهدي رو نمی دونم ، ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم چی می گذره . ذهنم درگیر حرفایی بود که باید می زدم و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه . ترس از آخرین دیدار . وقتی پیاده شدیم ، مستقیم رفت سمت مهرداد . کمی با هم حرف زدن و بعد امیرمهدي اومد به سمتم رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن . کمی سرم رو تکون دادم به معنی نگران نباشین . هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملا ً خلوت بود . به خاطر سر و صداي وسیله هاي بازي ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم . خیلی جدي گفت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
🌼⃟⃟🍃 ڪاش‌روزےبرسد ،کہ‌به‌هـم‌مژده‌دهیم .. یوسف‌فـاطـمہ‌آمـــد ، دیدے؟! من‌سلامش‌ڪردم ؛🥺 پاسخم‌دادامــام ، پاسخش‌طورۍ‌بود باخودم‌زمزمہ‌ڪردم‌ڪــه‌امـــام‌ .. میشناسدمگراین‌بی‌سروبۍسامان‌را !؟❤️‍🩹 وشنیدم‌فـــرمود : تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊 🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
میگــه: "نظرے ڪن ای توانگر کـه بہ دیدنت فقیرم"✨😇 <<خیلـی قشنگه ڪه آدم فقیرِ دیدنِ کسـۍ باشــه :)>> ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
Ragheb - Abroo Meshki.mp3
6.05M
زیـبـــاےِ‌ابــــرو‌مشــگـــۍ((: دل‌میـــــره‌هـِـــۍ‌بـــراٺ❣ • 𝄞 • 🎧↜ 🎙↜ 🌙↜ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• ‹
اِللهْم نّوُر قّلَوْبناوْقلوب
أُحًبُاْبناُ بْالقرِآَن‌وأجعل
ِصٌدٌوُرِناُ مُضَيُئة بٍذڪرڪ🌱
خدایا‌دلهاۍما‌و‌عزیزانمان را‌با‌قرآن‌نورانۍکن‌و قلب‌هاۍما‌رابہ‌یاد‌ خود‌روشن‌کن✨🤍 ••• 🌼🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
✨باتشڪر از شرڪت همراهـان عزیــز "رسانــه‌دختــــرانہ‌محمدآباد" درمسـابقـہ 🌺منتخبیـن مسابقہ این مـــاه به شرح زیر مۍ‌باشد: 🔸آقــاے‌محمدمهـدۍ‌قربـانـی 🔹آقــاے‌‌امیــرعبـاس‌حیـدرے 🔸آقــاے‌‌امیـــر‌محمد‌غفــورے 🔹آقــاے‌امیـــر‌عبـاس‌ و امیــر‌ارسلان‌غلامـۍ ✅برندگــــان محترم براۍ دریافت هــدایــاے خود به آیدی زیر مراجعه فرمایند.↓ 🆔@mah73r باتشڪر از کلیـــه شرکٺ کنندگــان؛منتظــر مسابقہ مـــاه بعد باشید...😊🍃 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
. آرام باش عزیز من هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد؛ خدا همین جاست کنار تو...🍊🌱 ☺️ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✨ ✅ پیامبر اکـــرم "صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌" : هر که در حال خوردن غذا باشد و جانداری به او بنگرد و او را شریک غذای خود نکند به دردی بی درمان گرفتار می شود.
بریم یه شام خوشمزه بپزیم😋 . . . سه سوته آماده میشه😜😂
•👩🏻‍🍳🍽• #آشپزی #آموزش_قیمه_لاپلو😋 ✍این قیمه لاپلو واسه موقعهایی که دلتون یه خورشت قیمه جانانه میخواد ولی وقت زیادی ندارید حسابی به کارتون میاد فوق العاده خوشمزه ست و سریع هم آماده میشه😊 مـــــواد لــــــازم👇 برنج: ۳پیمونه لپه: ۱پیمونه سرخالی گوشت چرخ کرده: ۲۰۰گرم پیاز: ۲تا متوسط پوره ۲تا گوجه فرنگی رب گوجه: ۱ق.غ سرپر ادویه های داخل گوشت(نمک.فلفل سیاه.زردچوبه.پودر لیموعمانی) زعفرون آب ۱ استکان ادویه برای لا به لای برنج(پودر دارچین.هل و گل محمدی) سیب زمینی ۲تا ✅اول از همه لپه رو چند ساعت خیس می کنیم بعد می ذاریم با آب کامل بپزه.حتما کف روشو بگیرید اگر دوست داشتید یه تیکه چوب دارچینم توش بندازین. این لاپلوی خوشمزه رو با گوشت تیکه ای هم درست میکنن ولی زمان بیشتری می بره. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نــــــوش‌جــــــــان😍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملا خلوت بود . به خاطر سر و صداي وسیله هاي بازي ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم . خیلی جدي گفت . امیرمهدي – خب ، گوش می کنم . دم عمیقی گرفتم و باز دمش رو فوت کردم بیرون . با چرخوندن نگاهم به اطراف گفتم . من – نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ امیرمهدي – بگین . از هرجا که می تونین شروع کنین . سري تکون دادم . من – من دیشب خیلی فکر کردم . هم به حرفات و هم به اعتقاداتت . سرش پایین بود و خیره به زمین . معلوم بود داره با دقت گوش میده . ادامه دادم . من – همه شون براي من محترمن . ولی یه چیزایی این وسط هست که نگرانم می کنه . که نمی ذره راحت تصمیم بگیرم و بگم تا آخرش هستم . امیرمهدي – خیلی مهمن ؟ من – آره . مهمن . یعنی براي من مهمن . سري تکون داد که حس کردم منظورش اینه که ادامه بدم . من – این اختلافاتی که بینمونه ... یعنی این تفاوت ما یه جاهایی مثل سنگ جلوي پامون می شه مانع .... منظورم اینه که ... مونده بودم چه جوري باید بگم که پرید میون حرفم . امیرمهدي – رك بگین . با حاشیه رفتن از موضوع دور می شیم . دوباره نفسی گرفتم . کمی به سمت مخالف چرخیدم تا بتونم راحت حرف بزنم . نگاه کردن بهش مانع می شد رك حرف بزنم . من – اگه من بهت جواب بله بدم ، با مهمونیاي مختلط خونواده ي من می خواي چیکار کنی ؟ می خواي نیاي؟ و منم باید قید خونواده م رو بزنم ؟ همونجور که تو عموت رو دوست داري منم عموم رو دوست دارم . دلم می خواد سالی دو سه بار ببینمش یا از حالش خبر داشته باشم ! من نمی تونم براي همیشه قید خونواده م رو بزنم . باز کمی چرخیدم . انگار ازش خجالت می کشیدم . من – من عاشق رقصم . با این اعتقادات تو ، من باید رقصیدن رو کنار بذارم ؟ آهنگ هایی که دوست دارم گوش نکنم ؟ من همیشه آرزوم بوده شب عروسیم با شوهرم بین جمعیت مهمونا برقصم . یعنی این آرزو رو باید به گور ببرم امیرمهدي ؟ من عاشق رقص دو نفره ي عروس دومادا هستم به خصوص وقتی عاشقانه همدیگه رو نگاه می کنن یا وقتی که عروس با عشق سرش رو می ذاره رو سینه ي شوهرش . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من عاشق رقص دو نفره ي عروس دومادا هستم به خصوص وقتی عاشقانه همدیگه رو نگاه می کنن یا وقتی که عروس با عشق سرش رو می ذاره رو سینه ي شوهرش . یه قدم ازش دور شدم . من – اگر من رنگ سفید بپوشم خدا قهرش میاد ؟ خدا انقدر زود آدم رو جهنمی می کنه ؟ پس این همه آدمی که اینجان ، نود درصدشون جهنمین چون رنگ لباساشون شاده ؟ من باید کفش پاشنه دار نپوشم چون با اعتقادات تو جور در نمیاد ؟ دستم رو روي سرم گذاشتم . من – شلوار تنگ ، جوراب نازك ، خندیدن ، بلند حرف زدن ، همه رو باید بذارم کنار ؟ برگشتم به سمتش . من – مرداي خونواده ي من تو مهمونیاي رسمی همیشه کراوات می زنن . تو هیچوقت کراوات نمی زنی .درسته ؟ کت و شلوارات همیشه ساده ست و رو مد نیست ، درسته ؟ سرم رو کج کردم . من – من عاشق مدم . عاشق این که وقتی مدلی مد شد برم خرید . من با این چیزا باید چیکار کنم امیرمهدي؟ چشمام رو بستم . بغض کردم . زندگی بازي بدي رو با ما شروع کرده بود ! من – به قول خودت تا کجا می تونم تحمل کنم ؟ من اینم . مگه چقدر می تونم عوض شم ؟ فکر نمی کنم بتونیم بیشتر از چند ماه کنار هم زندگی کنیم . نه من مورد تأیید خونواده ي تو هستم و نه تو می تونی مثل خونواده ي من باشی . چه جوري من رو بدون چادر تو خونواده ت می بري ؟ قدمی به عقب رفتم . من – من نمی تونم یه عمر خودم نباشم ! نمی تونم وادارت کنم از اعتقاداتت دست بکشی . من ... من ... من عاشقتم امیرمهدي به حدي که نبودنت دیوونه م می کنه ولی ... بغض نمی ذاشت درست حرف بزنم . من – ولی ... نمی تونم زندگیت رو خراب کنم . تو لیاقت بهترین زندگی رو داري . وجود من باعث می شه آرامشت به هم بریزه . فکر کنم بهتره همین اولش از هم بگذریم . این احساس از اولم اشتباه بود . نباید بهش اجازه ي جولان میدادیم . من .... من نمی خوام باهات زندگی کنم . چشم باز کردم و خیره شدم بهش . می خواستم تأثیر حرفم رو ببینم چشماش رو بسته بود . اطراف چشماش چین افتاده بود . انگار با درد پلک هاش رو روي هم فشار میداد . سرش رو به آسمون بود . از حرفم درد می کشید ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃 ڪاش‌روزےبرسد ،کہ‌به‌هـم‌مژده‌دهیم .. یوسف‌فـاطـمہ‌آمـــد ، دیدے؟! من‌سلامش‌ڪردم ؛🥺 پاسخم‌دادامــام ، پاسخش‌طورۍ‌بود باخودم‌زمزمہ‌ڪردم‌ڪــه‌امـــام‌ .. میشناسدمگراین‌بی‌سروبۍسامان‌را !؟❤️‍🩹 وشنیدم‌فـــرمود : تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊 🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad