⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_40 سوار ماشین شدم که یهو از پشت صدای جیغ چ
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_41
اون لباس رو آورد و هانیه رفت که بپوشه...نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 3 بعد از ظهر بود و ما هنوز نهار هم نخورده بودیم...
هانیه در رو باز کرد و اومد بیرون...اما لباس خودش تنش بود...
-وا نپوشیدی؟
+پوشیدم
-چرا درآوردی ما که ندیدیم
+مگه قراره ببینید؟میخوام سوپرایز بشی[😌]
-اه اه اه دختره چندش بریم بابا
هانیه لباس رو خرید...اومدیم بیرون...بعد از اینکه کفش و شال هم براش خریدیم از پاساژ بیرون زدیم...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...
هانیه:خب الان کجا بریم؟
-بریم غذا بخوریم گشنمه
+ای شکمو
پشت چشمی براش نازک کردم...هانیه حرکت کرد...جلوی یه رستوران شیک نگه داشت...
داخل شدیم...روی میز نشستیم...
نرگس:آخیش بالاخره نشستیم
ریحانه:آره بابا پاهام درد گرفت
معصومه:من که دیگه جون ندارم راه برم
-کمتر غر بزنید بچه ها...هانیه همش تقصیر تو
هانیه:شما دیگه خیلی نازنازو هستید
سفارش غذا دادیم...غذامون رو که آوردند خوردیم و از رستوران بیرون زدیم...
-وای هانیه فردا امتحان داریم مثلا
هانیه:خخخ منم هیچی نخوندم
-مرض
+خب به من چه
-بریم خونه دیگه بسه برای امروز
به سمت خونه حرکت کردیم...اول بچه ها رو رسوندیم و بعد در آخر من و هانیه به سمت خونه ما رفتیم...
رسیدیم خونه...
-خب هانیه تو هم بیا داخل
+نه دیگه من برم فدات
-بیا دیگه اذیت نکن
+چون خیلی اصرار کردی میام
-پرو
با هانیه به خونه رفتیم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16448244377590
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_41 اون لباس رو آورد و هانیه رفت که بپوشه.
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_42
با هانیه به خونه رفتیم...جلوی در حضورم رو اعلام کردم...
-سلااام بر اهالی خونه من اومدم...خوش اومدم
جوابی نشنیدم...دوباره سلام کردم...دوباره صدایی نیومد...وا اینا کجا هستند...
هانیه:حتما خونه نیستند دیگه
-یعنی مامان از صبح تا حالا هنوز با نسرین خانمه
هانیه در حالی که چادرش رو درمیاورد جواب داد...
+آره مامان گفت دیر میاند خونه
-آهان مشکلی نیست تو اینجا باش من برم لباسام رو عوض کنم که بیام...
+باشه برو
به سمت اتاقم رفتم...لباسام رو با بلوز شلوار خونگی عوض کردم و به سمت پایین رفتم...
هانیه روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد...
-واای کتابم رو یادم رفت
سریع به سمت بالا رفتم و کتابم رو برداشتم پیش هانیه برگشتم...
هانیه که عین خیالش نبود اما من داشتم درس میخوندم...صدای در اومد...
منو هانیه به در نگاه کردیم...مامان اومد داخل...با تعجب به ما دوتا نکاه کرد...
مامان:خوش اومدی هانیه جان...شما چه زود اومدید خونه؟
-سلام مامان آره دیگه خریدامون تموم شد
هانیه:سلام مادر جون...خسته نباشید
مامان هانیه رو در آغوش گرفت...منم با تعجب بهشون نگاه میکردم...
-مامان منم میخوام
+چی میخوای
-بغلم کن
+خیلی لوسی ها[😂]
رفتم و محکم مامان رو بغل کردم...
+دخترم چته عین آدم بغل کن حداقل
خندیدیم...از مامان جدا شدم...هانیه اون شب رو شام پیش ما بود و بعدش رفت...
*
با صدای مامان از خواب بلند شدم...
+دخترم پاشو دیر میشه ها باید بریم محضر
-چشم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16448244377590
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_42 با هانیه به خونه رفتیم...جلوی در حضورم
سه پارت تقدیم به شما💕💫
https://harfeto.timefriend.net/16448244377590
لطفا نظر بدهید😊❤️
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 #پارت_هشتم #عشق_اجباری صبح با صدای تق تق در
بچه ها یه اشکالی داشت برطرف شد
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 #پارت_هشتم #عشق_اجباری صبح با صدای تق تق در
#پارت_نهم
#عشق_اجباری
-یاخدا.نظر تو چیه
+به شما ربطی داره؟
-بله
+خیلی پرویییی😐
-خودم میدونم
+خیلی خیلی پرویییی
-میدونم عجقم
+بروتو.من حریف این زبون تو نمیشم
-خخخخخ
+کوفت
بلاخره بعد از کلی بحث با ریحانه رفتیم تو اتاق🤦🏻♀
زن عمو گفت
-زن عمو میخوای با رهام ازدواج کنی
+بله
اِ چه خوب پس فردا میاییم خواستگاری
مامان گفت:
تشریف بیارید
مامان مرخص شد و به سرعت راهی خونه شدیم
به سرعت رفتم توی اتاقم و یک دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون
داشتم به آیندم فکر میکردم که صدای در اتاقم من رو هوشیار کرد رفتم و در رو باز کردم
-سلام بابا
+سلام دخترم
+دخترم تو بلاخره فکر عاقلانه کردی آفرین
-بابا من خودم رو دارم میندازم تو آتش چرا منو درک نمیکنی من اصلا رهام رو دوست ندارم و فقط فقط به خاطر هادی و ریحانه دارم ازدواج میکنم با اون پسره ی
بابا خیلی شرط تون
+ساکت شو خیلی هم شرطم خوبه تا دلت بخواد😌
-شما اینطوری فکر کن😬
+فکر میکنم
بابا از اتاقم خارج شد و من باز تو فکر بودم که گوشیم به صدا در اومد یک شماره ناشناس بود رد تماس زدم و به سرعت رفتم پایین
به مامان و بابا و هادی سلام کردم
و اون ها هم جواب دادن
مامان گفت:
-کجا میری دخترم
+میرم خرید
-با کی؟
+با نورا
-وا مگه داییت اینا از ترکیه اومدن
+بله من به دکترت گفتم گفت فعلا بهش نگید
-اهان
رو کرد به بابا و گفت:
داداشم اینا هم دعوت کنم؟
+مامان خواستگاریه هااااا🤦🏻♀
×راست میگه زن
-باشه هر طور راحتی
+من برم دیگه.خدانگهدار
رفتم توی کوچه ایستادم تا نورا بیاید
نورا به طوری که من نفهمم اومد کنارم
-هلو
+سلام
+فکر کردی اینجا هم خارجه
-آره😁
+ماشینت کجاست
-سر کوچه بیا بریم
حالا برای چی میخوای بری خرید
+خواستگاری
-وات؟
+داستانش طولانیه🤦🏻♀
-اوکی
+بریم توی ماشین برات تعریف میکنم
رسیدیم دم ماشین و کل ماجرا رو براش تعریف کردم....و گفت:
-من باورم نمیشه شوهر عمه این کار رو کرده باشه🤦🏻♀
+حالا که شده
-ما توی خارج عشق اجباری نداریم
+کاشکی ما هم نداشتیم
-من نمیتونم شوهر عمه رو راضی کنم
+مامانم نتونسته😞💔
-ای بابا.خیلی بد شد
-غصه نخور درست میشه
+به امید خدا
رفتیم داخل پاساژ و از یک مغازه بلوز و دامن صورتی و یک دمپاییی و روسری همرنگ لباس خریدیم
نورا گفت:
-بریم؟
+بریم
راهی ماشین شدیم داخل ماشین باز هم درد و دل کردیم
وقتی رسیدیم خونه بهش تعارف کردم که بیاد داخل اما نیومد قضیه قلب مامان رو که تعریف کردم با سر آمد داخل😍❤️
زنگ زدم و گفتم: مهمان داریم:)
مامان در رو زد و از دیدن نورا شگفت زده شد😍
نورا به سمت مامانم دوید و کلی وقت مامانم رو بغل کرده بود😍
زنگ زد به مادرش و گفت : مامان من شب اینجا میمونم و مادرش اجازه داد
رفتیم داخل اتاق و کلی با هم درد دل کردیم
*
یک روز بعد
-دخترم دخترم
+بله مامان
-لباساتو بپوش الان میان
+باشه
با نورا لباس هامون رو پوشیدیم و من چادر سفید که حاشیه ی صورتی داشت رو سر کردم و با نورا رفتیم داخل آشپزخانه
بابا صدام زد و چایی رو آوُردم
عمو گفت:
-دختر و پسر گل برن با هم صحبت کنند
ما هم قبول کردیم
رفتیم سمت اتاق من .
با هم کلی صحبت کردیم
اما وقتی اومدیدم پایین همه تو فکر بودن
به نورا اشاره کردم که بیاید
-نورا جان
+جان
-چی شد
+صحبت کردم اما هنوز نظر ندادند میدونی این اتاق که میری همدیگر رو عاشق میکنه من دیگه ازدواجم زوری نیست😁❤️
-ای کلک
نورا گفت : همدیگر رو پسندیدن💃💃💃💃💃💃💃
💟مبااااااارکههههههه💟
تاریخ عقد مون هم مشخص شد تقریبا ۱ هفته دیگه بود😍
اما یک عاقد آوردن و سیغه ی محرمیت خوند
توی این یک هفته خیلی بهم خوش گذشت❤️
آنقدر که مریضی مامان رو فراموش کرده بودم🤦🏻♀
هر روز یک جا میرفتیم😍❤️
تا اینکه یک روز مونده بود تا عقد و رفتیم خرید حلقه خریدیم و لباس
*
روز عقد
سرکار خانم هدی پور باقری آیا بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائمی آقای رهام پور باقری در بیاورم عروس رفته گل بچینه
برای بار دوم عرض میکنم بنده وکالت میدهیدعروس رفته گلاب بچینه
برای بار سوم عرض میکنم با اجازه امام زمان و پدر و مادرم بله
مبارکههههههههه🕺💃🕺💃🕺💃🕺
رفتم گلم رو دادم ریحانه و گفتم آقای عاقد میشه یک سیغه ی محرمیت برای این دوتا کفتر عاشق بخونید
بله چرا نشه
هادی و ریحانه هم به هم محرم شدند
هر روز رهام میومد و من رو این ور و اون ور میبرد
تا اینکه یک روز من رو برد برای دیدن خونه😍
کلی خونه دیدیم تا آخرش من یک خونه رو پسندیدم
حیاط داشت
و ۳ تا اتاق اتاق و ۴ تا اتاق خواب و آشپزخانه سرویس بهداشتی هم بیرون بود🙃
همین خونه رو خریدیم😍❤️
*
یک هفته بعد
تقریبا همه ی اساس هام رو برده و در حال چیدن بودیم😍
۲روز دیگه عروسیم بود
رهام اومد و گفت
-هدی جان
+جان هدی
-لباس تو آوردن ببرن آرایشگاه یا تحویل بگیرم
+ببرن آرایشگاه🙃
-باشه عزیزم
+نپصمی😁❤️
-عخشی
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 #پارت_هشتم #عشق_اجباری صبح با صدای تق تق در
عخش
کل خونه مون آماده بود و فردا عروسیمون بود❤️😍
*
فردا
۸ صبح رفتیم آرایشگاه
تا ساعت ۱۲ آرایشگاه بودم و بعد از اون رفتیم باغ برای گرفتن عکس😍
و ساعت ۲۱دیگه اومدیم سالن😍❤️
ادامه دارد........
کپی حرام🚫
فوروارد آزاد✅
#خادم الزینب