eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
511 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
220 ویدیو
6 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
6⃣2⃣3⃣ لیست خرید مهمات جنگی | قسمت۲ دیگر از خیر قفسه خوراکی‌ها گذشتم .معلوم نبود چشمم به نسکافه و دنت و کوکاکولا و ... که بیفتد دیگر توان مقابله با اماره‌ام هست یا نه ،چرا که هرچه دیده بیند دل کند یاد. پشت صف شلوغ صندوق منتظر ایستاده بودم. یک لحظه خود و مشتریان رو به رو و پشت سر را شبیه قطره‌ای دیدم. احساس کردم با فشاری شدید به سمت جلو حرکت داده می‌شوم. لحظه‌ای بعد خود را دیدم کنار اتاق نشسته و استوری می‌گذاشتم با پس زمینه رود نیل، و می‌نوشتم:«با نخریدن برندهای حامی اسراییل، پایانی دهیم به این جنایات. شاید قدمی کوچک باشد ولی قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. دوباره گوشی‌ام هنگ کرد وسط استوری چه وقت آلارم ساعت است؟ سعی کردم قطع‌اش کنم. صدای مامان آمد «زهراااااا.... بلند شو دیگه ساعتت خودش را کشت، نمازت قضا میشه ها». چشم باز کردم نوای خوش دعای عهد از تلویزیون پخش می‌شد: اللهم اجعل من انصاره و اعوانه ... 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7⃣3⃣3️⃣ «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی» | قسمت۱ در سومین روز از ماه پیامبر مهر و رحمت، در آسمان خانه‌ی علی خورشیدی طلوع کرد که این بار انوارش از زمین به آسمان تابیده می‌شد. ذره ذره، اتم‌ها و مولکول‌ها و الکترون‌هایش از دیوارهای کاهگلی خانه علی و فاطمه گذشت. به سرعت از کوچه‌های باریک محله بنی هاشم عبور کرد. در مسجد النبی پیش پای پیامبر افتاد، روشنی چشم رسول شد و اذن عبور گرفت؛ تا پخش شود در تمام عالم. از حجاز گذشت‌‌. نقطه‌ای از خاک عراق را بوسه باران کرد، از ایران و هند و آفریقا و اروپا و آمریکا هم گذر کرد. به وقت عبور ذره ذره‌اش را می‌نشاند در دل‌های مرده، و جانی دوباره می‌بخشیدشان. زمین سرد و تاریک را که روشن کرد. رفت بالا و پخش شد تا آسمان هفتم و اهل آسمان را نور و حرارت بخشید. ✍ ❤ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7⃣3⃣3️⃣ «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی» | قسمت۲ طبق قوانین خلقت، در پس خورشید، ماه طلوع می‌کند. پس در چهارمین روز، ماه آسمان علی پدیدار شد. خلقت خدا به گونه‌ای است که ماه نور خود را از خورشید وام می‌گیرد. نمی‌دانم ماه علی چون نور از خورشیدش گرفته بود زیبنده آسمانیان و زمینیان شد؛ یا چون در آسمان علی طلوع کرده بود؟ آسمان با خورشید و ماه چه کم دارد؟ ستاره‌ای که نظام خلقت را تکمیل و زیبایی آسمان علی را دوچندان کند. پس در پنجمین روز، ستاره‌ای در آسمان علی چشمک زد که به دنبالش هشت ستاره دیگر هم پدیدار شد. ستاره‌ای که نزد زمینیان پیوسته در خاک بود و نزد آسمانیان به افلاک. خلقت کهکشان علی و فاطمه که تمام شد. مالک آسمان‌ها و زمین، کلید خانه را امانت داد دست ما، و از ما پیمان گرفت به امانت‌داری. کافی است راه خانه را‌ گم نکنی آنگاه هر زمان، کلید بچرخانی و وارد خانه شوی، آسمان بالای سر توست، و پیوستن به این کهکشان آسان. ✍ ❤ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣7⃣3⃣ جای خالی تو را من پر می‌کنم | قسمت۱ کاسه‌هایی که مامان دور میز چیده را جمع می‌کنم. توی یکی سماق ریخته و توی آن یکی سیر گذاشته؛ بقیه هم خالی بود تا خودم پر کنم. خالی‌ها را مثل طبقات برج می‌چینم توی هم. سماق را در شیشه‌اش خالی می‌کنم و سیر را پرت می‌کنم توی سبد کنار آشپزخانه. من امسال عید ندارم. لج کرده‌ام با خودم، خدا، بابا، با همه. اصلا اسمش سفره هفت‌سین و رسمش جمع کردن آدم‌ها دورتادور خودش است. برای خریدش هم که می‌روی، کاری به ابعاد و طول و عرضش نداری. واحد اندازه‌گیری‌اش را نفر می‌گیری. «آقا سفره چهار نفره دارید... نه هشت نفره بزرگ می‌شه... همون شیش نفره برش بزن.» امسال اولین سالی است که هفت‌سین ندارم..‌. ✍ 🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 باما از طریق لینک زیرهمراه شوید: 📲دورهمگرام در ایتا| بله| دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣7⃣3⃣ جای خالی تو را من پر می‌کنم | قسمت۲ از زمانی که یادم می‌آید، یا ما تهران دور سفره‌ی آقاجون و مامان‌جون بودیم، یا آن‌ها یزد پیش ما. کمتر عیدی پیش می‌آمد که دور هم جمع نباشیم. حتی بعد از فوت آقاجون. برنامه می‌چیدیم که ما برویم یا مامان‌جون را بیاوریم پیش خودمان. به غیر از سال کرونا، که مامان‌جون تنهایی سالش نو شد و ما جدا‌، ولی سه‌تایی دور هم بودیم. مامان سه روز پیش رفت پیش مامان‌جون که یکسال است زمین‌گیر شده و همنشین دائمی تخت. پرستارش چون عید بود، باید می‌رفت مرخصی. از طرفی ماه رمضان بود و بابا می‌خواست روزه بگیرد. خودم هم از پنجم ماه باید می‌رفتم سرکار. همه‌ی این‌ها باعث شد که من بمانم پیش بابا و مامان برود. نفرات دور سفره کم شدند و سفره جمع. چند روز بود کسی دست گذاشته بود بیخ گلویم و فشار می‌داد. تمام ابر‌های سیاه بهار به آسمان چشم‌هایم سرک می‌کشیدند و می‌خواستند رگباری ببارند. مقاومت کردم، پیش مامان که دلش نشکند موقع رفتن. بیچاره، به گفته خودش، همیشه دلش دو پاره بوده؛ یکی تهران پیش پدرومادر و پسر و نوه‌اش؛ یکی اینجا پیش شوهر و دخترش. تحمل کردم، مقابل بابا که به شدت دختری است و طاقت دیدن غم یکی‌یکدانه‌اش را ندارد. دیروز اما آسمان غرمبه‌ای شد در دلم، چشمانم برق زد و بارید روی دشت گل‌های صورتی و بنفش روبالشتی. همان موقع که دراز کشیده و با هندزفری تفسیر گوش می‌دادم. استاد آیه‌ی «لَنْ تَنالُو البِرِّ حَتَّی تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّون» را شرح می‌داد. رسید به جایی که گفت: «انفاق فقط مال نیست. دادن کفش و لباس و وسایل بی‌استفاده‌ی شب عید به نیازمند نیست. می‌تواند علم باشد. وقت باشد‌. یا مثلاً راهی کردن همسر برای کار یا مثل خانواده شهدا برای امنیت و رفاه دیگران باشد. از هر چیزی که خودت دوست داری ولی به نفع دیگران بگذری و ببخشی انفاق است.» آخر سالی دستم خالی بود. انفاقی نکرده بودم. یعنی بخشیدن مادرم که دوست داشتم در سفره‌های سحر و افطار و هفت‌سین کنارم بنشیند، به مامان‌جون که بیشتر نیاز داشت؛ می‌توانست انفاق باشد. یا گذشتن از سفر مشهد با دوستم، بعد از هشت سال دوری از حرم، به خاطر بابا که بیشتر به حضور من نیاز داشت؛ برای خدا انفاق به حساب می‌آمد. چشمانم سرخ شد، قلبم تیر کشید و از ته دل دعا کردم. کاش باشد. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6⃣7⃣3⃣ خواهش نکرده، اهل کرم لطف می‌کنند‌ | قسمت۱ روحانی بالای منبر عمامه کج شده‌ی روی سرش را صاف کرد و ادامه داد: -ائمه هُدی، همگی‌شون بخشنده و کریم بودن، اما ایشون به کریم اهل بیت معروف هستن؛ یعنی بین همه دست و دلبازیشون یه هوا بیشتره. درِ خونه‌ی ایشون کم بخوایید ضرر می‌کنید. کاسه گداییتون رو که بردید در خونه‌ی حضرت؛ نگو آقا فلان چیزو بریز توش، بگو آقا هر چی کرمته بریز؛ اون وقت ببین چی گیرت میاد. اما حواست به اندازه‌ی ظرفی که می‌بری باشه. یاد نذر تاسوعای سال‌ها پیش همسایه‌مان، افتادم. یزدی‌ها ایام محرم آش گندم می‌پزند. آشی که با گوشت گوسفند و بلغور گندم و حبوبات درست می‌شود؛ و بوی تند ادویه‌های زنجبیل و دارچین و جوز‌ هندی به همراه دنبه‌های آب شده‌ی درونش هوش از سر آدم می‌برد. مامان از توی حیاط صدا زد: -زهرا، بی‌بی معصوم گفته، ظرف ببری آش بگیری. یه کاسه از کمد بردار برو و زود برگرد. ✍ 🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 باما از طریق لینک زیرهمراه شوید: 📲دورهمگرام در ایتا| بله| دیگرپیام‌رسان‌ها
6⃣7⃣3⃣ خواهش نکرده، اهل کرم لطف می‌کنند | قسمت۲ در آهنی کرم رنگ کابینت را باز کردم. یک کاسه آبگوشت‌خوری گل سرخی را برداشتم و رفتم خانه‌ی بی‌بی معصوم. خانه‌ی آنها سرکوچه و سمت شمال قرار داشت. در قهوه‌ای جابه‌جا زنگ زده‌، رو به حیاطی خیلی بزرگ باز می‌شد. از دم در تا ایوان موزاییک‌های طوسی با لکه‌های قهوه‌ای و سیاه بغل هم جاگیر شده بودند. یک باغچه‌ی کوچک با درختان توت و انجیر در سمت چپ ورودی قرار داشت. حاج حسن، شوهر بی‌‌بی، راننده‌ی ماشین سنگین بود و از آن آدم‌های لوتی و دست و دلباز. به خاطر جان سالمی که از تصادفی وحشتناک به در برده بود، نذر پختن آش برای حضرت عباس(ع) داشت. تق‌تق کلون در نیمه باز را، زدم. حسن آقا که در را باز کرد، کاسه را دادم دستش. نگاهی به آن انداخت، لبخندش چنان کش آمد که میان جنگل انبوه سیبیل‌های پشتِ لبش‌، جویی باریک باز شد. کاسه را گرفت جلوی صورتم و گفت: -زهراخانوم ظرفت همینه؟ چه کاسه کوچیکی آوردی. از خجالت سرخ شدم، گره چادرم را زیر گلو سفت‌تر کردم و گفتم: -ممنون، کافیه همین. وسط حیاط دو تا دیگ‌ مسی بزرگ گذاشته شده بود؛ مردها با ملاقه‌های بزرگ در حال پرکردن ظرف‌ها بودند؛ و عده‌ای قابلمه و سطل‌های پرشده را دورتادور حیاط می‌چیدند. به قد و اندازه ظرف‌ها نگاه کردم و بیشتر لپ‌هایم از کاسه‌ای که برده بودم سرخ شد. حسن آقا کاسه‌ی لب به لب پرشده را گرفت سمتم و با خوش‌رویی گفت: -این دفعه ظرف بزرگ‌تر بیار عمو. آش پربرکتی بود. همگی خوردیم و سیر شدیم. ولی باز دلمان برای طعم تند فلفل قرمز و سیاه آن ضعف می‌رفت و با حسرت به کاسه‌ی خالی که با نان دورتادورش را تمیز کرده بودیم نگاه می‌کردیم. میزبان چای را گرفت رو به رویم. حاج آقا دهانش را به میکروفن نزدیک کرد و گفت: -خانم‌ها، آقایون‌، آقا خیلی کریمه‌ها این آقا دوبار در طول زندگیشون همه دار و ندارشونو بخشیدن. شما ظرف و ظرفیتت رو قد کرم ایشون بزرگ‌ کن. حیفه دست پر از در این خونه نرید‌. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7⃣9⃣3⃣ ماجرا کم کن و باز آ... | قسمت۲ بابا نگاهش که به اتو افتاد، دوید سمتم. دست‌هایم را بالا و پایین و چپ و راست کرد، و دنبال چیزی گشت:《چی شد بابا! دستت سوخت؟ کجاشه؟ بریم دکتر؟》 با قیافه‌ی کج‌و‌کوله گفتم:《نه چادرم سوخت.》 و بدتر از همه دلم سوخته بود از نو بودنش، که علاجش از دست هر طبیبی خارج بود. وقتی متوجه شدند به خاطر سوختگی چادر این بلوا را راه انداختم، چپ چپ نگاهم کردند و سری تکان دادند و از اتاق بیرون رفتند. فکر کنم کمی ناامید هم شدند از تحویل چنین فرزند آشوب‌به‌پاکنی به جامعه. من ماندم و به قول بابا این تکه پارچه. دوشاخه را از برق کشیدم و نشستم به عزاداری. چشمم‌ به جایِ‌اتو روی پارچه بود. در ذهنم گذشت چه‌ها که در طول تاریخ بر سر این بی‌زبان نیامده بود. روزی کنار کوچه خاکی شده بود. روزی به زور از سر برداشته شده بود. روزی به زور بر سر نشانده شده بود. یاد دیالوگ مریلا زارعی در فیلم دست‌های خالی افتادم. زمانی که موقع رفتن به زندان برایش چادر آوردند نگاهی انداخت و گفت: «قرار نبود لباس متهم باشه». بله، دقیقا قرار نبود لباس خیلی چیز‌‌ها یا خیلی افراد باشد. لباس دزد‌ها، متکدیان سر چهارراه، نمایندگان بی‌مسئولیت، بِلاگر‌های بَلاگر و ... . قرار نبود عقده‌ها و نارضایتی‌ها از وضعیت بد جامعه و اقتصاد و روابط بین الملل و... را سر این بیچاره خالی کنیم. قرار نبود دیواری شود بین آدم‌ها و دو دستگی ایجاد کند تا به رویِ هم زخم بزنند. مثل زخمی که هنوز جایش روی صورتم درد می‌کند. سالی که تازه به تکلیف رسیده بودم، نزدیک نوروز با مامان رفتیم برای خرید روسری. برای من ایرادگیر انتخاب بین طرح و نقش‌های متفاوت، کار سختی بود. چند روسری را انتخاب کردم و بردم برای پرو. انتهای مغازه سمت راست اتاق پرو کوچکی بود که به جای در پرده‌ ای سفید با گل‌های صورتی و آبی داشت. مجبور بودم هر روسری که سر می‌کنم مامان را صدا بزنم که نظر بدهد. داشتم گره روسری سوم را زیر گلویم سفت می‌کردم که مامان با عصبانیت پرده را کنار زد و گفت:« بریم» تا خواستم چیزی بگویم روسری را از سرم کشید. بلند و با تحکم گفت:« بریم» روسری ها را روی پیشخوان گذاشت، رو به مغازه دار گفت:« نگاه کنید چیزی ندزدیده باشیم.» بعد سر چرخاند به طرف مُشتری که کنار همسرش داشت روسری‌ گل درشت ساتن را بالا و پایین می‌کرد. «اینایی که دزدی می‌کنند چادری نیستند مانتویی‌هایی هستن که از چادر برای پوشش استفاده می‌کنند.» روسری از دست خانومِ سر خورد افتاد روی زمین، تا شوهرش بیاید جواب دهد. مغازه دار دستپاچه چند بار عذرخواهی کرد و گفت« منظور به شما نبود». الان که بزرگ شدم و خیلی مسائل را می‌فهمم دلم می‌خواهد به آن مغازه‌دار بگویم من فقط یک چادری هستم. نه سخنگوی دولتم که پاسخگوی نمودار صعودی تورم باشم، نه یک استکان چای دبش با فلان مدیر مسئول خورده‌ام، نه کارمند وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی‌ام، نه حتی یکبار با ون گشت ارشاد رفتم دور دور و نه اخلاق و رفتارم مثل مادرم فاطمه«سلام الله علیها» معصومانه است. تکیه دادم به صندلی چوبی پشت میز اتو چشم‌هایم را بستم و روضه را با خواندن ابیاتی از حافظ را ختم کردم. 《خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست پرده بر سر صد عیب نهان می‌پوشم ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت》 ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6⃣4⃣4⃣ همه‌‌ی چشم‌ها به رفح است این چند روز، استوری هر کس را باز کردم، عکس نوشته‌ی All eyes on Rafah به چشمم آمد. از ذهنم می‌گذرد که اگر بشر قوه بینایی نداشت راحت‌تر زندگی نمی‌کرد؟ این روزها برای دیدن صبر لازم است. کسانی هستند که هر روز روضه مجسم می‌بینند. از ارباً اربای علی اکبرها تا تشنگی طفل‌های شیرخوار. از سوختن چادرها تا رها شدن یتیمان بی پناه در دل بیابان. این روزها دیدن مسئولیت می‌آورد. بار سنگین دفاع از مظلوم می‌اندازد روی دوش‌. فریاد دادخواهی از ظالم می‌نشاند در گلو. این روزها دیدن درد دارد. رنج دارد. این همه جنایت را ببینی و دستت از چاره کوتاه باشد. درد می‌پیچد توی تمام تن؛ رسوخ می‌کند تا مغز‌ استخوان. این روزها دیدن تاوان دارد. از طعنه و افترا شنیدن تا اخراج از دانشگاه و خرد شدن استخوان‌‌ها زیر چکمه‌ی پلیس‌ها در مهد آزادی. انسان همیشه دنبال راحتی و آسایش خود بوده. پی یافتن راه فراری از رنج و مسئولیت. اما امروز آدم‌های زیادی در سرتاسر دنیا دیدن را با تمام جوانب و دردهایش انتخاب کردند. امروز در هیچ کجای عالم جایی برای آن‌ها که نمی‌خواهند ببینند یا خود را به کوری زده‌اند نیست. امروز نه اینکه همه‌ی نگاه‌ها به رفح است بلکه فلسطین خود چشم دنیا شده و تصویر میلیاردها انسان را در خود منعکس کرده است. 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣7⃣6⃣ دعای مستجاب افطار | قسمت۱ بسته اول خرما، قسمت پیرزنی است که چادر زمینه طوسی با گل‌های ریز سفید به سر دارد. سعی می‌کند نوشته روی کاغذ را بخواند‌؛ به کمکش می‌آیم. نوشته دعای مستجاب افطارم نذر کودکان مظلوم فلسطین « قبول باشه مادرجان التماس دعا». همان لحظه آن یکی دستش را هم از زیر گره چادر بیرون می آورد؛ دست‌هایش را به سمت آسمان بالا می‌برد و زیر لب دعایی زمزمه می‌کند. بسته خرمای بعدی را می‌دهم به مادری که تند تند قدم بر می‌دارد و دست دختر سه چهار ساله‌اش را سفت چسبیده. آنقدر عجله دارد که فقط به یک تشکر بسنده می‌کند. خرمای بعدی رزق دختر نوجوانی است؛ که پره‌های شال سفید و سیاه را به سمت شانه‌هایش بالا داده و موهای براق مشکی‌ را دوطرف صورت افشان کرده. کیسه به دست روی زمین خاکی مسجد نیمه ساز محله ایستاده‌ام، و مثل طوطی با دادن هر بسته عبارت «بفرمایید، قبول باشه» را با ورود هر نفر تکرار می‌کنم. شب نوزدهم رمضان است. مسجد را با پارچه‌های سیاه عزا و کتیبه‌های علی ولی ا... پوشانده‌ و مهیای مراسم شب‌های قدر کرده‌اند. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣3️⃣7️⃣ حکم جهادم صادر شد|قسمت اول مثل هر روز شروع شد. معمولیِ معمولی شلوار لی‌ام را پوشیدم. کتونی آبی سرمه‌ای را با آن هماهنگ کردم و رفتم سر کار. وقتی رسیدم چند نفری پشت در منتظر بودند. کلید انداختم و در را باز کردم. چراغ را روشن کردم. محلول‌ها را از یخچال بیرون آوردم تا به دمای محیط برسند. رفتم توی رختکن، لباس رزم پوشیدم. نه این‌جایش مثل هر روز نبود، اصلا از اول فرق داشت؛ یک روز خاص و سرنوشت‌ساز در تاریخ کشورم بود‌. روزی که سال‌ها منتظرش بودم و وقت و بی‌وقت شعارش را می‌دادم. 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣3️⃣7️⃣ حکم جهادم صادر شد|قسمت دوم "وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد." دیروز حکم را داد، صریح و با صلابت توی صورتم نگاه کرد؛ با لطافت و عطوفت پدرانه حکم را گرفت سمتم. یکی از آن لبخندهای ملیح همیشگی را هم به عنوان امضا زد پای آن. دیگر جای هیچ تردیدی نبود. وقت عمل بود. امروز وقتی رسیدم‌ محل کار، چراغ سنگرم را روشن کردم. سلاح‌هایم را از یخچال بیرون گذاشتم. دکمه‌های لباس رزمم را محکم بستم. ماسکم را تا روی تیزی دماغ بالا کشدم و رفتم توی اتاق نمونه گیری. من جزو همان دستگاه خدمات رسانی هستم که آقا دیروز بر ایستادگی و مقاومت‌مان تأکید کرد. همان انسان‌های رویین تن که نه آلودگی هوا روی آنها اثر دارد، نه سیل، نه زلزله، نه غول خاردارِ کرونا و نه بمب و موشک. در هر شرایطی باید بمانیم و چراغ درمانگاه و بیمارستان را روشن نگه داریم. از دیروز که رهبرم تأکید بر ثبات در راه خدمت به مردم را کرد، دیگر این‌جا برایم فقط یک آزمایشگاه معمولی نیست. این‌جا جایی نیست که فقط میزان چربی و کلسترول مرذم را اندازه بگیرد یا خبر خوش بارداری به زوج جوانی بدهد، این‌جا سنگری است که از پشت آن می‌توانم روانِ دشمن را هدف بگیرم و یک قدم به شکست نزدیک‌ترش کنم. 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها