eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
511 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
220 ویدیو
7 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣4⃣1⃣ جان در برابرِ ... عمه‌ی دخترم به دخترم قول داده بود که دخترم را همراه با بچه‌های خودش می‌برد خانه بازی، از آن‌ها که به ازای مثلا هر ساعت هزینه‌ای می‌گیرند و در آن مدت کودک هر چه بخواهد می‌تواند استفاده کند. قبلا هم یک بار جایی شبیه این برده بودمش و آن‌قدر گیج بود که در آن یک ساعت رسما استفاده خاصی از آن فضا نکرد! برای همین خیلی خوشبین نبودم که این بار هم چندان استفاده ای ببرد ولی خب مخالفتی نکردم و قبول کردم که توی ذوقش نخورد. از قضا این بار دخترکم حسابی بازی کرده بود، وسیله و استخری نمانده که استفاده نکرده باشد، از وسایل خاله‌بازی و مغازه گرفته تا استخر توپ بزرگ و کوچک،شن و .... انگار دخترکم بزرگ شده است. حالا دیگر می‌داند وقتی مدت محدودی دارد، یک لحظه‌اش را هم نباید از دست دهد. برعکس خودم که انگار یادم می‌رود این زندگی را به بهای جانم دارم و وقتی بمیرم این زندگی هم تمام می‌شود. یادم می‌رود زندگی آن دنیایم در دستان مادی همین جسم خاکی‌ این دنیایم هست. یادم می‌رود هر لحظه چه ارزشی دارد و به بطالت می‌گذرانمش و اگر بخواهم استفاده کنم باید مدام به خودم یادآوری کنم، مهدیه حواست هست؟ وقتت دارد تلف می‌شود ها!! این گوشی را بگذار کنار، حواست هست؟ پاشو اینجا عاطل و باطل لم نده! گاهی که کتاب‌های نخوانده در کتابخانه را می‌بینم یا به بعضی علوم سخت و طولانی ولی شیرین فکر می‌کنم، تجربه‌های جدید دوستان و آشنایان را می‌شنوم یا از کارهای خیری که می‌شود انجام داد و من انجام نمی‌دهم فکر می‌کنم دلم میلرزد. نکند وقتم تمام شود و در این مدت از این همه امکانات دنیا استفاده نکرده باشم؟ عزیزی از فامیل را از دست دادم در حالی‌که پس از سطح دو حوزه و مدرک دانشگاهی دانشگاه رضوی و اتمام غیرحضوری سطح سه، ترم یک ارشد بود و همچنان حس می‌کرد چیزی هست که نمی‌داند. با او که صحبت می‌کردم حظ می‌کردم از این همه تسلط و آگاهی‌اش و باز او انگار حس می‌کرد چیزی مانده که نمی‌داند. گاهی دلم می‌سوزد برای خودم، نکند بمیرم و کرور‌ کرور چیزهای خوب باشد که ندانم یا تجربه نکرده باشم. حسرتم وقتی از همه بیشتر می‌شود که آیه‌ای از قرآن یا کلامی از مولا یا حدیثی جان سرگشته‌ام را نوازش می‌دهد و از خود می‌پرسم چگونه تا حالا بدون این نوازش زندگی را گذرانده‌ام؟ و آن وقت فکر می‌کنم اگر بمیرم و تمام نوازش‌های پنهان در این دنیا را نچشیده باشم، چه؟ قرآن، تفاسیر متعددش، نهج‌البلاغه و شرح‌های گوناگونش، صحیفه سجادیه، تحف العقول، نهج‌الفصاحه و ... آن همه اشعار دلربای حافظ و سعدی و خیام و مولوی و ... آن همه راه و روش برای کار خیر کردن. و چه بسیار چیزهایی که من حتی از وجودشان خبر هم ندارم! چه حسرت عظیمی برایم می‌ماند اگر به قدر ارزش این جان از دنیا استفاده نکنم .... چه حسرت عظیمی .... ✍ 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣7⃣1⃣ دست خالی روانه ام نمی‌کنند... | قسمت۱ شب هشتم محرم است و مادرم می‌خواهد ما را ببرد روضه‌ای در یکی از مسجدهای قدیمی شهرمان. من و دخترهایم، دختر و پسرهای خواهر و برادرم. می‌گویم برویم یک روضه جمع و جور خانگی، خلوت باشد و خیلی هم هوا گرم نباشد، بچه‌‌ها راحت باشند که ما هم طاقت بیاوریم بنشینیم. مادر مهربانم مثل همیشه به حرفم اهمیت می‌دهد و می‌بردم یک روضه‌ی خانگی. خیلی جمع و جور نیست. در اثر برگزاری این روضه در سال‌های متمادی، مستمعانش زیاد شده‌اند و روضه از خانه‌ی صاحب‌خانه پیچیده توی کوچه‌شان و همه‌جا پخش شده است. بخش زیادی از کوچه را موکت پهن کرده‌اند و پرده کشیده‌اند بین زن‌ها و مردها. خیلی کوچک نیست و خیلی هم خلوت نیست ولی خب بچه‌ها راحتند، می‌روند و می‌آیند و بازی می‌کنند.در حال تماشایشان هستم که به خودم می‌آیم و می‌بینم صحبت سخنران تمام شده و من هیچ نفهمیده‌ام چه گفته آن‌قدر که محو کارهای بچه‌ها بودم و نگران مزاحمتشان برای مستمعین! این چند شب به خاطر بچه‌ها یا روضه‌ای نرفته‌ام و یا اگر رفته‌ام آن‌قدر درگیر بچه‌ها بوده‌ام که هیچ از روضه نفهمیده‌ام. (ع) ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣7⃣1⃣ دست خالی روانه‌ام نمی‌کنند... | قسمت۲ در دلم می‌گذرد که گردن بچه‌ها نینداز! تو قبل از بچه‌ها هم کم لیاقت بودی، خیلی روضه نمیرفتی و اگر می‌رفتی هم آن‌قدر در ذهنت ایراد از حرف‌های سخنران و شعرهای مداح می‌گرفتی که هیچ حظی از مجلس نصیبت نمی‌شد، می‌دانی به بچه داشتن و نداشتن نیست، به لیاقت است که تو نداری! نگاه می‌کنم به دخترکم که با دمپایی‌هایش روی موکت‌ها دارد می‌آید و من نگرانم حق‌الناس به گردن دخترکم بماند، می‌گویم دمپایی‌هایت را دربیاور و ببر بگذار کنار کفش‌ها. دخترک یک سال و نیمه‌ام هنوز مطیع است و چندان استقلال‌طلب نشده، می‌پذیرد. دمپایی‌ها را در می‌آورد و می‌رود که بگذارد کنار کفش‌ها که می‌بینم قسمتی از موکت که باید از آن رد شود سنگریزه ریخته است، به پای بدون جورابش نگاه می‌کنم و دلم می‌خواهد بگویم مواظب باش یا دختر بزرگ‌تر را صدا بزنم و بگویم پای خواهرت ... در کسری از ثانیه در ذهنم پای کوچک کودکانی دست بسته و بیابانی پر از خار مغیلان جان می‌گیرد. در گرمای روز و تاریکی شب. بغض می‌دود توی گلویم و نمی‌توانم هیچ بگویم، فقط نگاه می‌کنم. به پاهای کوچکش، به لطافت پوستش، به توان اندکش برای حفظ تعادلش و افتان و خیزان راه رفتنش با وجود آزاد بودن دست‌هایش. اگرچه من لایق غم او نیستم اما در شأن او و خاندانش هم چیزی جز بخشش و کرم نیست. دست خالی روانه‌ام نمی‌کنند. روضه‌خوان نتوانست، اما دخترکم را روضه‌خوان می‌کنند. برای گوشم نشد، برای چشمانم روضه می‌خواند. چشم‌هایم مهمان اشکی نشد، به گلویم می‌بخشد این غم اصیلش را!... (ع)🏴 ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣0⃣2⃣ 🏴 روضه بهشتی | قسمت۱ دخترک که توی کالسکه خواب رفته را بغل می‌کنم و می‌روم جایی که نوشته «قاعة للنساء». یک حیاط کوچک دارد، یک طرف دستشویی و حمام است و آن طرف روبرویش اتاق درازی است که همه خوابیده‌اند. همه‌ی تشک‌ها و بالش‌ها با یک طرح پارچه‌ی گل‌داری روکش شده‌اند. میان جمعیتِ خوابها راه می‌روم و دنبال جای خالی می‌گردم. زنی با پوست سفید و چشمان سبز و موهای جوگندمی نگاهمان می‌کند، به نظر می‌رسد کنارش خالی است. می‌پرسم :«اینجا جای کسی نیست؟» آنقدر «تعال» را جدی و سفت می‌گوید که فکر میکنم منظورش این است که بروم ، وقتی با دست پتو را کنار می‌زند و برای دخترک بالشت را صاف می‌کند، به مغز آفتاب‌خورده‌ام یادآوری می‌کنم که تعال یعنی بیا. دخترها که آرام می‌گیرند، خودم هم به کوله تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. توی خواب و بیداری صدایی از بهشت می‌آید. ✍ 🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣0⃣2⃣ 🏴 روضه بهشتی | قسمت۲ توی خواب و بیداری صدایی از بهشت می‌آید. صدای دسته‌ی سینه‌زنی زنانه است که می‌خوانند و به سینه می‌کوبند. می‌ترسم خواب باشد، چشمانم را باز نمی‌کنم اما کم کم ذهنم هوشیار می‌شود و مطمئن می‌شوم صدا واقعی است. چشم که باز می‌کنم دسته‌ای حوری با لباس های سیاه و صورت‌های سوخته و صدایی کلفت دارند نوحه می‌خوانند. پذیرایی این روضه بهشتی هم چیزی شبیه رنگینک است که انگار طعم خرمایش با مزه‌ی سیاهدانه مخلوط شده و رویش ارده ریخته‌اند. همانطور نشسته، من هم سینه می‌زنم. از دلم می‌گذرد کاش من هم یکی از آن‌ها بودم. تا به خودم بیایم و بروم در جمعشان ایستاده سینه بزنم، بهشت تمام می‌شود. حوری های بهشتی پراکنده می‌شوند و دیگر سینی پذیرایی را نمی‌بینم. ✍ 🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣1⃣2⃣ یکی زِ گوش دلش، بشنود ندای مرا | قسمت۱ دایی حسن خانه زندگی‌اش بوانات بود. گاهی می‌آمد یزد و به مادرم سر می‌زد. شب که می‌خواست بخوابد، من و برادرهایم اطراف تشکش خیمه می‌زدیم و می‌افتادیم به التماس که :« تو رو خدا قصه بگید.» دایی هم دستی به صورتش می‌کشید، هوفی می‌کرد و بعد می‌گفت :«فقط یکی.» با هم می‌گفتیم :«باشه. باشه.» تمام که می‌شد دوباره شروع می‌کردیم :«دایی یکی دیگه. یکی دیگه فقط.» و همین‌طور ادامه می‌دادیم تا دیگر دایی می‌گفت :«دیگه بلد نیستم. قصه ندارم.» ما هم باورمان می‌شد. یعنی هنوز هم مطمئن نیستم از خستگی این را می‌گفت یا واقعا دیگر قصه‌ای نداشت؟ یک سری قصه داشت که اسمش احمدو بود. عاشق قصه‌های احمدو بودم. اول به خاطر اسمش که شبیه اسم برادرم بود و بعد به خاطر اینکه قصه‌ی شیرینی بود و دایی با آن طرز تعریف کردنش شیرین‌ترش می‌کرد. روی صورت دایی همیشه اخمی نشسته بود و همیشه هم چندتایی بچه دور و برش می‌پلکیدند. بیشتر وقت‌ها اخمش از ناراحتی نبود، از دقتی که باید به خرج می‌داد بود. باید دقت می‌کرد تا حرف‌هایمان را بفهمد. یا می‌گفت: «بیا کنار این گوشم بگو.» یکی از گوش‌هایش سنگین‌تر بود. عاشق وقت‌هایی بودم که بعد از آن اخم عمیق، حرف‌هایمان را متوجه می‌شد و لبخند می‌زد. لبخند که می‌زد لب‌هایش به نرمی کش می‌آمدند و خط‌های عمودی روی پیشانی‌اش محو می‌شدند. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣1⃣2⃣ یکی زِ گوش دلش، بشنود ندای مرا | قسمت۲ دایی خوش مشرب و خوش تعریف بود ولی هیچ وقت از خاطرات جبهه‌اش نمی‌گفت. پدرم گاهی چیزهایی تعریف می‌کرد اما از او هیچ خاطره‌ای نشنیدم. برای همین اصلاً نمی‌دانستم که او هم به آن جاهایی رفته که پدرم یک عالمه عکس ازش دارد. فقط یک بار که توی بچگی از مادرم پرسیدم: «چرا دایی این‌طوری گوششونو جلو میارن و چندبار یه چیزو می‌پرسن؟» مادرم گفت: «آرپی جی زن بودن. موج شلیک‌های آر پی جی به گوششون آسیب زده.» آن موقع خیلی نمی‌دانستم آر پی جی چیست؟ فقط توی فیلم‌های جنگی که احمدرضا عاشقشان بود، اسمش را شنیده بودم. بعدها که بزرگتر شده بودم و دوباره از پدرم درباره آر پی جی پرسیدم، گفت :«با آر پی جی می‌تونستن تانک بزنن. ولی خیلی وقت‌ها آر پی جی زن‌ها از موج شلیکش گوششون خون می‌اومده.» دیگر دلم نخواست چیزی بشنوم. دیگر هیچ‌وقت از آر پی جی نپرسیدم. حتی دیگر فکر از دایی‌ درباره جبهه پرسیدن را از سر بیرون کردم. فقط هر بار که توی فیلم‌ها آر پی جی می‌دیدم، تصویر خونی که از گوش دایی‌ام راه گرفته بود و روی لباسش می‌ریخت، در ذهنم مجسم می‌شد و دلم به درد می‌آمد. هر وقت دایی را می‌دیدم، اگر فرصت می‌شد مثل آن موقع‌ها نازم را بخرد، هیچ سوالی درباره‌ی جبهه نمی‌کردم. فقط می‌گفتم: «میشه قصه‌ی احمدو رو تعریف کنید؟» چند سالی است که این را هم نمی‌گویم. دایی حسن بعد از فوت بی‌بی سکته کرد و تکلمش را از دست داد. تمام چیزی که حالا می‌توانم از او بشنوم سلام است. نه خاطره‌ای از جبهه و نه حتی قصه‌های احمدو. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6⃣9⃣2⃣ به قدر یک دیدار | قسمت۱ اولین صندلی کنار در پُر بود، او نشسته بود. من روی دومین صندلی نشستم، کنار او. کلاس جبرانی مکاتب ادبی جهان بود. تا عقب می‌ماندم جزوه‌اش را می‌گرفتم و زود پسش می‌دادم. توی دلم گفتم: «عجب حالی داره، چند رنگ جزوه می‌نویسه.» آمدم جزوه را پسش بدهم که لحظه‌ای نگاهم توی صورتش نشست. جایی میان چشم و ابروهایش گیر کرد. شاید اصلا آن روز برای همین به آن کلاس رفته بودم؛ که او را ببینم و به خاطر بسپرم. توی این مدت هم‌کلاسی بودن تا به حال با دقت ندیده بودمش. صبح پنجشنبه که آمدم وارد آسانسور شوم، یکی از هم‌کلاسی‌ها هم رسید و وارد شد. گفت حادثه‌ی کرمان را شنیده‌ای؟ سری تکان دادم و کمی از غمم با اینکه نمی‌شناختمشان گفتم. او گفت که همکلاسی‌مان هم بوده. گفت که به ما گفته بوده می‌رود مزار حاج‌قاسم. درست متوجه نشدم چه کسی را می‌گوید. داشتم حرف‌هایش را حلاجی می‌کردم که به کلاس رسیدیم، فرصت نشد بیشتر سوال بپرسم. توی ساعت استراحت بین دو کلاس عکسش را نشانم داد و بعد گفت: «اصلا همون که اون روز شنبه کنارت نشسته بود.» لحظه‌ای حس کردم دستهایم خالی شد، از هر چه که درش بود، خون و رگ و گوشت. نتوانستم لیوان چای را نگهدارم. روی میز گذاشتمش. و ناباورانه گفتم: «واقعا؟ مطمئنی؟». باورم نمی‌شد. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6⃣9⃣2⃣ به قدر یک دیدار | قسمت۲ باورم نمی‌شد کسی که بعد از چند ماه کلاس مشترک، تازه همین هفته درست و حسابی دیده بودمش، دیگر نیست. که دیگر توی کلاس ما نمی‌نشیند. دیگر جزوه نمی‌نویسد. دیگر از آن خودکارهای رنگی‌اش استفاده نمی‌کند تا به بی‌هویت‌ترین مکتب‌های جهان رنگی ببخشد. دیگر لازم نیست جزوه‌اش را برای امتحان هفته‌ی بعد بخواند. او حالا تمام مکاتب و امتحان‌های این عالم را پشت سر گذاشته. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها