#روایت_بخوانیم 9⃣2⃣1⃣
شهید الداغی
پردهی اول
دخترک سیزده سال بیشتر نداشت. در حال گشت و گذار مجازی در اینستاگرامش بود. مرتب صفحات مختلف را بالا پایین میکرد. بعضیها را لایک میکرد.
اوایل دیدن صحنههای دلخراش دلش را میآزرد. احساسش میگفت یک جای این داستان درست نیست، سر جایش نیست. اما الان بعد از گذشت فقط چند ماه نه تنها برایش عادی شده بود، بلکه آن صحنهها را هم میپسندید.
هشتگ #نه_به_اعدام را میزد تنگ صحنههای مثله کردن شهدای امنیت توسط مدعیان« شعار زن زندگی آزادی» و در صفحهاش میگذاشت.
همینطور هشتگ #من_بی_ناموسم را،
راستش دقیق معنای ناموس را نمیدانست. ولی خیلی مهم نبود. چون شاخهای اینستاگرامی همین کار را میکردند. حتما چیز خوبی بود.
پردهی دوم
سابقهدار بود. چند ماه پیش از این دست به عصا تر بود در اوباشگری. کوچههای خلوت را ترجیح میداد برای زورگیری و مزاحمت برای نوامیس.
ترجیح میداد دور از چشم پلیس اموراتش را بگذارند.
الان به لطف هشتگهای #نه_به_اعدام و #من_بی_ناموسم دیگر برایش سر چهارراه و کوچهی خلوت فرقی نمیکرد. چون دیدن صحنههای حمله به پلیس و مثله کردن مدافعان امنیت برای مردم عادی شده بود. فکر میکرد پلیس بعد از آن ماجراها دست به عصا تر شده و دفاع از ناموس هم به افسانهها پیوسته باشد.
پردهی سوم
چند ماه بعد
چشمش را که باز کرد موبایل را دست گرفت. وارد تلگرامش شد. همه جا صحبت از ناموس بود. از غیرت، از حمیدرضا الداغی
موضوع برایش جالب شد. فیلم را دید. حمیدرضا تا پای جان پای ناموس مانده بود. پای دفاع از دخترکی که میگفت قاتل حمیدرضا، چاقو زیر گلویش گذاشته بود که مجبورش کند با او برود. اگر حمیدرضا نرسیده بود خدا میدانست سرنوشت آن دخترک به کجا میکشید.
دستهایش یخ کرده بود. آن دخترک هم سن و سال خودش بود. چشمانش را بست. خودش را جای او گذاشت.
تازه داشت معنی ناموس را میفهمید.
خون داغی به چهرهاش دوید.
خدا را شکر کرد که هنوز دور و برش آدمهایی بودند که ناموس برایشان مهم بود.
#چهلم_شهیدحمیدرضا_الداغی
#چهلم_غیرت
✍ #طاهره_غ
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها