#روایتبخوانیم 6️⃣0️⃣6️⃣
تشکر شاهانه| قسمت ۱
با دیدن نایلون سیبزمینی، پیاز و میوهها کنار لباسشویی توی آشپزخانه خوشحال شدم. نگاهم را آرامآرام بالا آوردم تا سطل ماست و روغن و پنیر هم توی قاب اول صبحم جا شود. خنده روی لبهایم آنقدری بزرگ شد که چشمهای خوابآلودم ریزتر شد. روی صندلی آشپزخانه خودم را رها کردم تا قاب خریدهای تازه، توی نگاهم بماند. از عمق وجودم خوشحال بودم که قبل از رفتن به سرکار، چیزهایی که روز قبل خبر تمام شدنشان را دادهام، تهیه کرده.
میخواستم متن پیام تشکر را توی ذهنم تنظیم کنم که ابرهای تیره بالای سرم ظاهر شدند:
-زنای مردم، بخاطر کارای خیلی مهم و خاص در حق خودشون تشکر میکنن، یعنی تو اینقد کوچیک شدی که برای خرید مایحتاج خونه که همه ازش استفاده میکنند، تشکر شاهانه بفرستی؟
لبخند از روی لبهایم رخت بست. از روی صندلی بلند شدم. به نایلون خریدها چنگ زدم و هر کدام را سرجایش نشاندم. از ذهنم گذشت:
-مال من که نیست، نیازهای خونه است.
✍#مریم_حمیدیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 6️⃣0️⃣6️⃣
تشکر شاهانه| قسمت ۲
تا ظهر مشغول رتق و فتق کارها شدم ولی حوصله کسی یا چیزی را نداشتم. جنگ ذهنی زنانه یک لحظه رهایم نکرد. نزدیک ظهر، وقتی دستهایم تا مچ پر از کف ظرف شستن بود، طرف باوجدان ذهنم پیروز شد. یادش آمد عزیز بتول، توی یک دورهمی زنانه، همانطور که پاهای کوچکش دراز بوده، پتههای دامنش را گرفته و گفته:
-اگه شوهرتون خاک آورد ریخت توی دامنتون، بگین به به. شوهرم چه خاکی آورده. وقتی مردتون رفت خاک رو بریزین پشت سرتون. هم خودتون و بچهها عزیز میشین، هم به اون بندهخدا غرور و اقتدار دادین، خدا هم راضی میشه. خدا هم که راضی باشه، زندگی گل و بلبل میشه.
دستهایم را با عجله شستم و با پیشبند بسته به کمرم خشک کردم. پاتند کردم سمت گوشی در حال شارژ. مبادا طرف بیوجدان حرفی بزند و منصرف شوم. گوشی را برداشتم و بابت تکتک خریدهای خانه، دقیقا همان چیزهایی که خریدنشان وظیفهاش است، تشکر شاهانه کردم. انگار که اعلی حضرت منت سر عیال گذاشته و خریدهای آنچنانی کرده.
برای ناهار که آمد، چشمهایش برق میزد. سر و روی خاکیاش، خندانتر از روزهای قبل بود. زخمهای روی دستش را با چسب نواری مشکی بسته بود، اما با همان دستها بچهها را بالا برد و دور افتخار زد.
دلم میخواست جای تکتک زخمهای دستش را بوسهباران کنم.
✍#مریم_حمیدیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 7️⃣0️⃣6️⃣
خواهرخوانده| قسمت اول
دیروز خبری شنیدم که پرتم کرد به دوران دبیرستان، بغل دست خواهرخوانده جانی دِپ.
خواهرخوانده جانی دپ ناظم مدرسه ما بود. زنی سبزهرو با چشمهای عسلی و سرمهکشیده با قدی متوسط و جثهای لاغر. از بس توی مچگیری و غافلگیری بچهها تیز و بز بود ما را یاد جک اسپارو توی فیلم دزدان دریایی کارائیب میانداخت. بهخاطر همین بود که لقب خواهرخوانده جانی دپ را از آن خودش کرد.
از قضای روزگار از آن ناظمهای سختگیر و بیگذشت بود که تعداد تار سبیل پشت لب و موی زیر ابروی بچهها را میشمرد و نوچههایش را که با نام مستعارِ انتظامات، مشغول خدمت به او بودند، همه جای مدرسه گماشته بود به جاسوسی و خبرچینی.
فضای امنیتی مدرسه چیزی در حد ساواک بود در حکومت پهلوی.
گاه خیال میرفت دختری که از کلاس بغلی توی رویمان میخندد و آمده طرح دوستی بریزد ممکن است نفوذی خواهرخوانده باشد.
کل کلاس مینشستیم به شور و مشورت که چه کنیم با مونالیزا و لبخند ژکوندش؟ تحویلش بگیریم یا ریسک نکنیم و غریبهای را وارد حریم کلاسمان نکنیم که سر از کار و بارمان دربیاورد و گزارشمان را بدهد به خواهرخوانده.
✍#فاطمه_حسامپور
#قسمت_اول
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 7️⃣0️⃣6️⃣
خواهرخوانده| قسمت دوم
خواهرخوانده با موی دخترکان ضدیت داشت، نمیدانم فوکول نمیپسندید یا خیلی مقید به حجاب بود؟ هرچه بود یک قیچی دسته نارنجی فسفری داشت که همیشه در دستش بود و بهوقت اوقات فراغت بچهها دستهایش را پشت کمرش میبرد، جوری که قیچی مشخص نشود و توی حیاط مدرسه بین دانشآموزان قدم میزد و همینکه میدید کسی موی سرش از جلوی مقنعه پیداست، جلوی همه خِفتَش میکرد و با قیچی از ته، موی جلوی سرش را میبرید تا به کچلی بزند.
پوشیدن چکمه را در همه سایز ممنوع کرده بود در حالی که خودش چکمه رضاخانی به پا میکرد. استفاده از کلیپس را که آن زمان مد شده بود در هر شکل و اندازهای مورد مذمت و نکوهش قرار میداد.
یادم است یک کلیبپس زیبای بنفش را از عمه جانم هدیه گرفته بودم. روز بعد، از روی ذوق و شوق ایام نوجوانی کلیپس را به گودترین قسمت پسِ سر زدم، جوری که خواهرخوانده نفهمد تا توی کلاس به دوستهایم نشان بدهم. چون چادری بودم موفق شدم ایست بازرسی نوچههای ناظم را به سلامت رد کنم اما توی صف صبحگاه نه تنها من بلکه اکثر دخترکان گیر افتادند. خواهرخوانده زبلتر از آن بود که ما گولش بزنیم. رفت بالای صحنه و بلندگو را برداشت و نطق فرمود که «مگه نگفته بودم کسی حق نداره کلیپس بزنه؟ مگه شما شترین؟ این چیه رو کلههاتون؟ اومدین درس بخونین یا خودنمایی کنین؟ همه از پشت سر مقنعهها رو بدن بالا. انتظامات بیایین نگاه کنین هرکسی کلیپس داشت از سرش در بیارین.»
معرکهای راه انداخته بود تماشایی. یک بشکه استوانهای فلزی را که مخصوص نگهداری نفت بود گذاشته بود وسط حیاط مدرسه، همه کلیپسها را ریختند داخلش و با یک کبریت همه را آتش زدند. دود غلیظ و سیاهی به هوا رفت و من همه خیالبافیهای شب تا صبحم را میدیدم که چطور سیاه و موجدار به هوا میروند و در آبی آسمان محو میشوند.
خواهر خوانده اصلاح زیر و روی صورت را هم منع کرده بود و حتی در صورت تخطی، نمره انضباط را کم میکرد.
دختر هم که گل نوبهار است، تا غنچه و نوشکفته است خریدار دارد و خواستگار. از قضا نوبت چرخ گردون به من رسیده بود و خواستگار اذن ورود از پدرم گرفته بود. مادرم دستی به ابروهای قلمرادی و سبیل چنگیزنشانم کشید. روز بعد نمیدانستم از دست خواهرخوانده و نوچههایش به کدام سوراخ موش رجوع کنم که دیده نشوم. فرمول مقنعه جلو کشیدن و سر به زیر انداختن موقع رد شدن از کنار خواهرخوانده، جواب نداد و سر بزنگاه مچم را گرفت. توی پاگرد سالن، جلوی همه گفت: «به به، چشمم روشن، زیر ابروهات چه قشنگه، کدوم سالن رفتی آدرس بده منم برم؟»
در نهایت والده گرامی را احضار کرد به مدرسه و یکی دو نمره هم از انضباطم کم کرد.
یکسال خواهرخوانده جانی دپ علاوه بر ناظم مدرسه، معلم مطالعات اجتماعی ما هم بود. یکسره از نظم و قانون گفتوگو میکرد. بهنظرمان حالا که غیر از ناظمی، معلمی هم به گردنش افتاده چند درجه قلدرتر و زمختتر شده بود.
یادم است یک روز سر کلاس جلوس کرده بودیم به انتظار مبارکشان و در کلاس هم بسته بود که یکهو با لگد ایشان به در کلاس، ابتدا چکمههای رضاخانیاش را دیدیم و بعد خودش را.
بی گفتوگو و سلام احوالپرسی رفت سر درس، که بچههای زنگ ورزش کلاس بغلی با جیغ و خنده مخل آسایش کلاس ما شدند. خواهرخوانده به غیظ از جایش بلند شد و رفت از کلاس بیرون و با صدایی به وسعت زلزله چند ریشتری فریاد زد: «این کیه صدای عرعرشو انداخته سرش؟»
بعد از این سوال باشکوه نه تنها همه بچههای مدرسه خفهخون مطلق گرفتند بلکه گنجشک پشت پنجره کلاس هم کرک و پرش ریخت و از جیکجیک صبحگاهی ایستاد.
حالا از آن سالهای استبدادی مدرسه خیلی گذشته، دیروز با یکی از دوستان آن دوران، تلفنی حرف میزدم که تعریف کرد: «چند روز پیش ناظم دبیرستانمون رو تو خیابون دیدم، خواهرخوانده رو میگم، باید میدیدیش، با بلوز و شلوار بدون شال و روسری، موهاش رو هم کراتینه کرده بود و رنگ قهوهای گذاشته بود.»
خبر داغ و تازه و جگرسوز بود، توی قفسه سینهام حس سنگینی نشسته، دلم میخواهد از خواهرخوانده بپرسم، چطور شد او که در یک جامعه کوچک به اسم مدرسه آن همه قوانین سفت و سخت اجرا میکرد، حالا خودش به قوانین مدنی و شرعی جامعه بزرگ وطن پشت پا میزند؟
✍#فاطمه_حسامپور
#قسمت_دوم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
4_5913281505362187517.mp3
92.74M
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❓مأموریت راوی در شرایط جنگ و با حکم فرض جهاد چیست؟
❓اگر همدلیها روایت نشوند و از مرزهای جغرافیایی فراتر نروند، آیندگان در مورد ما چه قضاوتی خواهند کرد؟
❓روایت کس دیگری که ما نقشی در آن نداریم را چگونه باید بنویسیم؟
فایل صوتی نشست جهاد با قلم
بررسی "نقش روایت زنان در توسعه کمکهای مردمی برای جبهه مقاومت"
خانم #زینب_شریعتمدار
مسئول زنان پیشران #ایران_همدل
زمان: سهشنبه، ۲۹ آبان ماه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 8️⃣0️⃣6️⃣
تا آخرین نفس| قسمت ۱
با اینکه برای این دیدار لحظهشماری کرده بودم و با وساطت یکی از طلبهها اسمم را رد کرده بودند، انگیزهای برای رفتن ندارم.
از آن وقتها که هرچه دویدهام حس میکنم بیفایده است. خواندنها، نوشتنها، حضورهای میدانی، هیچ کدام راضیام نمیکند. مادری و همسری سرعتگیر کارهایم شده. شاید لج کردهام، با خودم، با دلی که میتپد برای رفتن اما به دروغ.
آموزههای روانشناسی را جلو میاندازم و میگویم برای نیفتادن تو تله افسردگی بلندشو برو.
محمدمهدی را بغل گرفتم و راهی هتل شدم.
تنها خانم جمع هستم. معذبم اما عذاب جاماندن برایم بیشتر است.
ما فقط اسم مستعارش را میدانیم. آمدهایم تا دل بدهیم به حرفهایش.
مینشیند مقابل چند نسل؛ دهه شصتی، هفتادی و هشتادی. پسرک هزار و چهارصدی و دخترک درراهم را فاکتور میگیرم.
گوشه جمع، عقبتر از او روی مبل راحتی مینشینم و دقیق نگاهش میکنم. به موی بور یک دست و پوست صاف سفیدش بیشتر از سی سال نمیخورد.
با صدایی آرام شروع به صحبت میکند:
-توی یکی از مراکز نظامی پیامک مهمی اومد. پیجرا رو که برداشتیم، یه دفعه همهجا سیاه شد، تاریکی مطلق. سوت ممتدی توی گوشم پیچید. فقط صدای همهمه میشنیدم. یکی از فرماندهها با صدای یاحسین و یازهرا اومد بالا سرم. فکر کرد شهید شدم. خون که بالا آوردم، فهمید زندهام. پرسید هوشیاری؟ می تونی راه بری؟ با حرکت سر گفتم آره.
✍#معصومه_حسینزاده
#قسمت_اول
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 8️⃣0️⃣6️⃣
تا آخرین نفس| قسمت ۲
راهنماییم کرد سمت آسانسور، مثل نابیناها با دست راه رو پیدا کردم. دوستمونو که لگنش از شدت انفجار شکافته و گوشتش باز شده رو بغل کرد.
دلم ریش میشود، دختر توی دلم مثل قلبی که رگهایش گرفته خودش را جمع میکند. برای لحظهای حواسم را به ماهیهای ریز و درشت آکواریوم کنارم پرت میکنم. دوباره گوش تیز میکنم:
-نزدیک بیمارستان ضجه زخمیها بلند بود.
بعداً فهمیدم سیصد نفر مجروح، در حد از دست دادن همزمان دو دست و دو چشم همون جا آورده بودن. بچههای حزبالله شبیه فیلمهای آخرالزمانی ترکیده بودن. چیزی نمیدیدم. سِرّ بودم، اما گرمی خون رو که از سروصورت تا دست و پاهایم میریخت حس میکردم.
نگاهش میکنم. به انگشتهای یک دستش که دیگر نیست و دست دیگر که یکی در میان نیمبند شدهاند. دلم آتش میگیرد اما باید بهای حفظ اسلام و این امنیت را خوب ببینم تا نسخه ناشکریهایم را سفت بپیچم. دقت میکنم به زخمهای سیاه که تمام بدنش را لک انداخته. میگوید:
- اینا زخم نیستن. همه ترکشن.
یکی از طلبهها علت شدت جراحت را میپرسد. سوییشرت را مثل عبای طلبگی روی شانه میکشد:
-پلاستیک گوشه پیجر اینقدر سفت بود که وقتی ترکید جمجمو شکوند. چشم رو تخلیه کردن، یه سری ترکشارو درآوردن. بخشی از آسیب مغزیمو ترمیم کردن. باقی ترکشا و خرده شیشهها موندن.
پدرش با لبخندی آرام، شیرینی تعارف میکند. حاج آقای همراهمان از درصد جانبازیاش میپرسد.
به مبل تکیه میدهد، با روحیهای باور نکردنی خاطرهای میگوید:
-رفیقم از بنیاد شهید پرسیده که یک چشم و انگشتای یک دست چند میشه؟ گفتن هفتاد درصد. گفته اون دستش چی؟ جواب دادن مثبت هفتاد، ته درصد جانبازی همینه. دیگه این چشمم که تا یک متر رو بیشتر نمیبینه سوال نکرده.
حاج آقا خم میشود سمتش:
-شما دیگه حقتون رو ادا کردین.
قاطع سرش را بالا می دهد:
-نه، من به خانواده گفتم برای ادامه درمان میام ایران، به شرط اینکه بذارین برگردم.
با دیدن روحیه رزمندهها کسالتی که امیدم را میمکید باروبندیلش را از جانم جمع میکند. میگوید:
-غالب پرسنل بیمارستانی که بستری بودم از مسیحیای همون حزبی بودن که حاج احمد متوسلیان رو گروگان گرفتن. به قول خودشون خانوادتاً با حزب الله و ایران دشمنن. اما انصافا به ما رسیدگی میکردن. بحث سیاسی مذهبی تو بیمارستان ممنوع بود. حتی میومدن بالا سرمون و میگفتن اگه کسی همراهت نیست با ما حرف بزن.
تعجب میکنیم. پسرهای کم سن و سال جمعمان دستشان را زیر چانه گذاشته، جلو میآیند. ادامه میدهد:
-کادر درمان با چشمای گرد میگفتن چهقدر آدمای عجیبی هستین. انگار نه انگار عزیزاتونو از دست دادین، تیکه تیکه شدین. یکیتون آه و ناله و اعتراض نمیکنین. یکیش خود تو که سر تا پات ترکشه. چشمات رفته، انگشتای دستات قطع شده. بعد من با شوخی و تعجب پرسیدم ازش که، با منی؟ این رفیقای نامَردَم به من نگفتن. باندپیچیم کردین متوجه میزان جراحت نیستم.
حاج آقای جمع میگوید:
-پس شما با جانبازیتونم جذب اسلام و مسلمین میکنید.
در جواب سر را از تواضع پایین میاندازد:
-همسرای مجروحین حزب الله میومدن عیادت میگفتن شوهرامونو مرخص کنین دوباره برن جلو. حالا تیکه پاره شدن، نصف خونوادشونو از دست دادن، بقیشون تو بیمارستانن؛ با این حال میجنگن تا آخرین نفس.
غبطه میخورم. خجالت قطره شرم میشود گوشه پیشانیام. بیشتر از اینکه ما فکر خسته شدنش باشیم، او فکر ما است. حرفهایش را جمعوجور میکند:
-گروههایی که با نیروهای ویژه اسرائیل درگیری جانانه میکنن نهایتاً بیست و دو ساله هستن. یقین دارن به پیروزی. می گن ما توی سوریه میجنگیدیم تا برای جنگ با اسرائیل آماده بشیم و حالا دارن به آرزوشون میرسن.
همه اینها را با لبخندی روی لب، بی ذرهای اخم و درد میگوید، با اینکه بعد از چند ماه عمل و مداوا هنوز یک روز از مرخص شدنش نگذشته. رضایت از تکتک واژههایش، از چهره و جانش میبارد.
آمده بودم روحیه بدهم اما روحیه گرفتم. برای همسری، برای سربازی در سنگر مادری و خط مقدم نویسندگی.
✍#معصومه_حسینزاده
#قسمت_دوم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 9️⃣0️⃣6️⃣
بازگشت به خانه
آتشبس شد آقاسید.
حالا مردان بیروت بر ویرانههای خانهشان قلیانی چاق کردهاند و دور یک پیت حلبی پر از آتش نشستهاند به کامگرفتن و مرور خاطره و آه.
مردم به خانههاشان برگشتند؛ زنان به آغوش محبوبهایشان؛ کودکان به مدرسهها.
روی دیوارهای آبادی، همهجا با اسپری رنگ، رسمالخط کثیف عبری نقش بسته. بدوبیراه است شاید. ویرانه بر ویرانه. آوار بر آوار. رد خون روی زمین. عروسک دخترکان گمشده. پسربچهها، مَرد برگشتهاند.
کمی که بگذرد، زندگی به حالت قبل، شبیهتر میشود. بوی باروت که برود، بوی قهوه عربی باز در شهر میپیچد. بوی تنباکو هم. صدای جولیا باز از ضبط ماشین جوانها بلند خواهد شد. همه چیز به جای خودش بازخواهد گشت. همه چیز، جز شما. جز شما، که دیگر هرگز در این شهر نخواهید بود. و آن زخم عمیق نشسته بر پیشانی ضاحیه، آن گودال بزرگ، هرگز پر نخواهد شد. هرگز.
شهر که آرام شود، تازه جای خالی شما در سوز زمستان بیروت، تیر خواهد کشید.
تلوزیونها که باز روشن شوند، دیگر شما در قاب، رجز نمیخوانید. خانهها که باز ساختهشوند، قبل از چیدن اثاث، تصویر شما بهدیوارها کوبیده خواهد شد. و رسمالخط کثیف عبری که از شهر پاک شود، جوانان «قطعا سننتصر» بر جای آن خواهند نوشت.
آتشبس شد آقاسید. همه برگشتهاند. شما چرا نمیآیید؟
✍#مهدی_مولایی
#مقاومت
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 وقتتان را بی مورد خارج از خانه مصرف نکنید
توصیه رهبر انقلاب به فرماندهان نیروی دریایی ارتش
🗓۱۴۰۳/۰۹/۰۷
#خانواده
#سبک_زندگی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 0️⃣1️⃣6️⃣
خیمه مقاومت
همه بسیج شده بودند آش بپزند.
صدابردار، میزبانی میز صدا را به همکارش سپرده بود، آمده بود پیاز داغ درست کند.
تهیهکننده برنامههایش را تدوین کرده بود و با یک ساک پیراشکی آمده بود.
دستیار تهیه، پای دستگاه کارتخوان نشسته بود و برای قبضهای غذا کارت میکشید.
بچههای رادیو زیارت با کیک و ترشی آمده بودند.
نویسنده، کوکیهای حلوایی که دخترش دیشب پخته بود را آورده بود تحویل داده بود و باخرید یک ظرف آش نذری داشت به خانه برمیگشت.
بازبین و ارزیاب و مدیر روابط عمومی هم آمده بودند به بهانه خرید غذا از بازارچه خیریه، کمکی به حزبالله و جبهه مقاومت کنند.
سیستم بلندگو با آهنگ حماسی میخواند:«سَنُصلّی فیالقدس انشاءالله..»
شور و اشتیاق و حرکت و جنبوجوش در کنار مسجد صداوسیما موج برمیداشت و تا خود ضاحیه و غزه و بیروت میرفت.
توی ذهنم کلمات بوی غذا گرفته بودند و غذاها عطر زندگی و زنهای پوشیده و هنرمند، داشتند آزادگی را معنا میکردند.
موج دوم موسیقی حماسی که برخاست
بسیج، جبهه مقاومت، همدلی و انسانیت از نو معنا شدند.
با خودم فکر کردم شاید سختی آخرالزمان به همین باشد که در همه لحظات باید حواست به اولویت ناگهان، به اتفاق غافلگیر باشد.
آیا من آمادهام که با همان جدیت که امروز را مطابق برنامه پیش میبرم، برنامه را بهم بریزم و سر از پا نشناخته به سمت دعوتی بدوم که صف ایستادن من در جهان را رقم بزند.
✍#جمیله_توکلی
#مقاومت
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 1️⃣1⃣6️⃣
هدیه تولد | قسمت۱
دیشب علی ساعت به ساعت آلارم میزد. سه ساعت دیگر، دختر کوچولویی به جمعمان
اضافه میشود.
دوساعت دیگر از راه میرسد.
تنها یک ساعت دیگر مانده. با نگاهش انگار عقربهها را هل میداد. تا عقربهها، پاهایشان را روی ۱۲ جفت کردند، علی جیغ کشید و زینب را توی بغلش جا داد. چنان ذوقی کرده بود که خندهام گرفت. هرکس نداند خیال میکند راستی راستی تازه از زایشگاه آمده.
دل به دلش دادهبود، آن هم نصفه شبی.
توپ میانداخت جلوی پاهایش. زینب اما بر خودش مسلط بود. حالا قیافه ای جدی به خودش گرفته بود و به قول علی شوتهای رونالدویی میزد.
فاطمه گفت:《زینب سه سالش شده! پس چرافرقی نکرده؟ چرا هنوزم بچه گونه حرف میزنه؟》 گفتم: توقع داری یک شبه قدش بلندتر بشه؟ یا اینکه بتونه نقاشی بکشه؟
علی گفت:《خیلی هم تغییر کرده! خودم چند روزه دارم فوتبال یادش میدم! چقدر خوش به حالشه که داداشش فوتبالیسته!》
✍#سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 1⃣1️⃣6️⃣
هدیه تولد | قسمت۲
محمدحسین هم این وسط لای دستوپایشان داشت چهار دستوپا میرفت. نیم وجبی قاتی بازیشان، دنبال توپ است.
داشتم فکر میکردم که اگر زینب تنها بود، از کجا قرار بود فوتبال یاد بگیرد؟ حالا نه فوتبال! مگر چقدر میشد ببرمش پارک وخانه بازی؟
آخر دلش همبازی میخواست.
همانی که وقتی چشمهایش را باز میکند، صدایش توی اتاق پیچیده و وقتی شب بخواهد چشمهایش را ببندد از آرزوهایشان برای هم بگویند. اینکه مدام قرار بگذارند، برنامه بریزند برای فردایشان، قهر کنند و زود یادشان برود و آشتی کنند. از ته دلشان بخندند و دلشان غنج برود برای با هم بودنشان. برای آن نقشههای قایمکی، دور از چشم مامان. که حرفشان را یکی بکنند. درسهایشان را تند تند بخوانند. و برای بعضیشان راه در رو پیدا بکنند. بلکه اینجوری مامان را دور بزنند. شاید بتوانند یک ساعت بیشتر پلی فایو بازی کنند. محمدمهدی و علی و فاطمه خوابیده بودند بغل هم. هرکدام روی تخت خودشان. چشمهایشان روی هم بود ولی الکی خودشان را به خواب زده بودند. منتظر بودند زینب بخوابد. میخواستند به قول خودشان، سورپرایزش بکنند. هر سهتاشان نظرشان روی اسباب بازی بود.
آنقدر چه بخریم چه نخریم کردند، تا نظرشان یکی شد.
عروسک همه کاره. چقدر هم انتخابشان، بهشان چسبیده بود. حس کردم از خود زینب خوشحالتر هستند. حرفهایشان لابه لای حرفهای هم گم میشد. از تصوراتشان برای هم میگفتند. اینکه هم قد خودش باشد. عروسکی که بشود پوشکش کرد. غذا دهانش گذاشت. چندکلمهای هم حرف برایش بزند. لابد زینب روی پایش میگذارد و صبح تا شب یکریز برایش حرف میزند. دیگر کسی دنبال نخود سیاه نمیفرستدش. آن وقتهایی که درس دارند و زینب جلوی دست وپایشان است. وقتهایی که از سوالهای پشت سرهمش عاجز میشوند و دست به دامن من میشوند. یا الکی به هم پاسش میدهند که آبجی یا داداش کارَت دارد.
تصمیمشان که جدی شد؛ رفتم کنارشان. گفتم بچهها، عروسک نههههه!
هنوز اتاق بالا نتوانسته از بار این اسباب بازیها کمرش را صاف کند. بس که تا خرخره پر شده. هر بار که اضافهها را جمع وجور میکنم تا قدری نفس تازه کند، جایش را اسباب بازی جدید میگیرد.
باز هم همهمه شد.
مامان بذار! زینب با اسباببازی خوشحال میشه! اینجور وقتها که میشود، میروم بالای منبر! میدانم که با مخالفت، کاری از پیش نمیرود. باید از سر، ریشه را بسازم. گفتم بچه ها! زینب حالش با همان عروسکها هم خوبه. هر روز باهاشون خاله بازی میکنه. دیگه نیازی به عروسک همهکاره نیست. واقعیت آن است که نمیخواهم بهش دل ببندد. این جور عروسکها، نقش همدم دارد. باید بتواند باهاشان بازی کند و راحت ازشان دل بکند. راستش آن عروسکها در نقشِ دل خوش کنهاند. قرار است جای خواهر و برادر را پر کنند؛ به گمان پدر مادرهایی که خیال میکنند بچه با همانها حالشان خوب است. لابد هم فکر میکنند محبت را در حقشان تمام کردهاند!
بچهها، به گمونم اسب بادی براش بگیرین بهتره، هم باهاش میپره و هم به عروسکاش سواری میده. حتی فکرش را هم نمیکردم که به این راحتیها راضی بشوند. اسب بنفش بادی امشب زیر پاهای زینب جا خوش کرده. از خوشحالیاش که برایتان نگویم.
اسمش را هم از همان بدو ورودش انتخاب کرده؛ دلبر.
✍#سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها