#روایت_بخوانیم 6⃣3⃣5⃣
جهاد یا حرم | قسمت۱
محمدحسین پشتِ درِ خانه مامان، نشسته بود. از سرِ شب، مثل قرآنِ شبِ احیاء، قاب عکس پدرش را روی سر گذاشته. تازه به حرف آمده و از لای دندانهای خرگوشیاش یکبند "بابا" بیرون میریزد.
مامان عکس نوهها را روی شیشه دکور گذاشته. عکسهای ردیف شده روی دکور را میدادم دستش. عکس داداشیها خنده را روی لبهایش پهن میکرد و "داداش" را غلیظ و کشدار میگفت.
همه عکسها را کنار هم میچید تا دوباره به عکس برادرها برسد.
از صبح آنقدر نشست و برخاست کرده بودم که کمرم تیر میکشید.
چند زن، درونم فریاد میکشیدند.
زنِ جان بر لب رسیده درون، ناله میزد. یک بغل بیابان میخواست، تنها زیر نور ماه. خودش باشد و ریگهای بیابان. آنقدر بدود تا ولو شود. تنِ خستهاش را بکشد روی ریگهای سرد و گرم چشیده، تا سوزِ زخمهایش کم شود.
زنِ شکرگزار، مثل جلبکهای مرده روی دریا، مو پریشان کرده یک گوشه کز کرده بود. حوالی ساعت سه بود که نالهام درآمد. جام تحمل افتاد و هزار تکه شد. نفسم را با آهی کشیده پس دادم و چشم بستم.
زنِ واقعبین، پیچ و تابی به کمر داد و صاف نشست. دست به تنِ زخمی دیوار گذاشت. تکههای تحمل را کنار هم چسباند و خودش را آرام بالا کشید.
زیر کتری را روشن کردم تا یک لیوان چای و بیسکوییت بدهم دستِ زنِ خسته. باید بیشتر هوای دلش را داشته باشم.
پنج روز پیش بود که کوله زوارمان را خودم بستم.
✍ #سمیه_نصیری
#اربعین
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣3⃣5⃣
جهاد یا حرم | قسمت۲
آن روز، زنِ محکم، چادر به کمر بسته، ایستاده بود. میرفت و میآمد. به همهجا سرک میکشید. زیر لب ذکر میگفت و ریز میخندید. میدانست با سه بچه قدونیم قد، تنهایی ماندن سخت است ولی هیچ نگفت. لب نزد تا دل نلرزاند. سالهای قبل محمدمهدی و علی کمکحال روزهای غیبت بابا بودند.
چشمهای نمدارم را به روغن داغِ تابه داده بودم که کتلتِ تو راهشان را سرخ میکرد.
محمدحسین اِه اِه میکرد و با انگشت اشاره هر چیزی را نشانه میگرفت باید دستش میدادم. نصف شب، کاسه و بشقابِ مرغیِ مامان، بین دستهایش جابهجا میشد. از همانهایی که ممنوع هستند و خط قرمز مادرها.
مامان که همه جوره با دل محمدحسین راه میآمد کنارمان نشست:
-دختر! تو خودت کربلا نرفته اینجا کربلا داری.
حرفِ مامان بیشتر داغم کرد. دندان روی بغضهای فروخورده فشار دادم تا فروتر بروند و نریزند.
زینب از صبح دنبالِ بهانه بود. به خیالش بابا و داداشها یک خیابان بالاتر رفتهاند تا آدم بدها را بکشند. پارک را بهانه کرده بود و یکریز اشک میریخت. از پارک هم خیری نرسید. همان اول پسرک با سر به وسیلههای ورزشی خورد. پلک راستش خراش برداشت و خون افتاد. با دستمال خون روی پلک را پاک کردم و راهیِ خانه شدیم. ورمِ روی پلک بس بود تا زنِ بدبین، دهن باز کند. مدام غر بزند که با سهتا بچه پارک رفتنت چی بود؟
فاطمه دوسه متر آنطرفتر از من خوابید. دلتنگ روزهایی شده بود که توی بغلم میخوابید. نگاهش را داده بود به رختخواب فسقلیها که دو طرفم پهن بود. هوفی کرد و پشت به من خوابید. دو تا گیسِ بلند تا وسطِ کمرش رسیده بود.
ده باره و صدباره پای سینک، آب پر کردم. گلیمِ افتاده پایین سینک، خیسِ آب شدهبود. بسکه لیوان و کاسهها پر و خالی میشدند از آب.
کاری از شکلات هم برنیامد. لب گزیدم و کاکائو آوردم ولی افاقه نکرد.
باید دست به دامان زن همه فن حریف درون، بشوم. جلویِ غارِ تنهایی ایستادم و در زدم. پشت چشمی نازک کرد و جلو آمد. سر بزنگاه رسید. اینجور وقتها چوب جادویی از آستین درمیآورد.
شیشه روغن زیتون را آوردم. به منزله تیر آخر برای آرام شدن پسرک بود. به گمان اینکه دلدرد دارد، دل و کمرش را روغن مالیدم. آنقدر ماساژ دادم تا خسته شد و خوابش برد.
گوشی به دست، روی تشک ولو شدم. زنِ فالگیرِ درون، پوزخندزنان جلو آمد. نگذاشتهبودم آیندهنگری کند. زدهبودم زیر دک و پُزش. گفت:
-نگفتم، پسرهاتو نفرست؟
آنقدر ورور کرد که دلآشوبه شدم. خستگی این چند روز را روی هم گذاشتم و بقچهپیچ کردم.
عکسهایشان را تندتند باز کردم. زوم شدم روی عکس حرم آقا اباعبدلله:
- چی میشد ۷تایی میومدیم پابوست؟
حسرتی که با دندان سرِ جگر گذاشته بودم آه شد، اشک شد و شره کرد از چشمهایم.
زنِ فالگیر، سینه جلو داد و نشست. بقچه را بیصدا باز کرد. خستگیها پشت هم ردیفشده بودند.
انگشت روی صفحه کشیدم و تندتند برای همسر نوشتم:
-یعنی امام حسین برای منی که میخوام جهاد کنم نیست؟ باید بین جهاد و پیادهروی یکیو انتخاب کنم؟ باید هر سال بشینم و بچهها رو نگهدارم و حسرت بخورم؟ آخرشم نه این دنیا رو دارم نه اون دنیا.
بین چراهای رفتن و ماندن خوابم برد. صبح با گریههای محمدحسین چشم باز کردم. زنِ خسته حالش جا آمدهبود.
چشمم خورد به پیامهای جدید همسرم که
پر شده بود از شکلک گریه:
- خانوم دیشب زائر امام حسین بودی. خواب دیدم کنارمون خونه حاج اسماعیل کربلایی بودی. حتم دارم آقا ثواب زیارت برات نوشته.
کلمات جلوی چشمهایم تار میشدند و سُر میخوردند. اشک روی گونههایم را پاک کردم و نوشتم:
-بمیرم برای دل ارباب.
دیشب سرِ آقا منت میگذاشتم که چرا من که جهاد را انتخاب کردهام باید از پیادهروی محروم باشم؟
ائمه زیر منت کسی نمیروند. آقا میخواسته به من بگوید:
- ناراحت نباش، تو هم به زیارت ما اومدی.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣5⃣5⃣
ان الله لا غير ما بقومٍ حتي يغيروا ما بانفسهم | قسمت۱
حوالی ظهر بود که تلفن خانه زنگ خورد.
خانمی که پشت گوشی بود، سراغ مادرم را گرفت. وقتی مطمئن شد بزرگتری کنارم نیست، شروع کرد به پرسش سوالهایی که میشد در حکم چند جلسه خواستگاری به حساب آورد.
انگار از پشت تلفن سر تا پایم را برانداز میکرد.
وقتی پرسید "با طلبه مشکلی نداری؟" نمیدانم چه حسی درونم غلیان کرد که یک آن، خودم را مدافع حقوق روحانیون دیدم و گفتم:
-مگه طلبه چشه؟
از پشت تلفن خندید.
خیس عرق شدم. دست و پایم یخ کرد. از خجالت، شبیه جلبکهای مرده روی آب دریا، وا رفتم.
آن روز عقد خواهرم بود. مامان با دو خواهرم آرایشگاه رفتهبودند. و من ته تغاریِ خانه، رسماً شده بودم یک پا تلفنچی که راست و ریست کردن بساط عقد آبجی را مدیریت میکرد.
جای داداش خالی، یک تنه، جواب خواستگار را هم دادم.
یک لحظه حرف استاد حفظ، پیچید توی گوشهایم:
-تو یا زن طلبه میشی یا حوزه درس میخونی.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣5⃣5⃣
ان الله لا غير ما بقومٍ حتي يغيروا ما بانفسهم | قسمت۲
آن روز که استاد این را گفت؛ خوب یادم هست. چشمها را تا ابرو بالا کشیدم و نه کشداری تحویلش دادم.
هنوز دو سال مانده بود تا دیپلم بگیرم رفتم برای حفظ. قید درس و مدرسه را زدم. بهایش میارزید به یکسال عقب افتادن.
درست سال بعدش، به قول بچههای مدرسه، فاز مثبت برداشته بودم؛ حالا نه انقدری که یکهو با آن تیپ و قیافه، بشوم همسر طلبه. دروغ چرا؛ حتی تا قبل از حفظ، دیدِ خوبی به قشرشان هم نداشتم.
آن روزها، غرق بودیم توی دنیای نوجوانی.
دنیایی که سر و تهش را میزدی؛ دغدغهای جز رنگ مُد سال و ست بودن لباسها، پیدا نمیکردی.
پس چه نیرویی حالا کنارم بود و من را سمت زندگی با طلبه هُل میداد؟
شاید دعاهایم به استجابت نزدیک شده بود. همانهایی که در سجده خواسته بودم. آن روز اولین دعای امّ داوود عمرم بود که میخواندم. خواستم همسرم کسی بشود که بلدِ راه، باشد.
مخالفتها تمامی نداشت. با هر روشی، مخالفتشان را نشان میدادند. سردمدار تمام مخالفان هم خودِ داداش بود. به قول خودش، آن حفظِ یکساله کار خودش را کرد. به خیالشان بعد دیپلم، پشیمان میشوم.
هر کسی باخبر میشد تعجب چاشنیِ مخالفتهایش بود. تو با طلبه؟ تقریباً سوال مشترک همهشان شده بود.
"آبتان که در یک جوی نمیرود" را با دلسوزی ادا میکردند. حرفها در فضا دور میچرخید؛ به در و دیوارها میخورد ولی در گوشِ سرتق من، نمیرفت. آخر هم زورشان نرسید.
حتم دارم کار خودشان بود. ائمه را میگویم.
دهانها دیگر به مخالفت نمیچرخید.
امام زمان، بدجوری هوایم را داشت. از همان سال که حفظ قرآن رفتم؛ با امام، قرار و مدار گذاشتم. دست غرورم را گرفتم و زمین زدمش. شدم همان دختری که بابا میخواست.
درست دو هفته بعد از عقد آبجی، نشستم سر سفره عقد. با همان طلبهای که فانوس به دست، راه بلدم شده بود.
آن موقع بود که "ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم" برایم ملموس شد.
خدا سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد. مگر اینکه خودشان تغییر بدهند.
محرم که شدیم؛ آبجی نشست کنارم. زیر گوشم حرفی زد و دوتایی ریز خندیدیم.
-اون بادوم دوقلو کار خودشو کرد.
بادام را از سفره برداشته بود؛ به نیت تبرکی. در همان جشنی که به مناسبت ازدواج دختر پیامبر و پسر عمویش ترتیب داده بودند.
جشن بزرگی که سفرهاش رنگین بود.
بادام دوقلو بود. آبجی یکی از بادامها را داده بود به من و گفتهبود:
-این قل هم سهم تو.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
🏴 امروز پرچم نام و پیام حسین بن علی(ع) در بلندترین نقطه از تاریخ بشریت به اهتزاز درآمده، ما نزدیک قل
:______________🎉🎉🎉🎉🎉__________
سلام به عزیزان همراه،
عیدتون مبارک💐
همانطور که قول داده بودیم
امروز نوبت رسیده به اعلام برگزیدگان دومین سوگواره سفیران حسینی
روایت برگزیده این دوره،
✍ روایت بیواژه از خانم #فاطمه_رجبی است.
اما چهار روایت دیگر هم قابل تقدیر بودند:
✒روایت جهاد یا حرم از خانم
#سمیه_نصیری
✒ روایت کفر نعمت را از کفم بیرون کرد از خانم #زهرا_نجفییزدی
✒ روایت روزهای خنکی که در راهند از خانم
#فاطمهسادات_حاجیباباییان
✒ روایت خدمت از خانم #فاطمهسادات_حسینی
ضمن تبریک به این عزیزان، امیدواریم قلمهایشان در مسیر تبیین حق و راه اهل بیت علیهمالسلام همواره بدرخشد.
__________🎉🎉🎉🎉🎉_____________
#سوگواره_سفیران_حسینی
#مسابقه
#با_اربعین_تا_ظهور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣6⃣5⃣
لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین... | قسمت۱
حاصل تک و توک هلوهای جامانده روی درختهای باغ، شده یک سبد هلو که دو روز است گوشه راهرو جاخوش کرده. آخر سر، امروز با چشمهایی که به زور باز شدهبودند رفتم سر وقتشان. هلوها را ریختم توی تشت استیل و بلورهای درشت نمک را خالی کردم. کف دستم را تکان دادم تا نمک حل شود. هلوها را تکتک زیر دستهایم رد کردم و خاک و برگها را جدا کردم.
درست هفته قبل، هر چه هلو بود را دادم به مامان. سپردم هر کار میخواهد بکند. حال و حوصله نداشتم بنشینم پای جداسازی. فکر اینکه بخواهم از وسط قاچ خوردهشان را با هزار زحمت خشک کنم کلافهام میکرد، آن هم زیر آفتاب کمجان پاییزی، که اگر مرحمت میکرد و خودش را از لای مسقفهای ایرانیت حیاط، به زور میکشاند روی پَر هلوها.
از همان شب قبل که حرف کمک به لبنان شد، معادلههای ذهنیام، شکل جدیدی گرفت. همسرم تکه نانی خشک و خامه را را داد دست محمدحسین و گفت:
-اگه راه باز بشه و آقا اذن ورود بده منم میرم.
همیشه آرزو داشتم یکی بشوم شبیه مادر شهید معماریان. با اینکه تا به حال ندیدمش، ولی بارها خودم را در قالبش تصور کردهام. بارها خانهام را سنگری تصور کردهام که به جای توپ و تفنگ، پر باشد از شیشههای ترشی و مرباهای خانگی که با ملحفه و لباسهای رفو شده فرستاده میشوند خط مقدم.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣6⃣5⃣
لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین... | قسمت۲
گاهی هم خودم را شبیه ننهعلی میبینم که علی و امیر را خودش راهی جبهه کردهبود.
حالا این منم که نشستهام چاقو میزنم زیر هلوها. ممکن است آذوقه سفر مردهای خانه خودم شود یا برود در جیره سربازهای مقاومت. با هر ضربهای که میزنم قلبم ضرب میگیرد و تندتر میزند.
بحث رفتن از جایی گل کرد که فیلمی از چند آخوند با لباس رزم را نشان داد. عمامه به سر و کوله به دوش، به صورت نمادین آمده بودند فرودگاه امام تا اعلام آمادگیشان را علنی کنند.
پسرها زورآزمایی میکردند و قدرت بازویشان را به رخ میکشیدند:
- بابا بره ماهم میریم.
لابد به خیال همسرم بزرگتر شدهام که بی حرف پسو پیش، از رفتنشان میگفت.
میدانستم همهاش حرف است و هنوز حکم جهاد برای حضور در میدان صادر نشده، ولی باید آماده بود. آن هم در روزگاری که مسافت تنها با علم فیزیک تعریف شدهاست.
دل فاصله و فرسنگ حالیاش نیست. یکآن میبینی صبر و غیرت روی دور تندش میرود و دغدغه دفاع از مظلوم، همهگیر میشود.
امروز که مامان پشت تلفن، بغض کرد از شهادت آن همه مردم بیگناه، صدا صاف کردم و پریدم وسط حرفهایش که آقا محسنم دوست داره بره. چشمهای ریز کردهاش پشتِ عینک، آن طرف گوشی هم معلوم بود.
-هنوز نه به داره نه به باره. هنوز فرمان جهاد صادر نشده، اونوقت شما حرف جنگ و جهاد میزنید؟ پنج تا بچه رو به امان خدا وِل کنه بره کجا؟
همه آن حرفهایی که نمیدانم در مقام عمل هم محکم خواهند بود یا نه را ردیف کردم:
- مگه زمان جنگ فقط بیبچهها و کمبچهها میرفتن؟
-فرق داشت مامان، اون موقع همه وظیفه داشتن
برن. مجبور بودن.
سینی به دست، کف آشپزخانه ولو شدهام و به حرفهای مادر فکر میکنم. راستیراستی آنقدر بزرگ شدهام؟ یا هیجان دویده توی دلم؟
همسرم گفت وقتش که برسد دوست دارم بندِ پوتینهایمان را خودت ببندی! دل صاحب مردهام بدجوری میزند. دیشب، این ترسها کجا لم دادهبود که حالا سایه سنگینش را انداخته روی دلم.
درست است که غمِ ۸ سال پیش هنوز جگرم را میسوزاند. همان شب که آمد نشست کنارم و دستهایم را لای دستهای مردانهاش پنهان کرد. دلدل کرد بگوید. دست کشید روی ریشها و توی مشتش جا داد.
-منم میخوام برم. گفتن میرم کنار دست حاج قاسم. روحالله واسطه شده. قراره بشم امام جماعتشون.
مخالفتم که به جایی نرسید؛ از پدرش خواستم حقّ ولاییاش را علم کند و بگوید نه.
نه محکم پدرش و کنایههای اطرافیان، مثل تکههای آجر پرت شد توی صورتش. نرفت و ماند کنارمان. همه این مدت، نفس لوامه رهایم نکرده. تا حرف از شهید و شهادت میشود؛ باز هم سر میرسد و با زخمهایش دلم را میچلاند. آخر این نفس سرزنشگر، عشق و دلتنگی، سرش نمیشود؟
پشتم بدجوری تیر میکشد.
حواسم باید به هلوها باشد که کپک نزنند.
مثل این دل، که تا به حال خود رها کنی؛ از ریخت و قیافه میافتد. دیر بجنبم مگسها میافتند به جان هلوها. نکند باز هم خاری شوم بیخ گلویشان؟
باید از امشب روی نفسم کار کنم. خوب است تا دیر نشده ذکر یونسیه بگیرم.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 1️⃣1⃣6️⃣
هدیه تولد | قسمت۱
دیشب علی ساعت به ساعت آلارم میزد. سه ساعت دیگر، دختر کوچولویی به جمعمان
اضافه میشود.
دوساعت دیگر از راه میرسد.
تنها یک ساعت دیگر مانده. با نگاهش انگار عقربهها را هل میداد. تا عقربهها، پاهایشان را روی ۱۲ جفت کردند، علی جیغ کشید و زینب را توی بغلش جا داد. چنان ذوقی کرده بود که خندهام گرفت. هرکس نداند خیال میکند راستی راستی تازه از زایشگاه آمده.
دل به دلش دادهبود، آن هم نصفه شبی.
توپ میانداخت جلوی پاهایش. زینب اما بر خودش مسلط بود. حالا قیافه ای جدی به خودش گرفته بود و به قول علی شوتهای رونالدویی میزد.
فاطمه گفت:《زینب سه سالش شده! پس چرافرقی نکرده؟ چرا هنوزم بچه گونه حرف میزنه؟》 گفتم: توقع داری یک شبه قدش بلندتر بشه؟ یا اینکه بتونه نقاشی بکشه؟
علی گفت:《خیلی هم تغییر کرده! خودم چند روزه دارم فوتبال یادش میدم! چقدر خوش به حالشه که داداشش فوتبالیسته!》
✍#سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 1⃣1️⃣6️⃣
هدیه تولد | قسمت۲
محمدحسین هم این وسط لای دستوپایشان داشت چهار دستوپا میرفت. نیم وجبی قاتی بازیشان، دنبال توپ است.
داشتم فکر میکردم که اگر زینب تنها بود، از کجا قرار بود فوتبال یاد بگیرد؟ حالا نه فوتبال! مگر چقدر میشد ببرمش پارک وخانه بازی؟
آخر دلش همبازی میخواست.
همانی که وقتی چشمهایش را باز میکند، صدایش توی اتاق پیچیده و وقتی شب بخواهد چشمهایش را ببندد از آرزوهایشان برای هم بگویند. اینکه مدام قرار بگذارند، برنامه بریزند برای فردایشان، قهر کنند و زود یادشان برود و آشتی کنند. از ته دلشان بخندند و دلشان غنج برود برای با هم بودنشان. برای آن نقشههای قایمکی، دور از چشم مامان. که حرفشان را یکی بکنند. درسهایشان را تند تند بخوانند. و برای بعضیشان راه در رو پیدا بکنند. بلکه اینجوری مامان را دور بزنند. شاید بتوانند یک ساعت بیشتر پلی فایو بازی کنند. محمدمهدی و علی و فاطمه خوابیده بودند بغل هم. هرکدام روی تخت خودشان. چشمهایشان روی هم بود ولی الکی خودشان را به خواب زده بودند. منتظر بودند زینب بخوابد. میخواستند به قول خودشان، سورپرایزش بکنند. هر سهتاشان نظرشان روی اسباب بازی بود.
آنقدر چه بخریم چه نخریم کردند، تا نظرشان یکی شد.
عروسک همه کاره. چقدر هم انتخابشان، بهشان چسبیده بود. حس کردم از خود زینب خوشحالتر هستند. حرفهایشان لابه لای حرفهای هم گم میشد. از تصوراتشان برای هم میگفتند. اینکه هم قد خودش باشد. عروسکی که بشود پوشکش کرد. غذا دهانش گذاشت. چندکلمهای هم حرف برایش بزند. لابد زینب روی پایش میگذارد و صبح تا شب یکریز برایش حرف میزند. دیگر کسی دنبال نخود سیاه نمیفرستدش. آن وقتهایی که درس دارند و زینب جلوی دست وپایشان است. وقتهایی که از سوالهای پشت سرهمش عاجز میشوند و دست به دامن من میشوند. یا الکی به هم پاسش میدهند که آبجی یا داداش کارَت دارد.
تصمیمشان که جدی شد؛ رفتم کنارشان. گفتم بچهها، عروسک نههههه!
هنوز اتاق بالا نتوانسته از بار این اسباب بازیها کمرش را صاف کند. بس که تا خرخره پر شده. هر بار که اضافهها را جمع وجور میکنم تا قدری نفس تازه کند، جایش را اسباب بازی جدید میگیرد.
باز هم همهمه شد.
مامان بذار! زینب با اسباببازی خوشحال میشه! اینجور وقتها که میشود، میروم بالای منبر! میدانم که با مخالفت، کاری از پیش نمیرود. باید از سر، ریشه را بسازم. گفتم بچه ها! زینب حالش با همان عروسکها هم خوبه. هر روز باهاشون خاله بازی میکنه. دیگه نیازی به عروسک همهکاره نیست. واقعیت آن است که نمیخواهم بهش دل ببندد. این جور عروسکها، نقش همدم دارد. باید بتواند باهاشان بازی کند و راحت ازشان دل بکند. راستش آن عروسکها در نقشِ دل خوش کنهاند. قرار است جای خواهر و برادر را پر کنند؛ به گمان پدر مادرهایی که خیال میکنند بچه با همانها حالشان خوب است. لابد هم فکر میکنند محبت را در حقشان تمام کردهاند!
بچهها، به گمونم اسب بادی براش بگیرین بهتره، هم باهاش میپره و هم به عروسکاش سواری میده. حتی فکرش را هم نمیکردم که به این راحتیها راضی بشوند. اسب بنفش بادی امشب زیر پاهای زینب جا خوش کرده. از خوشحالیاش که برایتان نگویم.
اسمش را هم از همان بدو ورودش انتخاب کرده؛ دلبر.
✍#سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣6⃣
آتشِ توقع | قسمت۱
قرآن خدا غلط میشد همین یک شب خودش محمدحسین را میخواباند؟ خیرسرم استراحت مطلق بودم.
فیلم از جدول فرآیندی روی تخته خلاص میشود، گوشی را میگذارم. فاطمه خسته از چند بار توضیح درس روی تخته، همانجا یله میشود. با پا، دفتر و دستکهایش را میکشانم کنج دیوار. محمدحسین را میبرم کنار ننو. زینب از جلوی یخچال داد میزند:"مامانی گشنمه!"
پسرک خودش را پس میکشد و از زیر دستم درمیرود. اللهاکبری میگویم و میروم سمتشان. دست میکشم طرف قابلمه سوپ، که یکی پسِ ذهنم میگوید؛ حتی یک کیلو هم بلند نکن!
میخواهم داد بکشم. اگر این کمردرد حالا حالاها مهمانم باشد چه کنم؟!
دست به کمر، طول پذیرایی و آشپزخانه را چندباری گز میکنم. دور میچرخم و با چشم، تمام قد و هیکل مبلها را زیرورو میکنم، تا لباس کثیفی از نظرم دور نیفتاده باشد. لباسهای سفید و روشن را جمع کردهام یک گوشه. چشمم میخورد به کابینتها. سفت دست میکشم رویشان. زبریِ لکهها زیر دستم میرود. دست میبرم سمت اسکاچ، که یادم میآید خم و راست شدن قدغن شده برایم. ۲۴ ساعتم پر نشده هنوز. ظهر که از مطب یکراست ولو شدم توی تخت، علی سمتم آمد. لبهایش از خنده کش آمده بود و با دوتا دندان نیش کجشده روی بغلی نگاهم کرد.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣6⃣
آتشِ توقع | قسمت۲
- مامانی خیلی خوشبهحالت شده!
چرخیدم روی دندهی راست و سر تکان دادم. با لبهای چفت شده و ابروهای تو هم کشیده.
از تعجبم بیشتر خندید:" یک روز کامل وقت داری کتاب بخونی! "
بیراه نمیگفت. فرصت طلایی به این میگویند. پوزخندی زدم: "ها! از اون لحاظ".
دکمهی لباسشویی را میزنم. آب با فشار پرتاپ میشود روی تن لباسها. یک دست میگردند و میایستند. محمدحسین موتورش را سر دست گرفته، میدود سمتم. صدای زینب را از توی دستشویی میشنوم که پشت هم سوال میپرسد. سوالهایی که یک روزی پیچاندم یا فراموش کرده بوده بپرسد.
توقع دارم بیدار شود و بیاید کمکم. تو بگو یک تکان ریز. حتی دندهبهدنده هم نمیشود که یقین کنم زندهاست. چهارپایهی آهنی را با نوک پا میکشم سمت دستشویی. مینشینم رویش. شستن دخترک با جواب دادن یکی درمیان سوالهایش از یادم میبرد که دکتر تاکید کرد ۲۴ ساعت فقط بخوابم. جز قضای حاجت و نمازهای نشسته و آرام.
نفس کمجانی پس میدهم: "خدایا خودت بهخیر بگذرون"
قلقل سماور بلند شده. پیچ را میگذارم روی کم، جوری که تا صبح دوام بیاورد. یک لیوان چای تازهدم میخواهم با سوهان هلیِ مامان. چایخوران دو فسقلی، هوس چای را همانجا میخشکاند. چند وقت میشود که یک چایِ بدون نکن و نریز نخوردهام.
آنروز که راضیه را بعد چند ماه دیدم بغلم کرد. از شروع دورهای گفت که مدتها منتظرش بودم. ساعت و روز کلاس را بهانه کردم. زل زد توی چشمهایم و لحن صدایش را محکم کرد:" تو خیلی خودتو اذیت میکنی دختر! بچهها رو بذار برو!"
دستم را از لای دستهایش بیرون کشیدم: " آخه با ساعت کلاس آقام تداخل داره!"
پوفی کرد و گیرهی روسریاش را محکمتر کرد:"من روزی یکی دو ساعت واسه خودمم. بچهها رو میذارم پیش سعید! میرم جایی که حالمو خوب کنه"
کاسهی سوپ را از فر بیرون میکشم و با دو تا قاشق مینشینم کنار پنجره. نور از کنار پرده افتاده روی پیچکها که خودشان را کش دادهاند و سرک کشیدهاند روی میز و نردهها.
چرا همه برای خودشان وقت میگذارند الا من؟
فکر و خیالها پیچک شدهاند افتادهاند به جان اعتقاداتم. گلوی فطرتم را چسبیدهاند. همان چیزی که از من یک زن صبور و قوی ساخته.
صدای دینگدینگ میکشاندم لب ماشین.
کاش دستگاهی پیدا میشد این افکار را بریزم تویش، ببرد بشوید و سفید و یکدست تحویلم بدهد.
تیشرت کرمرنگ محمدمهدی را بیرون میکشم و آویزان میکنم. انقدر تا خرخره فرورفتهام در کارهای خانه، که گاهی یادم میرود خودم هم هستم.
گاهی که خستگی به جانم شتک میزند؛ میگویم هیس! فکر بچه بعدی را نکن!
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣6⃣
آتشِ توقع | قسمت۳
هر چه بلدم از بد و بیراهها، حوالهی خودم میکنم. به همان خصلتهایی که خدا در وجود زنانهام گذاشته و من بهشان دلخوش بودهام که در این رنگ و لعاب زمانه، ماندهاند در لاک خودشان.
بعضی حرفها ارزشش، یکبار شنیدن نیست. اینجوری انگار حق مطلب ادا نمیشود. باید قاب بگیریشان و بگذاریجلوی چشم.
آنروز که خانم محمدی، جلسهی دورهمی مجازی را گرفته بود توی دستش و یک تنه میراند؛ خندیدم. به نظرم مسخره میآمد، اینکه گل بگیری برای خودت. مثلا یکجور تشویق، که در نظر من، یک خودتحویلگیری بود که اصلا مزه نداشت.
نگاهم میچسبد به گلهای روی ظرفِ پلاستیکیِ چای. چند رنگ بودنشان توی ذوق میزند. گفت:《 برای حال خوب داشتن، نیازی به تفریح و مهمانی و خرجهای آنچنانی نیست. حال خوبکنها صرفا بیرونی نیستند؛ از خودتان شروع کنید. وقت بگذارید برای خودتان. به خیال خودتان از خود گذشتهاید؛ حتما توقع مدال هم دارید. با این فرمان پیش بروید، یکروز چشم باز میکنید و میبینید در باتلاق حسرتها فرورفتهاید.》
چند ماه یا اصلا چند سال است که دلم یک پاسماوری و جاادویهای چوبی میخواهد؟
بعد کلی گشتن توی فضای مجازی، دستِ آخر، یکی را پسند کردم که هم با سرویس چاقو و کفگیر ملاقهها ست باشد و هم پولش از جیب همسر نزند بیرون!
خانم محمدی خندید و گفت گاهی برای خودش یک گلدان کوچک کاکتوس میخرد. گاهی هم هوس میکند و خودش را به صرف یک برش از کیک کاکائویی و یک فنجان چای مهمان میکند. همین یک حرکت ساده، عجیب حال خوشی به آدم تزریق میکند که تا مدتها حالت خوب است.
آن روز که سرویس چینی آبجی را دیدم یادم هست. در دلم، "اینها همهاش تجمل است" ای گفتم. بعد هم جوری که فقط خودم شنیدم گفتم: با همان ظروف ساده قند و چای هم میشود خوشبخت بود.
سکوت مجلس را غنیمت دانسته بود و ادامه داد: 《با همین کارهای به ظاهر ساده، میشود قدّ ده جلسه روانکاوی سبک شد. از خودگذشتگی که زیاد شد، پشت بندَش توقع میآید. یکجوری خودش را جا میکند که نمیفهمی یکهو از کجا پیدایَش شد.》
دروغ چرا! چند باری پول خریدشان هم جور شدهاست؛ اما هر بار به خودم نهیب زدهام که ضروری نیست. بگذار این پول به زخم دیگری برسد.
حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم بد هم نیست. مثل اینکه زیر چتر حال خوبت قدم بزنی زیر باران و خیس هم نشوی!
نگاهم را میدهم کمی آنطرفتر. کنار بخاری. جایی که نانآور خانهام از خستگی در خودش جمع شده. مگر از صبح دنبال یللی تللی بوده که انقدر شاکیام من؟ ناسلامتی از خروسخوان روی پا بوده.
باید یک جدول درست کنم؛ یک لیست از کارهای حالخوبکن را بنویسم و شمارهگذاری کنم. دیر و زود شدنشان هم به فراخور شرایط دستهبندی بشوند. صدر لیست هم بشود از آنِ سرویس کوچکِ حال خوبکنِ آشپزخانه.
یاد حدیث امام صادق میافتم: بهترین راحتی و آسودگی، بیتوقعی از مردم است.
کافیست حال دلت خوب باشد؛ آنوقت با طناب توقع نمیافتی تَهِ چاه!
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها