eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
455 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
3 فایل
اینجا؛ روایت حرف اول را می‌زند با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین. ✍جای قلم شما خالیست؛ تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد. پس همراه شوید و روایت کنید📝 🧕دریافت روایت‌های شما: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع
مشاهده در ایتا
دانلود
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
🏴 امروز پرچم نام و پیام حسین بن علی(ع) در بلندترین نقطه از تاریخ بشریت به اهتزاز درآمده، ما نزدیک قل
:______________🎉🎉🎉🎉🎉__________ سلام به عزیزان همراه، عیدتون مبارک💐 همان‌طور که قول داده بودیم امروز نوبت رسیده به اعلام برگزیدگان دومین سوگواره‌ سفیران حسینی روایت برگزیده این دوره، ✍ روایت بی‌واژه از خانم است. اما چهار روایت دیگر هم قابل تقدیر بودند: ✒روایت جهاد یا حرم از خانم ✒ روایت کفر نعمت را از کفم بیرون کرد از خانم ✒ روایت روزهای خنکی که در راهند از خانم ✒ روایت خدمت از خانم ضمن تبریک به این عزیزان، امیدواریم قلم‌هایشان در مسیر تبیین حق و راه اهل بیت علیهم‌السلام همواره بدرخشد. __________🎉🎉🎉🎉🎉_____________ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
:______________🎉🎉🎉🎉🎉__________ سلام به عزیزان همراه، عیدتون مبارک💐 همان‌طور که قول داده بودیم امر
روایت《خدمت》نوشته‌ی خانم فاطمه سادات حسینی، روایت تقدیر شده در سوگواره سفیران حسینی: 6⃣5⃣5️⃣ روایت خدمت روغن به دست روبه رویش نشستم، بعد از پنج سال مادر صدا کردن اولین بار بود میخواستم پاهایش را از درد خستگی نجات دهم. نمی‌دانم چرا در طول این پنج سال سراغ خستگی پاهایش نرفته بودم. با اینکه بارها آخر شب بی رمق از پادرد برایمان گفته بود. اما اکنون با خوشحالی فرصت خادمی را غنمیمت می‌شماردم. بعد از آرام گرفتن پاها نوبت لباس های کثیف می رسید، لباس ها را برداشتم از موکبی که مکان استراحت بود و از ماشین لباسشویی محروم، خارج شدم. از کوچه خاکی بیرون زدم پایم رسید روی آسفالت خیابان، چشمم نمی‌دانم برای چندین بار به اسم موکب دمعه رقیه خورد. وسط آفتاب داغ آب دوغ خیار خنکشان مشتری داشت. کنارش برای خانم ها مکانی که دورتا دورش پوشیده بود و سقفش آسمان درست کرده بودند. یک ماشین لباسشویی و چند تشک برای ماساژ. تمام خانم های خادم به وطن برگشته بودند. امام حسین علیه السلام دو روز بیشتر مرا خواسته بود برای کنیزی، دوست نداشتم هیچ لحظه ای را از دست دهم. البته قطعی آب و برق ساعت ها مرا محروم می‌ساخت. لباس های موکبی که مکان استراحت بود جمع آوری می‌کردم، گرد و غباری که برایم مقدس بود می‌شستم. لباس های شسته شده را همراه با کاغذی که نذر نوشتن اسامی شده بود داخل پلاستیک می گذاشتم و تحویل تن های خسته می‌دادم. لباس های مادرهمسرم را مهمان ماشین لباسشویی دو قلو کردم. دوباره غرق در این فکر شدم چرا با اینکه یکسالی است ماشین لباسشویی خانه اش خراب است هیچگاه لباس هایش را نشسته ام. نگاهم چرخید دور موکب و دلم هوای شب های شلوغی را کرد که خادم ها مشغول ماساژ و شستن لباس ها بودند. نگاهم در نقطه ای که برچسب پرچم فلسطین افتاده بود متوقف شد، یاد بادکنک های رنگی افتادم که با برچسب ها رنگی تر می شدند، و با کمک دست های پسر سه ساله ام به دست کودکی دیگر سپرده می‌شدند. بیشتر دوست داشتم مشغول ماساژ کف پا باشم، روزها با خودم کلنجار رفته بودم تا دلم عقلم را راضی کند به این عمل، به نظرم چندش آور بود، جرات ندارم میان دوستان مذهبی ام این را بیان کنم من حتی با بوسیدن ضریح هم مشکل دارم، اصلا دوست دارم روزی بگویند احادیثی که در مورد نیم خورده مومن روایت شده اند سند معتبری ندارند. من تصمیم خود را گرفته بودم، میخواستم کاری که برایم سخت تر است را انجام دهم، پیاده روی اربعین تنها مکان و زمانی بود که قوانین مرا می‌شکست و دلم را به دل های مومنین نزدیک. پسرم و همسرم همچون غریق نجات سررسیدند و مرا از غرق شدن در افکارم نجات دادند. پسرم شلنگ به دست رفت بالای چهارپایه و بالاسر ماشین لباسشویی ایستاد. مداحی «نیومدم بازی کنم من اومدم نوکری» در ذهنم شروع به پخش شد. همراه لباس های شسته شده راهی مکان استراحت مادرهمسرم شدم. لباس ها را تحویل دادم برایم مشتری پیدا کرده بود، لباس های چرک را خریدار شدم و رفتم سمت موکب خدمت. تصمیم گرفتم خط خدمت را امتداد دهم تا خانه مان، خانه مادرم، خانه مادرهمسرم و تمام خانه های مؤمنین. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
روایت《خدمت》نوشته‌ی خانم فاطمه سادات حسینی، روایت تقدیر شده در سوگواره سفیران حسینی: 6⃣5⃣5️⃣ روایت خدمت روغن به دست روبه رویش نشستم، بعد از پنج سال مادر صدا کردن اولین بار بود میخواستم پاهایش را از درد خستگی نجات دهم. نمی‌دانم چرا در طول این پنج سال سراغ خستگی پاهایش نرفته بودم. با اینکه بارها آخر شب بی رمق از پادرد برایمان گفته بود. اما اکنون با خوشحالی فرصت خادمی را غنمیمت می‌شماردم. بعد از آرام گرفتن پاها نوبت لباس های کثیف می رسید، لباس ها را برداشتم از موکبی که مکان استراحت بود و از ماشین لباسشویی محروم، خارج شدم. از کوچه خاکی بیرون زدم پایم رسید روی آسفالت خیابان، چشمم نمی‌دانم برای چندین بار به اسم موکب دمعه رقیه خورد. وسط آفتاب داغ آب دوغ خیار خنکشان مشتری داشت. کنارش برای خانم ها مکانی که دورتا دورش پوشیده بود و سقفش آسمان درست کرده بودند. یک ماشین لباسشویی و چند تشک برای ماساژ. تمام خانم های خادم به وطن برگشته بودند. امام حسین علیه السلام دو روز بیشتر مرا خواسته بود برای کنیزی، دوست نداشتم هیچ لحظه ای را از دست دهم. البته قطعی آب و برق ساعت ها مرا محروم می‌ساخت. لباس های موکبی که مکان استراحت بود جمع آوری می‌کردم، گرد و غباری که برایم مقدس بود می‌شستم. لباس های شسته شده را همراه با کاغذی که نذر نوشتن اسامی شده بود داخل پلاستیک می گذاشتم و تحویل تن های خسته می‌دادم. لباس های مادرهمسرم را مهمان ماشین لباسشویی دو قلو کردم. دوباره غرق در این فکر شدم چرا با اینکه یکسالی است ماشین لباسشویی خانه اش خراب است هیچگاه لباس هایش را نشسته ام. نگاهم چرخید دور موکب و دلم هوای شب های شلوغی را کرد که خادم ها مشغول ماساژ و شستن لباس ها بودند. نگاهم در نقطه ای که برچسب پرچم فلسطین افتاده بود متوقف شد، یاد بادکنک های رنگی افتادم که با برچسب ها رنگی تر می شدند، و با کمک دست های پسر سه ساله ام به دست کودکی دیگر سپرده می‌شدند. بیشتر دوست داشتم مشغول ماساژ کف پا باشم، روزها با خودم کلنجار رفته بودم تا دلم عقلم را راضی کند به این عمل، به نظرم چندش آور بود، جرات ندارم میان دوستان مذهبی ام این را بیان کنم من حتی با بوسیدن ضریح هم مشکل دارم، اصلا دوست دارم روزی بگویند احادیثی که در مورد نیم خورده مومن روایت شده اند سند معتبری ندارند. من تصمیم خود را گرفته بودم، میخواستم کاری که برایم سخت تر است را انجام دهم، پیاده روی اربعین تنها مکان و زمانی بود که قوانین مرا می‌شکست و دلم را به دل های مومنین نزدیک. پسرم و همسرم همچون غریق نجات سررسیدند و مرا از غرق شدن در افکارم نجات دادند. پسرم شلنگ به دست رفت بالای چهارپایه و بالاسر ماشین لباسشویی ایستاد. مداحی «نیومدم بازی کنم من اومدم نوکری» در ذهنم شروع به پخش شد. همراه لباس های شسته شده راهی مکان استراحت مادرهمسرم شدم. لباس ها را تحویل دادم برایم مشتری پیدا کرده بود، لباس های چرک را خریدار شدم و رفتم سمت موکب خدمت. تصمیم گرفتم خط خدمت را امتداد دهم تا خانه مان، خانه مادرم، خانه مادرهمسرم و تمام خانه های مؤمنین. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
روایت《خدمت》نوشته‌ی خانم فاطمه سادات حسینی، روایت تقدیر شده در سوگواره سفیران حسینی: 6⃣5⃣5️⃣ روایت خدمت روغن به دست روبه رویش نشستم، بعد از پنج سال مادر صدا کردن اولین بار بود میخواستم پاهایش را از درد خستگی نجات دهم. نمی‌دانم چرا در طول این پنج سال سراغ خستگی پاهایش نرفته بودم. با اینکه بارها آخر شب بی رمق از پادرد برایمان گفته بود. اما اکنون با خوشحالی فرصت خادمی را غنمیمت می‌شماردم. بعد از آرام گرفتن پاها نوبت لباس های کثیف می رسید، لباس ها را برداشتم از موکبی که مکان استراحت بود و از ماشین لباسشویی محروم، خارج شدم. از کوچه خاکی بیرون زدم پایم رسید روی آسفالت خیابان، چشمم نمی‌دانم برای چندین بار به اسم موکب دمعه رقیه خورد. وسط آفتاب داغ آب دوغ خیار خنکشان مشتری داشت. کنارش برای خانم ها مکانی که دورتا دورش پوشیده بود و سقفش آسمان درست کرده بودند. یک ماشین لباسشویی و چند تشک برای ماساژ. تمام خانم های خادم به وطن برگشته بودند. امام حسین علیه السلام دو روز بیشتر مرا خواسته بود برای کنیزی، دوست نداشتم هیچ لحظه ای را از دست دهم. البته قطعی آب و برق ساعت ها مرا محروم می‌ساخت. لباس های موکبی که مکان استراحت بود جمع آوری می‌کردم، گرد و غباری که برایم مقدس بود می‌شستم. لباس های شسته شده را همراه با کاغذی که نذر نوشتن اسامی شده بود داخل پلاستیک می گذاشتم و تحویل تن های خسته می‌دادم. لباس های مادرهمسرم را مهمان ماشین لباسشویی دو قلو کردم. دوباره غرق در این فکر شدم چرا با اینکه یکسالی است ماشین لباسشویی خانه اش خراب است هیچگاه لباس هایش را نشسته ام. نگاهم چرخید دور موکب و دلم هوای شب های شلوغی را کرد که خادم ها مشغول ماساژ و شستن لباس ها بودند. نگاهم در نقطه ای که برچسب پرچم فلسطین افتاده بود متوقف شد، یاد بادکنک های رنگی افتادم که با برچسب ها رنگی تر می شدند، و با کمک دست های پسر سه ساله ام به دست کودکی دیگر سپرده می‌شدند. بیشتر دوست داشتم مشغول ماساژ کف پا باشم، روزها با خودم کلنجار رفته بودم تا دلم عقلم را راضی کند به این عمل، به نظرم چندش آور بود، جرات ندارم میان دوستان مذهبی ام این را بیان کنم من حتی با بوسیدن ضریح هم مشکل دارم، اصلا دوست دارم روزی بگویند احادیثی که در مورد نیم خورده مومن روایت شده اند سند معتبری ندارند. من تصمیم خود را گرفته بودم، میخواستم کاری که برایم سخت تر است را انجام دهم، پیاده روی اربعین تنها مکان و زمانی بود که قوانین مرا می‌شکست و دلم را به دل های مومنین نزدیک. پسرم و همسرم همچون غریق نجات سررسیدند و مرا از غرق شدن در افکارم نجات دادند. پسرم شلنگ به دست رفت بالای چهارپایه و بالاسر ماشین لباسشویی ایستاد. مداحی «نیومدم بازی کنم من اومدم نوکری» در ذهنم شروع به پخش شد. همراه لباس های شسته شده راهی مکان استراحت مادرهمسرم شدم. لباس ها را تحویل دادم برایم مشتری پیدا کرده بود، لباس های چرک را خریدار شدم و رفتم سمت موکب خدمت. تصمیم گرفتم خط خدمت را امتداد دهم تا خانه مان، خانه مادرم، خانه مادرهمسرم و تمام خانه های مؤمنین. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
روایت《خدمت》نوشته‌ی خانم فاطمه سادات حسینی، روایت تقدیر شده در سوگواره سفیران حسینی: 6⃣5⃣5️⃣ روایت خدمت روغن به دست روبه رویش نشستم، بعد از پنج سال مادر صدا کردن اولین بار بود میخواستم پاهایش را از درد خستگی نجات دهم. نمی‌دانم چرا در طول این پنج سال سراغ خستگی پاهایش نرفته بودم. با اینکه بارها آخر شب بی رمق از پادرد برایمان گفته بود. اما اکنون با خوشحالی فرصت خادمی را غنمیمت می‌شماردم. بعد از آرام گرفتن پاها نوبت لباس های کثیف می رسید، لباس ها را برداشتم از موکبی که مکان استراحت بود و از ماشین لباسشویی محروم، خارج شدم. از کوچه خاکی بیرون زدم پایم رسید روی آسفالت خیابان، چشمم نمی‌دانم برای چندین بار به اسم موکب دمعه رقیه خورد. وسط آفتاب داغ آب دوغ خیار خنکشان مشتری داشت. کنارش برای خانم ها مکانی که دورتا دورش پوشیده بود و سقفش آسمان درست کرده بودند. یک ماشین لباسشویی و چند تشک برای ماساژ. تمام خانم های خادم به وطن برگشته بودند. امام حسین علیه السلام دو روز بیشتر مرا خواسته بود برای کنیزی، دوست نداشتم هیچ لحظه ای را از دست دهم. البته قطعی آب و برق ساعت ها مرا محروم می‌ساخت. لباس های موکبی که مکان استراحت بود جمع آوری می‌کردم، گرد و غباری که برایم مقدس بود می‌شستم. لباس های شسته شده را همراه با کاغذی که نذر نوشتن اسامی شده بود داخل پلاستیک می گذاشتم و تحویل تن های خسته می‌دادم. لباس های مادرهمسرم را مهمان ماشین لباسشویی دو قلو کردم. دوباره غرق در این فکر شدم چرا با اینکه یکسالی است ماشین لباسشویی خانه اش خراب است هیچگاه لباس هایش را نشسته ام. نگاهم چرخید دور موکب و دلم هوای شب های شلوغی را کرد که خادم ها مشغول ماساژ و شستن لباس ها بودند. نگاهم در نقطه ای که برچسب پرچم فلسطین افتاده بود متوقف شد، یاد بادکنک های رنگی افتادم که با برچسب ها رنگی تر می شدند، و با کمک دست های پسر سه ساله ام به دست کودکی دیگر سپرده می‌شدند. بیشتر دوست داشتم مشغول ماساژ کف پا باشم، روزها با خودم کلنجار رفته بودم تا دلم عقلم را راضی کند به این عمل، به نظرم چندش آور بود، جرات ندارم میان دوستان مذهبی ام این را بیان کنم من حتی با بوسیدن ضریح هم مشکل دارم، اصلا دوست دارم روزی بگویند احادیثی که در مورد نیم خورده مومن روایت شده اند سند معتبری ندارند. من تصمیم خود را گرفته بودم، میخواستم کاری که برایم سخت تر است را انجام دهم، پیاده روی اربعین تنها مکان و زمانی بود که قوانین مرا می‌شکست و دلم را به دل های مومنین نزدیک. پسرم و همسرم همچون غریق نجات سررسیدند و مرا از غرق شدن در افکارم نجات دادند. پسرم شلنگ به دست رفت بالای چهارپایه و بالاسر ماشین لباسشویی ایستاد. مداحی «نیومدم بازی کنم من اومدم نوکری» در ذهنم شروع به پخش شد. همراه لباس های شسته شده راهی مکان استراحت مادرهمسرم شدم. لباس ها را تحویل دادم برایم مشتری پیدا کرده بود، لباس های چرک را خریدار شدم و رفتم سمت موکب خدمت. تصمیم گرفتم خط خدمت را امتداد دهم تا خانه مان، خانه مادرم، خانه مادرهمسرم و تمام خانه های مؤمنین. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها