#روایت_بخوانیم 2⃣3⃣
💫🇮🇷 #جشنواره_امتدادنور۵۷
#روایت_ارسالی ۱۳
🏵 هدیه زینب قسمت اول
• روز/داخلی/ سالن ورودی دبستان رفاه
دختران دبستانی با روپوشهای طوسی و شلور و مقنعه سورمهای با چادرهای مشکی در حال بالا پایین پریدن هستند.
خبری از اضطراب ساعت صف و ورود به کلاس نیست و همه شاد و خندان مشغول خوردن یا گپ و گفت هستند.
کیف ها خارج از معمول یا روی دوش دختران جا خوش کردهاند و یا گوشه دیواری ولو ماندهاند.
بعضی از بچه ها مشغول بازی با بدمینتون یا توپ هستند.
زینب اما چشمش به در خشکیده و همچنان با دلهره در ورودی را میپاید.
به بغل دستی میگوید: "یعنی نمیاد؟ واقعا نمیاد؟ آخه همه همیشه تو اردوی آخر سال میان که."
و دوستش فقط نگاهش میکند و در صورتش نوعی ابهام بیمعنا هست و زیر لب زمزمه میکند: " از کی تا حالا آمدن ایشون این قدر مهم شده؟"
• روز/خارجی/حیاط جلویی دبستان رفاه
زینب کیفش را گذاشت گوشه حیاط جلویی مدرسه و رفت کنارِ در و به مستخدم مدرسه قول داد که بیرون نمیرود و فقط منتظرِ آمدنِ خانم معلم میماند.
• روز/خارجی/کوچهای که این روزها به شهید آجانلو شناخته می شود. نبش کوچه شهید پورزرگرىِ این روزها
زینب یک مرتبه ایستاد.
"اووووخ من قوووول داده بودم بیرون از در مدرسه نرم....." کی اومدم تا اینجا؟!؟! چرا اصن نفهمیدم اومدم بیرون؟!؟
الان صدیخ خانم دنبالم می گرده و حرص میخوره."
و خیلی زود به مدرسه برگشت.
• روز/خارجی/حیاط جلویی مدرسه رفاه
درحالیکه هنوز داشت پشت سرش را می پایید.
"اگر یک کوچه بالاتر رفته بودم می رسیدم به خونه شون...."" کاش رفته بودم. اصن صدیخ خانم نفهمید من رفتم...."
یاد کیفش افتاد." وای کوش؟ کادووووووووها؟ یا علی خودت به دادم برس. خوراکیام؟"
زینب برگشت سمت دری که همیشه بسته بود و کیفش را کنار آن گذاشته بود تا برود کنار در اصلی بایستد به انتظار خانوم قرآن.
و کیف سرجایش نبود.
اینور را نگاه کرد. آن طرف را هم.
نبود.
اشک بود که از چشمان زینب می ریخت. بی امان.
صدیخ خانم صدا کرد: "بیا ببینم چی شد؟ نیومد خانم تون؟ میاد حالا. گریه نداره که"
و زینب بریده بریده و نفس زنان اشک می ریزد و نامفهوم حرف میزند.
آخر صدیخ خانم را از جایش بلند کرد." چی شده بابا؟ چرا گریه میکنی؟"
و زینب باز بریده بریده گفت:" کادووووووهام. کیفم نیست."
هنوز صدیخ خانم دارد زینب را دلداری میدهد که یکی از راننده های سرویس مدرسه صدیخ خانم را صدا میکند و از همان دم در یک کیف سیاه دستش میدهد.
صدیخ خانم سمت زینب حرکت میکند و کیف را جلوی چشمانش بالاگرفته و میگوید:"اینه؟"
زینب میان اشکها لبخند می زند و میگوید: " بله خانوم مال خودمه" و دست را دراز می کند و کیف را میگیرد.
کیف باز است. صدیخ خانم میگوید ببین وسایلت هست؟ بیرون مدرسه افتاده بود.
دلهره به چشمان زینب میریزد. همانجا روی زمین مینشیند و با هول دست میکند در کیف و هنوز دستش را بیرون نیاورده سرش را روی کیف میگذارد و بلند بلند گریه میکند.
این بار هم صدیخ خانم بلند میشود و به سمتش میآید: " چی شد باز دختر؟ وسایلت نیست؟ مگه چی آورده بودی؟"
زینب با هق هق میگوید خانم کادوووووییییم پاره شده. حالا چطوری بدمش به خانم قرآن؟
ساندویچ کوکوم هم نیست. ی دونه سیبم داشتم نیست."
صدیخ خانم دست می کشد روی سر زینب و میگوید: " فدای سرت دختر. مگه چی بود کادوییت؟ کاغذ کادوش پاره شده خودش که هست؟ برا کی آورده بودی؟.
_کتاب بود صدیخ خانم. دو تا کتاب برای خانوم قرآن مون. کتابای آقامطهری ان.
صدیخ خانم خندید. "کتاب اقامطهری رو برا خانم رجائی آوردی؟ "
"بله صدیخ خانم. خواهرم میگه خیلی خوبن. خودمم خوندم دوتاشو ولی سخت بود. ولی تا آخرش خوندم ولی هیچی نفهمیدم ولی خوندم. خوب الان چیکار کنم کادوییش پاره شده؟ " و دوباره زینب زد زیر گریه....
صدیخ خانم گفت: " مگه نمیگی کتابای خوبی ان. پس کاغذ کادوش مهم نیست. برو خدا رو شکر کن اونی که کیفت رو برداشته گشنه ش بوده ساندویچت رو برداشته و به کتابا دست نزده.چون اندازه تو نمی فهمیده که کتابای خوبیان."
جان تازه ای در زینب دمیده شد و دوباره چشم به راه معلم قرآن شد تا بیاید و هدیه هایش را بدهد.
هدیه ای ارزشمند که از قضا نویسندهاش همان روزها ترور و شهید شد برای معلمی ارزشمند که از قضا قرار بود روزگاری نه چندان دور همسرش هم رئیس جمهور شود و هم شهید.
✍ #زینب_شریعتمدار
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگر پیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣3⃣
💫🇮🇷 #جشنواره_امتدادنور۵۷
#روایت_ارسالی ۱۳
🏵 هدیه زینب قسمت دوم
• روز/خارجی/باغ لواسان
صدای جیغ و فریاد دختران تمام باغ رو پر کرده. معلم کلاس پنجم دارد با بچه های کلاسش وسطی بازی میکند. بقیه معلم ها در بالکن نشستهاند به گپ و گفت. زینب یک پله بالا میرود و دو تا برمیگردد. تامل که نه تردید در چشمانش فوران کرده ولی بالاخره بر دودلیاش غلبه میکند و پله ها را دوتا دوتا بالا میرود. حالا درست کنار خانم رجائی ایستاده و سر خم کرده در گوشش حرفی میزند. هیچ کس حرفهای زینب را نشنید ولی همه دیدند که خانم رجائی خنده کنان زینب را در آغوش کشید و کتابها را از دستش گرفت و دستان کوچکش را به گرمی فشرد.
حالا زینب پلهها را پایین نمیآمد. پرواز میکرد و آنچنان سرش را بالا گرفته بود که گویی در آسمان راه میرود.
زینب میان دخترکان شاداب محو شد.
در آن روزهایِ پر التهابِ حملهی اندیشههای التقاطیِ چپ و مارکسیست و منافق و ... دارایی از این گرانقدرتر نبود که انقلاب به فرزندان آن دوران تا امروز بخشیده.
"فهم ضرورت خوانش آثار استاد شهید مرتضی مطهری به عنوان نمونه ای از اندیشه ناب اسلامی و امتداد آن اندیشهها و آثار تا امروز"
برای شادی روح صدیقه خانم خادمه مهربان و سخت کوش مدرسه رفاه که تا سالها فکر میکردیم اسمش صدیخ خانم است صلوات بفرستید.
✍ #زینب_شریعتمدار
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگر پیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 جشنواره روایتنویسی امتداد نور ۵۷ به مناسبت چهل
🏵 جشنواره روایت نویسی بانوان با هدف گردآوری خرده روایتهایی که نشان دهندهی پیوند مردم و انقلاب است، تحت عنوان امتداد نور ۵۷ برگزار شد.
📇 با وجود آنکه اولین تجربهی ما در برگزاری جشنواره بود، اما خدا را شاکریم که با استقبال خوب شما عزیزان مواجه شدیم و نزدیک به ۵۰ روایت در کانالهای دورهمگرام و جانوجهان پیرامون محورهای جشنواره دریافت کردیم.
📝 روایتهایی که تک تک جملاتشان، دنیا دنیا حرف داشت و با خواندنشان از حس غرور آمیخته به میهن دوستی سرشار شدیم. 😇
‼️سخت ترین کار جشنواره ارزیابی و انتخاب ۵ روایت برتر بود، به جرات میتوان گفت هنگام داوری برای حذف برخی از روایتها افسوس خوردیم، اما چارهای جز انتخاب پنج روایت برتر نداشتیم، روایتهایی که در آنها اصول فنی روایت نویسی بیشتر رعایت شده بود و مفاهیم انقلاب در قالب روایت خودنمایی میکرد.
با افتخار معرفی میکنیم؛ خانمها
🏆 فاطمه سادات مظلومی
🏆 سعیده باغستانی
🏆 نفحه
🏆 غزاله طوسی
🏆 میم،دال
در آخر تشکر فراوان داریم از:
خانمها #شراره_قبادی. #م_ک . #فهیمه_صمدی . #شاهچراغی . #مریم_راستگو . #فهیمه_زارعی . #مینا_بیگی . #نفیسه_سادات_هاشمی . #مهدیه_مظفری . #مریم_نامی . #زینب_شریعتمدار . #سار_حاجلی . #مرضیه_م . #فروغالزمان_جهرمی . #مینا_آقاجانی . #راحله_دهقانپور . #فاطمه_گیتیپسند . #فاطمه_سادات_مظلومی . #محبوبه_ح . #الهام_معصومینژاد . #غزاله_طوسی . #لیلا_نادری . #مطهره_یادگاری . #فائضه_غفارحدادی . #فاطمهسادات_کلانتر . #سعیده_باغستانی . #ح_سادات . #فرزانه_حسنیراد . #فاطمه_عرب و #نفحه برای شرکت در #جشنواره_امتدادنور۵۷.
میتوانید جهت مطالعه روایتهای ارسالی بانوان عزیز، بر روی هشتگ نامشان کلیک کنید.
#پنج_روایت_برتر
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣1⃣
عید قربانی که عاشورا شد | قسمت۱
آفتاب طلوع کرده است و تمام آنان که در #مشعر شب را صبح کردهاند به سمت منا روانهاند. حس میکنی خود قیامت است. واقعا هیچکس به شخص کناری خودش حتی کار هم ندارد.
همه عجله دارند زودتر به منا برسند. خورشید، هر چند تازه سر برآورده است اما هرم گرمایش رمق را از تو میگیرد و زاویه کوتاه تابیدنش مانع دیدن میشود.
حالا درست در وادی محسر به ستون یک داریم میرويم؛ هم تشنهایم، هم گرسنه و هم کمکم دلنگران آن میشویم که با اين گرما کی به رمی جمرات میرسیم، اگر ظهر برسیم خیلی خوب است.
خانمهای ایرانی را که اصلا نمیبینیم و اگر بانویی هم باشد غیر ایرانی است.
دل توی دلمان نیست که یکباره صدای دلنشینی را میشنویم که همراهمان میآید. کسی قرآن میخواند. و چه زیبا هم میخواند.
در این صبح گرم و راه پر فراز و نشیب و انتظار رسیدن به منا، نوای دلنشین قرآن نسیم خنکی بود که گویی از بهشت میوزد.
و ما همچون قطرهای از دریا با مشعر وداع کردهایم و به سمت منا سرازیر شدیم.
در حال احرام خیلی از قوانین الهی را حتی باید بشکنی اصلا قانون الهی است که حلالهای دیروز را حرام بدانی و حرام دیروز را واجب. و اصلا حج گویی فرصت اطاعتی تازه است. تو که تا دیروز عادت داشتی حجابت را سفت و سخت رعایت کنی و رویت را کیپ بگیری حالا دستور آمده حق نداری بیش از گردی صورتت را بپوشانی.
صدایی سلام کرد.
خدایی سخت است جلوی همکارت رویت را باز نگه داری.
تا صدای سلام را شنیدیم برگشتیم جواب سلام بدهیم.
و من زیر لب میگویم: انگار قرار است دفعهی آخری باشد که همدیگر را میبینیم. چه اصراری بر سلام کردن دارد در این حال ما!!!
و جواب مختصری میدهیم.
خدا قوتی میگوید و همگی به سمت منا ادامه میدهیم.
✍#زینب_شریعتمدار
👈 کانال روایتگر
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣1⃣
عید قربانی که عاشورا شد | قسمت۲
رسیدیم #منا و چادرهای بعثه.
بساط سلام و گپ و گفت و قبول باشه داغ بود. خانمها #رمی اول را همان شب انجام داده بودند.
صبحانه نخوردیم.
فقط نفری دو شیشه آب برداشتیم و سریع به سمت #رمی_جمرات حرکت کردیم.
گرما کلافهمان کرده بود. عجیب است گرمای امسال.
خدا رحم کرد آب برداشتیم. اصلا آب نیست.
هرچه بیشتر به سمت #جمرات نزدیک میشویم، شلوغتر و شلوغتر میشود. درحالیکه هنوز ساعت ۸ صبح هم نشده، مسیر شلوغ تر از حد معمول است.
تلاش میکنیم از مسیری برویم که سالهای گذشته میرفتیم.
خیابان بسته است. ما که عربیمان خوب است، هرچه صحبت کردیم با شرطهها که اجازه دهند ما خانمها در این شلوغی نرویم و از آن خیابان دیگر برویم اجازه نمیدهند.
چند بار مذاکره میکنیم، نمیشود که نمیشود. خیابان خالی است ولی اجازه نمیدهند کسی از آن تردد کند.
مجبور میشویم به شلوغی جمعیت برگردیم.
دو سه تا از این دشداشه پوشهای چفیه قرمز به سر که نشان وهابیهاست کنارمان آمدهاند و اذیت میکنند.
شیعیان وقتی از #مزدلفه به #منا برسند دیگر #لبیک نمیگویند.
ولی این چند نفر مدام کنار ما میگویند لا لبیک فاطمه لا لبیک حسین لا لبیک علی و ما هم تصمیم گرفتیم کلا نبینیم و نشنویمشان. میخواهیم فاصله بگیریم ازشان ولی هیچ امکانش فراهم نمیشود.
ما خودمان در ستون یک هم به سختی حرکت میکنیم.
آبها را خوردیم و تمام شده و تشنگی فشار میآورد.
بالاخره یک صف طولانی پیدا کردیم برای شیرهای آب.
با سختی و مشقت خودم را به آن نزدیک میکنم و به مردی مصری شیشه را دادم آب کند ولی شیشه مستعمل کس دیگری را تحویل داد.
دیگر نه میشود آب را خورد و نه شیشه را استفاده کرد.
بهترین فرصت است که کمی خود را خنک کنیم. آب را به سرمان میریزیم تا کمی فشار گرما را کم کنیم.
اما راهی نیست تا فشار بر قفسه سینه هامان کم کند. جمعیت لحظه به لحظه افزوده میشود و مسیر هم بسته است.
بی شک این خیابان امروز پر تراکمترین نقطه دنیاست.
در هر متر مربع شش هفت نفر ایستادهایم و نهایتا قدم قدم حرکت میکنیم.
نفس کم میآوریم. درمیان آقایان قد بلند واقعا خفگی به آدم دست میدهد.
میترسم اگر حرفی بزنم که نفس کم آوردهام، حس ضغف را به بقیه هم منتقل کنم.
نزدیک #منا هستیم ولی همچنان میلیمتری حرکت میکنیم. ضعف، گرما، تشنگی و فشار جمعیت حس جان دادن به آدم میدهد.
یکی از چادرهای کشورهای شمال آفریقا یا مصر پاره است و درست کنار پارگی کلمن آب با یخ فراوان است. در یک آن به نظرم آمد شیشه همراهان را بگیرم و آب کنم.
این قدر فشار تشنگی و گرما زیاد بود که حتی به نظرم نیامد اجازه بگیرم. شیشه را پر از آب میکنم و هر کداممان کمی آب میخوریم. گویی آب حیات است.
وجودمان جانی تازه میگیرد.
✍#زینب_شریعتمدار
👈 کانال روایتگر
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣1⃣
عید قربانی که عاشورا شد | قسمت۳
فشار بیشتر و بیشتر میشود.
نمیدانیم چرا اینقدر شلوغ است و چرا اینقدر فشار جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود. این وضعیت بیسابقه است و تا حالا چنین شلوغیای ندیدهایم.
چادرهای دو طرف دست کم ۵ متر ارتفاع دارد و تردد هوا خیلی سخت است. همیشه آب فراوان بود. این همه جمعیت هم در خیابانهای مختلف تقسیم میشد و فشار کمتر بود. امسال حتی نفس کشیدن هم سخت شده است.
حرکت که دیگر کاملا متوقف شده.
از پشت سرمان سر و صدای بلندی میآید و نمیدانیم چه اتفاقی افتاده ولی هرچه که هست همه تلاش میکنند از این وضع خود را نجات دهند. همین تلاشها فشار را بیشتر میکند. به زور خودمان را سرپا نگه میداریم.
اگر برای برداشتن آب کنار چادر اسکان حجاج شمال آفریقا نیامده بودیم، حتما ما هم به زمین میافتادیم و الان زیر دست و پا بودیم.
به نظر میآید پشت سرمان دعوا شده باشد برای همین تلاش میکنیم با هر مصیبتی شده از همین کنار چادرها با همان ستون یک جلو بکشیم.
چند متری بیشتر با ورودی #جمرات فاصله نداریم.
و بالاخره در فشار جمعیت متفرق شدیم و همدیگر را گم کردیم.
قرارمان بود بعد از #رمی کنار ستون ۵۶ بمانیم تا بقیه بیایند.
حالا من کنار ستون ۵۶ رسیدهام و یکی از همراهان هم رسید.
کم کم بقیه هم رسیدند و فقط یکیمان نیامد که نیامد.
با بعثه تماس میگیرم که اطلاع دهم #رمیمان را ما ۵ تا انجام دادیم تا #قربانی را انجام دهند.
گفتند شما ۵تا بیایید و منتظر یار بعدی نمانید. خودش میآید. سال اولش که نیست.
و حالا به سمت چادرها در حرکتیم. ساعت حوالی ده است و بچهها هم از تهران تماس میگیرند و عید را تبریک میگویند.
در مسیر فقط از وضعیت امسال حرکت به سمت #رمی حرف میزنیم و متعجبیم که چه شده و چه خبر است؟!
✍#زینب_شریعتمدار
👈 کانال روایتگر
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣1⃣
عید قربانی که عاشورا شد | قسمت۴
رسیدیم چادرمان.
همه خوشحال و خندانند. هر چه نباشید یکی از دو سه عید بزرگ الهی است.
آمدهای #حج و در روزهای قبل از #منا که سخت مشغول بودهای و حالا در این زیباترین ایام خدا و روز عید شاد نباشی چه کنی؟
همه به استقبالمان آمدند. بساط صبحانه برایمان فراهم کردهاند.
هنوز دلنگران زهراییم که #منا جاماند.
یکی از سخت ترین اعمال حج به نظر من انتظاری است که برای خبر انجام #قربانی می کشیم. تا خبرش را بدهند جان به لب میشویم.
صبحانه خورده نخورده زمزمههایی از وضعیت #رمی به گوش میرسد که برخی در فشار جمعیت زیر دست و پا ماندهاند.
دلهرهها بیشتر میشود.
ما نمیدانیم شاکر باشیم برای جان سالم به در بردنمان، نمیدانیم نگران زهرا باشیم و نمی دانیم پرسان حال دوست و همکار و احیانا اقوام باشیم.
دخترم از تهران زنگ میزند و گریه میکند که حالت چطور است؟ میگویم چرا گریه میکنی ما که با هم حرف زدیم. باورش نمیشود. میپرسد کجا هستم؟ میگویم #منا داخل چادر ولی قبول نمیکند. تماس تصویری هم که ممکن نبود بس که خبرهای بد رسیده بود و همه در حال تماس بودند و اینترنت فوق العاده ضعیف شده بود.
دخترم را آرام کردم که خواهرم زنگ زد.
بعدش برادرم. بعد دوست و رفیق...
تازه تازه ما داشتیم خبرها را میگرفتیم. از بلندگوها هر که میرسید اعلام میکردند.
هنوز خیلی از همکاران نرسیدهاند.
اذان دادهاند و نمازمان حال دیگری دارد.
بالاخره زهرای ما هم رسید. زار و نزار.
وقتی زمین افتاده بود حجاج پاکستانی کشیده بودندش داخل چادرشان و ازش مراقبت کرده بودند تا حالش جا آمده و بعد خودش پا شده و آمده.
امید در وجودمان زنده شد. بقیه هم کم کم از راه می رسند بزودی....
ولی خبرهای بد و بدتر به گوش میرسد.
چادر چاقچور میکنیم برویم کمک. هرکس پزشکی و پرستاری و کمکهای اولیه میدانست را صدا میکردند تا برویم کمک.
آمدیم چادر هلال احمر. ولی میگویند سعودیها خانمها را راه نمیدهند.
لحظات پردردی است. باید کاری کنیم ولی نمیگذارند. نمیتوانیم به آشناها سر بزنیم، به چادر ایرانیها.
مسئولمان نگران است. میگوید جایی نرویم.
نمیدانیم چه اتفاقی دارد میافتد فقط میدانیم اصلا اوضاع عادی نیست.
برادرم تماس میگیرد که از حال همسرش خبر بگیرم. از مسئولمان اجازه میگیرم بروم پیدایش کنم.
دخترعمویم هم امسال آمده باید او را هم پیدا کنم.
این تنها کارهایی است که میشود انجام داد.
در راه رفتن به چادرهای همسر برادر و دخترعمویم گاه به گاه صدای ناله زنی را میشنویم که فریاد میزند و #آلسعود را لعنت میفرستد و صد البته امید دارد همسرش یا پسرش برسد و برگردد.
هنوز هیچکس هیچ نمیداند.
حال و هوای عید وحشتناک بوی خون گرفته و خبری از عید نیست.
خیابانهای #منا پر است از احرام خونین آقایان و دمپایی که سابقهدار بود ولی احرام ندیده بودیم روی زمین باشد.
در روز عید عادی بود که آقایان حاجی را به دلیل وجوب تراشیدن موی سر با سر و صورت خونین ببینیم اما این بار خون به سر و صورت بسنده نکرده بود.
دست و پاها خونین است و بدنها خونین.
مردان قوی هم تک و توک، گریان و نالان و افتان و خیزان به سمت چادرها باز میگردند.
بعضیها هنوز باور نکردهاند عیدمان عزا شده است و مشغول خرید از بساطیهای سیاه پوست #منا هستند و ما دلمان میخواهد داد بزنیم که بابا برادران و خواهرانمان را در حال احرام کشتهاند. تو مشغول خریدی!!!!
همسر برادرم و دختر عمویم در چادرهاشان بودند خبرش را به خانواده دادم. کارمان شده بود خبر گرفتن از این و آن که با واسطه پیدایمان کردهاند که در حجیم و دنبال خبری از سلامتی حاجیشان هستند.
بوی مواد شیمیایی ضدعفونی کننده بیشتر و بیشتر میشود و سخت آزاردهنده است.
به چادر بعثه برمیگردیم. یکی از برادران خونین و کبود خود را به چادر رسانده و هم شکرگزاریم و هم کنجکاو که بدانیم بقیه کجا هستند و ازشان خبری بگیرم.
✍#زینب_شریعتمدار
👈 کانال روایتگر
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣1⃣
عید قربانی که عاشورا شد | قسمت۵
ختم قرآن نذر میکنیم و مشغول خواندنیم.
ختم زیارت عاشورا داریم.
هر کسی هرچه به عقلش میرسد و شاید روزگاری حاجتش را گرفته میگوید بخوانیم تا برگردند باقی حاجیان نیامده که سخت برایمان عزیزند.
ریالها که بالاخره به کارمان آمدند. هر کدام چند ریالی دادیم تا چند گوسفند و مرغ و خروس قربانی کنند.
دلنگرانی امانمان را بریده است.
کسی میل ناهار خوردن ندارد.
همه ذکریم و ثنا و دعا.
باورم اینست که اگر حال حضرات معصومین در #منی را جدا کنیم، هیچ وقت #منی چنین حال ذکری را از حجاج ندیده است.
گریه میکنیم و ضجه میزنیم و سلامتیشان را طلب میکنیم و بازگشتشان را میخواهیم. ولی گویی حتی بنا نیست کسی ملاحظه عیدمان را بکند.
خبرهای خوشی در راه نیست. یا بیخبری است و یا خبرهای تلخ و عیدی که عزا شد.
توصیف این ساعتهای پر درد غیر ممکن است. توصیف لحظاتی که پریشانی بود و پریشانی.
توصیف لحظات پر درد. مرور خاطرهها.
استاد بزرگوارمان سردار #علی_اصغر_فولادگر همین صبح بود که آمد سلاممان داد و بریده باد سق سیاهی که گفت: انگار دفعه آخر است که میبیندمان و حالا هنوز از او خبری نیست.
دیپلمات خوشقد و قامت و خوش اخلاق و متواضعمان آقای #رکن_آبادی هم هنوز نیامده است و البته میدانیم و یقین داریم که دیگر آقای #رکن_آبادی زیر دست و پا نمیماند و با این قد و بالای ابالفضلی محال است آسیبی ببیند.
قاری خوش سیما و خوش خوانمان #محسن_حسنی_کارگر را هم #وادی_محسر دیدیم که قرآن میخواند و او هم هنوز نیامده است.
#سید_حمیدرضا_حسینی همین پریروز بود که آمد هتلمان و با ما مصاحبه گرفت و هنوز نیامده است.
از گروه تواشیح و قاریان ۴ یا ۵ نفرشان هنوز نیامدهاند.
و هنوز نیامدهاند و نیامدند و نیامدند.
و عیدی که برای همیشه عزا شد.
و عیدی که همیشه اضطراب به جانم میاندازد.
و عیدی که هرگز دیگر عید نخواهد شد.
و عیدی که عزیزترینها و بهترینها را به مسلخ برد و واقعا #عید_قربان شد.
عید قربانی که #عاشورا شد.
و قریب ۵۰۰ حاجی ایرانی و بیش از ۷۰۰۰ حاجی از سایر کشورها که هیچگاه بازنگشتند.
و دردی که هرگز التیام نخواهد داشت.
و فاجعه بسیار تلخ و حیرت انگیزی که هیچگاه نباید فراموش بشود....
✍#زینب_شریعتمدار
👈 کانال روایتگر
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣0⃣2⃣
نشستهام در مجلس شهادت امام رضا (ع) و ذاکر اهلبیت دارد روضه میخواند؛ ولی من، در دل خودم، روضه خوان دارم.
گاهی یابن الشبیب میخوانم و گاهی پای برهنه دنبال حضرت میدوم تا به نماز برسم.
این هروله مرا بازی گرفته، نمیدانم کجای تاریخ بایستم و آرام آرام اشک بریزم ...
ذاکر رسیده به آخرهای روضهاش و میگوید چه پایانبندی قشنگی دارد دو ماه عزای برای آل الله.
و من هم میرسم به کنار درهای خانهام وقتی دارم به همسرم میگویم: "مهریهام را بخشیدم فقط بگذار بروم بدرقه جگر گوشه رسول خدا".
و از خانه همسایه صدای بانوی خانه را میشنوم که میگوید: "مهرم حلال بگذار بروم جای مادر و خواهر امامم خاک عزا به سر کنم".
نشستهام خودم و زنان همسایه را در صفحات تاریخ نگاه میکنم که ایستادهایم کنار در و عاجزانه و ملتمسانه همسرانمان را نگاه میکنیم و مهریههایمان را نه از سر اجبار که با میلِ تمام و اختیار میبخشیم و میرویم تا با فاطمه معصومه (س)مواسات کنیم در عزای برادرش.
نشستهام زنان را در کوچه پس کوچههای تاریخ تماشا میکنم که جای فاطمه زهرا سلام علیها نشستهاند کنار پیکر نیمه جان علی بن موسی الرضا که چونان مارگزیده به خود میپیچد، انگار این بار ابن شبیب دم گرفته و برای حضرت رضا آب طلب میکند.
نشستهام بانوان نوغان را تماشا میکنم که دامنهایشان را از شاخههای گل پر کردهاند و نه از سنگ، تا پیکر امام مهربانشان با احترام تشییع شود و امام را در میانه گلهایی که از آسمان میبارد، وداع گویند.
نشستهام به تماشای آن روز که در دلگیرترین ساعات دنیا، پیراهن کهنهای به غارت رفت، خیمههایی سوختند تا آن روزی که زنان نوغان قیام کردند، در بدرقه ولیشان و نگذاشتند پیکرش در غربت بماند.
نشستهام به تماشای تمام تاریخ که هرگاه زنان به میدان آمدند، کاری کردند به قد و قواره تاریخ ...
حالا دارم در کوچه پس کوچههای قُم قدم میزنم و صدای بانو #اشرف_سادات_منتظری را میشنوم که بانوان همسایه را به یاری میخواند برای پشتیبانیِ جنگ. و جبههای در شهر بهپا کرده تا جبههها بییار و یاور نمانند.
دارم #مرضیه_حدیدچی را وقتی در کاخِ سرخ یکی از دو قدرت بزرگ آن روز جهان و در برابر #گورباچف نشسته و پیامبر امام است، نگاه میکنم و یادم میافتد که #امام_خمینی پیشتر به امثال او گفته بود: "من شما را به رهبری قبول دارم".
از هلند تا ایران همقدم با #طناز_بحری میشوم وقتی حضور در هلند و پرداخت مالیات به آن دولت را _دولتی که حامی رژیم صهیونیستی است_ عین کمک به رژیم کودککش #اسرائیل دانست و از آسایش و آرامش ظاهری آنجا دست شست و #هجرت کرد.
نشستهام از فراز تاریخ به زنِ با شرف و با استعداد ایرانی نگاه میکنم که یکی از بزرگترین و مهمترین ضربهها را به ادعاها و دروغهای تمدن غربی زده و آنها را بهشدت عصبانی کردهاست.
دخترک نوجوان سینی چای را جلویم گرفته و بفرما میزند. چشمی به چای دارم و چشمی به لاک سیاهش و موهایی که بیملاحظه حضور آقای ذاکر افشان و پریشان شده.
چای را به آرامی برمیدارم و با دخترک حرفها میزنم: "تو میراثدار همه این بانوان تاریخسازی!
باور کن نظام سلطهطلبِ غرب که به بهانه واهیِ حقوق زن، تو را به برهنگی میخواند، میخواهد نگاههای عطشناک هرزه خود را سیراب کند."
چشمانش را خواندم به دیدن آزادی که اگر تعریف درستی داشت امروز دختران محجبه فرانسه هم حق درس خواندن داشتند نه آنکه محروم بمانند به جرم آزادی در انتخاب.
چشمانم به التماس به او میگوید: "تو خودت مهسایی و به اندازه مهسا قربانی شدهای حتی وقتی در میانه مجلس اهل بیت آمده باشی."
نگاهش میکنم و به او میگویم تو که هر روز ساعتی را در برابر آینه ایستادهای. چطور ندیدهای دستهای پرتوان #طناز_بحری را در دستان خودت؟
چگونه است که چشمان پر اقتدار #مرضیه_حدیدچی را در نگاه خودت نمیبینی؟
باور نداری که تو حتی از بانو #اشرف_سادات_منتظری پر توانتری؟!
قند را که برمیدارم دلم میخواهد قندان نیمه خالی را با طعم شیرین #قیام_بانوان_نوغان پر کنم تا دختر وطنم بداند من هم مثل او خونخواه مهسا امینیها و حدیثها و نیکاها هستم. من هم طلبکارم. #ما_همه_طلبکاریم از دنیایی که زن بودن را از ما گرفته است.
گل خشک یادگاری بالای حرم امام رضا (ع) را از کیفم درمیآورم و کنار سینی چایش میکارم و لبخندی تقدیمش میکنم.
نگاه او هم پر از مهربانی شده است.
✍ #زینب_شریعتمدار
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
10.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این بار آقایون عقب افتادند✌️
#زینب_شریعتمدار
#ایران_همدل
#مقاوت
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓❓❓❓❓❓❓
روایت همدلی اصلا فایدهای هم داره؟🤔
#زینب_شریعتمدار
#ایران_همدل
#مقاوت
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
4_5913281505362187517.mp3
زمان:
حجم:
92.74M
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❓مأموریت راوی در شرایط جنگ و با حکم فرض جهاد چیست؟
❓اگر همدلیها روایت نشوند و از مرزهای جغرافیایی فراتر نروند، آیندگان در مورد ما چه قضاوتی خواهند کرد؟
❓روایت کس دیگری که ما نقشی در آن نداریم را چگونه باید بنویسیم؟
فایل صوتی نشست جهاد با قلم
بررسی "نقش روایت زنان در توسعه کمکهای مردمی برای جبهه مقاومت"
خانم #زینب_شریعتمدار
مسئول زنان پیشران #ایران_همدل
زمان: سهشنبه، ۲۹ آبان ماه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها