eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
509 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
219 ویدیو
6 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣4⃣ 💫🇮🇷 ۲۷ 🏵 جلوتر از پدر پدرم پر هیجان بود ‌و هست الحمدلله.همیشه در بزنگاه ها و جشن های ملی و مذهبی مارا بزور هم که شده همراه میکند. حتی روز قدس سال ۸۸ ما را با‌خودش برد و ما دو‌نوجوان خسته، له و روزه دار و تشنه، شاهد رانی خوردنِ با لذت فتنه گران بودیم. پدرم بعد افطار بخاطر شکنجه ای که شدیم برایمان رانی خرید. از اینکه همراهش باشیم‌در راهپیمایی ها و الله اکبر گفتن ها لذت میبرد. به ما هم چون از کودکی خوش میگذشت همیشه در صحنه بودیم. همه ی اینها از ذهنم میگذرد. الان ۹ شب بیست و یک بهمن سال ۱۴۰۱هست. ما مهمان هستیم. همسرم فاطمه سادات رو بغل گرفته و با چند بابای دیگر میخواهند بروند پشت بام الله اکبر بگویند. یکی میگوید:«امسال داد بزنیم ها» یکی می‌گوید:« بلندتر از همیشه فریاد میزنیم برای دخترم دخترش دخترامون». همه میخندیم. حالا دارم فکر میکنم قضیه چند سالی می شود که فرق کرده. در بزنگاه های تاریخی من خودم جلوتر از پدر انقلابی ام حضور دارم. خوش میگذرد. لذت میبرم. این آخری ها باید به قطع بگویم احساس غرور میکنم. ✍ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 جشنواره روایت‌نویسی امتداد نور ۵۷ به مناسبت چهل
🏵 جشنواره روایت نویسی بانوان با هدف گردآوری خرده روایت‌هایی که نشان دهنده‌ی پیوند مردم و انقلاب است، تحت عنوان امتداد نور ۵۷ برگزار شد. 📇 با وجود آنکه اولین تجربه‌ی ما در برگزاری جشنواره بود، اما خدا را شاکریم که با استقبال خوب شما عزیزان مواجه شدیم و نزدیک به ۵۰ روایت در کانال‌های دورهمگرام و جان‌و‌جهان پیرامون محورهای جشنواره دریافت کردیم. 📝 روایت‌هایی که تک تک جملاتشان، دنیا دنیا حرف داشت و با خواندنشان از حس غرور آمیخته به میهن دوستی سرشار شدیم. 😇 ‼️سخت ترین کار جشنواره ارزیابی و انتخاب ۵ روایت برتر بود، به جرات می‌توان گفت هنگام داوری برای حذف برخی از روایت‌ها افسوس خوردیم، اما چاره‌ای جز انتخاب پنج روایت برتر نداشتیم، روایت‌هایی که در آن‌‌ها اصول فنی روایت نویسی بیشتر رعایت شده بود و مفاهیم انقلاب در قالب روایت خودنمایی می‌کرد. با افتخار معرفی می‌کنیم؛ خانم‌ها 🏆 فاطمه سادات مظلومی 🏆 سعیده باغستانی 🏆 نفحه 🏆 غزاله طوسی 🏆 میم،دال در آخر تشکر فراوان داریم از: خانم‌ها . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . و برای شرکت در . می‌توانید جهت مطالعه روایت‌های ارسالی بانوان عزیز‌، بر روی هشتگ نامشان کلیک کنید. 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣5⃣2⃣ فانوس راه | قسمت۱ اولین مطلبی که در فضای اینستاگرام از فلانی جون که مربی مهد قدریست دیدم و دلم را لرزاند این بود: « جای هیچ کودکی در قفس نیست. هر جای دنیا می‌خواهد باشد.» با چهره ی ناراحت ته دلم گفتم: آخی خب راست میگه. فردایش دیدم خبر جعلی بوده و فلانی جون مطلب را پاک کرده. به جایش کسی نوشته بود: « کاش می‌شد قلب کودکان رو از فضای جنگ دور نگه داشت.» فردایش دیدم نوشتند: «به خاطر آینده‌ی کودکان صلح کنید.» صلح، چه واژه‌ی زیبای دوست داشتنی‌ای. یک پرنده هم می‌گذاریم کنارش و دنیا آرام می‌شود. فردایش تصاویر کودکان ترسیده از بمباران پر بازدید شد. چشم‌های ترسیده ی یک پسر. لرزش کل بدن آن دختر. خون که از صورت آن یکی جاری بود و جسد جسم‌های بی‌جان هزار فرشته‌ی دیگر کنار هم. پدرانشان؟ بعضی محکم بغلشان کرده بودند و زار می‌زدند. خودم دیدم بلند الحمدللّه می‌گفتند. با صدای بلند الحمدللّه گفتن یعنی خدایا من تو را دارم و امید دارم به ادامه‌ی مسیرم. کودکم هم جایش امن است در بغل تو. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣5⃣2⃣ فانوس راه | قسمت۲ کودکم هم جایش امن است در بغل تو. به فاطمه‌ی خودم نگاه می‌کنم. بعد از یک روز عادی که غذا خوردیم. تلویزیون دیدیم. حرف زدیم. بازی کردیم. حالا خواب است. بیمارستان را زده‌اند. اشک‌هایم کنار فاطمه می‌ریزد. من علاقه‌ی شدیدی به دنیای کودکان داشتم. شاید تا قبل از فاطمه می‌گفتم راست می‌گویند بچه گناهی نکرده. باید صلح شود. از یک جای، به بعد دیگر این جنگ فکر می‌کنم. اگر فاطمه‌ی من فقط معنای صلح را بفهمد، پس کی بفهمد ظلم چیست؟ حق چیست؟ کی معنای ایثار، مقاومت، شهادت، این واژه‌ها که انسان را انسان می‌کند را بفهمد؟ صلح برای کودکان غزه کم است. باید آتش‌ها برایشان گلستان شود. اگر نایستند، اگر پدران و مادرانشان کوتاه بیایند پس چه کسی در خاموشی دنیا فانوس می‌شد و مسیر را به همه‌ی عالم نشان می‌داد. اگر می‌توانستم نامه‌ای بنویسم، می‌نوشتم؛ ممنونِ مقاومت کودکان فلسطینم. بزودی به کودکان ما درس‌های بزرگی خواهند داد. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣8⃣3⃣ دلم یک بغل خدا می‌خواهد | قسمت۱ از خواب بلند شدم. سرم همچنان سنگین و دست و پایم یخ بود. نمی‌خواستم توجه کنم. موهایم را با کش محکم بستم. مستقیم رفتم سراغ کتابخانه، مفاتیح را برداشتم و شروع کردم به خواندن جوشن. گفتم: «خدایا سلام.» اشک‌هایم ریخت. دستم را گرفتم جلوی چشم‌هایم که فاطمه با لحن خنده‌دارش نگوید چی شده که گریه می‌کنی. دلم می‌خواست مثل همه‌ی مامان‌ها که روزه می‌گیرند و سرحال و خندان کارهایشان را می‌کنند، بودم. اما من همیشه در مرحله‌ی روزه گرفتن رفوزه‌ام. مرجعم می‌گوید بر عهده‌ی خود مکلف است و من یک مکلفم که قدرت تصمیم گیری ندارد. فاطمه دور خانه می‌دود و من تندتند بندهای جوشن را می‌خوانم تا به خودم ثابت کنم بالاخره تمامش کردم. می‌گویم: «بحق اسم هایت، دوستت دارم. من رو ببخش. الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب.» سیدحسن حالم را فهمیده و با فاطمه وارد بازی شد. می‌دوند و می‌خندند، انگار پارک رفته‌ایم. خندیدم و قربان صدقه‌ی دخترم رفتم. اما ته دلم ناکامی بود. ته دلم ناکافی بودن برای خدا داد می‌زد. ته دلم همه‌ی اصطلاحات روانشناسی، پیام‌های بدی به مغزم مخابره می‌کرد. ✍ 🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 باما از طریق لینک زیرهمراه شوید: 📲دورهمگرام در ایتا| بله| دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣8⃣3⃣ دلم یک بغل خدا می‌خواهد | قسمت۲ امراسم‌ها تمام شد. چراغ‌ها را خاموش کردیم و وسط حال رختخواب انداختیم. فاطمه گفت شیر می‌خواهد و من باز سیم‌های مغزم اتصالی کرد. با تشر گفتم: «بسه دیگه.» ولی شیرش را دادم. دوباره پاشد و با خنده پرید رویم. گذاشتمش روی پا و محکم تکان دادم که بلند نشود. برایش لالایی گذاشتم. همان لالایی که روزهای اول بدنیا آمدنش گذاشتم و سیدحسن گفت: «اینکه صدای زنه.» و من گریه کردم و بعد اثبات کردم که عیبی ندارد؛ ولی دیگر برایش نگذاشتم. پاهایم را محکم تکان و پیشانی‌ فاطمه را ماساژ می‌دادم. دلم یک شب احیای خوب می‌خواست، یک بغل خدا. اما نشده بود. صوت بعدی شروع شد: «تو همچو من سر کویت هزارها داری ولی ببین که گدایت فقط تو را دارد‌» چشمانم گنجایش میزان اشک را نداشت و شروع کردن به باریدن. فاطمه خوابید و من تا آخر مداحی با خدا و اباعبدالله‌اش حرف زدم. دوستانم رفته بودند کربلا و ما بخاطر مسائل مالی توفیق نداشتیم. همه را گفتم. دلم شب قدر نجف را می‌خواست. این را هم گفتم. شب استغفار بود. یک جمله می‌‌گفتم ببخشید، پشت بندش دو تا از خواسته‌هایم را می‌خواستم. به‌خودم‌ آمدم و دیدم خدا کنار رختخواب سه‌تایی ماست. ✍ 🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 باما از طریق لینک زیرهمراه شوید: 📲دورهمگرام در ایتا| بله| دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣2⃣5⃣ «مثل قبل نیست» از اردیبهشت ۹۷ دیگر جواب تلفنم را نداد. با هر بوق منتظر بودم گوشی را بردارد و با هم حرف بزنیم ولی برنداشت. در پیامی بلند بالا انزجارش از من، که از خانواده‌اش حمایت کرده بودم را اعلام کرد. به من و خانواده‌اش انگ آدم‌های سمی زد که می‌خواهد ازشان دوری کند. مادرش می‌گفت: «رشته‌های علوم انسانی مغز بچه‌های ما رو شست‌وشو داده، تو ارتباطتو باهاش قطع نکن مطهره جون.» ارتباطی نمانده بود. خاطرات خوش ما تمام شد. ما عاشق حرف‌های سینمایی ورزشی بودیم. تقریبا همه‌ شخصیت‌ها را به نوبه‌ خودمان تحلیل می‌کردیم و سرمان را به نشانه تأیید تکان می‌دادیم. *شبی که در خنداونه کیمیا علیزاده، گفت بعد از گرفتن مدال، وقتی پیام رهبری را شنیده جز بهترین لحظات زندگی‌اش بوده. گفتم: «دمش گرم، هرکسی انقدر واضح نمی‌گه.» ولی او فقط لبخند زد، "آره"ای گفت که نفهمیدم جمله‌ام را فهمیده یا نه.* یک‌سال بعد زن مدال آور تکواندو، از ایران رفت و‌ دوست من هم دیگر نبود که بنشینیم درموردش تحلیل کنیم و به نشانه تأیید برای هم سرتکان دهیم. در آخرین پیام‌هایش خودش را یکی شبیه کیمیا می‌دانست. نوشته بود: -من را سرکوب کردند. نذاشتند پیشرفت کنم، به هرچی می‌خواستم خودم رسیدم، پدرم مدیریت بلد نبود، حالا من بچه میارم می‌بینین حمایت یعنی چی؟! و این‌ها جملاتی بود که این مدت مادرش هم شنید و دلش شکست اما با بغض می‌گفت: 'بچه‌ خوبیه، گول خورده. آن‌روز که بازی تکواندوی ایران بود، ناهید ایران، کیمیای پناهنده را برد. و یک پله از او بالاتر رفت. بعد از پایان بازی، هر دو هم را بغل کردند. آغوشی که حرف زیاد دارد. و من نمی‌دانم کسی نفس عمیق کیمیا را آخر این صحنه دید یا نه. نفسی که من فقط با ناراحتی عمیق و وقت‌هایی که نخواهم بروز دهم چه چیزهایی را از دست دادم، این‌طور می‌شوم. من رفیقم را بخاطر این‌که فکر می‌کرد ما آدم‌های ‌های سمی‌ای هستیم، از دست دادم. اما او چطور؟ او چه چیزهایی را از دست داد. خانواده، دوستی، عشق، آغوش؟ ما اگر یک روز هم را بغل کنیم احتمالا هر دو از آن نفس‌های عمیق می‌کشیم. حس من از سر دلسوزیست. اما او چطور؟ حتی اگر برگردد. پشتی که به همه‌ خاطرات کودکی و جوانی و رفاقت‌هایمان کرد را فراموش نمی‌کنم. بماند که مادرش چه می‌کشد و به چه امیدی هنوز می‌گوید:«گول خورده. بلاخره برمی‌گرده». فکر می‌کنم ایران این چنین است. مثل مادر رفیق من. بچه‌هایش می‌روند یکجوری که به همه‌ گذشته‌شان پشت می‌کنند. اما مادر است. باز هم می‌گوید:«بچه‌ خوبی بود، گول خورده». ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣9⃣6⃣ زیر زمین‌های تئاتر شهر | قسمت۱ قبل ازینکه درِ سالن اصلی تئاتر شهر بسته شود، پریدم داخل و پشت سرم آقایی در را بست. کتونی کترپیلار پوشیده بودم و شلوار شش جیب، حس می‌کردم آدم خفنی هستم. خفن بودنم را ولی از زیر چادر،کسی نمیدید. وارد سالن شدم بلیط را نشان دادم و سریع نشستم. به بغل دستی هایم در تاریکی لبخند زدم. کسی نبود بگوید: «حالا چت هست دختر؟ مگر همه باید با تو حس راحتی کنند؟» با ابروهای بالا انداخته نگاهم کردند، با اینکه هنوز اجرا شروع نشده بود اما رو کردند به صحنه. کار که تمام شد جلو رفتم و به کارگردان گفتم: «عالی بود. من وقتی میام کارای شما رو میبینم تا چند روز حالم خوبه». مبهوت بود از من و شاید ترسیده بود. زاویه ی ایستادنش سمت دیگری بود و به سمتی دیگر چشم میچرخاند. خواهش میکنمِ ریز و با ترسی گفت و رد شد. بعدها بازهم تئاتر رفتم اما دیگر از کسی تشکر نکردم. تا سالی که بلیط اختتامیه جشنواره گیرم آمد. بالکن بالای تالار وحدت کنار خیلی های دیگر ایستاده بودم. یکنفر زل زد به چشم هایم و با دندان های بهم فشرده شده گفت: «مملکت ساختن. جمهوری اسلامی. ما هنرمندیم ولی باید بیایم قاطی اینا». «اینا» را جوری گفت که با هول دادن من فرقی نداشت. انگار من نماینده تام الاختیار جشنواره های ایران زمین در زمان جمهوری اسلامی بودم و میخواست دق تمام دوران کارکردن و نکردنش را سرم در بیاورد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣9⃣6⃣ زیرزمین های تئاتر شهر | قسمت۲ من کلا بیست سالم بود و نمیدانستم کسی ممکن است از چادری ها و متعلقاتشان بدش بیاید. همانجا اولین ضربه را خوردم. پدرم خیلی مواظب رابطه ی پدر دختریمان بود. هر چیزی نمیگفت. نصیحت آنچنانی هم نداشت. فقط یکبار گفت من عاشق تو و چادرم و من برای همیشه چادر و عشق به بابایم را روی سرم گذاشتم. ساعت شروع کارها اگر به شب می خورد بابا با من میامد. بابا میلش به کارهای مناسبتی بود چیزی که در ذهن من کم ‌ارزش می آمد. آخرین بار که بابا رفتیم تئاتر، اجرایی را دیدیم که به قول بابا ضد جنگ بود. بازیگر در صحنه ی جنگ افتاد زمین و بازیگر دیگر خندید و گفت اینگونه میروند سمت خدا. من دست هایم را بهم فشردم، دوست داشتم چهره ی بابا را ببینم که در تاریکی نشد. دور و بری های ما همه خندیدند. داغ شده بودم انگار. یک جای کار ایراد داشت. آخرِ کار بازیگرها دم در ایستاده بودند و در گوش مخاطبان میگفتند جنگ دیر یا زود به سراغمان می آید و این اتفاق ها هم می‌افتد. بیرون آمدیم قدم زنان درسکوت می‌رفتیم. سکوتی که حرف داشت. یک چطور بود سریعی به گفتم بابا و او سرش را به نشانه نه و تاسف تکان داد. شبیه اتمام حجت بود که دیگر با من دیدن این مدل اجراها نمی‌آید. بعد از آن،موقع دیدن تئاترها، چیزی یا کسی انگار صورتم را می‌گرفت و می‌گفت این جایِ نمایش را نگاه نکن. اینجایش شوخی جنسی دارد. آنجایش توهین دارد و خیلی جاهایش با اعتقاداتت نمی‌خواند. نمیدانم که یا چه بود. سریع پسش میزدم و میگفتم دگم نباش، دنیا رو به جلو می‌رود عقب می‌مانی از فضاهای مورد علاقه ات. یک روز در اول اجرا که بازیگر زن روی صندلی زایمان نشسته بود و به سمت تماشاگران مثلا داشت می‌زایید، صداهایی توی مغزم روشن شد از طرف همان کس یا چیز که نمیدانم چه بود. اخم کرده بودم و نمی‌خواستم باور کنم. بعد از این صحنه، به من برخورده بود. چیزی که تا آن موقع احساسش نکرده بودم. همانجا بزرگتر شدم. شاید دو سانت بلندتر شدم تا ببینم کجا نشسته ام بین چه کسانی؟ اصلا اعتقاد من مهم هست بین این جماعت یا نه. وسط اجرا دلم می‌خواست بلند شوم ولی تا حالا این‌کار را نکرده بودم، جرأتش را نداشتم، در تاریکی و بین جمعیت بیرون بزنم. بعد از اتمام اجرا توی راهرو، دختر پسرها به صورت ضربدری به هم دست می‌دادند و هم رو بغل کردن و از کار تعریف می‌کردند. خیر و شرم با هم‌درگیر بودند. تا ته راهرو را نگاه کردم هیچ کس شبیه من نبود. انقباض توی ابروها و داغی صورتم را به شدت حس میکردم. پسری از من فندک خواست فهمیدم او از من درگیرتر است. پله هارا بالا رفتم وسط باران از تئاتر شهر خارج شدم. این شاید اخرین قدم های من توی زیر زمین های تئاتر شهر بود. هنوز تئاتر را دوست دارم برایم بلیط بگیرند حتما به تماشا می‌روم. اما با منِ ساخته شده ی خودم. «من» دختر چادری با اعتقادات و چهار چوب ها و علاقه هایی که باید توی چهارچوبش جا شود. پذیرشش خوب است بین من و تئاتر فاصله ایست که شاید من حاضر نیستم به خاطرش چارچوب هایم را بسوزانم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3️⃣9️⃣7️⃣ من مادرم| قسمت اول شبی که فاطمه به دنیا آمد تا صبح بیمارستان روی سرش بود. صدایش تا وسط راهروها می‌رسید. دستپاچه شده‌بودیم و مدام بهش شیر و آب قند می‌دادیم. شیشه شیر‌ را محکم و سریع می‌خورد؛ ولی باز هم گریه می‌کرد. اولین اتاق راهرو بودیم. صبح زود دکتر اطفال برای معاینه همه نوزادها آمد. شکم فاطمه را فشار داد. با حالت بی‌تفاوتی گفت: «این از دیشب گشنشه. زیاد شیرخشک بهش بدین… » انگار کسی گلوی من را فشار داد؛ نمی‌توانستم بغضم را قورت دهم. چرا بچه‌ام گشنه بود؟ نکند نُه ماه در شکمم گرسنه مانده! تا شیشه شیر آماده شود، یک استکان اشک ریختم. فاطمه محکم و با لذت همه‌ی شیر را خورد و خوابید. تا مرخص شویم و به خانه برسیم هم بیدار نشد. تا چند روز هرکس برای دیدن بچه می‌آمد، مادرم خاطره شب اول را تعریف می‌کرد و من بی اختیار و یواشکی اشک می‌ریختم. مادر شده‌بودم و فکر می‌کردم من که حتی نفهمیدم بچه گرسنه است یا نه، چطور باید پناهش باشم؟ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3️⃣9️⃣7️⃣ من مادرم| قسمت دوم هنوز بعد از سه سال با شنیدن «این بچه گشنشه» به هم می‌ریزم. نه فقط برای فاطمه، برای هر بچه‌ای. من مادر شدم و این، همه‌ی احساسات یک زن را چند برابر می‌کند. من روی همه‌ی بچه ها حساسم؛ روی گرسنگی‌شان بیشتر. من روی مادرهایی که شیر می‌دهند حساس شدم، روی مادرانی که شیر ندارند بیشتر. و چه فکرها می کند مادری در غزه درباره‌ی پناه بودن، پناه داشتن، بچه‌اش، گرسنگی‌اش… من با هر طعنه‌ای به نوزاد و مادر، هنوز هم می‌توانم چند استکان اشک بریزم… حتی دل دیدن فیلم‌ها را ندارم و با چند عکس سر و ته افکارم را هم می‌آورم. اما شب که می‌شود یاد طعنه‌ها می‌افتم، یاد بی‌تفاوتی‌ها. مگر یک مادر برای فرزندش در وطن خودش چه می‌خواهد که کسی یاری‌اش نمی‌کند؟ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها