دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارتسییکم #داستان - سه تا تيپ درست كرده بود؛ كربلا ،امام حسين ،عاشورا
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری
#پارتسیودوم
#داستان
عمليات طريق القدس بود.
بچه ها بي سيم پشت بي سيم مي زدندكه «كار گره خورده. چه كار كنيم؟» 🍁
شب بود و معلوم نبود خط خودي كجاست ،خط دشمن كجا است . ⚡️
منتظر كسي نشد. سوار ماشين شد و رفت طرف خط.✨🙂
@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارتسیودوم #داستان عمليات طريق القدس بود. بچه ها بي سيم پشت بي سيم مي
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری
#پارتسیوسوم
#داستان
نصفه شب خبرهاي جور واجور از جنوب سابله مي رسيد. صبر نكرد. تنها رفت . 🌑
تصادفش هم از بي خوابي سه روزه اش بود. چيزي مي گفت . گوشم را بردم دم دهانش .⚡️
@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارتسیوسوم #داستان نصفه شب خبرهاي جور واجور از جنوب سابله مي رسيد. صبر
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری
#پارتسیوچهارم
#داستان
كف اتاق توي يكي ازخانه هاي گلي سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا مي شدند. نقشه پهن بود جلوش.📄
هم گوشي بي سيم روي شانه اش به توپ خانه گرا مي داد ، هم روي نقشه كار مي كرد. به من سفارش كرد آب يخ به بسيجي ها برسانم.به يكي سفارش الوار مي داد براي سقف سنگر ها. گاهي هم يك تكه نان خالي بر مي داشت مي خورد.
عصري از شناسايي برگشت . مي گفت « بايد بستان رو نگه داريم .اگه اين ارتفاع رو نگيريم و آفتاب بزنه ،🌤 اين چند روز عمليات يعني هيچ»
با اين كه خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست كرد. خودش هم فرمانده يكي از گردان ها
از سر شب تا صبح حسابي جنگيدند. چهار صبح بود كه حسن را بي حال و نيمه جان بردند عقب. ارتفاع را كه گرفتند خيال همه راحت شد.✨
@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارتسیوچهارم #داستان كف اتاق توي يكي ازخانه هاي گلي سوسنگرد نشسته بود.
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری
#پارتسیوپنجم
#داستان
اصرار داشت. كه پيام راديويي بفرستيم.📻
اعلاميه بريزيم توي عراقي ها اثر داشت.
هر روز توي كرخه ،كلي عراقي تسليم مي شد•••|🖤
@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارتسیوپنجم #داستان اصرار داشت. كه پيام راديويي بفرستيم.📻 اعلاميه بريزي
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری
#پارتسیوششم
#داستان
بعد ار عمليات ، يك سطل گرفته بود دستش و فشنگ هاي روي مين را جمع مي كرد.🍂
مي گفت «حيفه اينا روي زمين بمونه ، بايد عليه صاحباش به كار بره.»🌟
@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارتسیوششم #داستان بعد ار عمليات ، يك سطل گرفته بود دستش و فشنگ هاي روي
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری
#پارتسیوهفتم
#داستان
افسر رده بالاي ارتش عراق بود.
بيست روز پيش اسير شده بود. با هيچ كدام از فرماندها حرف نمي زد.🤐😶
وقتي حسن آمد، تمام اطلاعاتي را كه مي خواستيم دو ساعته گرفت. 💫
بچه هاي به شوخي مي گفتند « جادوش كردي ؟»
فقط لبخند مي زد.😊
مي گفت « به فطرتش برگشت.»🌘
@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارتسیوهفتم #داستان افسر رده بالاي ارتش عراق بود. بيست روز پيش اسير شد
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری
#پارتسیوهشتم
#داستان
مي رفت و مي آمد .🐾
براي رفتن به خانه دو دل بود.💔
يادش رفته بود نان بگيرد. 🙃
بهش گفتم « سهميه ي امروز يه دونه نان و ماسته . همينو بردار و برو. » 🚶🏻♂
گفت «اينو دادن اين جا بخورم ، نمي دونم زنم مي تونه بخوره يا نه.»
گفتم « اين سهم توست. مي توني دور بريزي ، يا بخوري.»
يكي دو باري رفت وآمد . آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.🌼
@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارتسیوهشتم #داستان مي رفت و مي آمد .🐾 براي رفتن به خانه دو دل بود.💔
#داستان
#پارتسیونهم
خيلي فرز بند پوتينش را بست.
نه شب بود.🕘
بايد مي رفت يكي از محور ها.
گفتم « برادر حسن ! فرمانده يه محور، خودش مهر اعزام نيرو درست كرده. حرف من رو هم گوش نمي ده. چه كار كنم؟»🥀
گفت« الان مي ريم.» 🚶🏻♂
گفتم «تا دارخوين سي كيلومتر راهه. فردا بريم.» گفت
« الان مي ريم.» - بيدارش كن.
هنوز گيج خواب بود كه حسن با تندي بهش گفت
«مصطفي ! چرا ادعاي استقلال مي كنيد؟ بايد زير نظر گلف باشيد. اون مهر رو بيار بينم.»
مهر را كه گرفت، داد به من.خودش رفت اهواز😶
@dokhtarane_hazrate_zahra
#داستان 📖📚
#تلنگر✨⚡️⚡️🔥
✨🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸✨
رضا سگ باز یه لات بود تو مشهد.😮
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!✌️
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.🤗
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی؟!🤔
رضا گفت:بچه ها که اینجور میگن😎
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه..
💢مدتی بعد، شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد..!😤
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: این کیه آوردی جبهه؟!🤔
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک) اما چمران مشغول نوشتن بود✍🏻
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: آهای کچل با تو ام. 😕
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم!😙
چی شده عزیزم؟🤔
چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!👊🏻 چمران: آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید!😳
❕چمران و آقا رضا تنها تو سنگر، رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟! رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده.!😶
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه، شهید چمران: اشتباه فکر می کنی..! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!😍
هِی آبرو بهم میده، تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.!🤗
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.!
تا یکمی منم شبیه اون ( خدا ) بشم.😇 رضا جا خورد!😞 رفت و تو سنگر نشست.🚶🏻
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!😭
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟ اذان شد.☺️
⚠️رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت، سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!😭
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد، رضارو خدا واسه خودش جدا کرد.! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردن ش😍
به این میگن یه توبه و نماز واقعی😔
🧡@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#داستان #پارتسیونهم خيلي فرز بند پوتينش را بست. نه شب بود.🕘 بايد مي رفت يكي از محور ها. گفتم
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری
#پارتچهلم
#داستان
رختخوابشدوتاپتوسربازےبود.
همینطوركهدرازكشيدهبود، باصداےبلندمي خنديد.😁
– يکميواشتر. بغلدستتوناتاقفرماندهیه🌿
– باباعراقيهااومدهاندتومملکتمامےخندند، ماسرجاموننميتونيمبخنديم؟😕😐
@dokhtarane_hazrate_zahra
#داستان
#انگیزشی
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﭼﻮﺏ ﺑُﺮﯼ، ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ۱۸ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰهٔ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ۱۵ ﺩﺭﺧﺖ ﺑُﺮﯾﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ۱۰ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ.
رئیسش گفت: ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﯽ ﺗﺒﺮﺕ ﺭﺍ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ!
🔘 ﺭﺍﺯ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪگی، ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪهای ﻇﺮﻳﻒ ﺍﺳﺖ. #ﻓﻜﺮ، ﺟﺴﻢ و ﺭﻭﺡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ شن:
با تفریح، مطالعه، وقت گذراندن با خانواده، استفاده از تجربیات دیگران
هر چند وقت، تبر زندگیتو تیز کن
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
#داستان
ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ✨👸
ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ
ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟؟
😎ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند
ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.
😎ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ :
ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟
😎 ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ
ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.
😎ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ #ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ می کنند.
آن عالم امام موسی صدر بود.
@montazer_moalleman