eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
53.8هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
227 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارت‌بیست‌وهفتم #داستان رفتن و ماندن بچه هاي جبهه معلوم نبود. فقط سه نفر
نمي شناختمش .🕸 گفت « نوبتي نگهباني بدين . يكي بره بالاي دكل ، يكي پايين ، پشت تيربار. يكي هم استراحت كنه.» بهش گفتم« نمي ريم. اصلا تو چه كاره اي؟» مي خواست بحث كند. محلش نگذاشتيم.⚡️ رفتيم. تا ديدمش ، ياد قضيه ي نگهباني افتادم معرفي كه مي كردند بيش تر خجالت كشيدم.😔 بعد ها هر وقت از آن روز مي گفتم ، انگار نه انگار . حرف ديگري مي زد.🍂 @dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارت‌بیست‌وهشتم #داستان نمي شناختمش .🕸 گفت « نوبتي نگهباني بدين . يكي بر
چراغ اتاقش روشن بود.🔅 نشسته بود روي زمين . پاش را جمع كرده بود زيرش، دفتر را گذاشته بود روي پاي ديگرش.📖 اسم گردان ها و گروهان و جاهايي راكه بايد عمل كنندف جزءبه جزء نوشت؛ طرح عمليات . دو دقيقه اي بالا تا پايين چند صفحه را پر كرد . به من گفت « طبق اينا سلاح و مسئوليت مي دي.»🍀 @dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارت‌بیست‌ونهم #داستان چراغ اتاقش روشن بود.🔅 نشسته بود روي زمين . پاش را
اگر بين بسيجي ها حرفي مي شد مي گفت « براي اين حرف ها بهم تهمت نزنيد.⚡️ اين تهمت ها فردا باعث تهمت هاي بزرگتري مي شه. اگه از دست هم ناراحت شديد،دوركعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اين بنده ي تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر .🙂🌱 اين طوري مهر و محبت زياد مي شه. اون وقت با اين نيروها ميشه عمليات كرد.»🌼✊🏻 @dokhtarane_hazrate_zahra
- سه تا تيپ درست كرده بود؛ كربلا ،امام حسين ،عاشورا و چند گردان مستقل. 💫 پشت بي‌سيم به رمز مي گفت « كربلا ! امام حسين‌اومد؟ عاشورا ! امام‌حسين‌تنها است.»😔 براي جا به جايي نيروها از منطقه ي آهودشت به گرم دشت مي گفت « آهو ها رو بفرستين اون جاييكه هواش گرمه .»☀️ نيروي كاركشته كه مي خواست مي گفت «كنسرو پخته بفرستين ، نه خام .»😄 @dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارت‌سی‌یکم #داستان - سه تا تيپ درست كرده بود؛ كربلا ،امام حسين ،عاشورا
عمليات طريق القدس بود. بچه ها بي سيم پشت بي سيم مي زدندكه «كار گره خورده. چه كار كنيم؟» 🍁 شب بود و معلوم نبود خط خودي كجاست ،خط دشمن كجا است . ⚡️ منتظر كسي نشد. سوار ماشين شد و رفت طرف خط.✨🙂 @dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارت‌سی‌ودوم #داستان عمليات طريق القدس بود. بچه ها بي سيم پشت بي سيم مي
نصفه شب خبرهاي جور واجور از جنوب سابله مي رسيد. صبر نكرد. تنها رفت . 🌑 تصادفش هم از بي خوابي سه روزه اش بود. چيزي مي گفت . گوشم را بردم دم دهانش .⚡️ @dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارت‌سی‌وسوم #داستان نصفه شب خبرهاي جور واجور از جنوب سابله مي رسيد. صبر
كف اتاق توي يكي ازخانه هاي گلي سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا مي شدند. نقشه پهن بود جلوش.📄 هم گوشي بي سيم روي شانه اش به توپ خانه گرا مي داد ، هم روي نقشه كار مي كرد. به من سفارش كرد آب يخ به بسيجي ها برسانم.به يكي سفارش الوار مي داد براي سقف سنگر ها. گاهي هم يك تكه نان خالي بر مي داشت مي خورد. عصري از شناسايي برگشت . مي گفت « بايد بستان رو نگه داريم .اگه اين ارتفاع رو نگيريم و آفتاب بزنه ،🌤 اين چند روز عمليات يعني هيچ» با اين كه خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست كرد. خودش هم فرمانده يكي از گردان ها از سر شب تا صبح حسابي جنگيدند. چهار صبح بود كه حسن را بي حال و نيمه جان بردند عقب. ارتفاع را كه گرفتند خيال همه راحت شد.✨ @dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارت‌سی‌وششم #داستان بعد ار عمليات ، يك سطل گرفته بود دستش و فشنگ هاي روي
افسر رده بالاي ارتش عراق بود. بيست روز پيش اسير شده بود. با هيچ كدام از فرماندها حرف نمي زد.🤐😶 وقتي حسن آمد، تمام اطلاعاتي را كه مي خواستيم دو ساعته گرفت. 💫 بچه هاي به شوخي مي گفتند « جادوش كردي ؟» فقط لبخند مي زد.😊 مي گفت « به فطرتش برگشت.»🌘 @dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#زندگینامه_شهیدحسن_باقری #پارت‌سی‌وهفتم #داستان افسر رده بالاي ارتش عراق بود. بيست روز پيش اسير شد
مي رفت و مي آمد .🐾 براي رفتن به خانه دو دل بود.💔 يادش رفته بود نان بگيرد. 🙃 بهش گفتم « سهميه ي امروز يه دونه نان و ماسته . همينو بردار و برو. » 🚶🏻‍♂ گفت «اينو دادن اين جا بخورم ، نمي دونم زنم مي تونه بخوره يا نه.» گفتم « اين سهم توست. مي توني دور بريزي ، يا بخوري.» يكي دو باري رفت وآمد . آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.🌼 @dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#داستان #پارت‌سی‌ونهم خيلي فرز بند پوتينش را بست. نه شب بود.🕘 بايد مي رفت يكي از محور ها. گفتم
رخت‌خوابش‌دوتاپتوسربازےبود. همینطوركه‌درازكشيده‌بود، با‌صداے‌بلندمي خنديد.😁 – يکم‌يواش‌تر. بغل‌دستتون‌اتاق‌فرمان‌دهیه🌿 – باباعراقي‌هااومده‌اندتومملکت‌مامےخندند، ماسرجامون‌نميتونيم‌بخنديم؟😕😐 @dokhtarane_hazrate_zahra