فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خدمات ما راضی بودی؟😍😂
👌این شیرینی تمام شدنی نیست...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_قرائتی
✅ عزت دست خداست...
ما در تاریخ آدم داریم دو رکعت نماز نخواند ولی رفت بهشت. بنده خدایی وارد مدینه شد، گفت: «شهر خلوت است، کوشند؟»، گفتند: «جبهه جنگ احد هست، پیغمبر و مسلمانها به جبهه رفتند، شهر خلوت است»، گفت: «جبهه کجاست؟»، گفتند: «احد»، رفت احد و گفت: «من غریبه هستم، وارد مدینه شدم، دیدم مدینه خلوت است، سراغ گرفتم، گفتند شما اینجایی، شما حرف حسابیات چیه؟»، پیغمبر گفت: «حرف من این است»، گفت: «خب من قبول دارم» شهادتین را گفت و مسلمان شد، بعد همان رفت جبهه.
یعنی اینطور شما فرض کنید، ساعت هشت وارد مدینه شد، هشت و نیم، نه وارد احد شد، ده ایمان آورد، یازده جبهه رفت، قبل از ظهر شهید شد. حضرت فرمود: «دَخَلَ الجَنَّه و لَم یُصَلِّ رَکعَتَین»، این وارد بهشت شد و حال آنکه یک رکعت نماز هم نخواند.
و آدم هایی هم هستند که هزارها رکعت نماز میخوانند، ولی عاقبتش همه را آتش میزنند، با یک غیبت، با یک منّت. هیچ کس نمیتواند بگوید من کارم درست است، چون نمیدانیم عاقبتش چی میشود. این عاقبتبخیری دعای خوبی هست که همهی مادرها و بچّهها به فکر اینکه …، حساب نکنیم این درآمدش بیشتر است، عاقتبش چی میشود، ممکن است درآمدش خوب باشد، همسرش هم زیبا و پولدار باشد، امّا عزّت دست خداست.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۹
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#آداب_همسرداری
#قسمت_اول
سال ۹۳ ازدواج کردم و سال ۹۴بالاخره در خونه بخت رو باز کردیم. اون موقع ترم آخر کارشناسی بودم. همه فکر میکردن حتما میرم سرکار. البته پیش مشاور هم رفتم گفتن با توجه به موقعیتت و رفتار شما وهمسرتون بهتره یک شغل سبک داشته باشین.
مشاورم اصرار داشت برم معلم بشم ولی واسه رشته ما توی مشهد پذیرش نداشت. اون زمان از شرایط مدارس غیرانتفاعی و این جور حرفها خبر نداشتم، پیگیری هم نکردم.
گفتم شغل بعدا هم هست ولی معلوم نیست بعدا بتونم مادر بشم. مخصوصا که خیلی دوست داشتم حتما تا دوسالگی پیش بچه ام باشم. دلم نمیخواست بذارمش خونه مامان و مادرشوهرم.
به همسرم همینو گفتم و ایشون خیلی استقبال کرد. گفتم دوسالش که شد دوست دارم برم حوزه علمیه. آخه شنیده بودم شرایطی فراهم کردن که میشه بچه ها رو بذاری مهد و ساعت بین کلاسها بهشون سربزنی.
سال ۹۶خدای مهربون زینب کوچولو رو بهمون داد. دوران بارداریم شبها تا صبح خوابم نمیبرد، بعد نماز صبح تازه گیج میشدم و بعد مثل جنازه می افتادم.
خیلی ناراحت بودم که نمیتونم در کنار همسرم صبحانه بخورم، خیییییلی سعی میکردم ساعت خوابم رو تنظیم کنم ولی وااااقعا شدنی نبود. به هر کس میگفتم یک راه حل میگفت اما فایده نداشت.
آقای همسر اعتراضی نداشت، میگفت تو شرکت هیچ کس صبحونه نمیخوره. همه با هم صبحونه میخوریم. منم دعاش میکردم که منو درک میکنه.
همه همکاراشون مجرد بودن و متاسفانه این موضوع مشکلات زیادی به وجود آورد. همسرم مدام خودشو منو با اونها مقایسه میکرد. اونها باهم قرار میذاشتن میرفتن تفریح ولی همسرم نمیرفت. کم کم داشتیم از هم فاصله میگرفتیم این وسط دخالتهای خانواده اش هم اضافه شده بود.🙃
وقتی فهمیدم ازش خواستم باهم بریم بیرون. ولی میگفت تو بارداری و نمیتونی راه بری😟 شده بودم زندونی خونه و همسرم زندانبان.🥵
قبل از تولد دخترم افسردگی گرفته بودم. صبح میرفت، ظهر میومد و نهار میخورد، میخوابید. بعد به بهانه های مختلف میرفت بیرون تا ۷شب، بعد تلویزیون و بعد هم خواب.
واسه زایمانم اصلا درد نداشتم اما بیمارستان گفتن وقتشه. ساعت ۱۰صبح پذیرش شدم و آمپول فشار. انتظار میرفت حدود ساعت۲ زایمانم شروع بشه. اما خبری نبود. کلی داروهای مختلف زدن تو سرمم. همه نگران بودن ولی خبری نبود. فقط دوبار تنفس بچه دچار مشکل شد که باماسک اکسیژن برطرف شد.
حدود ساعت ۷شب دوتا آمپول دیگه به سرمم اضافه کردن و من از هوش رفتم. چهار پنج ساعت بعد بادرد و حالت تهوع به هوش اومدم. گیییییج و داغون بودم نمیدونستم کجام. کسی رو یادم نمیومد.فقط درد داشتم و حرفهای نامربوط میزدم.
ماما اومد و صدام زد، گفتم کجام؟ همه در مورد من حرف میزدن ولی من حتی یادم نمیومد که واسه چی رفتم بیمارستان🥺
منو بردن اتاق زایمان. رو تخت زایمان که رفتم تازه یک تصویر از یک فیلم زایمان یادم اومد. دخترم به دنیا اومد و بردنش اتاق نوزادان و من اصلا متوجه نبودم چرا اینقدر درد دارم.
ماما اومد اسمم رو صدا زد، دستمو گرفت گفت خوبی؟ گفتم ساراجون من واسه چی اینجام.گفت واسه تولد دخترت. پرسیدم کی به دنیا میاد؟ خیلی درد داره؟ دستی به سرم کشید گفت قربونت برم دختر خوشگلت به دنیا اومده. بعد زینب رو آورد پیشم نشونم داد.
داشت به همکاراش میگفت اگه الان دخترشو نبینه، خیلی روحیه اش خراب میشه. یک دختر تپل سفید خوشگل که اصلا باورم نمیشد مال من باشه...
چون همسرم زمان زیادی تو بیمارستان بود خیلی خسته و کلافه بود. سعی میکرد نشون نده. بالاخره ساعت یک شب منو بردن تو بخش. همسرم دستمو بوسید و حالم رو پرسید.
خلاصه خانواده همسرم مدام زنگ میزدن که چه خبره چرا اینقدر طول کشید؟ چرا مرخص نمیکنن؟ بیمارستانها الکی وقتتون رو میگیرن که پول بیشتری بگیرن.😲
صبح شد همسرم رفت خونه و چند ساعت بعد با دسته گل و کادو برگشت. خیلی بهم محبت میکرد. تو فاصله ای که نبود دکترها داشتن کارهای زینب جان رو انجام میدادن. من خیلی شیر داشتم ولی بچه ام خوب شیر نخورده بود، همه اش خواب بود دیگه😊
بی ادبیه گفتن ادرار و مدفوع داشته یا نه؟گفتم مدفوع آره ولی ادرار نه. گفتن تا ادرار نکنه مرخص نمیشه. همسرم که برگشت رفت کارهای ترخیص رو انجام بده، بهش گفتن بچه ادرار نکرده. مثل اینکه باهاشون بحث کرده بود. بلاخره دکتر اومد مرخص شدم ساعت۶ بعدازظهر.
همسرم مدام گوشیش زنگ میخورد و عصبانی تر میشد. بعدها فهمیدم خانواده اش زنگ میزدن و میگفتن به حرف دکترها گوش نکنین. یک آبجوش نبات بدین بچه کارشو میکنه و تمام ولی من دوست داشتم شیر بخوره، میترسیدم بعد دیگه شیرمو قبول نکنه. اینها اطلاعاتی بود که از قبل توی ذهنم بود و اصلا نمیتونستم درست فکر کنم. این شد شروع دعواهای ما...
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۹
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#آداب_همسرداری
#قسمت_دوم
بعد از تولد دخترم اومدیم خونه خودمون، مامانم هر کارمی کرد، همسرم ناراحت میشد. مخصوصا اگر مخالف نظر مامانش بود.
رفت وآمد و مهمونی ها حالم رو بدتر کرده بود. به خاطر اینکه همسرم ناراحت نشه انقدر حواسم به بچه بود که خودم رو فراموش کردم. داروهامو پنج روز مصرف نکرده بودم. تمام وجودم درد بود و قلبم خیلی شکسته بود.
نمیدونم همسرم به خانواده اش چی میگفت که مامانش مدام تحریکش میکرد که چرا مامانم منو جمع نمیکنه؟🤨
مامانم بنده خدا با اینکه حالش خوب نبود، هم کارهای خونه رو میکرد، هم منو بچه ام، هم بی احترامی همسرم و تلفنهای مادرشوهرم...
بالاخره همسرجان راضی شد بریم خونه مامانم که حداقل خواهرام بیان کمک،
ولی اونجا شرایط بدتر شد.😔
همه اطرافیان متوجه حساسیت زیاد همسرم شده بودن. تا خواهرام بغلش میکردن صدام میزد میگفت بریم خونه. تا شش ماهگی فقط بغل خودم بود.
دوساله بود رفتیم کربلا از امام حسین خواستم اول اخلاقمون رو درست کنه، بعد هم بهم یک پسر بده. ولی بی توجهی همسرم بیشتر شد، دوماه بعدش دعوا و قهر و... بالاخره یکی از اقوامشون وساطت کرد و دعوا تموم شد.
تمام تلاشمو کردم که زندگیمو درست کنم ولی راهشو بلد نبودم. میخواستم به همه ثابت کنم همدیگه رو دوست داریم. ولی نمیشد. همسرجان هر روز بیشتر ازم فاصله میگرفت و فقط توجهش به دخترم بود.
یک سال بعدش باردار شدم. فهمیدیم دومی پسره. همسرم و پدرشوهرم خیلی خوشحال بودند.
چند هفته ای از بارداریم نگذشته بود که یک کلاهبردار حکم تخلیه خونه مون رو گرفت. گفتم بیا خونه رو خالی کنیم ولی همسرم گفت درستش میکنم، نگران نباش.
یک روز که خونه مامانم بودم، خونه رو خالی کردن و وسایل رو بردن، ما رفتیم خونه مادرشوهرم با چهارتا چمدون لباس.
اونجا بدترین روزهای عمرم بود، دخترم مدام چسبیده بود بهم و میگفت با هیچ کس به جز من حرف نزن. اونها هم بهشون برمیخورد و هرروز دلخوری و ناراحتی.
وسط اون همه گرفتاری، تولد حسین جان واسه همه مثل یک چراغ روشن تو تاریکی شب بود. روحیه همه عوض شده بود ولی من داغون تر از قبل فقط میگفتم خدایا چرا؟ خدایا خودت درستش کن.
خیلی اتفاقی شماره یک دوست قدیمی رو پیدا کردم و باهاش درددل کردم. اونم شماره یه مشاور مهربون رو بهم داد. خیلی کمکم کرد. ایشون همسر شهید مدافع حرم بودن و واقعا کارشون درست بود. زندگیم رو نجات دادن.
حرفهاش باعث شد که یه شب از عمق وجودم حس کردم که اطرافیانم چقدر ناتوانند و فقط فقط باید از خدا بخوام.
دوستم با حرفهاش خیلی آرومم میکرد. و اون خانم مشاور تلفنی. قبلا مشاوره حضوری رفته بودم، همه حق رو به من میدادن یا شدیدا سرزنش میکردن، بعد میگفتن شوهرتو بیار، ایشون هم یک بار اومد، گفت فایده نداره ولی این مشاوره اصلا بهم حق نداد.
گفتم چه کار کنم گفت محبت و دیگه جوابم رو نداد، هر لحظه سعی میکردم محبت کنم ولی بعد می دیدم کاری که میکنم محبت نیست گدایی توجه هست.
خونه مامانش که زندگی میکردیم، یه شب با خانواده شوهرم دعوام شد، خیلی بد. همسرم از خونه زد بیرون. ازم طرفداری نکرد، رفتم تو اتاق و فقط گریه کردم. همیشه اینجور وقتها کلی باهاش دعوا میکردم. بعد از چندساعت برگشت، شوهرم اومد توی اتاق، بغلم کرد و بوسید گفت حق با توئه. درسته خیلی ناراحت بودم ولی این حرفش آب رو آتیش بود. گفتم به همه ثابت میکنم خیلی همدیگه رو دوست داریم.
از اون شب سر هرچیزی باهاش بحث نمیکردم، مخصوصا سر خانواده اش. نه شکایتشون رو به همسرم میگفتم نه خانواده ام. انگار یک شبه بزرگ شدم.
گفتم اگه با شوهرم بحث نمیکردم و کسی نمیفهمید الان به خودشون اجازه نمیدادن که باهام دعوا کنن. فقط برای همسرم و بعد بچه هام صبر کردم.
ماه رمضون بود به امام علی(ع) متوسل شدم و امام زمان. یه شب رفتیم حرم امام رضا(ع)، تو حرم گفتم یا امام رضا به حق عدالت علی و قلب رئوف خودت و غربت مهدی(عج) کمک کن تا همه چیز درست بشه، قول میدم رفتارم رو با همسرم درست کنم.
هر وقت از دست کسی ناراحت میشدم، صبر میکردم، وقت نماز، شکایتش رو به خدا میبردم و البته گاهی به دوستم، اونم راهنماییم میکرد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۹
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#آداب_همسرداری
#قسمت_سوم
وقتی واسه مشکلات با خانواده ات درد دل میکنی، هرچقدر هم که سعی کنن، باز حق رو به خواهر یا برادر خودشون میدن. ولی من دوستی داشتم که خیلی رک میگفت مشکل خودتی...
یک روز گفت دکتر حبشی گفتن زنی که از شوهرش درخواست نکنه زن نیست. چطور حضرت زهرا از همسرشون انار درخواست کردن و امام علی کلی تلاش کردن برای برآوردنش.
گفت واسش فایل رو میفرستم. گوشی هوشمند نداشتم، واسه همسرم فرستاد. اما ایشون گفت نه چیزی نیومده.
چند هفته بعد یه دفعه اومد گوشیشو داد بهم گفت مال تو.😱 ما چند سال سر گوشی هوشمند دعوا داشتیم.
اولین کاری که کردم ویس ها رو گوش کردم یک بخشهایی حذف شده بود😉ولی اصل مطلب بود.
خیلی قاطع گفتن حتما اون مرد همسرش رو طلاق میده. مردی که همسرش پرخاش میکنه و اقتدارش رو میشکنه. این حرف مثل پتک خورد توی سرم. با کنجکاوی بقیه ویس ها رو تا صبح گوش کردم. دیدم چقدر در حق همسرم خودم و زندگیم اشتباه کردم.
بعد با یک گروه آشنا شدم. خیلی راهنماییم کرد که اولین اصل زندگی اصل پذیرشه وگرنه طلاق و عوض کردن شریک زندگی نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه که گاهی بدتر میکنه.
مدام یاد میگرفتم و یادداشت میکردم و انجام میدادم. کارشناس گروهمون گفت چند تا ویژگی مثبت از همسرت رو بنویس که اگه نداشت ناراحت بودی. جزیی ترین ویژگیها...
این تکنیک محشره. قرار شد ۱۰تا بنویسیم ولی من ۴۶ تا نوشتم. واسم خیلی عجیب بود از این که فوتبال نمیبینه، بگیرین تا قد و هیکل و رنگ چشم و... دیگه اصلا دوست نداشتم باهاش دعوا کنم و عمیقا احساس خوشبختی میکردم.
همه فکرم شده بود همسرم و نوشتن ویژگیها و کارهای خوبش. همون کارهایی که قبلا اذیتم میکرد (مثل سلیقه اش توی خرید و...) حالا واسم جذاب شده بود. سریع تو دفترچه و بعد گروه مینوشتم. خیلی تغییر کرده بودم.
تا بالاخره رای دادگاه اومد و ما رفتیم خونه خودمون. ولی آموزشها رو تعطیل نکردم.
من که بچه هامو مسبب حال بد و مشکلات و بدبختی میدیدم با تمام وجودم متوجه اشتباهم شدم و توبه کردم. مطمئنم اگه بچه ها نبودن نمیتونستم اون همه سختی رو تحمل کنم.
حالا همه کسانی که بهم بدی کردن رو بخشیدم و هر روز برای سلامتیشون دعا میکنم. فهمیدم ناشکری هام باعث خیلی از مشکلات بوده.
الان هم از خدا سومی رو می خوام، خدا کنه توفیقشو داشته باشیم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
✨ام البنین باعظمت
🏴 سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها را خدمت شما تسلیت عرض می کنیم.
#ام_البنین
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_حائری_شیرازی
✅ انسان الهی...
ما به امید آن روز هستیم که برادران ما وقتی برای خواستگاری میروند، به فکر این باشند که فرزندانی بیاورند که بتوانند پرچم اسلام را به دوش بگیرند.
همانطور که علی علیه السلام وقتی میخواست از ام البنین خواستگاری کند، از قبل به دنبال طائفه شجاعی بود که فرزندانشان رشید باشند تا فرزند ایشان هم دلیر بشود.
کسی که الهی است، همهچیزش الهی است، زفافش هم الهی است، همسر گزیدن و فرزند آوردنش هم الهی است.
📚 راه رشد - جلد سوم
#فرزندآوری
#نسل_حسینی
#دوتا_کافی_نیست
«دوتا کافی نیست»| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
#استاد_عباسی_ولدی
▪️چه خوب که کنیهات ام البنین شد تا ما هیچ گاه فراموش نکنیم، همسر علی فرزندانی داشت و همه را فدای راه علی کرد. فرزندان عاشقی که تو به دنیا آوردی، یاوران شجاع و بازوان قدرتمند حسین شدند.
▪️ما هر گاه نام ام البنین را میشنویم، به یاد مادری میافتیم که پسران رشیدی داشت؛ اما هیچ چیز را در این دنیا حتّی پسرانش، میوههای دلش و گلهای زندگیاش را برای خودش نخواست.
▪️رشادت پسران، شیرینی این میوهها و زیباییها این گلها، وقتی برایش معنا میگرفت که خرج راه حسین شوند. دلش را چنان به ولیّ خدا بسته بود که در رگ و پی فرزندانش، جز محبت حسین چیزی نمیدوید.
▪️او ذوب شده بود در ولیّ خدا و فرزندانش نیز چنان فانی حسین شده بودند که نمیشد آنها را دید و به یاد حسین نیفتاد.
▪️بانو! تو تسلیم علی علیه السلام بودی. کسی از تو نه چون و چرایی در برابر فرمان علی علیه السلام دید و نه شکوه و گلایهای از فراز و نشیب زندگی شنید.
▪️خوش به حالت مادر پسران علی! اگر چه در کربلا نبودی؛ اما پسرانت چنان تسلیم حسین علیه السلام بودند که تا به امروز قصۀ تسلیم بودنشان روی زبانهاست بیآن که گرد کهنگی روی آن نشسته باشد.
#ام_البنین
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_تراشیون
حضرت امالبنین(س) دارای شخصیت شجاع بوده و محیط شجاعانهای برای تربیت فرزندان خود فراهم کردند؛ روشن است وقتی مادر ترسو و بزدل است، بچه ها نیز بزدل بار میآیند؛ ولی اگر او شجاعت داشته و از خود رفتارهای شجاعانه نشان دهد، بچّههای او نیز در یک محیط شجاع پرورش پیدا میکنند بنابراین وراثت میتواند یک ظرف باشد برای پذیرش تربیت بهتر.
#تربیت_فرزند
#ام_البنین
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۰
#مادری
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد ۷۹ هستم، دختر آخر خانواده و عزیز دردونه پدر، جالبیش اینجاست پدرم با تولد من مخالف بوده، به مادرم میگفته دو تا کافیه😅 یه دختر داری یه پسر سومی رو میخوایی چی کار؟ که خوب مادر بنده مخالفت کردن و من به دنیا اومدم و پدرم حقیقتا عاشقم شد، عشقی که هنوز هم بعد از گذشت ۲۳ سال سفت و سخت پابرجاست😇
کودکی شاد و خوبی داشتم و به شدت کنجکاو و شیطون و پر انرژی بودم. جوری که به قول بابا من اصلا رو زمین راه نمیرفتم و رو مبل بودم و همش از در و دیوار بالا میرفتم😂 صبح با یه کوله پشتی میرفتم تو حیاط و شب به زور تاریکی و گرسنگی برمیگشتم خونه به خاطر فاصله سنی کمی که با برادرم دارم(۳ سال) بازی های خودمون رو داشتیم و داریم و همیشه پشت هم بودیم و خواهیم بود.
یادمه مادرم تعریف میکرد که برادرم قبل از به دنیا اومدن من گوشه گیر بوده و کم حرف، چون فاصله سنی اش با خواهرم زیاده(۷ سال) ولی وقتی من به دنیا اومدم برادرم هم فعال تر و اجتماعی تر شد.
بچه ی درس خوانی بودم و همون سال اول میکروبیولوژی قبول شدم، من عاشق درس خواندن بودم و هستم، عاشق این که با خودکار های رنگیم خلاصه نویسی کنم، نکات رو بنویسم و شب امتحان تا خود صبح بیدار باشم و درس بخونم.
در دانشگاه جز شاگردان برتر بودم و تقریبا تو همه کلاس ها شاگرد اول ولی متاسفانه تازه داشتم با دانشگاه و درس های سخت ارتباط میگرفتم که کرونا آمد و بیشتر سال تحصیلی من به صورت مجازی گذشت. تحصیل مجازی اونم رشته ای که بیشتر باید داخل آزمایشگاه باشی خیلی سخته ولی من کم نیاوردم.
تقریبا آخر های دانشگاه بودم که خانواده کم کم خواستگار ها رو راه میدادن تا بیان ولی من اصلا و ابدا قصد ازدواج نداشتم، میخواستم درسم رو ادامه بدم و سرکار برم.
از اونجایی که کار کردن رو دوست داشتم (البته ازش یه تصویر رویایی داشتم) و زبان انگلیسی هم خوب بود و چندین مقاله و کتاب ترجمه کرده بودم، هم زمان با درس خواندن سرکار هم میرفتم و در یک مدرسه غیرانتفاعی و یک موسسه ی زبان تدریس میکردم.
من همیشه از صحبت های درگوشی پدر و مادرم متوجه میشدم که یک خواستگار جدید آمده ولی این خواستگار با بقیه متفاوت بود، پسر دوست زمان جنگ پدر من بود و همدیگر را میشناختیم البته فقط پدرها باهم رفت آمد داشتند به طوری که پدر شوهر من حتی نمیدونستم پدرم دختر جوان داره و این موضوع رو از دوست مشترک شون متوجه شده بود😅
به احترام آشنایی که با پدرم داشتند چیزی نگفتم و قرار شد قبل از خواستگاری رسمی در منزل پدرم و همسرم یه جلسه خارج از منزل داشته باشند که این جلسه در کهف الشهدا برگزار شد و پدر اذن ورود رو داد😂
همسر من متولد ۱۳۷۲ هست، یه پسر سر به زیر و باهوش که شریف درس خونده، شرایط رو بررسی کردم خانواده خوبی بودند و خودش به شدت مومن و چشم پاک و خجالتی بود، خونه و ماشینی از خودش نداشت و یه شغل پاره وقت داشت. به این باور رسیده بودم که در نهایت باید ازدواج کنم ولی فرد مورد نظرم هنوز پیدا نشده بود.
ملاک اول و آخر من برای ازدواج ایمان و اخلاق بود با این که خونه ی پدر چیزی کم نداشتم ولی ترجیح میدادم خونه ی خودمون کم داشته باشیم ولی حلال باشه من به حلال و حروم خیلی حساس بودم چون تاثیرش رو تو تاریخ و عاشورا زیاد شنیده بودم.
یادمه هر موقع که خواستگار میومد، من سر به سجده میذاشتم و با خدا راز و نیاز میکردم، میگفتم خدا جونم اگر این فرد همونه،بمونه. اگر همونیه که برای من کنار گذاشتی، منو دوست داره، من باهاش خوش بخت میشم و اولادمون سرباز امام زمان میشن بمونه اگر نه بره و پشت سرشم نگاه نکنه.
خلاصه همسرم چندین بار آمد و رفت تا دل منو بدست آورد و بله رو گرفت😅 ما مهر ۱۴۰۱ عقد کردیم و ۲۵ اسفند ۱۴۰۱ عروسی گرفتیم.
زمان خرید جهیزیه من هم درس میخواندم و هم تدریس میکردم. صبح ساعت ۷ مدرسه میرفتم تا ساعت دو و ساعت سه تا ۷ شب هم موسسه تدریس میکردم، دانشگاه هم واحد های بالا برمیداشتم تا ۷ ترمه درسم رو تموم کنم چون خونه ای که همسرم مد نظر داشت غرب تهران بود و دانشگاه من شرق تهران ترجیح میدادم تا زودتر درسم رو تموم کنم تا خیلی این مسافت زیاد اذیتم نکنه.
وقتی فکر میکنم که من چه جوری این همه کار رو باهم مدیریت میکردم آه ام بلند میشه 😂 خیلی سخت بود خیلی😭
به لطف خدا و کمک پدرشوهر یه خونه ی نقلی تو غرب تهران نزدیک خونه مادرشوهرم اینا گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگی مون
خونه ی مادرم اینا شمال تهران بود و این دوری برای منی که نازکرده ی اون خونه بودم، به شدت سخت بود. با ماشین اگر ترافیک بود دو ساعت تو راه بودم و با مترو سه بار باید خط عوض میکردم. این دوری بعد از سه سال هنوز هم برای من سخته
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۰
#مادری
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
با این که تدریس رو خیلی دوست داشتم ولی فشار بسیار زیادی روی من بود. تغییر مکان زندگی و دور شدن از محل کارم و زمانی که داخل مترو صرف میکردم تا برسم مدرسه خیلی برام سخت بود.
من ساعت ۶ صبح قبل از همسرم از خونه بیرون میرفتم و تقریبا ساعت ۸ شب میرسیدم خونه.
درسته حقوق خیلی خوبی داشتم و در حال پیشرفت بودم ولی اونجا بود که با این حقیقت که روحیات زن با کار بیرون از خونه سازگار نیست روبه رو شدم و از کارم استعفاء دادم.
این که صبح ها دیگه زود بلند نمیشم و خونه ی خودم هستم و هر کاری دوست دارم میتونم بکنم خیلی حس خوبی بود، حس رهایی، حس آزادی، حس این که من درونم میگه اخیییش زهرا بالاخره خودت شدی، بالاخره اون نقاب رو برداشتی باید میرفتی و تجربه میکردی تا میفهمیدی زن جنسش لطیفه، مثل مرواریده باید ازش نگهداری بشه دنیای بیرون و اون شلوغیا و دود و دم برای روح ظریف تو خوب نیست اره درسته میتونی اون بیرون هم دوام بیاری و گیلیمت رو از آب بگیری ولی به چه قیمتی؟
الان داخل خونه پات رو روی پات انداختی و داری چایی و کیکت رو میخوری و کتابی که چندین ماه بود میخواستی بخونی رو میخونی، این زندگی و آرامش کجا، اون هیاهو و مسئولیت کجا... حقیقتا این آرامش و رهایی رو با هیچ چیز عوض نمیکنم.
بعد از استعفاء وقت زیادی داشتم و به فعالیت هایی که دوست داشتم پرداختم
آشپزی
کیک پزی
ورزش
آبرنگ
پرورش گل و گیاه
فیلم و سریال دیدن
کتاب خواندن
بعد از یه مدت احساس کردم زندگیم رو دارم بیهوده میگذرونم، اره سعی میکنم هر روزم بهتر از دیروز باشه ولی یه چیزی کمه یه چیزی جای خودش نیست. من یه کاری باید بکنم که نکردم یه خلأ حس میکنم یه حفره توی قلبم انگار باید با یه چیزی پر بشه انگار باید یه کسی بیاد. من باید اون فرد رو بیارم من باید یه کار مهم بکنم یه کاری که خدا منو به خاطرش روی این زمین خاکی آورده یه کار مهم یه کار تاثیر گذار
هدف من از زندگی چیه؟ من چرا به دنیا اومدم؟ برای این که کار کنم؟ خوب همه میتونن کار کنند.
اومدم تا درس بخونم؟ اره درس خواندن خیلی خوبه ذهن آدم همیشه باید در حال یادگیری باشه وگرنه کپک میزنه ولی همه میتونن درس بخونن.
چه کاریه که خدا به من سپرده؟چه کاریه که فقط یک خانم میتونه انجامش بده؟ آره خودشه، من باید فرزندی به دنیا بیارم من باید نسل شیعه رو زیاد کنم من باید یار امام زمان به دنیا بیارم.
من هدفم رو پیدا کردم همون کار مهمی که باید انجام بدم، همون که خدا منو به خاطرش به دنیا آورده، بهش فکر کن این خیلی کار بزرگیه به دنیا آوردن یک انسان، یک موجود زنده، خدا این لطف رو فقط شامل حال ما خانم ها کرده
کی گفته مادری کردن کار کمیه؟ کی گفته همسر داری و خانه داری کار کمیه؟ این که فرزندی به دنیا بیارم و درست تربیتش کنم کم کاره؟ آیا این فرزند من نمیتونه تاریخ رو تغییر بده؟ البته که میتونه حاج قاسم هم فرزند یک زن بود و داعش ترسناک ترین و وحشی ترین گروه تروریستی رو نابود کرد کسی که شهادتش باعث اتحاد ملت ایران و عراق شد.
سیدحسن نصرالله هم فرزند یک زن بود، کسی که دیوار جبهه ی مقاومت و محکم و پایدار کرد و دشمنان خدا رو در تنگنا قرار داد. تنگنایی که دشمن برای رهایی از اون از موشک های سنگرشکن چند تنی ساخت آمریکا استفاده کرد کسی که شهادتش دل هر مسلمانی رو به درد آورد و چشمان پاک مسلمانان پر از اشک شد از شهادت فردی که حتی یکبار هم اون رو ندیده بود
یا حتی سنوار او هم فرزند یک زن، فرمانده ای که تا آخرین قطره ی خونش در راه حق باقی موند و شهادتش ذهن ها رو تسخیر کرد.
نه نه صبر کن همه که نباید فرمانده باشند و شهید بشن. حتی امام زمان معلم نمیخواد؟ کارمند نمیخواد؟ دکتر و مهندس و معمار نمیخواد؟ قطعاً در یک جامعه ی بزرگ اسلامی همه ی شغل ها و کار ها مهم هستند. امام زمان یار میخواد یاری که تا تهش باشه مهم نیست تو چه میدانی مهم موندن پای کاره
ما خیلی از ازدواجمون نگذشته بود ولی دیر کردن جایز نبود، همسرم اول مخالف بود، میگفت زوده و ما هنوز آمادگیش رو نداریم ولی با صحبت هایی که باهم کردیم خداروشکر زود راضی شد.
یادمه وقتی بیبی چک زدم و مشخص شد باردارم دور خونه میدویدم و بالا پایین میپریدم😅
بارداری راحتی نداشتم، بد ویار بودم و هر چیزی رو نمیتونستم بخورم تا چهار ماه اول هر چیزی میخوردم رو بالا میاوردم، حتی آب رو هم بعضی وقتا نمیتونستم تو معده ام نگه دارم، این قدر عوق میزدم تا اسید معده بالا میاوردم و گلوم بد جور میسوخت.
ماه پنچم یه کم بهتر شدم و دیگه بالا نمی آوردم اما دوباره از ماه هفتم شروع شد... حال بد کمر درد و دل درد زانو درد وحشتناک ویار و حالت تهوع همیشگی، با هر سختی بود روز ها سپری شد و هفته ی ۳۹ بودم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۰
#مادری
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
آخرین بار که برای چکاپ رفتم پیش دکترم، گفت که من زمان به دنیا اومدن فرزندت نیستم و سفر هستم. من از غرب تهران تا مطب ایشون که تهرانپارس بود میرفتم. راه طولانی و طاقت فرسا ای بود ولی چون میدونستم دکتر خوبیه به خودم میگفتم می ارزه که خوب اصلا اینطور که من برنامه ریخته بودم پیش نرفت.
دکتر به من پیشنهاد داد که القای درد زایمان بکنم تا وقتی خودش هست بچه به دنیا بیاد با تحقیق هایی که کردم متوجه شدم که این کار به صلاح من و فرزندم نیست و انجام ندادم. با خودم گفتم هر موقع دردم گرفت میرم بیمارستان و دکتر کیشیک بچه ام رو به دنیا میاره به هر حال طبیعی میخوام بچه رو به دنیا بیارم و سزارین نمیخوام بشم. حقیقتا هفته آخر استرس خیلی بدی به من وارد شد، دکترم نیست و معلوم نیست کی و چه جوری قراره پسرم به دنیا بیاد.
من در هفته چهل بودم و دردم هم نداشتم درسته که تو خونه زیاد ورزش میکردم ولی متاسفانه خیلی پیاده روی نداشتم چون خیلی سنگین شده بودم برام سخت بود که لباس بپوشم و برم پیاده روی
یادمه یه روز صبح با خواهرم تلفنی حرف زدیم و بهم گفت زهرا درد نداری؟منم خندیدم و گفتم نه همه جا امن و امانه😂
عصر مادر شوهرم بهم زنگ زد و گفت من یه دوست دارم که متخصص زنان و زایمانه حالا که دکتر نیست بیا یه چکاپ برو پیش اون شب راهی بیمارستان شدم. بعد از سونو و نوار قلب دکتر بهم گفت درد نداری؟منم گفتم نعععه چه طور؟ گفت بچه میخواد به دنیا بیاد تو چطور دردی حس نمیکنی؟!
مثل این که پسرم خیلی تلاش کرده بود تا به دنیا بیاد ولی به خاطر این که من به طور حرفه ای ورزش میکردم، درد رو حس نکرده بودم و همین باعث شده بود به بچه فشار بیاد و مدفوع کنه
در اون لحظه من آمادگی زایمان رو نداشتم من نه وسایلم رو آورده بودم به مادرم پیشم بود، من مخالفت کردم با بستری شدنم گفتم بذارید من برم خونه مون وسایلم رو بردارم بعد باز میام اونجا بود که دکتر سر من داد زد و گفت ضربان قلب بچه خوب نمیزنه و باید همین الان بستری بشی.
بالاجبار بیمارستان بستری شدم، هرچی به مادرم زنگ میزدم بر نمیداشت. به پدر که زنگ زدم خیلی ناراحت شدند که چرا اون بیمارستان بستری شدی و اونجا خوب نیست و بیا برو همون بیمارستانی که میخواستی بری.
حقیقتا من هم اون بیمارستان رو دوست نداشتم چون نه امکانات خوبی داشت و نه کادر درمان خوبی،خلاصه بعد از بستری شدن و زدن آمپول فشار من هنوز دردی رو احساس نمیکردم بعد از بررسی دکتر متوجه شد که پسرم مدفوع کرده، به خاطر همین مجبور به سزارین شدم.
یادمه دکتر ازم پرسید چند تا بچه میخوایی؟ گفتم سه چهارتا مامای همراه با تعجب و عصبانیت گفت اووووو چهارتا بچه میخوایی چیکااااار؟؟؟؟😡😡 منم گفتم من بچه دوست دارم و اون گفت نه با سزارین سه تا بیشتر نمیشه🙄🙄
من سر سزارین خیلی درد کشیدم خیلی زیاد دردهایی که من کشیدم خارج از کلماتند و هنوز بعد از گذشت سه ماه جای بخیه هام درد میکنه
همچنان کمر درد و پا درد دارم، وقتی میخوام بلند بشم زانو هام تیر میکشن
ریزش موهام شروع شده و واقعا اندامم مثل قبل نیست و اضافه وزن گرفتم.
بعضی وقتا شیطون اذیتم میکنه به خاطر درد های زیادی که کشیدم میگه همین بسه، ببین چه قدر درد کشیدی، ببین همین الآنم چه قدر درد داری، ببین بچه داری چه قدر سخته وقت و بی وقت شیر میخواد، روزی چند بار باید پوشک عوض کنی و دیگه مثل قبل یه بیرون نمیتونین برید، خونه بهم ریخته است و خودت کمبود خواب داری اون وقت میخوایی چهار بیاری؟؟
بعضی وقتا پیروز میشه ولی وقتی پسرم رو بغل میکنم و با اون لثه های بی دندونیش به روم لبخند میزنه همه دردهایم از یادم میره و وجودم از عشق لبریز میشه
من با خدا و امام زمان معامله کردم شیعه بودن تو آخرالزمان سخته، این دردا که چیزی نیست ما مادری داریم پهلو شکسته با فرزند سقط شده با بازوی کبود که پای حق وایساد تا آخرین نفس الگوی من حضرت زهرا(س) است.
تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان صلوات❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_ناصری
✅ نام نیک و با معنا...
نام انسان تأثیر زیادی در شخصیت او دارد؛ نام خوب تإثیر خوب بر او میگذارد و نام بد تأثیر بد بر روی او دارد. اگر انسان سعادت نسل، فرزند و ثمره عمرش را میخواهد، باید نام نیک و بامعنا برای فرزندش انتخاب کند.
اسم کاشف از مسمّی است و در وجود انسان و در خارج، آثار وجودی میگذارد. به همین دلیل، تکرار ذکر اثر دارد و اهل ذکر، برای هر ذکری تعداد معیّنی را بیان میکنند و میگویندکه فلان ذکر را مثلاً فلان مرتبه بگو، این عدد اثر دارد، هرچند یک ذکر بیشتر نیست.
نام اهل بیت علیهم السلام مثل خودشان نورانیکننده است. بردن نام اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مثل خواندن آیات قرآن است. همینطور که خواندن قرآن انسان را نورانی میکند، اسامی اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هم انسان را نورانی میکند.
بردن نام ائمه علیهم السلام مثل روشن کردن لامپ، مجلس را نورانی میکند و هر مقدار خلوص بیشتر باشد، نورانیت آن اسم بیشتر خواهد بود. به همین دلیل، مجالسمان را به اسم این بزرگواران منوّر میکنیم. اگر نام شخصی «علی» - علیه السلام - باشد، وقتی مرتب او را به این نام صدا میکنند، این اسم در او اثر میگذارد.
📚 اصحاب کسا [علیهم السلام] در کلام آیت الله ناصری
#فرزندآوری
#نام_گذاری
#سبک_زندگی_اسلامی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۷۹ #فرزندآوری #سختیهای_زندگی #آداب_همسرداری #قسمت_اول سال ۹۳ ازدواج کردم و سال ۹۴بالاخر
#پیام_مخاطبین
✅ تقاضای به اشتراک گذاری تجارب موفق از رفتار مناسب با همسر...
#خانواده_مستحکم
#آداب_همسرداری
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🔴 مهمترین دغدغه اجتماعی آقا!
به صورت اتفاقی دیدم که تعدادی از برنامههای خانوادهمحور تلویزیون در این چند روز در مورد #سقط_جنین صحبت میکنند. موضوعی که بارها خواستهام در موردش بنویسم اما هر بار دستم به نوشتن نرفته ...
توصیه میکنم این چند خط را حتما بخوانید. چند عبارت ظاهراً پراکنده نوشته شده، اما بسیار مهماند؛
1️⃣ مسئلهها اگر حل نشوند، تبدیل به چالش میشوند. چالشها اگر حل نشوند تبدیل به #بحران میشوند. بحرانها اگر حل نشوند، حیات موجود به خطر میافتد.
2️⃣ برخی بحرانها اثرات کوتاهمدت و مقطعی دارند مثل قطع برق، بیماریهای واگیردار محدود، اعتصابات کارگری و ...
👈 این جنس بحرانها نیاز به اقدامات سریع و #عمدتاً کوتاهمدت دارند.
3️⃣ برخی بحرانها اثرات میانمدت و بلندمدت دارند. از این جمله میتوان به بحرانهای زیست محیطی مثل فرسایش خاک، گرم شدن زمین یا بحرانهای ناشی از جنگهای بیولوژیکی و یا بحرانهای جمعیتی اشاره کرد.
👈 این جنس بحرانها عموما نیاز به مجموعه اقدامات میانمدت و بلندمدت دارند.
4️⃣ #جمعیت، مهمترین و حیاتیترین #رکن_زیرساختی جامعه است. کاهشِ جمعیتِ فعال، اختلالِ جدی در ساختارهای اقتصادی جامعه ایجاد میکند، مانع پویایی اجتماعی و فرهنگی جامعه میشود، ساختارهای دولتی و خدماتی را دچار اختلال میکند، روی توان دفاعی و امنیتی یک سرزمین اثرات زیادی میگذارد و ...
5️⃣ ظاهر و باطن امر بر این است که مهمترین دغدغه اجتماعی رهبری مربوط به موضوع #جمعیت است. جایی که چالش اساسی بسیاری از کشورهای اصطلاحاً پیشرفته نیز شده و برای حل آن بعضا با اَبَربحران روبرو هستند.
6️⃣ ایران تا حدود سه دهه قبل، #روند نسبتا مناسبی در رشد جمعیت داشته اما از ۱۰ سال گذشته، با روند کاهشی جدیتری در نرخ موالید روبرو شده.
از حدود ۷ سال قبل تعداد متولدین، از سالانه حدود یک میلیون و ۶۰۰ هزار نفر به نزدیک یک میلیون نفر در سال رسیده است.
رشد جمعیت به یک بحران در کشور ما تبدیل شده ...
7️⃣ بحران رشد جمعیت در کشور ما، نیاز به اقداماتِ بلند مدت و در عین حال عاجل دارد! اگر صرفا به اقدامات بلندمدت دلخوش کنیم کار پیش نخواهد رفت، کما اینکه در سالیان گذشته اقداماتی که ظاهراً بلندمدت هستند، صورت نگرفته!
7️⃣ مطابق با آمارها سالانه بین ۳۵۰ هزار تا ۵۳۰ هزار سقط جنین در کشور اتفاق میافتد!! از این تعداد، فقط و فقط بین ۳ تا ۴ درصد قانونی است! از موارد غیرقانونی هم تنها حدود ۳، ۴ درصد در بستر خارج از خانواده (غیرشرعی) اتفاق میافتد. این یعنی بیش از ۹۰ درصد از سقط جنین در کشور مربوط به خانواده است! زن و شوهری که با میل خودشان فرزندشان و پاره تنشان را از بین میبرند!
8️⃣ جلوگیری از سقط جنین، یک مُسَکِن برای برونرفت از شرایط فعلی و راهحل کوتاهمدت بحران رشد جمعیت است. مشکل اینجاست که سوای عدم آگاهی خانوادهها نسبت به عوارض آن، به گفته رییس انجمن زنان و زایمان، کار سقط از مافیا گذشته و تبدیل به یک صنعت شده است!
9️⃣ در سمت خانواده نیز باید توجه داشت که سقط جنین سوای حرمت شرعی، در موارد بسیاری با آسیبهای طولانیمدت جسمی، روانی و عاطفی برای مادر همراه است. افسردگی و بعضا از بین رفتن فرصت بارداری مجدد از نتایج شایع سقط هستند ...
وقتی جمعیت، #مهمترین دغدغه اجتماعی حضرت آقاست، باید در موردش بیشتر بدانیم و بیشتر فعال شویم، اما متاسفانه از کنار اینها ساده میگذریم. با آقا هم گزینشی برخورد میکنیم ...
✍ حمید کثیری
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#جنایت_سقط_جنین
#جمعیت_جوان_مولفه_قدرت
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌سربازانی برای امام زمان عج
#فرزندآوری
#برکت_خانه
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۱ هستم و همسرجان متولد ۶۶ هستند. سال آخر دبیرستان یه خواستگار پروپا قرص داشتم که وقتی جواب رد شنید چندبار خودش زنگ زد و باپدرم صحبت کرد ولی به خاطر اختلاف فرهنگی بازهم جواب رد دادیم البته دلیل اصلیش این بود که مادرم معتقد بود باید درسم رو تمام کنم بعد.
درست بعد از یک هفته که جواب قطعی اون خواستگار سمج رو دادیم، خواهر همسرجان تماس گرفتن و مادرم به طور خیلی ناگهانی بهشون گفت تشریف بیارید.
یادمه وقتی مادرم تلفن رو قطع کرد، پشیمون شد که چرا بهشون گفته بیایید😂 ولی پدرم گفت اشکال نداره بذار بیان، نهایت جواب رد میدیم.🥲
دو روز بعد دوتا خواهرشوهرام و مادرشوهر عزیزم اومدن خونه مون، وقتی میخواستن برن خواهرشوهرم گفت ما دخترو پسندیدیم فردا شب پسرمون رو میاریم. مادرم انگار زبونش قفل شده بود چیزی نگفت.
یادمه سال ۸۸ بود، گفتن چون هیئت داریم، ساعت ۱۱ شب میاییم. خلاصه وقتی اومدن یک دل نه صد دل عاشق شدم😊 سپردم دست خدا و امام حسین گفتم اگه صلاحمه بشه.
دوجلسه باهم صحبت کردیم، همسرم گفت هیچی ندارم فقط یه موتور دارم اینم از برادرم هست فقط یه شغل خوب دارم. منم هیچی جز اخلاق و ایمان برام مهم نبود.
بعد از تحقیق و آزمایش، یه عقد کنون ساده گرفتیم. یه هفته بعد از عقد خانواده همسرجان منو پاگشا کردن البته با عمو و عمه و خاله و دایی😂 وسط مهمونی صدام زد بیا بیرون کارت دارم وقتی رفتم تو کوچه در ماشین پراید رو برام باز کرد و گفت اینو دیشب خریدم، از پا قدم تو هست، یک سال بود میخواستم بخرم جور نمیشد.
با حرفش خیلی خوشحال شدم بعد سوار شدیم و رفتیم دوردور.فکر کنید یه عالمه مهمون تو خونه ما اومدیم بیرون بچرخیم😂 بعد نیم ساعت اومدیم خونه، عموم گفت جلو چشم ما عروس رو میدزدی😂اون شب خیلی خوش گذشت.
بعد از یک سال من دیپلم گرفتم، همسرجان گفت اگه میخواهی درست رو ادامه بده ولی من اصلا علاقه به درس نداشتم پس به دیپلم راضی شدم.
همسرجان هم همون موقع ها ماشین رو فروخت و با یه کم پول یه خونه نیمه کاره خرید. دوسال و نیم طول کشید تا طبقه بالارو ساخت، این شد که ما بعد از سه سال و نیم عقد سال ۹۲جشن گرفتیم و وارد منزل خودمون شدیم.
من و همسرجان خیلی علاقه به بچه داشتیم، بعد از یک سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. شکرخدا زود نتیجه گرفتیم و فروردین ۹۴ خدا فاطمه خانوم خوشگل رو با زایمان راحت و طبیعی به ما داد.
بعد از پنج سال تصمیم گرفتیم دومی رو بیاریم، شکرخدا باز هم زود نتیجه گرفتیم و خرداد ۹۹ علی آقای توپول و شیطون رو با زایمان راحت و طبیعی به دنیا آوردم.
بعد از چهار سال دوباره هوس بچه کردیم، به همسرم گفتم دخترم فروردین و پسرم خردادی هست بیا یه بچه بیاریم که اردیبهشتی باشه😂خلاصه با برنامه ریزی اردیبهشت ۱۴۰۳ آقا عارف لوس رو خدا بهمون داد این هم با زایمان طبیعی و راحت تر از اونا ولی بارداریم سخت تر بود. الان آقا عارفم ۷ماهشه. من و همسرم قرار گذاشتیم بعد از سه سالگی پسرم اقدام کنیم برای چهارمی انشالله اگه خدا بخواد دختر بیاریم البته ماه تیر باشه چون تولد همسرجان مرداد هست.میخاهیم پنج ماه اول سال رو تولد داشته باشیم😂
از پا قدم بچه هام روز به روز زندگیمون بهتر و شادتر شده، این هم بگم خیلی ها مسخرمون میکنن که چقدر بچه دارید ولی ما همچنان پرقدرت ادامه میدیم 💪به امید کشوری جوان و شاد
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای این روزهای حرم مطهر رضوی😍
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ ساده اما صمیمی...
قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو.
از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن میکردند، قبلش باید می لرزیدی تو کلاس.
از همون اول پاییز لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد.
اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود.
بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم.
اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست.
بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری.
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن. اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ میکرد. پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم.
بیرون سرد بود، خیلی سرد! ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.
✍ میرهاشمی
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بخند دیگه حلما خانم😍
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075